
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 26, 2025 at 06:13 PM
> _*✰رومان:عشوه گر*_
> _*✰قسمت: هشتم*_
> _*✰نشر از کانال🥏: ☟*_
> _*✰داســتان ســرا 𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂*_
> _*✰ترتیب کننده: 😒*_
> _*`𝑺𝒖𝒏𝒊𝒍`*_
_*لینک قسمت گذشته ↯*_
*`https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/9375`*
)صوفی(
با سرعت زيادی به دنبال موتر ا . دو پيچ را رد کرديم. متوجه بودم که دزد ها از وجود من در عقب شان کامال آگاه شدهاند. در ُفتاديم
پيج سوم طفلی ُخورد سالی مقابل موتر دويد، فيض فرياد زد: »صوووووفی متوجه باااااش.«
با ديدن طفلک و ترس از آنکه او را زير نگيرم اشترنگ موتر را به سمت چپ چرخاندم که از قضا سرعت ما زياد بود تاير جلو
موتر به جوی کنار سرک اُفتاد. به محض اُفتادن نيروی قوی مرا به سمت جلو موتر پرتاب کرد که باعث شد سرم محکم به دستگيرهبغل دروازه اصابت کند و درد شديدی در همان ناحيه احساس کنم. به سوی فيض نگاه کردم که حال چندان بهتری نسبت به من ندارد.
موتر حامل وژمه از پيش ديدگانم دور شده بود و کاری از من ساخته نبود. در همين لحظه چشمانم پسرک خورد سالی که پيش موتر
دويده بود را پيدا کرد. با وحشت ايستاده بود و ما را تماشا میکرد. خطاب به او گفتم: »بر پدرت لعنت، يک ثانت هم از جايت تکان
نخور تا پايين شوم.«
با خشم مهار ناشدنی از دروازه سمت فيض پياده شدم و به سوی پسرک هجوم بُردم با يک حرکت از گوش او گرفته و از زمين
بلند اش کردم، فرياد زدم: نمیدانی نبايد از سرک بدون آدم کالن عبور کنی؟ اخر تو را کدام خر به تنهايي از خانه بيرون روان
کرده؟«
زنی از آن سوی سرک به دفاع از پسرک نزديک شد و گفت: » چه میکنی برادر رهايش کن طفل است. يک لحظه غافل شدم دستش
را رها کردم فرار کرد.«
من که تا آن لحظه به حرف های آن زن گوش سپرده بودم فهميدم مادر پسرک است. با صدای که از خشم ميلرزيد خطاب به زن صدا
کردم: »که غافل شدی؟ اين غفلت تو کم بود جان مرا بگيرد، ببين موتر م به چی حالتی قرار دارد. چشمانت به کدام مرد نامحرم مانده
بود که غافل از فرزندت شدی؟ تو هم نام خود را مادر گذاشته ای؟«
زن که چهار برابر وزن من را داشت با شنيدن اين حرف صورتش به کبودی گرايد و در يک حرکت ناباوری مرا به سيلی زد. شرق
صدايش به گوشم رسيد و بعد آن زنگ زدن شروع شد. با حالت حق به جانبی گفت: »تو انسان نيستی، حيوان درنده! با کدام ثبوت
چنين تهمت ناروای به پای زن پاکدامنی مثل من میبندی؟«
من هم که منتظر بودم تيشه ام دسته پيدا کند با اين حرکت اش اتشی شدم و تا خواستم کاری کنم فيض مرا محکم گرفت و گفت: »بيا به
لحاظ خدا بگذريم، نمی شرمی خود را با يک زن برابر میکنی؟«
گفتم: »زن؟ ببين او به هر چيزی شباهت دارد اال زن!
برگشتم به سويش و انگشتم را تهديد وار تهديد وار تکان دادم و گفتم: » فکر نکن خالص شدی تاوان موتر را بايد پرداخت کنيد تا
يادت باشد هيچ وقت از فرزندت غافل نشوی، زنک پست فطرت.«
به سمت مکتب روان شدم. به سر و صدا های آن زن توجه نکردم و فيض را گفتم: »با اين زن به سوی خانه شان حرکت کن و تا
قِران اخر را دريافت نکردی برنگردی.«
حالت خوشی نداشتم به دنبال بهانه بودم تا آتش درونم را به شکل خشم نمايان کنم. چهره نگران وژمه درست زمانيکه از مکتب خارج
میشد مقابل چشمانم قرار داشت و دور نمیشد. نمیدانم چه شد اما در وجودم چيزی به صدا آمد و مرا نفرين کرد. حس کردم واقعاً
در حق وژمه ظلم کردم. مديريت مکتب همه زندگی او است، کاش از اول تصميم نمیگرفتم. حاال هم که او را دزدی کردند. مگر از
اين هم بدتر می شود؟
در همين لحظه به ياد مکالمه چند روز پيش مان ا دل ُفتادم؛ آن زمان انقدر برايم مهم نبود اما يادم آمد که گفته بود "ميدانستم اين چهره
هر کسی را میلرزاند ولی نه تا اينحد"
باز با خودم گفتم: يعنی کسی که او را فراری داد عاشق وژمه بود؟
به يک بارگی به دلم اُفتاد و با ترس گفتم: اگر به جانش تعرض کنند آن وقت چه خواهد شد؟
تا رسيدن به مکتب هزار فکر مهمان سرم شد و مرا نگران تر از سابق ساخت. نمیدانستم که چرا من اينقدر به تشويش او هستم. ولی
او دختر است، ضعيف است اگر بالی بر سرش بيايد چه؟
باز میگفتم: نه، نه او وژمه است، ضعيف نيست. ولی باز میگفتم يا هللا چرا من کاری نمیتوانم؟ هر چی باشد باز هم زن است،
مگر در مقابل چند مرد میتواند از خود دفاع کند؟
در حاليکه از نگرانی به مرز جنون رسيده بودم اتفاقی آشنايی را ديدم. به او نزديک شدم و گفتم: »تو از دوست های وژمه نيستی؟«
دخترک که با ديدن من به لکنت زبان اُفتاده بود با ترس جوابم را داد و گفت: »ب...به...بله من...ظريفه هستم. لطفا با وژمه کاری
نداشته باش، حداقل امروز نه! به اندازه کافی به جنجال قرار داريم. خواهش میکنم.«
-عزاب وجدان بدی وجودم را در بر گرفت. با دلی نگران گفتم: »نه، نه من کاری با او ندارم، همين چند دقيقه پيش ديدم وژمه را دو
نفر که معلوم نبود کی هستند ربودند. تو نمیدانی آنها کی بودند؟ شايد بتوانيم پيدايش کنيم.«
ظريفه که از شنيدن حرف هايم تعجب کرده بود باورش نمیشد وژمه را ربوده باشند. چهار طرف را به دقت نگاه کرد، دکان دار
پيری که توان حرکت نداشت را ديد، جلو غرفه رنگ و رو رفته خود بر روی ويلچر نشسته بود. ظريفه به سوی او روان شد و صدا
زد: » کاکا جان وژمه را نديدهايد کجا رفت؟«
پير مرد با دست های لرزان به سمت کوچه باال اشاره داد و گفت: »از آن طرف رفتند، وژمه را به زور با خود بُردن من همين را
ديدم ولی کاری از من برای نجات او ساخته نبود دخترم. لطفاً مرا ببخش!«از بازوی ظريفه گرفتم و گفتم: »حاال باور کردی؟ مگر اين دختر چقدر دشمن دارد«
ظريفه در حاليکه نمی دانست چی بگوييد گفت: »بايد پدرش را خبر کنم«
و بدون انکه با من همکاری کند با عجله به سمت اخر کوچه دويد. حيران بودم چه کاری از من ساخته است، امروز همه ديوانه
شدهاند.
) ميخايل(
به محض باال کردن وژمه با تمام سرعت بشير شروع کرد به دور شدن از آن محل و فرار کردن. دستمالی پيش دهان وژمه گرفتم تا
بيهوش شود ولی بسيار تقال میکرد که يک نفره قدرت محکم گرفتن آنرا نداشتم. مثل مار میچرخيد و به صورتم چنگ میانداخت.
در همين حالت يک لگد هم به پشت سر بشير زد که سرش محکم به شيشه کناری برخورد کرد.
بشير فرياد زد: »آن دستمال سرسبيل را چرا پيش دماغش نمیگيری؟«
يک لحظه چشمانم به عقب موتر اُفتاد و گفتم: »بشير کسی به تعقيب ماست، عجله کن!«
شناسم برگشتم و دقيق تر نگاه کردم که صوفی را ديدم. دست و پايم را گُ دانم يک نگاه گمان کردم موتروان عقبی را می م کردم نمی
هيجان بود يا ترس که فرياد زدم: »گرفتن دستمال پيش دهان وژمه هيچ فايدهای ندارد او اصالً نفس نمیکشد تا مواد بيهوشی به ريه
هايش وارد شود و او را بيهوش کند. تو فقط سعی کن از ديد آن موتر عقبی فرار کنی. من هر طوری شده اين دختر را محکم
میگيرم. صوفی به تعقيب ماست يک مقدار سريعتر حرکت کن، من خودم به تنهايی يک کاری میکنم.«
با دو ضرب سيلی به صورت وژمه او را آرام کردم و فرياد زدم يک دقيقه گوش کن: من فقط همان سوالی را از تو میپرسم که آن
روز جواب ندادی، آدمکش که نيستم.
