
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 28, 2025 at 04:34 AM
> _*✰رومان:عشوه گر*_
> _*✰قسمت: نهم*_
> _*✰نشر از کانال🥏: ☟*_
> _*✰داســتان ســرا 𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂*_
> _*✰ترتیب کننده: 😒*_
> _*`𝑺𝒖𝒏𝒊𝒍`*_
_*لینک قسمت گذشته ↯*_
*`https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/9403`*
وژمه (
جمعيت انبوهی بود. به ماننده تخته دروازه در مقابلم ايستاده بودن. عبور کردن از يک يک انها به سختی عبور شدن از سوزاخ
سوزن بود.
انهم جمعيتی که به سوی تو در حال حرکت هستند. بين آنها گير کردم و صوفی پرواز کرده او را گُ به هر طريقی بود به م کردم.
سمت کناره ها خود را کشيدم و از آن تفسان و تنگی بيرون شدم. خدا ببخشيد ديگر آن همه مرد و دکه های که به من ميزدن بدون گناه
نبود ولی از روی مجبوريت آدم ناخواسته تن به هر کاری ميدهد. بعد از مرتب کردن لباس هايم به سمت کوچه بغلی روان شدم.
از صوفی خبری نبود نمی دانم اينکه جلو چشمانم نيست خبر خوبی است يا خير ولی از انجای که به دنبال آن زن رفت بايد منتظر
يک رسوايی کالن باشم.
همين را گفتم و سرم را بلند کردم، سر صدای زنی بلند شده بود. به سوی محلی که از انجا صدا ميامد نگاه کردم. در کُنجی از بازار
مردم تجمع کرده بودن. ناخوداگاه دلم لرزيد که اين محلکه زير سر صوفی است.
با عجله به سمت شان روان شدم. از دور فقط سر صوفی ديده میشد که همين يعنی وقوع فاجعه، ديگر تامل نکردم و با کنار زدن
مردم داخل جمعيت شدم.
ولی با ديدن صحنه مقابلم چنان حيرت کردم که چيزی برای گفتن نداشتم. صوفی کُنجی از چادر آن زن را محکم گرفته بود. آن طرف
ديگر چادر بر سر زن بيچاره قرار داشت.
تا چشمانش به من ا خواهيد؟ باز خطاب به گفت: »بيا و اين زن را تالشی ُفتاد صدا کرد بفرمائيد صاحب پيسه هم رسيد، ديگر چه می
کن، من هم بسيار دوست دارم حق به حقدار برسد.«
-من که خود را در بدترين روز زندگی تم میديدم، يک قدم به سمت انها حرکت کردم. اگر حاال بگويم او دزد نيست من و صوفی وارد
جنجالی میشويم که راه فراری ندارد. از اينکه صوفی اينقدر پيش پزک است به مرز جنون رسيده بودم.
اخر چه الزم بود اينقدر آدم را جمع کند، صبر میکرد تا من برسم.
زن بيچاره که ترس را میشد در بند بند وجودش ديد با صدای لرزانی گفت: »بخدا قسم است، من چيزی را ندزديده ام
اين تهمت است، خواهش میکنم مرا رها کنيد من آدم ابرو داری هستم.
صوفی صدا کرد: »طبق تجربيات من، اگر کسی بيگناه باشد از تهمت ورخطا نمیشود، خشمگين میشود. من جيب بر را از ده متری
میشناسم، زود هر چی گرفته ای را پس بده، عجله کن از اين جمعيت هم کمک نخواهی چون من خودم مرد قانون هستم.«
-درست در زمانيکه میخواستم قضيه دزدی را برمال کنم و بيگناهی زن را فرياد بزنم، زنی که در چنگ صوفی گير کرده بود دست
به خريطه اش کرد و مقداری پيسه را به سوی صوفی دراز کرد و گفت: »همين بود ديگر نيست باور بخدا کنيد. ديگر دست به چنين
کاری نميزنم بخواهيد همين جا خط بينی میکشم و معذرت خواهی میکنم.«- با ديدن پيسه ها از حرکت ايستادم و خيره به چيزی شدم که باورم نمیشد. يعنی ما واقعاً به دزد سرخورديم؟ اين زن با جليل چه داد
و ستدی دارد؟ صوفی پيسه ها را به سوی من گرفت و صدا کرد، حق به حقدارش رسيد متفرق شويد.
کسی صدا کرد: »اينطور نمیشود بايد مجازات شود، اگر واقعاً مرد قانون هستی با يک معذرت خواهی او را رها نکن. امروز گير
آمد فردا ِکی میخواهد او را دستگير کند؟ کسی که دستش به دزدی مهارت پيدا کند با يک معذرت خواهی منصرف نمیشود.«
همه يک صدا فرياد زدن: بايد مجازات شود.«
ولی آن زن چنان گريه و زاری میکرد تا بتواند از چنگ صوفی فرار کند که دلم به حالش سوخت. میخواستم مداخله کنم تا شايد
بتواند از مجازات فرار کند ولی صوفی حرفی زد که دهانم بسته شد.
با همان صدای وحشت انگيز خود خطاب به جمعيت صدا کرد: »اينکه يک زن در سن و سال او به چنين شغل پر خطری روی آورده
نشانده دهند ضعف دولت و ايمان سست مردم است.
شما مردمی که از مجازات ص حبت میکند تا به حال چند بار ذکات تان را پرداخت کردهايد؟
شما دکان داران مندوی که دست شما به دهان تان ميرسد و دم از دين و اسالم ميزنيد چند بار تالش کرديد دست ا ای را بگيريد؟ ُفتاده
اين زن اگر مرد داشت، امروز اينجا در چنين حالتی التماس نمیکرد. اين را خوب بدانيد در جامعهای مرد ساالری مثل افغانستان که
زنی دست به دزدی ميزند، در اصل از تن فروشی فرار می کند و به نظر من دزدی در مقابل تن فروشی منبع درامد بهتری است.
حاال هم متفرق شويد و چادر زن را رها کرد.