تا چشمش به من ا کند، اما بر عکس با مشتی بر سرم و ُفتاد يک لحظه آرام گرفت، پيش خود فکر کردم تمام شد و ديگر همکاری می
جای که قبال ضرب ديده بود کوبيد که سر درد شديدی گرفتم.
بشير صدا کرد مگر چقدر می تواند نفس نکشد؟ دهان و دماغش را رها نکن. ولی من صبر نکردم تا خودش تسليم شود و مشتی محکم
به دلش کوبيدم، از درد آن مجبور شد تا نفسی بگيرد و آن زمان بود که از حال رفت. لعنتی حاضر بود بميرد ولی نفس نکشد. بعد از
بيهوش شدن وژمه عقب را نگاه کردم ولی ديگر صوفی را نديدم. چند دقيقه همانطور چشمانم به دنبال او بود ولی آثری از صوفی
ديده نمیشد.
نفس راحتی کشيدم و متوجه شدم زخم پيشانیام خون ريزی دارد. از پيش پايم کمپلی را بلند کردم و بر سر وژمه انداختم تا کسی از
بيرون ما را نبيند. حاال میشد يک نفس راحت کشيد. باور نمیکردم اينقدر قدرت داشته باشد تا با من مقابله کند.
) بنفشه (
مادرم در سکوت نشسته بود چای سبزش را هم میزد، نه حرفی می زد و نه هم از چيزی شکايت میکرد. چای که ساعت ها بود سرد
شده بود ولی مادرم نه میخواست آنرا بنوشد نه هم تقاضای چای ديگری داشت. چند روزی که بود در آن حالت گرفتار بود. کم کم
نگرانش می شدم، کمی به او نزديک شدم و گفتم: » دوست داری برای شب چی بپزم؟ آش خوب است؟
دکان دار سر کوچه چکه تازه آورده، با آش سبزيجات عالی میشود.«
مادرم ليوان چايش را در کُنجی قرار داد و گفت: » نه، ميلی به غذا ندارم. برو و تنهايم بگذار میخواهم در خلوت خودم با خود
صحبت کنم و اگر امکان داشت خود را سرزنش کنم.«
-دستان مادرم را گرفتم و گفتم: » چرا؟ خدا نکند چرا میخواهی خود را سرزنش کنی، مگر تو چه کردی؟«
مادرم لبخند تلخی زد و گفت: » در حق ابراهيم بد کردم دخترم، من مادر اليقی نيستم، حتی دوست ندارم بخشيده شوم. بايد مجازات
شوم، پسرک بيچارهام را خالف ميلش وادار کردم نان آور خانه شود. ببين چطور بر روانش تاثير
منفی گذاشته که تا به حال فراموش نکرده. حق دارد
از من گله مند باشد، او مسئول خطای پدر نبود ولی من
مجبورش کردم جبرانش کند. اگر حاال تعادل روانی ندارد مقصر من هستم. طفلک فقط ده سال سن داشت، مجبورش کردم سقاو شود
و آب بفروشد.
آن زمان کاکای کالن شما با پدرتان رابطه خوبی نداشت برای همين وقتی پدرت ُمرد يک بار هم به خانه ما نيامد تا ببيند وضعيت
برادر زاده هايش چطور است. اين صوفی بود که به پای ضيا اُفتاد و التماس کرد او را به کارگری بگيرد. بميرم برای پسرم، در اوج
جوانی غرورش نابود شد. مجبور شد برای يک لقمه نان برای هر کس و ناکسی التماس کند.«
-هر دو چشمان مان نم زده بود ولی مادرم آدامه داد و گفت: » ميدانی بنفشه، صوفی يک بار که در کوچه ها آب ميفروخت از شدت
گرمی آفتاب سوزان سر درد شديدی گرفت و به خانه آمد. چيزی گفت که تا بميرم فراموش نمیشود. دامنم را چنگ زد و با چشم های به خون نشسته گفت: »مگر نمیگويند اوالد روزی اش از
را با خود میآورد؟ پس از من کجاست؟ مادر جواب بده روزی من کجاست؟ آيا پدرم او را هم در قمار باخته است؟ مگر من روزی ام
را از پيش خدا نياوردم؟ پس حاال کجاست، چرا بايد اين همه کار کنم، جواااب بده با روزی من چه کرديد؟ کی بدون اجازه من آنرا
مصرف کرده؟ مگر تو مادر من نيستی پس جواب بده!
ولی من هيچی در جواب صوفی نداشتم، برای همين است که حاال هر چی میگويند حرفی برای گفتن ندارم. من مادر خوبی نبودم
بنفشه، نبودم اصالً نبودم.«
-با وجود انکه دلم برای صوفی و کودکی تلخش میسوخت، مادرم را به آغوش کشيدم و گفتم: » خودت را سرزنش نکن، به اين فکر
کن آن همه سختی از صوفی چه ساخته است.
همين که مسئوليت پذير است و نمیخواهد مثل پدرش زندگی کند يعنی اوج پختگی و مرد بودن. مادرم تو ناخواسته از آن پسر يک
مرد پوالدين ساختی، شايد تعادل روانی نداشته باشد اما قلب رعوفی دارد.
ببين خواهشات خود را به عنوان يک مرد ناديده میگرد ولی نمیخواهد دختر کسی را بدبخت بسازد. خودت را سرزنش نکن، نه
برای گناهی که از روی مجبوريت انجام دادهای«
پس از آن هر دو بدون آنکه کالمی رد و بدل کنيم اشک ريخيتم.
شايد هر کسی برای غم خودش ولی همين که کسی را برای تکيه دادن و درد دل کردن داشتيم يعنی هنوز زندگی انقدر بی معنا نيست
میشود اُميد را يافت و زندگی کرد.
)وژمه (
با احساس سوزش های دوام دار در دو بغل صورتم خود را هوشيار ساختم و متوجه شدم در مقابل همان پسر روس قرار دارم.
چشم چرخاندم و فهميدم در بين شان هستيم. سرم را بلند کردم تا بيرون را نگاه کنم اما مرا مانع شد و گفت: »صبر کن، تقال کردن و
ديوانگی راه چاره نيست. مثل دو تا آدم، البته عاقل میخواهم صحبتی با هم صحبت داشته باشيم و ها من بر خالف بعضی ها جان
انسان ها بسيار برايم ارزشمند است و در حالت خراب که غرق خون هستند آنها را رها نمیکنم تا بميرند.
دهان شما را به شرطی باز میکنم که هر چی پرسيدم مثل آدم های منطقی جواب صحيح آن را برايم بدهيد. به خاطر اينکه شما را
دزدی کرديم هم معذرت خواهی میکنم راه بهتری به ذهنم نيامد تا با شما صحبت کنيم. در واقع اين شما بوديد که مجبورم کرديد
اينطور رفتار کنيم.
پس خواهش میکنم قبل از هر چيزی ما را ببخشيد. حاال هم چند سوال دارم، وقتی به پاسخ های منطقیام برسم شما را برمیگردانيم
و اين قضيه ختم به خير میشود قبول است؟!«
- من که هنوزم در عالم بيهوشی قرار داشتم، سرم را به نشانه بله تکان دادم و اجازه دادم دهانم را باز کند.
پسرک گفت: »در فکر آن نباشی که فرياد بکشی، چون ما در جايی متروکهای هستيم و قرار نيست صدای تو به گوش کسی برسد
فهميدی؟!«
- دوباره سرم را به نشانه بله تکان دادم. در حاليکه دهانم را باز میکرد به صورتش و پيشانی زخمی او نگاه انداختم. واقعاً خوشحال
بودم هنوز زنده است. چقدر ترسيده بودم کسی را به ناحق کشتم.
رفتارش طوری نبود که بخواهد به من اسيبی برساند، برعکس بسيار هم محترم معلوم میشد. با آن رفتار بد من که کم بود جانش را
از دست بدهد چقدر خوش برخورد است. هر چند دزديدن من به هيچ عنوان قابل بخشش نيست اما نمیشود ناسپاس بود.
و يک چيز مهم تر اينکه من زندانی او هستم و چارهای جز اطاعت و فرمان برداری ندارم. آنها دونفر هستند و من يکی، هيچ فکری
ندارم جز اينکه همکاری کنم. به محض باز شدن دهانم گفتم: » بگو چی ميخواهی بدانی؟ من نبايد اينجا باشم بايد زود برگردم. هر
لحظه بودن من اينجا باعث میشود وظيفه ام به خطر مواجه شود.«
پسرک گفت: »اول جيالنی کيست؟
دوم: تو کيستی و برای کی کار میکنی؟
سوم: ايا تو جاسوس دو جانبه هستی؟
ديگر سوالی ندارم، سريع جواب بده!«
سوالاش را پاسخ دادم و گفتم: » من عضو حزب کمونيست ها هستم، نمیدانم چند حزب دقيقاً مثل ما وجود دارد، اما من فقط به دنبالبه
حالت طفالنه سوال کردن و نشستنش که ديدم، حيران بودم چرا چنين مردی بايد عضو ارتش سرخ باشد. ولی چون وقت نداشتم
ارمان ها و آرزو های خودم هستم و عقايد کارل مارکس را دنبال میکنم. جاسوس هم نيستم، وظيفه من مديريت يک مکتب است.
جيالنی را هم همانقدر می شناسم که ديگران او را میشناسند، عضو حزب ما است ولی بسيار مکار و شيطان صفت است.
اگر خيانت کند و ما را به دولت هم بفروشد شک نمیکنپسرک کمی با خود فکر کرد و گفت: »رئيس شما کيست؟«
گفتم: » نام اصلی او را نمیدانم ولی خود را ايمان خطاب میکند. اما مطمعن هستم نام او ايمان نيست. اگر راست قضيه را بخواهی
بدانی مرا از جمع شان خارج کردند ديگر در مجالس شان جايی ندارم. حتی نمیدانم هدف بعدی شان چيست.
بعد از اخرين عمليات ما که من شکست خوردم و هدف را تو زدی ديگر مرا از جمع شان خارج کردن. تو بايد از جيالنی بارجويی
کنی نه من، باور بخدا کنيد من از اين بيشتر چيزی نمیدانم. به خاطر آن روز هم معذرت میخواهم، چون ترسيده بودم فقط خواستم
از خود دفاع کنم.«
-پسرک که به فکر فرو رفته بود به سوی همکارش نگاه کرد و گفت: »چه کنيم؟«
همکارش يک نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت: »ميخايل خوب فکر کن اين دختر بعداً برای ما دردسر ساز نمیشود؟«
پسرک که يادم آدمد نامش ميخايل است با کنايه به سوی من اشاره داد و گفت: »کی؟ اين؟ فکر نکنم. او اينقدر بی مصرف است که
از جمع شان خارجش کردند و باز هر دو شريک جرم هستيم. اگر بخواهد کار خالفی کند دست بسته او را تحويل صوفی ميدهيم.«
-با شنيدن نام صوفی، ترسيدم و گفتم: » تو صوفی را میشناسی؟«
خندهای کرد و گفت: »صوفی؟ بله متاسفانه، قبال با او مشرف شديم بدون انکه بدانيم کيست با او دست دوستی داديم و غذا خورديم
وقتی فهميدم کيست کم بود از ترس قلبم
متوقف شود. راستی فکر کنم در کمين تو بود چون تا ما
تورا ورداشتيم به تعقيب ما درآمد. خوب متوجه باش چی میگويم، نمیدانم چی بر سرت میگذرد ولی صوفی دشمن مشترک ما است.
هر دو مجرم هستيم، درست است من کاکای او را زدم ولی تو هم بيگناه نيستی. اما صوفی نمیداند و فکر میکند من يک سرباز ساده
از اينکه مرا میشناسی با صوفی حرفی نزنی، فهميدی؟!«
هستم. پس اصالً
-سرم را به نشانه بله تکان دادم و گفتم: » بله فهميدم، عاجزانه بيان کردم حاال میشود برگرديم؟ من بايد مکتب باشم، شايد وظيفهام را
از دست بدهم خواهش میکنم.«
ميخايل با کنايه گفت: »چقدر تو خوب دختر بودی ما نمیدانستيم. با دست به سرش اشاره داد و گفت: از اين پس ميدانم کجا هستی، تا
آمدم سوالی بپرسم مثل آدم با من صحبت میکنی و از هيچ وسيلهای برای فرار استفاده نمیکنی، فهميدی؟ «
- چون در چنگ انها گرفتار بودم به ناچار لبخندی زدم و گفتم: »چشم حتماً باز هم به خاطر اتفاق انروز معذرت میخواهم.
ميخايل که معلوم میشد پسر ساده و زود باوری است نيش او تا گوش هايش باز شد و گفت: »گپینيست حق داری، من نبايد دست تو
را محکم میگرفتم و باز به سوی همکارش نگاه کرد و گفت: حرکت کن، بايد برگرديم.«
) صوفی (
پيش دروازه خانه شان نشسته بودم تا مرد پيری همرا با ظريفه از دور نمايان شد تا نزديک ما شدن پير مرد مثل انکه مرا میشناست
در جای خود متوقف شد و يک قدم ديگر هم به سوی من نيامد. ولی من به سوی او روان شدم و گفتم: «
ببخشيد کاکا جان قصدم ترساندن کسی نيست، فقط به تشويش دختر شما هستم به چشم های خودم ديدم او را
دزدی کردند. شما نمیدانيد با چه کسی خصومت شخصی دارد؟«
پدر وژمه که ترس کامالً در وجودش ديده میشد، چند قدم به عقب رفت و گفت: »نه نمیدانم ولی تشکر از شما که تا به اينجا آمديد.
ما به کمک شما برای پيدا کردن وژمه ضرورت نداريم. لطفا اينجا را ترک کنيد خواهش میکنم.
از رفتار هر دو معلوم میشد چيزی را از من پنهان میکنند. انقدر که بايد نگران وژمه باشند نگران بودن من در اينجا هستند.
مگر اين دو چه چيزی دارند که من نبايد با خبر شوم؟
فيض مرا صدا کرد، به سوی او روان شدم و پرسيدم: چيزی فهميدی؟ نمبر پليت موتر و رنگش و هر چيزی که برايت گفتم.«
فيض گفت: »نه متاسفانه به اين زودی ها نمیشود اطالعاتی از اين مدارک بدست آورد. خودت که بهتر از من کارکرد دولت را خبر
داری، حتی اگر رشوت هم بدهيم اينقدر زود جواب نميدهند. ولی اينجا بودن ما بی فايده است. هنوز برای رخصت شدن مکاتب يک
ساعت باقی مانده، بهتر نيست برگرديم پيش مکتب و سعی کنيم مدرکی از انجا پيدا کنيم؟«
ناا دانست ُميدانه گفتم: » برويم هر چند از صبح تا به حاال هر جايی امکان داشت وژمه باشد را گشتيم و از هر کسی که چيزی می
پرسيدم. بيا باز هم جستجو کنيم، شايد آن مرد پير موتر شان را از قبل ديده باشد.«
فيض گفت: » موافق هستم، بيا برويم.«
متوجه نمیشدم چرا پدرش نمیخواهد کمک مرا قبول کند؟مگر از من چی میداند؟ اووف مردک احمق، دخترش را چند مرد با خود
بردند و او نگران من است. مگر من چقدر ترسناکم؟
اصال به فکر آن نيست که شايد تا به حال به دختر شان تجاوز جنسی صورت گرفته باشد. يعنی چقدر يک مرد می تواند بيخيال باشد؟
من به جای همه در حال ديوانه شدن هستم آن وقت اين مردم را ببين.در همين حال که با خود درگير بودم يک نظر وژمه را ديدم.
فيض گفت: »هی، هی صوفی آن دختر وژمه نيست؟«
گفتم: »بخيالم که خودش است، آن مرد کيست در کنارش؟«
فيض گفت: » نمیدانم عجله کن، بايد از خودش بپرسيم.
با سرعت شروع کرديم به دويدن، هر چه نزديک تر میشدم باورم بيشتر میشد که او وژمه باشد. در چند قدمی او رسيدم که متوجه
ما شد و برگشت. با ديدن او نزديکاش شدم و بازو های او را محکم گرفتم. سر تا پای او را نگاه کردم سالم بنظر میرسيد.
گفتم: »خوب هستی؟
به تو تعرض نکردن؟
لت کوب چی؟
با دو چشم حيرت کرده مرا تماشا میکرد و چيزی نمیگفت.
فرياد زدم زبانت را بُريدن؟
پرسيدم به تو تجاوز نکردن؟
وژمه ترسيده گفت: » آرام همه میشوند نه، نه من خوبم کسی به من دست درازی نکرده.