در همين زمان شخصی صدا کرد: »اين ديگر چطور عدالتی است؟ مگر هر کسی دزد است مسئوليت دزدی او را ما بايد گردن
بگيريم؟ کتاب قانون تو را ِکی مینويسد که چنين حکمی صادر میکنی؟«
صوفی بدون اندکی صبر با صدای بلند تری که همه بشوند صدا کرد: »هر مردی که به زن و دختر خود اجازه درس خواندن و
مستقل شدن را نمیدهد در رابطه با دزدی اين زن مسئول است. وقتی زن را فقط به عنوان برده میبينيد و جز کار خانه اجازه انجام
هيچ فعاليتی درآمد زايی به او نمیدهيد، زمانيکه سر سنگين تان را گذاشتيد و کفن بر تن کرديد بايد انتظار چنين روزی را داشته
باشيد. سوال ديگری نيست؟!«
- نه تنها من بلکه هر کسی در انجا بود سکوت کرده بود. باورم نمیشد صوفی چنين عقايدی داشته باشد. فضا و زمان دست به دست
هم داده بودن و حالت بدی را ايجاد کرده بودند. هر کسی در انجا بود از شرم سرش را باال نمیکرد.
در همين زمان دست آن زن را گرفتم و از ميدان بيرون شديم تا میخواست چيزی بگوييد برگشتم و گفتم: »چيزی نگو در مورد جليل
با تو حرف های دارم.«
صوفی با چند گام بلند در کنارم قرار گرفت و با حالت موذيانه ای گفت: »چی ميکنی؟«
چيزی نگفتم و به راهم آدامه دادم در کوچه تنگی آن زن را کشاندم و با جديدت تمام پرسيدم: »با جليل چی ارتباطی داری؟«
هنوز زن چيزی نگفته بود که صوفی با تعجب صدا کرد جليل کيست؟
گفتم: »چند دقيقه سکوت کنی خواهی فهميد.«
دوباره خطاب به زن گفتم: »وقت ندارم بگو با جليل چه ارتباطی داری، تا نگويی نمی گذارم يک قدم جابجا شوی.«
آن زن هم تو هستی ولی باور بخدا کن من
زن بيچاره که از من و صوفی تا سرحد مرگ ترسيده بود گفت: »ميدانم زن دارد و حتماً
زن خرابی نيستم خودش میخواست مرا کمک کند.
اين قضيه بايد بين خودتان حل شود، ولی فکر کنم جليل با شما زندگی خوبی ندارد چون هميشه از شما شکايت ميکند.
اينکه يک مرد از زن خود راضی نيست گناه من چی است؟«
همين را که شنيدم با پشت دست محکم کوبيدم به دهانش و گفتم: »خوب ميدانی زن دارد و هنوز هم با او در ارتباطی؟
بايد از وجود خودت خجالت بکشی، تو به هم نوع خود رحم نکنی شوهرش میکند؟ يک بار ديگر چهار طرف جليل تو را ببينم
اخرين روز زندگيت خواهد بود. با کدام جرات بيان میکنی زن خرابی نيستی؟ مگر خرابی فقط همبستر شدن است؟ همين که يک مرد
را از فاميلش دور کنی و زن و فرزندش را بی ارزش بسازی يعنی خرابی. تمام بهای مرگ تو پنج پيسه است، يک کف دست مرگ
موش بخر و خود را راحت کن. حاال هم گُ خواهم چشمانم با ديدن آدمی مثل تو به نجاست کشيده شود، درست مثل انکه م شو، نمی
کاری نکرده باشد خود را ميان جمعيت غيب کرد و ديگر او را نديدم.
بعد از رفتن آن زن هنوز هم آتش خشمام خاموش نشده بود.
با دلی شکسته از چيزی که ديده بودم خواستم به راهم آدامه بدهم که صوفی را دست بسته در مقابلم يافتم. با حالتی که پشت قرض
خود آمده باشد مرا تماشا میکرد.
پرسيدم: » اين بار چه میخواهیصوفی خنده کجی کرد و گفت: »چشم ما روشن میبينم بدماشی هم میکنی، يعنی زن و دختر مردم را در گوشه ای حبس میکنی و
اگر باب ميل تو رفتار نکردن ضعيف کُشی میکنی؟«
-گفتم اينقدر بی حوصله هستم که تو اجازه داری در مورد من هر طور بخواهی فکر کنی برايم مهم نيست. به خاطر کمک رسانی سر
وقت شما هم تشکر، فعالً بايد برگردم. به قول شما هر چند به استقالل مالی رسيدم ولی بدون اجازه نمیتوانم هر جايی بروم فعال خدا
حافظ.«
هنوز از پهلوی صوفی نگذشته بودم که دستم را گرفت و گفت: »از امروز به بعد اجازهات را از من بگير، بيا بريم.«
دستم را کشيدم و گفتم: »کجا بريم؟«
خنديد و گفت: »فقط بيا و حرف نزن«
در حاليکه به سمت ناکجا آباد روان بوديم دستم در دستش وصل بود و مرا با خود میکشيد. با دندانم چادرم را محکم گرفته بودم و با
دست ديگریام دامنم را. بعد پند دقيقه ديگر تحملم به اخر رسيده بود و ايستاد شدم و دستم را کشيدم.
با ناراحتی گفتم: »نمیبينی وضعيت مرا؟ من با چنين دامنی نمیتوانم راه بروم آن وقت تو میخواهی بدوم؟ حاال کجا مرا ميبری؟«
صوفی با اخمی که هميشه مهمان ابرو هايش بود کمی پيش آمد و گفت: »چشمانت را بسته کن، يک دقيقه فراموش کردم کجاييم.