-يک نفس راحت کشيدم و گفتم: »خوب است، در همين لحظه متوجه پسری شدم که در پهلوی او قرار داشت. گفتم: هی تو ميخايل
نيستی؟«
وژمه گفت: » تو اينجا چه میکنی؟ اصال حال وضعيت من ربطی به تو ندارد؟«
با شنيدن اين حرف، کمی جا خوردم و با خود گفتم: »من اينجا چه میکنم و باز مايوسانه به سوی وژمه نگاه کردم و گفتم: مثل کچالو
هستی، اصال درک و فهم نداری. در واقع اين تو هستی که بسيار غير عادی رفتار می کنی مثال تو را دزدی کرده بودند. چرا اينقدر
خونسرد هستی؟
قسمی رفتار میکنی مثل انکه روز دو بار تو را دزدی می کنند و مسلهای مهمی نيست بی شرم)وژمه (
مثل هميشه هر چی از دهانش خارج شد را تک به تک به صورتم پرتاب کرد و رفت، در اخر هم من بی شرم هستم؟
قربان درک و فهم ناچيز او که ديگران را تحليل و تمجيد هم میکند.
ولی من حتی يک کالم هم در مقابل او نگفتم و گذاشتم برود.
در عوض به سوی ميخايل نگاه کردم چنان خود را باخته بود که دلم به حالش سوخت و ياد خودم ا بار که صوفی را میبينم ُفتادم. هر
میترسم.
میترسم نکند مرا شناخته باشد و فهميده باشد چه گناهی کردم و حاال هم برای تالفی آمده باشد. دستم را در مقابل چشمانش که مسير
راه صوفی را دنبال میکرد تکان دادم و گفتم: »نفش بکش!«
پسرک با ديدن من يک نفس عميق گرفت و گفت: » چی میکنی؟ تو با اين مرد چه داد و ستدي داری؟ از عواقب اين همه نزديکی
نمیترسی؟«
گفتم: »اين من نيستم که به دنبال او هستم، او ميخواهد مرا آزار بدهد برای همين هر بار اينطور مرا مورد تمسخر قرار ميدهد. فکر
کردی من تا اينحد نترسم؟«
ميخايل اندکی سکوت کرد و دوباره آدامه داد: به هر حال به خاطر اتفاقات امروز متاسفم. من آدم اغتشاش گری نيستم، اما مجبور
بودم میدانی؟! بايد میفهميدم تو ِکی هستی اينطور هم تو در امانی هم من. رئيسم فکر میکند تو جاسوسی و همين يک جمله ميتواند
تو را تا دم مرگ بکشاند. ا موضوع تا چه اندازه ای است.« - گفتم: » فهميدم، هر چند به قول صوفی اين اتفاقی نيست که روز دوبار رخ بدهد و موضوع سادهای باشد ولی از اين پس هر زمان
با من کاری داشتی فقط الزم است تا محل کار من بيائيد من هم کوشش میکنم زمان خالی برای مالقات پيدا کنم و اطالعات مان را
شريک بسازيم.«
)ميخايل(
دست وژمه را به نرمی فشردم و خدا حافظی کرديم، تا انتهای آن کوچه پياده رفتم که بشير را آن طرف سرک داخل موتر يافتم. دو
طرف را ديدم موتر نباشد تا آن طرف سرک دويدم و به موتر باال شدم. بشير که حالت چهره نگرانی داشت، بدون اندکی صبر پرسيد:
»اين چه برنامه بی معنايی بود؟ اگر قرار بود با دو سوال به جواب برسيم چرا دختر مردم را فراری داديم؟ باز تو از کجا میدانی
راست گفت يا دروغ؟ تو ديگر چقدر ساده لوحی!«
- گلويم را کمی ساف کردم و خطاب به بشير گفتم: »ببين حرف های او با منطق ما کامال همخوانی داشت، گفت او را از جمع شان
خارج کردن دقيقا بعد از همان ماموريتی که من هم شريک بودم.
وژمه نمیداند من و تو که ميدانيم من هم از کار برکنار شدم.
پس هر دو در يک زمان و به يک دليلی کنار گذاشته شديم.
در آن پنج روز تو ديدی جيالنی با وژمه صحبتی داشته باشد؟ نه!
حس ميکنم راست میگويد ولی نمیدانم چرا؟ شايد به او اعتماد نداشته باشم ولی به حسم که اعتماد دارم. باز هم اگر تو باور نداری از
امروز به بعد وژمه را تعقيب میکنيم. مگر چقدر طول میکشد تا بفهميم گفتارش با کردارش چقدر فرق دارد؟«
بشير که جوابی نداشت با کنايه گفت: »خود دانی من نظری ندارم!
اما کار هايت بسيار بی برنامه و احمقانه است، اگر قرار بود اينقدر سست عمل کنيم نبايد وژمه را دزدی می کرديم.«
-گفتم: »حاال که شد، میخواهی زمان را به عقب برگردانم؟ آب رفته برادر بيل گرفتن فايده ندارد. بس کن ديگر، همه چيز را هم از
دست نداديم موافقت کرد ما را کمک میکند.«
بشير نيش خندی زد و گفت: »چقدر تو خوش باوری، کاش من هم مثل تو بودم.«
)صوفی (
در همان مسيری که آمده بوديم برگشتيم، نمیدانم چی شده بود ولی حس بدی داشتم.
حسی که حتی نمیخواهم در مورد آن فکر کنم، حسی به نام ناديده گرفته شدن، حس پس زده شدن. چرا انتظار نداشتم وژمه با من
داد. اين رفتار ناپسند اصالً اينطور برخورد کند؟! به هر حال که فقط می خواستم حال او را بپرسم، نبايد اينقدر بيشرمانه جواب مرا می
جايز يک انسان نيست چه برسد به دختری مثل او؛ آن هم در مقابل کسی که نگران سالمتی او بود.
راستی آن پسر، عسکر روس نبود؟ چنان حرف وژمه بااليم تاثير كرد که يادم رفت بپرسم او در انجا چه میکرد. آن هم در کنار
وژمه؟!
به سوی فيض نگاه کردم و گفتم: »به نظر تو رفتار های وژمه مشکوک نبود؟ دو مرد او را دزدی کرده بودند، خدا میداند کجا رفتند
و چی کردن. سر همه اين ها چرا وژمه اينقدر آرام بود؟«
فيض که خسته از جستجو های امروز بود با گله مندی گفت: » بس کن مرد! تو خسته نشدی؟ حتی روان انسان هم خسته میشود، من
حيرانم چه وابستگی به اين دختر پيدا کردی که اينطور پيگير زندگی او هستی. اگر شمايل دختر مردم به دل تو نشسته مثل يک مرد
واقعی پای پيش بگذار و برايش بگو.
شود کسی دلباخته تو شود. رسماً کنی، رفتارت مثل يک مرد اين روشی که تو در پيش گرفتی باعث نمی مردم را شکنجه روحی می
معمولی نيست. تمام تالش ها و پايين باال دويدن های امروزت را با يک کلمه "بی شرم "شستی و پاک کردی.«
-با تعجب به سوی فيض نگاه کردم و گفتم: » ِکی به دلم نشسته؟ منظورت پير دختر است؟«
فيض گفت: »دقيقاً، انکار نکن که همينجا راه مان را جدا میکنم. ديدی امروز چه حالتی داشتی؟ اين رفتار ها معمولی نيست آنهم
برای آدم بی احساسی مثل تو. قبول کن پير دختر صدايش میکنی يا وژمه، دلت را لرزانده بيا و اعتراف کن.«
- با شنيدن اين حرف کوبيدم بر پشت سرش و گفتم: »هر چی خوشت آمد به هم وصله میکنی، اخر اين باال خانه برای چی است که
استفاده نمیکنی؟ کدام دلباختگی؟
من به عنوان يک انسان فقط نگرانی ام را در رابطه با ربودن يک دختر بيان کردم. اين يک عمل کامال طبيعی است و به احساسات
قلبی من ربط ندارد. يعنی اگر من امروز اصال نمیبودم تو نمیخواستی برای نجات وژمه کاری انجام بدهی؟«
فيض گفت: »اين حرف من نيست بنده خدا، اگر من بودم تا همانجا که موترم به جوی اُفتاده بود پيگيری میکردم، نه که تمام روز به
دنبالش باشم. باز در مورد حالت وژمه میپرسی؟
انتظار داشتی برايت چی بگويد؟ پدرش هستی؟ مادرش هستی؟ تو کی هستی که بخواهد نگرانی هايش را با تو درميان بگذارد؟ من حاضرم قسم ياد کنم، وژمه بميرد هم اجازه نمیدهد جنازهاش را تو حمل کنی. از بس بد اخالقی و بد رفتاری.
او بيچاره با ديدن تو ترسيده بود و در عين حال نمیخواست باز به او توهينی از جانب تو صورت بگيرد. ببين صوفی تو دو حق
انتخاب داری، اگر حس میکنی او دشمن تو است، پس دشمناش باش. يا هم اگر حس میکنی از او خوشت میآيد، پس برای بدست
آوردن او از راه منطقی اش اقدام کن. ولی اينکه نيم روز برنامه داری چوکی رياست را از او بگيری و نيم روز سخت در جستجوی و
نگران او هستی اين بی معنا ترين حالت ممکن است.«
-من که در بين سرک حيران و ويران حرف های فيض شده بودم متوقف شدم و با جديت گفتم: »من مثل تو فکر نمیکنم.«
فيض در مقابلم قرار گرفت و گفت: »پس هنوز هم میخواهی به تالفی خلع مقامت چوکی رياست را از او بگيری؟«
-بعد از شنيدن اين سوال اندکی با خود فکر کردم، يعنی من واقعاً میخواهم چوکی رياست او را بگيرم؟ در همين اثنا فيض با صدای
بلند تری صدا کرد: »هنوز هم قصد داری يا منصرف شدی؟!«
به تعقيب او گفتم: »صبر کن، در حال فکر کردن بودم. چرا فرياد میکشی؟ تصميم گرفتم با او کاری نداشته باشم. البته نمی دانم تا
کی!«
فيض با شنيدن اين حرف قهقه ای زد و گفت: » خودت هم نمیدانی چی میخواهی، تو ديگری کيستی؟ بگذار کمکی برسانم و به
آهستگی پيش آمد و گفت: »تو دل باختهای و خودت بيخبری!
اگر میخواهی مطمئن شوی فقط در موردش فکر کن، نه در مورد کار هايش، فقط خودش. ببين در جريان فکر کردن چه حسی پيدا
میکنی. هر چه بود جواب تو همان است.«
) وژمه (
در مقابل يکی از استادان مکتب قرار داشتم، هر چی از اتفاقات امروز را بيان میکرد به دقت گوش میکردم.
اتهامات بدی به پايم بسته بودند. فساد مالی، شانه خالی کردن از بار مسئوليت به عنوان يک مدير و ترک کردن وظيفه بدون اطالع
قبلی و هزار و يک حرف ديگر که سند و مدرکی هم نداشتند.
حتی اگر امروز دست و پايم را ميزدن هم به اندازه شنيدن اين حرف ها دردناک نبود. حيران بودم ِکی وقت کردم اين همه مار افعی
در استينام پرورش بدهم که خودم خبر نداشتم.
اين شاهدان عينی ماجرا از کجا شده بودن؟ من و فساد مالی؟
آن هم با فروش وسايل کارم؟
حس میکردم هر نفسی که میکشم بوی دود میدهد.
از درون آتش گرفته بودم. قلبم به درد آمده بود ولی نمیخواستم کسی از درونم با خبر شود، پس بدون آنکه به سمت اداره بروم و
دستکولم را بگيرم از مکتب خارج شدم.
حس میکردم خبر مرگ کسی را برايم شنواندن؛ مرگ خودم مرگ آيندهام.
زندگی ام نابود شده بود و در سراشيبی نااُميدی و پايان آرزو هايم قرار داشتيم. دلم به حال آن همه شوق و ذوق های که قرار نيست
عايد حالم گردد ميسوخت. ديگر کسی به احترام من از جای خود بلند نمیشود. به گمانم همين که آب دهان شان را به سويم پرتاب
نکنند بايد شکر گذار باشم. نمیدانم چقدر راه رفتم که خود را پشت دروازه خانهام يافتم. با وارد شدنم ظريفه و پدرم به استقبالم آمدن.
هر دو چنان مرا به آغوش گرفته بودن که حس میکردم در حال مچاله شدن هستم.
در جواب سوال های هر دو فقط گفتم: »خوبم، در مورد حزب سوال میکردن و به دنبال جيالنی بودند با من کاری نداشتند.«
ديگر يادم نيامد چه کردم و کجا رفتم اما فکر کنم ُمردم.
هميشه ميزان درد هايم بيش از تحملم بود. میگويند خداوند بر ميزان تحمل انسان باالی او درد را نازل میکند. پس بايد خداوند مرا
بسيار دست باال گرفته باشد که اين همه درد و غم را برايم روا میدارد.
) صوفی (
به گفته های فيض عمل کردم و تالش کردم بفهمم من در مورد وژمه چه بر سر دارم. ولی اخر هر خيالی به چشم هايش خالصه
میشد. روز هاست هر زمانی مسير نگاه ما يکی میشود حس میکنم رنگ دنيا سياه و سفيد است و فقط چشمان اوست که رنگ دارد.
اين دلم را میلرزاند، اما تا دهانش را باز میکند ديگر از آن نگاه سبز و زيبا خبری نيست.
در حاليکه در هوای آزاد دراز کشيدم بودم و آسمان را نگاه میکردم چنين فکر های بر سرم آمده بود. حيران بودم من از چه زمانی تا
به حال اين همه احساساتی شدم؟!
ولی اينکه چشم های محسور کنندهای دارد ختم ماجرا نبود؛
من به هر آن چيزی که وژمه دارد فکر کردم. وژمه قادر به انجام کاری است که من هيچ وقت نتواستم. در جامعهای افغان و بشدت
مرد ساالر وژمه کاری را میتواند انجام دهد که خوب کاکه مرد ها نمیتوانند.میتواند پشت ميز رياست بنشيند و فقط با نوشتن نامه ای کسی را از عرش به فرش بياورد. خدا میداند از اينکه فهميدم با چند ورق
و يک قلم میشود چنين کاری را انجام داد چقدر حيرت کردم.
باورم نمی شد يک زن، موجودی ضعيف و شکنندهای مثل او قادر به انجام چنين کاری است. فکر کنم همين باعث شد تصميم بگيرم او
را از رياست به پايين بکشم ولی باز هم میترسم؛ از اينکه خدا نکرده اين هم برايش کافی نباشد و باز هم کاری کند که در افکار من
نمیگنجد. او همين حاال هم فراتر از دانش من زندگی میکند. مگر چند مدير مکتب زن در افغانستان وجود دارد؟
رسيدن به چنين مقامی نياز به تالش های سختی دارد. عذاب وجدان گلو مرا چنگ میزند و در گوشم نجوا میکند چرا چنين نامردانه
با يک زن رفتار کردم، اين اگر قدرت وژمه نيست پس چيست؟
با وجود اينکه در مقابلم نيست، باز هم مرا تحت تاثير خود قرار میدهد. با کار هايش، با افکارش، حتی با کار های که ميتواند انجام
دهد. من از هر طرف در مقابلم او احساس ضعف میکنم.
نمیدانم در مورد او چه حسی دارم، ولی اينکه به او حسادت میکنم کامال مشهود است. مثل رنگ سياهی که برای اثباث خودش نياز
به مدرک ندارد، مثل طالی نابی که خاک او را پنهان نمیتواند. بينظير بودن وژمه را هيچ طوری نمی توان نابود کرد.
بسيار مشتاقم بدانم، اگر بداند قدرتش را از دست داده میخواهد چه کند؟ چون با تمام کار های بدی که کردم، از عواقب اين کار
میترسم. میترسم اين کارم باعث توقف او نشود و بيشتر پيشرفت کند. هر بار که بر سرش کوبيدم و خواستم تخريب اش کنم، مثل
لی زيبا جوانه زد. يعنی در مقابل چنين زنی بايد چه کرد؟
گُ
از اين سوال هم مهم تر؟ من چه حسی در برابر او دارم؟
تا وژمه را نديده بودم فکر نمی کردم چنين آدم حسودی باشم.
با خودم شرطی گذاشتم، يک بار ديگر به ديدار او ميروم و بدون آنکه بخواهم غرورش را بشکنم و توهين کنم از او تقدير می کنم و
میبينم در جوابم چه میگويد هر چه گفت: »جواب احساس من است.«
روز ها در پی او بودم تا شايد جايی، چه بدانم کُنجی او را تنها گير کنم. حتی نمیدانم از کجا میخواهم شروع کنم. ولی ای کاش
بدون آنکه من حرفی بزنم او خودش چيزی بگويد.
اما فکر کنم به خاطر جنجال اخری که برايش ايجاد کردم اُميدی نباشد.
اوراق به دست اطاق به اطاق وزارت خانه می رفت تا شايد اتهام فساد مالی را پاک کند. ولی دری پشت در ديگری بسته می شد و او
دست از پا کشال تر می ايستاد اما آدامه میداد.
من هر روز به دنبال او بودم و تالش هايش را نظاره گر بودم.
به طور کُلی دست از زندگی کشيده بودم و روز شام او را تعقيب میکردم. دوست داشتم ببينم چطور خود را نجات ميدهد و از سويی
نگران حال خراب و شکنندهاش بودم. در آن هوای گرم و افتاب سوزان نه آبی مینوشيد و نه غذای میخورد.
با دو دست آيندهاش را گرفته بود و رها نمیکرد.
از اينکه سخت تالش میکرد لذت میبردم، ديگر يقين کرده بودم من اين دختر را میخواهم. حتی اگر مرا نخواهد، مجبورش میکنم تا
مرا بخواهد و به من احترام بگذارد.