دوست ندارم چشمانت را هر چشم ناپاکی ببيند.«
-چيزی را که میشنيدم باور نمی کردم، دوباره پرسيدم: »چی بايد چه کاری کنم؟«
صوفی با دو انگشت چشمانم را بست و گفت: »فقط نبين، جای را نبين تا از اين بازار خارج شويم. يک جايی در اين بازار است که
امروز میخواستم انجا بروم، بيا با هم برويم.«
خنديدم و چشمانم را دوباره باز کردم و گفتم: »قربان عقل ناقص تو شوم، اگر نبينم چطور راه بروم؟«
صوفی کمی ناراحت شد و گفت: »ديگر نشنوم عقل مرا ناقص خطاب ميکنی، چون طرز فکرم با تو فرق دارد ديوانه نيستم. دوباره
چشمانم را بست و گفت: »بهمن تکيه کن و جای را نگاه نکن. مرا در پناه دست راستش قرار داد و دستم را محکم گرفت و گفت: وا
به حالت اگر به من اعتماد نکنی و چشمانت را باز کنی.«
همانطور که دستش را در پشتم قرار داده بود مرا محکم گرفته بود با هم به راه اُفتاديم. بدون شک ديوانه ترين کاری بود که انجام داده
بودم. خود را دو دستی در پناه کسی قرار داده بودم که اگر میدانست ِکی هستم شايد مرا گردن بزند.
ولی حسی جالب و وصف ناشدنی داشت، مثل انکه همه از مقابلم به کناره ها رفته بودن تا من بدون هيچ مشکلی به مقصد برسم.
شنيده بودم داشتن تکيه گاه بسيار حس شيرينی دارد. اينکه خيالت جمع باشد کسی است از تو مراقبت کند. ولی من بيچاره تا به حال
چنين حسی را تجربه نکرده بودم.
چرا بايد اين حس از جانب کسی به من منتقل شود که بيشترين ترسم از او است؟
چرا صوفی بايد اينقدر به من نزديک شود تا من با او چنين احساسی را تجربه کنم؟ نميدانم، حتی گاهی ندانستن هم زيباست، شايد
واقعاً دلباخته من شده باشد. اما من اجازه چنين کاری را به خود نمیدهم. اين مسير زيباست ولی سر انجام خوبی ندارد، با دلهره از
انکه پايم ب ه چيزی بند شود با صورت سجده کنم قدم برميداشتم ولی مثل انکه مسير پر ازدهام انروز خلوت تر از هميشه شده بود.
میشد صدا های دست فروشا و کسبه کاران را به خوبی شنيد که تبليغ کارشان را میکردن. يا صدای مردمی ايکه با فکر بلند صحبت
میکردن، يا صدای گريه طفلی که شيرينی می خواست و مادرش برای او نمیخريد.
برای اولين بار از اينکه چشمی مردمان دور برم را نميديدم و میتوانستم تجسم شان کنم لذت بردم. در همين عين صوفی صدا کرد:
»میتوانی چشمانت را باز کنی رسيديم.«
-چشمانم را به نرمی باز کردم و خودم را در مقابلم دکان ميوه خشک فروشی يافتم. با خوشحالی گفتم "وای کشمش" که متوجه صوفی
شدم و دهانم را بستم.«
صوفی با خوشحالی گفت: »هی تو هم کشمش دوست داری؟
من امروز به دنبال مواد چاوه آمدم يک هفته بود بنفشه درخواست کرده بود اما زمان پيدا نمیکردم. اخرين قلم از ليست بنفشه چهار
مغز است، نمیدانم در اين هوای گرم چاوه را چه میکند.
به هر حال گفتی "کشمش" کدام رنگش مورد نظر تو است میخواهم عاليق مان را بسنجم؟«
-با نيش باز و چشمان براق به سوی کشمش سياه نگاه کردم و گفتم: »همين رنگ سياه شرابیاش و طعم جادویاش را دوست دارم. به
قول بی بی جانم کشمش سلطانی چاق و چله هاهاها«
صوفی با ديدن خنده من دو چشمش به من ماند و ديگر چيزی نگفت. ولی من برای اينکه از تير نگاهش فرار کنم، با عجله وارد دکان
شدم و پرسيدم: »برادر جان، کشمش سياه شما کيلو چند است؟«
در همين زمان صوفی پيش پزکی کرد و گفت: دو کيلو می. خواهم، قيمت هم مهم نيست جداگانه باشد لطفا؟«
برگشتم و گفتم: »نيازی نيست برای من بگيری خودم میگيرم. لطفاً پيسه ات را به رخ من نکش.«
صوفی با حالت مضحکی گفت: »حاال ِکی گفته من برای تو میگيرم؟ يک کيلو کشمش برای من است و ديگری برای فيض است.«
- با شنيدن اين حرف دهان بازم بسته شد و عاجل برگشتم و به سوی دکاندار نگاه کردم. از شرم زياد حتی نمی توانستم با دکاندار در
مورد نرخ چنه زنی کنم. فقط با انگشتم اشاره دادم يک کيلو و به طور لبخوانی گفتم: »عجله کنيد«
اما خدا از دلم خبر داشت، تا آن انروز و آن لحظه هيچ وقت چنين احساس شرم نکرده بودم. حتی نمیشد از دکان خارج شوم، صوفی
دقيقاً در پشتم قرار داشت و نمیخواستم با او چشم در چشم شوم. فقط صبر خدا کردم و از درون خود را سرزنش میکردم.
نمیدانم يک کيلو کشمش چطور وزن شد ولی فهميدم من کيلو کيلو وزنم را از دست دادم. بعد از پرداخت پيسه و برداشت باقی مانده
از سر راه صوفی کنار رفتم و گفتم: »من بيرون منتظر می باشم.«
ولی به محض انکه پايم از دروازه دکان خارج شد کشمش را در بغل زدم با تمام سرعت به سمت سرک عمومی دويدم و خودم را به
موتر های لينی رساندم و فرار کردم. تمام راه دلهره داشتم که در تعقيب من نباشد و هر لحظه عقب را نگاه میکردم.
ولی بعد از چند دقيقه فهميدم ديگر به دنبال من نيست و با خيال جمع چوکی نزديک کلکين را انتخاب کرده نشستم.
همينطور که بيرون را نگاه میکردم چشمانم به کشمش ها اُفتاد، از منظره زيبای مسجد شاه دو شمشيره استفاده کرده مشت مشت
کشمش را زير بينی ميگذارندم. با خودم عهد کردم ديگر هيچ وقت مثل امروز با صوفی صميمی نشوم و به يک راه قدم برندارم.