حاال که میبينم هيچ کسی در اين دنيا وجود ندارد که به اندازه من اليق او باشد.
در نزديکی های خانه شان زير سايه درختی نشست و سرش را روی دو زانو گذاشت. در چند متری او موتر را خاموش کردم و از
موتر پياده شدم. با قدم های که قصد لرزيدن نداشتن به او نزديک شدم. پيش پايش نشستم که متوجه من شد و سرش را باال کرد. تا مرا
ديد با عجله از جايش بلند شد. هنوز هم از ديدن من ترس داشت، ولی زود متوجه حرکاتش شد و با نفس عميقی گفت: »اين رفتار ها
چه معنای دارد؟«
بلند شدم و بر روی دو پا ايستادم.
وژمه کمی عقب رفت و گفت: »دليل ديدار ناگهانی امروز چيست؟ باز کجا و ِکی چه خطايی انجام داده که من بايد پاسخ گو باشم؟«
-فکر کنم راس ساعت دوازده بود، آفتاب در بلند ترين نقطه خود قرار داشت و هوا بسيار گرم بود. فاصله بين خودم و وژمه را کمتر
کردم و با نگاه کردن به چشمانش گفتم: »ميدانستی بی لياقت ترين آدم روی زمين هستی؟ تو لياقت دارايی هايت را نداری.«
وژمه که معلوم بود حس خوبی ندارد، با حالت معذبی گفت: » من هيچ چيز خاصی ندارم که بخواهم لياقت آنرا بدست بياورم.«
با انگشت به پيشانی او ضربه ی زدم و گفتم: »ديدی؟ حتی نمیدانی چشمانی به اين زيبايی داری .«
وژمه که معلوم بود از حرکات من عصبی شده با دو دست به سينهام کوبيد و گفت: »يک مقدار دور تر ايستاده شويد شرم هم خوب
چيزی است. آنقدر نزديک ايستاده ايد که حتی هوای برای تنفس نيست.«
با خونسردی زياد گفتم: » اين فاصله برای من که خوب است، تو سعی کن عادت کنی. وژمه(
ديگر به گوش هايم اعتماد نداشتم. يا حق، من چی میشنوم؟
دقيقاً به چی بايد عادت کنم؟
چشمانم را بستم و پلک هايم را روی هم فشار دادم، گمان کردم آفتاب شديد آن روز بر روانم تاثير گذاشته که اين حرف ها را از دهان
صوفی میشنوم ولی هنوز هم حضور بسيار نزديکش را حس میکردم. چشمانم را باز کردم و گفتم: » چه میخواهی؟ باز چه
حيلهای بر سر داری که اينطور وقيحانه حرف ميزنی؟«
صوفی کمی سرش را نزديک آورد و مثل آنکه گُ رفت. اين کارش باعث شد لی را ببويد نفس عميقی از روی چادرم گرفت و به عقب
بدنم مور مور شود و کمی بترسم. چشمانم از حيرت زياد جرات پلک زدن نداشتد حتی جملهی مناسبی برای تفسير کارش نداشتم.
صوفی مثل آنکه بخواهد چيزی را مزه مزه کند گفت: »دارچين! باز چشمانش حالت جستجوگرانه به خود گرفت و آدامه داد: چرا تو
هميشه عطر و بوی دارچين را به همرا داری؟«
-من که در جای مناسبی قرار نداشتم نمیتوانستم با جرات صحبت کنم، پس صوفی را کمی به عقب فرستادم و از آن کُنج ديوار فرار
کردم ولی با گرفتن بازويم مرا اجازه فرار نداد با ديدن اين حرکت عصبی شدم و تا خواستم چيزی بگويم متوجه شدم با لبخند مليحی
مرا تماشا میکند. مثل آنکه واقعاً تماشايی باشم و خودم بی خبرم. چپ و راستم را نگاه کردم، کوچه خلوت بود و پشه پر نمیزد. همه
چيز محيا شده بود تا صوفی اينطور ديوانگی کند.
اوراقی که بر روی زمين ا ودم و هدف صوفی را از اين همه بيشرمی درک ُفتاده بود دقيقاً پيش پای صوفی قرار داشت. ترسيده ب
نمیکردم بالخره زبان باز کردم و گفتم: » نمیدانم پس اين همه رفتار نامعقول چيست، اما هر چی است خدا روزی شما را جای
ديگری حواله کند. من آدم مناسبی برای خواسته های ديوانه وار شما نيستم. حاال هم اگر اجازه تان باشد بايد اوراق روی زمين را
جمع کنم.«
صوفی که بدون حرکت ايستاده بود و مرا تماشا میکرد، با شنيدن آخرين کلمات من حالت چهرهاش تغيير کرد و گفت: » مگر من به
دنبال روزی آمدم که شما مرا جای ديگری روان میکنيد؟ اگر بدانی زمانی که سکوت میکنی چقدر زيبايی هيچ وقت حرف نميزنی.
برای همين کلمات ظالمانه تو است که میخواهم سکوت کنی. من تو را دهان بسته میپرستم و برايم عزيزی؛ نه تنها عزيزی بلکه
قابل ستايشی، برای آدمی مثل من که هيچ زمانی از کلمه احترام استفاده نکرده تو اليق احترامی.
اما نه تا روزی که ياد بگيری چطور بايد اليق احترام من باشی، تو بسيار بی هنری تا بخواهی لياقت دارايی هايت را بدست بياوری.
پس با هم تمرين میکنيم، از همين امروز به مدت ابديت؛ هر روز به ديدار تو میآيم و با هم ياد میگيريم چطور عاشق باشم.
چون آدم سر به هوايی هستی میترسم احساسات مرا حيف و ميل کنی. پس هر روز ب ه ميزان مناسب تو را تقدير می کنم تا ياد
بگيری زره زره از آن استفاده کنی و لذت ببری. حتی اگر نخواهی هم بايد ياد بگيری، چون من به جز تو با هيچ کسی احساساتم را
شريک نساختهام پس سعی کن بياموزی چطور عشوه گری باشی که من ميخواهم.«
م کرده بودم. حتی قدرت نداشتم دستم را از چنگ او بيرون بياورم. شراب که نخورده بود، چون سرحرف
های صوفی طوری بود که قفل سکوت را بر لبانم زده بود. تا اندکی تالش میکردم يکی از حرف هايش را تحليل کنم دومی
را بيان میکرد و من راه هم را گُ
حال بود. پس حتماً تب داشت.
دستم را به نرمی روی پيشانيش گذاشتم با وجود آفتاب سوزان آنروز سرد سرد بود. با صدای بلند زمزمه کردم: » تب هم ندارد،
پس...«
-صوفی بين حرف هايم پريد و لبخندی به مانند حالل ماه گفت: » خوشا به تبی که در من چنين احساساتی را ايجاد کند.«
-من ديگر تحمل آن وضعيت را نداشتم دستم را به زور از چنگ اش کشيدم و با ناراحتی بيان کردم: »هر چه است با اجازه تان يا
بی اجازه تان من ديگر ميروم. از شما هم خواهش میکنم ديگر اينطور با من برخورد نکنيد، من آدم مناسب شما نيستم.«
با عجله نشستم تا اوراق اداری را از روی زمين بردارم.
همين طور که يکی يکی از روی زمين برمی داشتم صوفی پايش را روی يکی از اوراق گذاشت. سرم را بلند کردم و گفتم: »چه
ميکنی؟ اين ها سند زحمات چند سالهی من است.کوشش کردم با کشيدن ورق او را از زير پای صوفی نجات بدهم ولی بغل آن پاره شد.
با ديدن پارگی کم بود اشک در چشمانم جمع شود ولی مانع شدم و با خشم زيادی بلند شدم و با تمام توانم صوفی را به عقب راندم.
فرياد زدم: »ديوانه! نميبينی چقدر برايم با ارزش است؟
خدا نسل آدم های زور گو و بد ذاتی مثل تو را گُ کشيم از دست شما است. اخر از من چی میخواهی؟ مگر م کند، هر چی بدبختی می
من برده تو هستم که پاسخگو احساسات بی معنای تو باشم؟«
با ناراحتی نشستم و ورق را برداشتم، چاپ بوت هايی نظامی اش بر روی اوراق مانده بود دلم به حال خودم سوخت و با حالتی بسيار
بدی که مانع اشک هايم میشدم با کنُج چادرم سعی کردم اوراق را پاک کنم. در همين لحظه صوفی گفت: » دقيقاً به همين دليل است
که تورا دهان بسته ترجيع ميدهم.
يک ساعت طوطی وار از تو تعريف کردم ولی به محض انکه دهانت را باز کردی هر کالمی که از آن خارج میشد مرا تخريب
میکرد. کاش ديگر حرف نزنی، الل شوی و فقط نگاه کنی. اما تو گناهی نداری هر چيزی نياز به ياد گيری دارد، حتی عاشق شدن.
من مجبورت میکنم ياد بگيری چطور بايد عاشق باشی .«
-سرم را بلند کردم و با ابرو های گره خوردهای صوفی روبرو شدم و گفتم: »فقط میتوانم بگوييم خدا تو را شفا بدهد. از من کاری
ساخته نيست.
من معشوقه تو نيستم که بخواهم عاشق تو باشم و از انجای که تو انسان بيشعوری هستی نمیدانی عشق را آموزش نمیدهد. ديگر
منتظر جواب نشدم به سوی خانه گام برداشتم.
صوفی از عقب صدا کرد: »من به تو اثبات میکنم عاشق بودن را بايد آموخت و تو مجبوری ياد بگيری.«
به تعقيب صوفی صدا کردم: » يا شافع شفاه!«
با خود گفتم: خدا ميداند سرش به کدام سنگ برخورد کرده که اينطور عقل خود را از دست داده. من خودم هزار بدبختی و مشکل
دارم حاال هم بايد شاگردی او را بکنم؟! عمراً، ابداً!
ولی رفتارش بسيار طبيعی بود. يعنی دلباخته من شده؟
حتی اگر شده باشد بسيار بی نزاکت است، مگر اصول بيان احساسات اينگونه است؟ در جريانی که شخص را غرق در احساسات
میکند ميگويد" بی لياقتی و احساس مرا حيف و ميل میکنی"
آن کسی که بايد رسم عاشقی را بياموزد من نيستم تو هستی.
درست است "نخورديم نان گندم ولی ديدم در دست مردم "
مگر عشق اينگونه است؟ با جبر و زور که نمی شود، آن هم برای آدمیمثل صوفی، خدايا مرا صبر بده در پهلوی آن همه مشکل
شاگردی صوفی را کم داشتم. مگر خودش چقدر از عشق میداند که میخواهد دانش ناقصش را انتقال هم بدهد!
در همين جريان که صوفی را هدف کنايه ها و عقده هايم قرار میدادم ياد حرفی از او افتادم "از امروز تا ابديت " چنان با اعتماد به
نفس صحبت میکرد که خندهام میگيرد به آن فکر کنم.
چنين استادی را ِکی میخواهد که درسش تمامی ندارد، مگر نمیداند ابديت چه زمانی است؟ ولی هر چه بود دستش درد نبيند، چنين
تعريف های در وصف خودم هيچ جايی نشنيده بودم.
)ميخايل(
روز ها در پی وژمه بوديم و او را تعقيب می کرديم. هر چند کار خاصی انجام نداده بود ولی بسيار جالب بود؛ چرا شخصی صاحب
مقامی مثل او بايد چنين پای دوی وزارت خانه ها را انجام دهد؟
يا شايد هم اتفاقی ا ين تعقيب ها به اتفاق بسيار جالبی برخوردم که از تصورات من بدور بود. ُفتاده و من از آن بی خبرم. در جريان هم
صوفی وژمه را در کُنجی تنها گير انداخته بود، هر چند دور بودم ولی میشد به خوبی فهميد اين رفتار ها اصالً عادی نيست. يعنی
اين دو عاشق هم هستند؟! مگر چنين چيزی هم امکان دارد؟
ياد چند وقت پيش افتادم، همان روزی که صوفی با ورخطايی حال وژمه را میپرسيد. ُ
ولی چطور امکان دارد؟ شخصی سنگ دلی مثل صوفی عاشق شده باشد. اگر خارج از تصورات من اين حرف حقيقت داشته باشد
وای بر صوفی!
با حالت تمسخر اميزی گفتم: »چه ضعف زيبايی داری صوفی، عاشق دشمن خود شدهی برادر؟ ای جان هاهاها«
بشير به سويم نظری انداخت و گفت: »ديوانه شدی، چرا ميخندی؟«
گفتم: »اين از ديوانگی هم به دور است، ديگر از صوفی نبايد ترسيد پسرک عاشق شده آن هم ِکی؟ دشمن جانش.«
بشير گفت: »واضح صحبت کن منظورت چيست؟«
گفتم: » بماند، در اين مورد بعدا کنيم، فعال بيا برگرديم فکر کنم برای امروز کافی باشد.« )صوفی(
تا اخرين لحظه چشمانم به دنبال او بود تا وارد خانه شد و ديگر او را نديدم. ولی خوشم آمد، هر چی میگفتم خوشش میآمد. میشد از
چشمانش فهميد. حاال صد که به زبان انکار کند، وای بر آن چشمان حق جو که همه را برمبال میکنند. با حسی وصف ناشدنی به
سوی موتر روان شدم. از خوشحالی نمیدانستم چه میکنم. از اينکه فهميدم حرف هايم تاثيری دارد احساس غرور میکردم.
فقط خدا از دلم خبر است چه ماجرا ها برايش ترتيب دادهام هر يک مجذوب کننده تر از ديگری. همينطور که برايم دلم قصه ها
میگفتم فيض را در کناری از سرک پيدا کردم. با ديدن من اشاره داد و منم پيش پايش توقف کردم. فيض با خوشحالی گفت: » امروز
مرغ دلت خوش میخواند، چهره خندانی پيدانی کردی، نکند بی خبر از ما عاشق شدی؟«
خنديدم و گفتم: »ياوه گويی را بس کن، چی شد در مورد انچه خواسته بودم معلومات جمع کردی؟«
فيض گلويش را ساف کرد و گفت: »البته، ببين گالب حرف نميزند ولی قريه و جايداد احمد را پيدا کردم، فقط خدا خبر است چقدر من
آدم باهوش و مفيدی هستم. خواهرم را خانه به خانه همسايه های احمد روان کردم تا بدانم اين بی پدر کجا مخفی شده. ولی چيز جالبی
شنيدم که اصال باورم نشد.«
پرسيدم: »چه شنيدی؟«
فيض آدامه داد: »يکی از همسايه ها از خويش و قوم دور احمد بود و خبر فوت احمد را تحت اگهی فوتی نشانم داد.
اگر اينطور باشد پيدا کردن احمد سودی برای ما ندارد، شايد زخم مرمی عفونت کرده باشد و از انجايی که خانه شان دهات است
رسيدگی نشده و پسرک جان به حق سپرده باشد.«
راستی زمان تحويل جنس ها به تعويق ا کند. بايد با او هم بحث کنم. حاال هم جريان احمد پيش آمد ُفتاد، ميرويس احمق همکاری نمیکمی
با خود فکر کردم و گفتم: » باز هم نمیشود هوايی نتيجه گيری کرد بايد تا قريه شان برويم و بفهمم قضيه از چه قرار است.
حيرانم اول تر از همه به کدام يکی رسيدگی کنم.
ولی برای فعال برمیگرديم قل اردو زمان زيادی دور بودم. بهتر است دوست و اشنا پيدا کنيم.
اگر اتفاق دفعه پيش رخ دهد اين بار کمر ما میشکند. بايد کسی باشد که از من دفاع کند. قبال کاکايم بود فکر نمی کردم به اشخاص
بيشتری نياز داشته باشم ولی حاال پشتيبانی ندارم و اين اصالً خوب نيست.«
فيض گفت: »اين که فکر خوبی است ولی با پير دختر چه کردی؟«
تا از دهان فيض اين حرف را شنيدم حرف خودم يادم رفت و زود برگشتم و گفتم: » ديگر حق نداری او را پير دختر صدا کنی!
فقط بانو مياخيل فهميدی؟ آن هم اگر واجب شود چون دوست ندارم نام او را در هر جمله بی معنای بکار ببری.«
فيض که در شوک حرف های من گير کرده بود، يخش را شکست و با قهقه ای گفت: »جان جان چی میشنوم هاهاها
ولی صوفی خبر داری پنج سال از تو بزرگتر است؟«
-گفتم حتی اگر جای مادرم باشد برايم مهم نيست، من از او خوشم آمده و همين کافيست.«
فيض که در حال خنديدن بود گفت: »به معنای واقعی کلمه بايد بگويم بيچاره شديم.«
با تعجب به سوی او نگاه کردم و گفتم: »خدا نکند چرا اينطور صحبت میکنی؟«
فيض گفت: »حقيقت را گفتم، عشق نابود کننده است و اجازه نمیدهد عقل به درستی کار کند. برای آدمی مثل تو که بيشتر از ديگران
نياز داری عاقل باشی عشق زنگ خطر است.«
با دهن کجی گفتم: »نه سخت در اشتباهی اين منم که عشق را کنترول میکنم. قرار نيست عقلم را دو دستی تقديمش کنم.«
فيض نيش خندی زد و گفت:»ببينيم و تعريف کنيم«
) وژمه (
دانه های برنج را مشت مشت پاش میدادم تا سنگ ريزه های بين شان را پيدا کنم. در همين حال به ياد صوفی و حرف هايش اُفتادم.