اينطور آدم ها مرد زندگی نيستند و ارزش قمار کردن را ندارند.
هر چند اوقاتم با او بسيار زيبا می گذرد ولی ديگر از من گذشت آن روز ها که بايد خوشحالیام را با مردی قسمت کنم.
نمیدانم چقدر غرق خيال بودم که به ايستگاه خانه رسيدم.
کشمش ها هم به نيمه های خريطه رسيده بودن و مقدار باقی مانده را در قسمتی از چادرم گذاشتم و از موتر پياده شدم.
آفتاب سوزان تر از هميشه سرم را هدف قرار داده بود و ميتابيد. با عجله و ترس از انکه افتاب زده نشوم به سمت خانه روان شدم.
به محض داخل شدن به کوچه اصلی متوجه قامت بلند صوفی شدم که زير همان درخت ايستاده بود و زمين را نگاه میکرد. نمیدانم
چرا از ديدن او پيش خانه خوشحال شدم ولی زمانی برای ديوانگی نبود پس زود برگشتم که کسی بلند صدا کرد "هی َسوزو" صبر
کن!
با شنيدن اين حرف ناخوداگاه پرت شدم در دنيايی از خيال های قديمی؛ خيال های که من هميشه از انها فرار میکردم.
نمیدانم چه حسی بود ولی ميخ کوبم کرد تا جايی که قدرت حرکت را از من گرفته بود. با رسيدن صوفی در چند قدمیام، برگشتم و
با جديت گفتم: »ديگری حق نداری مرا " َسوزو" صدا کنی.«
صوفی که نفس نفس ميزد پرسيد چرا: »دوست نداری؟«
با صدای لرزانی گفتم: »نه شوهر محرمم مرا به اين نام صدا میکرد. دوست ندارم کسی مرا اينطور خطاب کند. در مقابل چشمان
متعجب صوفی از پهلوی او گذشتم که صدا کرد يک دقيقه صبر کن.
ولی من صبر نکردم و ادامه دادم فکر کنم نميدانست من بيوه هستم، بهتر شد اينطور ديگر پاه پيچ من نمیشود و سر را هم قرار
نمیگرد.
در همين زمان از دستم کشيد و گفت: »مگر کر شدی؟ گفتم صبر کن.«
با لبخندی گفتم: »چرا قلبت شکست؟ نمیدانستی من بيوه هستم؟«
صوفی با حالتی که هزار سوال داشته باشد به سختی گفت: »نه نميدانستم«
دستش را پس زدم و گفتم: »بله خوشبختانه اين بانو مياخيل که در مقابل شما ايستاده است، عروس سه روزه است. شوهرم در سو
قصدی که برای برادرم ترتيب داده بودن جان خود را از دست داد. حاال که اين را فهميدی ديگر سعی نکن مثل عاشق و دلباخته من
رفتار کنی. همان صوفی بی نزاکت باشی کافيست. من بيشتر از اين هم از تو انتظاری ندارم.
)صوفی (
وژمه ميرفت و بر خالف ميلم قدرتی برای توقف آن نداشتم. نمیتوانستم کلمه "بيوه" را هضم کنم.
انتظار چنين چيزی را نداشتم. اگر او قبال يک بار ازدواج کرده پس چرا هيچ کسی
يعنی چه که او بيوه است، عصبی شده بودم. اصالً
خبر ندارد؟ چيزی در اعماق وجودم مرا وادار ميکرد انجا را ترک کنم ولی چشمانم و قلبم ا جازه نمیداد از انجا دور شوم. چند باری
شيطان را لعنت فرستادم و اخر صدا کردم: صبر کن وژمه!
با تمام سرعت خود را به او رساندم و گفتم: »اعتراف میکنم واقعاً جمله سنگينی بود و نياز به فکر طوالنی دارد اما بيا برگرديم به
امروز؛ به کدام حق مرا تنها گذاشتی؟ حتی اگر يک رهگذر ساده بودم و همسفر شده بوديم حق نداشتی بی خبر مرا ترک کنی. باز به سمت موتر روان شدم و دو کيلو ميوه
خشکی که برای او خريده بودم را به دستاش دادم و گفتم: »من مزاح کردم اين حق فيض نيست، من برای هر کسی خريد نمیکنم،
ولی تو هر کسی نيستی، در چشمانش که همانطور بی حرکت مرا تماشا میکرد نگاه کردم و گفتم: »اول خواستم با تو فقط در حد اشنا
باشم. ولی با خود گفتم اشنا ها با هم جنگ نميکنند، پس گفتم بيا باهم رفيق باشيم، باز ديدم تو برای اينکه فقط رفيق باشی بسيار
زيبايی. برای همين خواستم عاشق تو باشم.
حاال هم که بحث شوهر سابق پيش آمد، نمیدانم چرا اصالً غيرتی نشدم، فکر کنم از ضرر های نزديک شدن به تو است، آدم بی
غيرت میشود.
نمیدانم ولی تا زمانيکه بدانم چطور بايد با قضيه ای بيوه بودن تو کنار بيايم همينطور ادامه ميدهيم. انشاءهلل که من و دلم با هم سر اين
قضيه به تفاهم ميرسيم.
ولی نتيجه هر چه باشد بدان از ميزان ارزش چشمان تو در دلم چيزی را کم نميکند. با يک لبخند کوتاه اشاره با کشمش ها کردم و
گفتم: »با اين سليقه های مشابه که ما داريم فکر نکنم ايندهای بدی در انتظار ما باشد.
درس دوم: »هيچ وقت در مقابل من گريه نکن، در حالت عادی اعصاب برهم ريخته ای دارم که هر آن اتفاقات بد و خراب گذشته
کند و فقط به تو متمرکز می شوم. فعال همين دو درس را به خاطر بسپار بعداً آزارم ميدهند ولی در مقابل تو هيچ چيزی اذيتم نمی
حرف میزنيم.
بدرود بانو مياخيل!
وژمه را در بهت حرف هايم قرار دادم و از انجا فرار کردم.