برخالف ميلم لبخندی روی لبانم ايجاد شد، نمیدانم از حماقت های او بود يا حس و حال من، ولی واقعاً برايم جای سوال داشت؛ چرا
صوفی بايد چنين حرف های بزند؟ مگر او کسی نبود که میخواست مرا شکسته ببيند؟ چه اتفاقی رخ داده که اينطور تغيير کرد؟
در همين رمان صبريه با پسرش آمد و در مقابلم نشست.
به سوی فرزند او نگاه کردم نام خدا کالن شده بود، ديگر پاهايش در دامن مادرش جا نمیشد و اين دقيقا سنی بود که من عاشق
کودکان میشوم.
دوست دارن اکتشاف کنند و به هر چيزی دست درازی کنند. به سوی طفلک نگاه میکردم که صبريه گفت: »اگر بخواهی تمام روز
مصروف پاکاری برنج باشی زمانی برای پختن آن نداری.
ببينم هنوز هم در فکر تعليق خودت هستی؟نگران نباش حل میشود و برميگردی سر وظيفه ات. چنين باد های ريشه های سفت و محکم تو را نمیتواند از خاک بيرون کند. تو
سال ها صادقانه فعاليت کردی مگر میشود همه را ناديده گرفت؟«
اهی کشيدم و گفتم: »ميدانم بالخره همه چيز به حالت قبلی خود برمیگردد ولی فکرم درگير چيز ديگريست. ببين صبريه، فرض کن
آدمی سخت در تالشی بر نابودی تو دارد ولی دفعتاً تغيير ميکند و میشود رفيق و غم خوار تو.
تو باشی کدام را باور میکنی؟ اينکه او دشمن است يا دوست؟«
صبريه در حاليکه پسرش را مانع می شد برنج را چنگ نزند، لبخندی زد و گفت: »طبق تجربيات من يک شبه نمیشود تغيير کرد،
تغيير به مرور زمان ايجاد میشود. در يک شب فقط ميتوانيم تصميم نهای را بگيريم و بخواهيم مسير مان را مشخص کنيم. جواب تو
در رفتار قبل از تغييرش نهفته است. ببين ايا در قديم زمانيکه با تو دشمن بود، اثاری از مهربانی را در رفتارش ديده بودی؟«
- کمی با خود فکر کردم و گفتم: »نمیدانم، بايد مروری بر خاطراتم داشته باشم.«
صبريه گفت: »به هر حال انشاءهلل هر چی است بخير و خوشی حل شود. ولی اينجا آمدم تا با تو مشورتی کنم.«
- برنج را کنار گذاشتم و گفتم: »بگو جانم خيرتی است؟«
صبريه با ناراحتی که مهمان صورتش بود آدامه داد: »راستش رفتار اين روز های جليل بسيار مشکوک شده؛ حس میکنم تغيير
کرده، نمیخواهم حاشيه روی کنم ولی اصالً مثل سابق نيست. پيش خودم گفتم به خاطر گريه های نوزاد در اطاق مهمان میخوابد
ولی فکر کنم ديگر قصد برگشت به اطاق خودمان را ندارد. بسياری از کار های مربوط به خودش را به من نمی دهد و خودش انجام
ميدهد. حتی جوراب هايش را خودش میشويد. اين مرا میترساند وژمه جان.«
- به ديوار پشتم تکيه زدم و گفتم: »خوب اين که بد نيست ميخواهد مستقل شود، مگر در اين دور زمانه چند مرد است که لباس هايش
را خودش ميشويد؟«
صبريه اخم صورتش بيشتر شد و گفت: »ولی وژمه، ريش خود را هم رنگ میکند؛ آن روز ديدم تار های سفيد شده موهايش دوباره
سياه شدهاند، من ميترسم بخدا زياد ميترسم. تا جايی که حتی نمیخواهم به زبان بياورم ولی فکر کنم میخواهد زن بگيرد.«
- همين را گفت و شروع کرد به اشک ريختن زار زار گريه کردن.
با گيريه های او طفلک هم شروع کرده بود به ورخطايی و چادر مادرش را چنگ میزد.
با وجود انکه بسيار ناراحت شده بودم، صبريه را در آغوش گرفتم و گفتم: »مرد ها همينطور هستند عزيزم، پيسه اش را دارد اسالم
هم مانع نمیشود، پس راحت میتواند زن دومی اختيار کند. از گريه کردن به جايی نمیرسی عزيزم، من کوشش میکنم تا جايی
به خاطر خودم و بی بی جانم. چون واقعاً امکان مانع ازدواج او شوم نه به خاطر تو حوصله يک زن جديد را در اين خانه ندارم. نام
تو صبريه است و مجبوری صبر و تحمل کنی از من که نيست. روز دوم عروسی يا آن دختر کشته میشود يا من. اين دينا و اين
خانه نبايد رقيبی برای من ايجاد کند چون حوصله يکی به دو کردن ندارم.«
تمام شب رفتار جليل را زير نظر گرفتم، به گمانم صبريه راست میگفت. بيش از تصور من مستقل شده بود. مثل انکه ديگر به
صبريه نيازی نداشته باشد.
فردا سراپا سياه پوشيدم و چادر سياهی به کالنی روی جای بر سرم انداختم تا مرا پنهان کند به محض خروج جليل از خانه به تعقيب
او برامدم.
چنان به خود رسيده بود که خوب خوب جوان ها به خود نميرسند. حتی از اينکه به سوی او نگاه کنم متنفرم بودم. حيرانم دل کدام بی
بخت را با تغيير چهرهاش برده است. همانطور که پا به پای جليل روان بودم هوا هم گرمتر میشد و چادرم منم عذاب اور تر، بعد از
راه پيمايی های زيادی به مندوی رسيدم و متوجه شدم به سوی دکان های خانوادگی ما روان است.
با خود گفتم صد افسوس زمانم را به ناحق ضايع کردم، اينجا که زنی وجود ندارد.
در همين زمان که میخواستم برگردم متوجه زنی در داخل دکان شدم، با تعجب زياد قدم برداشتم تا چهره او را بهتر ببينم.
در چند قدمی من قرار داشت و با لحن بسيار دلفريبی يا جليل صحبت میکرد.
هر خط سُرمه او به دم گژدم شباهت داشت. با خود گفتم اين ديگر کيست؟
پسرکی پانزده شانزده سالهی پيش پايش پشت دخل دکان نشسته بود و آن زن را مادر خطاب میکرد. کمی گوش هايم را تيز کردم تا
ببينم چی ميگويند؛ جليل با حالتی که تا آن روز نديده بودم با احترام صحبت میکرد. باورم نمیشد جليل زخ بلوط خودما باشد.
زن با خوش روی به سوی جليل نگاه کرد و گفت: »تشکر جليل جان، پسرم پيش شما امانت است. سعی کنيد بيشتر مثل پسر خودتان
با او رفتار کنيد تا شاگرد دکان تان. همانطور که میدانيد من همين يک فرزند را دارم و برايم بسيار عزيز است. شام دوباره
برمی گردم فعال خدا حافظ شما باشد.«
در بغلی منتظر شدم تا از دکان بيرون شود و او را باز خواست کنم. از قضا خود را در بين جمعيت زد و گُ پنجه - مش کردم. سر
های پا باال شدم و به دقت نگاه کردم تا که چادر سبزاش را ديدمبا عجله از ميان مردم عبور میکردم تا خود به آن زن برسانم. در همين لحظه به کسی برخورد کردم و چادرم از دستم اُفتاد.
تا خواستم او را بگيرم، خودش چادرم را گرفت. سرم را بلند کردم تا تشکری کنم ولی با ديدن صوفی چشمانم به به صورتش قفل
کرد.
صوفی که انتظار ديدن من را نداشت با لبخندی بزرگی گفت: » اوهو چشم ما روشن اينجا چه میکنی؟«
چادرم را از دستش چنگ زدم و گفتم: »فعالً کار دارم، بعدا کنيم.« ً صحبت می
صوفی عاجل پا پيش پايم گذاشت و راهم را بند کرده گفت: » درس اول، من را نسبت به هر چيزی بايد ارجحيت بدهی!«
-گفتم: يااا حق اين ديوانه را ببين، ولی چون نمیشد از دستاش به راحتی فرار کنم گفتم: ببين صوفی زنی چند دقيقه پيش خريطه
پيسه مرا زد، تمام معاشم داخلش بود. بايد او را بگيری خواهش میکنم.«
صوفی با ورخطای گفت: » ِکی؟«
با اشاره دستم گفتم: »همين کوچه بغل رفت، چادر سبز رنگ روشن و چپن دراز سياهی برتن دارد.«
صوفی پيش از من به راه ا اش.

❤️
👍
🆕
😢
💓
😒
😡
😮
🥳
🩷
164