نه میخواستم در مورد بيوه بودنش فکر کنم، نه هم از فکرم خارج می شد.
ولی انقدر هم قوی نبود که زره ای از عشق من نسبت به وژمه را کم کند. مسير عشق که زيباست اينکه سر انجام زيبا دارد يا خير
برايم مهم نيست، چون من هر چی باشم آدم اينده نگری نيستم هاهاها
)وژمه(
از رفتن صوفی نمی دانم چند دقيقه و يا چند ساعت میگذشت، من هنوز ايستاده بودم و حيران آينده نامعلوم اين رابطه بودم.
ترس داشتم، ترس از اينکه رفتار صوفی از اينی که است بدتر شود. برای خود خيال بافی میکنم زود گذر است و زود فراموش
میکند ولی باز هم ميترسم در همين عين پای من هم درگير ماجرا شود، چون واقعاً دوست دارم برايم صحبت کند.
بر خالف خواسته های صوفی که مرا الل میخواهد من میخواهم صوفی برايم نغمه سرايی کند، حرف بزند و حرف بزند. از من
تعريف کند.
کاش زرهای شرم داشتم و اين حرف ها را با خود تکرار نمیکردم، ولی اينقدر زيبا است که شرم هم نمیتواند مانع شود. با دلی که
معلوم نبود به کدام دروازه ميزند به سمت خانه روان شدم. کاش يکی بيايد و مرا از اين زمان و مکان نجات دهد. يا کاش حافظه ام را
پاک کند. من که از آينده اين کار با خبرم نبايد اجازه بدهم صوفی بيشتر از اين پيش روی کند. بله، امروز اخرين روزی بود که اجازه
دادم با من اينطور صحبت کند.
نه، نه فردا، بله فردا اخرين روز است. رسماً با او صحبت میکنم و میخواهم بس کند. من مناسب هر کسی باشم برای صوفی نيستم.
اين گناه من نيست چرا اينقدر دير آمد؟
اصالً
کاش حداقل ده سال زودتر میآمد؛ آن وقت با خوش رويی همرای او برخورد میکردم بدون زره ای عذاب وجدان و ترسی از فردا.
چيزی نگذشته بود که چشمانم نم زد و شروع کردم به اشک ريختن، من به هر کسی دروغ بگوييم به خودم نمی توانم.من نبايد اينقدر سست عنصر باشم، يک بار عاشق شدم و داغ از دست دادنش مرا تا پای گور کشاند و برگشتم ديگر اجازه نمیدهم باز
هم تکرار شود. بايد آنقدر قوی باشم که دلم به يکی دو کالم خوش کسی نلرزد. خداوند هم چه آدم های را برای امتحان کردن من
روان میکند.
هر دو خريطه ميوه خشک را در يک دست گرفته داخل خانه شدم. صبريه که پيش نل آب نشسه بود و مشت مشت آب به صورتش
میزد با ديدن من از جای خود بلند شد و آمد سودا را از دستم را بگيرد.
صدا کردم: » نيا آنقدر هم سنگين نيست در عوض يک ليوان آب سرد برايم بياور و بيا کمی صحبت کنيم« همانطور که از مژگانش
آب چکه میکرد با صدای لرزانی گفت: »به چشم همين حاال مياورم«
نميدانم بايد از کدام قسمت ماجرا برايش تعريف کنم اما او زن جليل است و بايد همه را بداند. پس دل نا دل شروع کردم به تعريف
اتفاقاتی که خود شاهد آن بودم. صبريه هميشه زندگی پر جنجال و ناخوشی داشته و شايد در آينده هم همينطور بماند. با آن همه اوالد
ها پی در پی و بارداری ها خطرناک ديگر توان برداشت خيانت شوهرش را نداشت و نابوداش میکرد.
موی به موی گفتم چه ديدم و چی نديدم. میخواست حالت گريه و ناله را به خود بگيرد صدا کردم: »بس کن به لحاظ خدا! برای يکی
بمير که برايت سر درد شود. جليل ارزش ندارد. می دانم حرف هايم احمقانه بنظر ميرسد چون در جای تو قرار ندارم ولی زندگی تا و
بااليش همين است عزيزم. امروز ما زهر چشم اين زن را گرفتيم، فردا زن جديد پيدا میشود. شرمنده صبريه جان، ولی گندگی از
خانه خودمان است. زن ها چه گناهی دارند؟
خداوند هيچ مردی را به زن های بيرون از خانه عادت ندهد چون آينده فاميلش برباد است. ولی تو جگر خون نباش بگذار هر نوع بی
پدری که دوست دارد انجام دهد، اگر بخواهد با يکی از انها نکاح کند آن وقت با من طرف است. من برای اينکه زن ديگری پايش به
اين خانه باز نشود طفل مردم را دزدی کردم، فکر میکنی به همين راحتی ها اجازه ميدهم کسی وارد اين خانه شود؟ نه محال است.«
) صوفی (
در قسمت پرتی از ديوار کوچه خاکی ايستاده بودم و در فکر و خيال يار پرسه میزدم که صدای فيض مرا به دنيای واقعی فرا خواند.
برگشتم تا پيدايش کنم، با ديدن من دستش را تکان داد و صدا زد: »اوی، بيا عجله کن به اندازه کافی دير کرديم.«
دو گام را يکی کرده خود را به موتر رساندم. از دستگيره بغل دروازه گرفتم و باال شدم دروازه را کشيدم و محکم بستم. يک نظر
نگاهش کردم و گفتم: »اگر حاال بگويم برو ِکی برميگردی؟ سه ساعت شد مرِد نامرد، ايا چيزی به نام وعده و قول مردانه میشناسی؟
خبر داری چند کيلو وزنم را زير اين آفتاب سوزان پراندم رفت؟«
فيض با خستگی که چشمانش به خوبی نمايش میداد بی حوصله گفت: »نپرس، موتر در بين راه ايستاد کرد و روشن نمیشد، کم بود
بشينم و پيش تاير هايش زار زار گريه کنم.
خدا رحم کرد يک تعميرکار موتر از همانجا ميگذشت و يک نگاهی انداخت. ورنه نمیدانستم در آن آفتاب سوزان میخواستم چه
خاکی بر سرم بريزم.«
-با شنيدن داستانش شروع کردم به خنديدن و در ال باليش گفتم: »حاال که آمدی حرکت کن روز را همينجا به شب سنجاق کرديم.«
امروز قرار بود به ديدار فاميل احمد که در قريه و جای دور تر از شهر قرار داشتند برويم، جايی به نام جلريز واقع در واليت ميدان
وردک.
ماشاءهلل آفتاب هم که سوزان است، سفر ما هم در مسير خاکی و بی آب و علف جريان داشت. خدا به داد ما برسد.
چوکی موتر را خواباندم و دراز کشيدم تا برسم سر حال باشم.
اما انقدر مسير خراب بود که موتر ما را به چوکی و سقف موتر کوبانده به مقصد رساند. زمانيکه از موتر پياده شدم بند بند وجودم
درد میکرد.
فيض گفت: »از اينجا به بعد مسير کوهستانی و سنگالخی است، بايد خر کرايه کنيم. يکی را می شناسم در همين حوالی زندگی میکند
تو پيش موتر باش زود برميگردم.
با رفتن فيض کمی قُ ای پائين سرک شدم. خواستم کمی به صورتم آب بزنم. آب پاک و روانی داشت لنج شکنی کردم که متوجه درياچه
فکر کردم برای نوشيدن هم مشکلی نداشته باشد.
آب شيرين و لذيذی بود.
يک دل سير نوشيدم و وجودم را تازه کردم، واقعاً
چهار طرف را ديدم درخت های سرو و چنار قد کشيده بودند و يکی برای خودنمای ديگری را پس میزد. نسيمی ماليمی از سمت
شمال در حال وزيدن بود و برگ های درختان را به بازی گرفته بود.
چی فضای رويايی بود. دلم را به دير کردن فيض وعده دادم و خواستم از آن مکان تا حد امکان لذت ببرم که صدای زنگوله ی خران
فيض حس خوشم را برهم زد. برگشتم و با ناراحتی گفتم: »چطور خر ها را راضی کردی اينقدر سريع حرکت کنند؟ کاش کمی دير
میکردی تازه با محيط يکی شده بودم و لذت میبردم.« فيض با دهن کجی گفت: »بخدا شرمنده شدم. من متوجه نبودم ميله و تفريح آمديم، فکر کردم سفر کاری است.«
خنديدم و گفتم: »يعنی من در شناخت تو واقعاً کم کاری کردم چقدر تو وظيفه شناس بودی و ما بی خبر نبوديم. بعد يک نگاه کوتاه و
آه عميق گفتم: برويم، برويم تا همينجا هم بسيار دير کرديم اگر خدا با ما يار باشد میتوانيم تا شب به خانه برگرديم.«
آن چشم های معصوماش دل سنگی
هر چند تا انروز خر سواری نکرده بود ولی معلوم میشد موجود شريف و آرامی است، خصوصاً
را هم نرم می کرد. حدود ده دقيقه با خر سواری کرديم که متوجه گلهی گوسفندان شديم، همه از آب همان درياچه مينوشيدن و
استراحت میکردن.
با ديدن دهقان صدا کردم: »برادر چند وقت است اينجا استراحت میکنيد؟«
دهقان با ديدن من از جايش بلند شد چند قدمی پيش آمده صدا کرد: »نيم ساعتی میشود. چرا برادر خيرتی است؟«
با شنيدن اين حرف حال معدهام خراب شده بود و میخواستم مقدار آبی که نوشيده بودم را باال بياورم ولی هر چه کردم نشد.«
فيض پرسيد: »خوب هستی؟«
گفتم: »نه، من هم از همان آبی نوشيدم که اين گوسفندان از آن مينوشند. چرا بايد در چنين وضعيتی خوب باشم؟«
فيض با شنيدن آن شروع کرد به خنديدن و قهقه زدن رنگش سرخ شده بود و تعالش برهم خورده بود. شيطان میگفت: يک لگد به
پهلوی او بزن تا با فرق به زمين بخورد ولی گوش نکردم. کمی که حالش بهتر شد گفت: »خير، خير به فال نيک بگير حال دلت هم
خوب میشود هاهاها«
گفتم: »خوب مزه کردی بخدا! ولی از شوخی و مزاح گذشته دلم جوش جوش میکند. اصالً چرا بايد گوسفندانش را از اينجا عبور
دهد، اين همه راه، اين همه مسير... زير لب گفتم: مردک لعنتی احمق.«
ده دقيقه با خودم درگير بودم که فيض با ديدن خانه های دامنه کوه صدا کرد: »اوووشه.«
گفتم: »چه شد رسيديم؟« فيض با اشاره دست خانهای که دو کلکين کالن داشت را نشانم داد و گفت: » انجا است، طبق آدرسی که من
دارم بايد همان خانه باشد.«
از سر خر پايين شديم و آن دو بيچاره را زير درختی بستيم. تمام فضا بوی سرگين گاو ميداد. چون در ميانه دره قرار داشتيم از آن
نسيم چند دقيقه پيش خبری نبود. با استفاده از يخن لباسم پيش دماغ و دهانم را گرفتم و به سمت خانه روان شديم.
در نزديکی های خانه قرار داشتيم که متوجه دختر جوانی شدم که زير سايه ديوار مشغول غربالگری آرد است. صدا کردم: »ببخشيد
همشيره، اينجا خانه احمد است؟«
دخترک با ديدن ما از جای خود بلند شد و مثل آنکه چيزی نشنيده باشد داخل خانه رفت و دروازه را هم بست.
با تعجب صحنه مقابلم را برانداز میکردم که فيض گفت: »واقعاً جای شرم است، ديدی دخترک را چطور ترساندی؟«
گفتم: »يعنی ترسيد؟ بسيار حرکت بيجاهی کرد. من اين همه راه از کابل نيامدم که او با ديدنم بترسد. مگر ديو دو سرم؟ بيا باال برويم
و ببينم چه خبر است.«
بر درب خانه کوبيدم و صدا زدم: »ببخشيد با احمد کاری ندارم فقط میخواهم سوالی از او بپرسم. در همين جريان فيض را اشاره
دادم پشت خانه را زير نظر بگيرد تا دخترک از آنجا فرار نکند.
در همين زمان صدای از عقب به گوشم رسيد. سرچرخاندم ببينم کيست که متوجه زن ميانسالی شدم. در دست راستش داس قرار
داشت و در دست چپش علف، معلوم بود از کوه پائين شده بود. پرسيدم: »اينجا خانه شما است؟«
با صورت چروکيده و چشم های خميدهاش گفت: »بله، با ِکی کار داريد؟«
مقداری منظم تر ايستادم و با نمناک کردن لبانم گفتم: »من به دنبال احمد آمدم، سوالی از او دارم«
داسش را بلند کرد و باالی کوه پشت سرش را نشانم داد و گفت: »قبرش انجا است. برو و هر سوالی داری از خودش بپرس. ولی
فکر نکنم قادر به جواب دادن باشد. راستش با من که حرف نمیزند.«
نگاهی بر باالی کوه انداختم، تيره و سياه بود. گفتم: »يعنی حقيقت دارد؟ احمد فوت کرده؟«
زن که معلوم نبود با احمد چه خويشاوندی دارد، سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت: »بله خودم برايش کفن خريدم.
رفته بود ما را پيسه دار کند، ولی وقتی برگشت حتی پيسه کفن در جيب هايش نبود.«
پرسيدم: میبخشيد باز هم سوال میکنم؛ ولی ايا نمیدانيد دليل فوت احمد چی بود؟«
زن بيچاره لبخند تلخی زد و گفت: »مردمان شهری جنازه پسرم را آوردند و فکر کردن ما احمق هستيم. يک خراش ساده در بازوی
پسرم ايجاد شده بود، گفتند بر اثر همين جانش را از دست داده. من باور نکردم و هيچ وقت هم باور نمی کنم.
احمد پسر کوه و دره بود، با چنين زخم های تکان نمیخورد مرگ که برادر بزرگش بود.
فقط خدا میداند آن لعنتی ها با پسرم چه کردند. جوان بود، از زندگی هيچ چيزی نمیدانست. نه خوب خورده بود و نه خوب پوشيده
بود، من در يتيمی و بدبختی پسرم را کالن کردم. اين راه خدا و رسولش نيست با جوان مردم اينطور می کنند.«معلوم بود داغ پسرش دوباره تازه شده صدايش گرفت و شروع کرد به گريه کردن و ناله کردن. به سوی دروازه آمد و صدا کرد:
»شفيقه، دروازه را باز کن دخترم.«
بعد به سوی من نگاه کرد و گفت: تو هم کمونيستی؟
با شنيدن اين حرف کمی شوکه شدم و گفتم: »چطور اين سوال را پرسيديد؟«
مادر احمد به چشمانم نگاه کرد و گفت: »اگر هستی فرار کن، نمیدانم مادر تو ِکی است و برای کالن کردن تو سختی کشيده يا خير
ولی جوانی و همين حيف است. اينطور با زندگی خود خطر کنی اخر و عاقبتات مثل احمد من میشود. احمد گوش نکرد و حاال در
سينه قبرستان خوابيده. راه فرار را ميدانی تو احمق نباش و برو.«
-با ورخطايی گفتم: »يک دقيقه خاله جان، ما از دوستان احمد هستيم، بسيار متاثر شدم. در باورم نمی گنجد احمد ديگر در بين ما
نباشد. واقعاً نگران او شديم. مرگ او بسيار مشکوک است. بايد بدانيم چه اتفاقی برايش رخ داده بود. به سوی فيض اشاره دادم و گفتم:
»اين جوان گالب است، شايد نام او را شنيده باشيد.
مادر فيض از گودی شانه من پای بلندک کرد و با ديدن فيض گفت: »تو همان بچه رقاصی؟
به عقب نگاه کردم تا تائيد فيض را بگيرم ولی با ديدن چشم های به خون نشسته و پره های باد کرده بينی فيض روبرو شدم.
اشاره دادم" بله" بگو
فيض از الی دندان های بسته خود بزور تهديد های من گفت: » بله خاله جان من گالب هستم.«
مادر احمد گفت: »ای خدا جان چه جوان های، اخر چرا اينطور خود را بدبخت و بيچاره میکنيد؟
پسرم نکن! زندگی آنقدر ارزش ندارد تا بخواهيد اينطور خود را بد نام کنيد. تو را در اين قريه همه به نام میشناسند و ميدانند چه
ميکنی از اين بيشتر ابروی خود و فاميل خود را به بازی نگير.«
فيض هم با جبر و ناراحتی میگفت: »ديگر آن کار را رها کردم خاله جان خيال شما جمع باشد.«
مادر احمد گفت: »بفرمائيد داخل هوا گرم است اينجا نمیشود صحبت کنيم.«
تا همين را گفت، با عجله داخل خانه شدم تا از فيض دور بمانم ميدانم قضيه گالب را به اين راحتی ها فراموش نمیکند.
مادر احمد شروع کرد به تعريف ماجرای احمد و آشنايی وی با گروه های کمونيستی. از بين همه اين ها چيزی خاصی عايد ما نشد.
پس از خانه شان بيرون شديم. پيش دروازه بوديم که خواهر احمد آمد و گفت: »مادرم زنی نادانی است و زود به آدم ها اعتماد میکند
برای همين نمیتواند خوب را از بد تشخيص دهد.
شما بايد به دنبال محمد جيالنی باشيد، او با دو تن ديگر جنازه برادرم را آوردند. قبل آنکه احمد را دفن کنند جنازه را ديدم.
هيچ کسی متوجه نشد ولی دور دهان و دماغ احمد کبود بود. خدا خبر دارد چرا؟ ولی وقتی با جيالنی صحبت کردم و پرسيدم: چه
اتفاقی برای او رخ داده؟! گفت: احمد معتاد بود و کبودی ها هم بخاطر مصرف ترياک است.
ولی من باور نکردم، در اين قريه بسياری ها ترياک مصرف می کنند ولی دور دهان شان کبود نيست. محمد جيالنی دروغ ميگويد، به
دنبال او باشيد و هر سوالی داريد از او پرسجو کنيد. انشاءهللا که حق به حقدارش برسد.«
- با شنيدن اين ها تشکری کردم و همرا با فيض به سمت خر ها روان شديم. فيض گفت: »منظور اين دخترک چی بود؟«
گفتم: »از آن چيزی که فکر کنی دختر باهوشی بود. احمد را خفک کردهاند، کبودی های دور دهان و بينی نشانده دهنده يک دست
قوی است. از انجايی که پسرک چند روز در تب و درد بازوی خود بوده پس بايد در زمان مرگ ضعيف شده باشد.
برای همين در مسير برگشت به خانه خفک اش کردند تا کسی متوجه قتل وی نشود. اما خواهر احمد متوجه شد. ميدانی فيض برادر،
اين قضيه بسيار جالب شد. من فکر میکردم قتل کاکا جانم کار گروه های قاچاق اسلحه است، ولی حاال فهميدم دست کمونيست ها هم
در جريان است. چه ربطی به کمونيست ها دارد؟ يعنی کاکا جانم در جريان انجام کاری بوده که من بی خبر بودم؟«
فيض گفت: »بخدا قسم عقلم کار نمیکند تو که ندانی من از کجا بدانم؟«
گفتم: »خير باشد بيا بريم اين محمد جيالنی را پيدا کنيم.«
هنوز يک قدم هم دور نشده بودم که فيض صدا کرد: »راستی! صبر اين قضيه گالب کمر شکسته را چرا باز بر گردن من زدی؟«
-تا همين را شنيدم، شروع کردم به دويدن که فيض صدا کرد: »فرار نکن، مثل مرد ايستاده باش و جواب بده.«
ولی من خنده کنان به سمت پائين روان بودم و صدا کردم: »حاال مگر چه میشود؟ ببين چقدر مشهور شدی تمام قريه تو را
میشناسد.«
فيض اينبار فرياد زد: »اينقدر که خوب است چرا خود را گالب معرفی نمیکنی؟«
ولی ديگر جواب ندادم و سعی داشتم از چنگ فيض فرار کنم اما دشنام های فيض را خوب میشنيدم ولی به پشت گوش حواله
میکردم.
) وژمه ( بالخره بعد از روز ها پيگيری دوباره برگشتم سر وظيفه مقدسم. تا يونيفرم جديد ام را بر تن کردم حس کردم دوباره متولد شدم. انقدر
خوشحال از برگشت بودم که چای صبح را نخورده خود را رساندم سر وظيفه و با ديدن صحن زيبا و گُل کاری شده مکتب روح و
روانم تازه شد.
مثل هميشه دوست دشمن برای احوال پرسی به ديدارم آمدند هيچ وقت فکر نمیکردم میشود بدون آنکه کاری انجام دهم دشمن پيدا
کنم. به محض ورودام به اداره مکتب ظريفه را ديدم، او هم از ديدنم انقدر خوشحال شده بود که شروع کرد به اشک ريختن و لبخند
زدن.
بدون لحظه ی صبر او را در آغوش گرفتم و گفتم: »بسيار ناجوان بودی، من نيامدم مکتب تو چرا برای ديدنم تا خانه ما نيامدی؟ يا
پيش خود فکر کردی وژمه از مديريت خالص شد چرا بايد به ديدار او بروم؟«
ظريفه عاجل گفت: »نه بخدا میخواستم بيايم، من و تو که آشنای دو روزه نيستيم چرا اينطور فکر میکنی؟ يعنی تو مرا همينقد ر
میشناسی؟ خدا باالی سرم شاهد است که در خانه بسيار جنجال ها داشتيم و نشد به ديدار تو بيايم.«
- صورت اش را بوسيدم و گفتم: »درک میکنم کدام خانه بدون جنجال است، خصوصاً خانه شما که يک برادر مريض هم داريد.«
ظريفه لبخندی تلخی زد و گفت: »باز فرار کرده بود، سه رو به تعقيب او بوديم. ديگر از زنده پيدا کردن او دست شسته بوديم. اما
خدا باالی مادرم رحم کرد و پسرش را در قبرستان پيدا کرديم.«
پرسيدم: »اينبار چی شده بودگ مگر دوايش را سر وقت مصرف نمیکند؟
ظريفه با صدای ضعيف و خسته گفت: »خالص کرده بوديم، برای همين دست و پايش را بستيم به خود اسيب نرساند ولی نمیدانم
چطور خود را باز کرده بود و از خانه فرار کرده بود. سه روز نه آب خورده بود و نه نان، سر و پايش غرق در نجاست شده بود.
صرف حمام کردن او پنجساعت طول کشيد.
باور بخدا کن وژمه جان مادرم راضی نمیشود او را در علی آباد بستر کنيم. اوالد است حتی اگر ديوانه باشد باز هم او را دوست
دارد. ولی صبر من رو به خالصی است، ديگر نمیتوانم مراقب کسی باشم که حتی کنترول ادرارش به دست خودش نيست.«
- همرا با غم و اندو فراوان کوشش داشتم با صحبت کردن و دلداری دادن از درد هايش کم کنم ولی خودم میدانستم چيزی نيست که
به اين سادگی ها حل شود.«
) ميخايل (
طی چند هفته متوالی تمام رفت آمد های وژمه را زير نظر گرفتم، حتی اشنا ها و همسايه ها هم از نظر ما خارج نبود چيز های هم
فهميدم. بشير اوراقی را روز ميز گذاشت و گفت: »يک نفر است که رفتارش بسيار مشکوک است.«
با ديدن اوراق گفتم: »ِکی؟«
بشير در حاليکه فاجه ی از بيخوابی میکشيد با انگشت بر ورق اشاره داد و گفت: »همکار وژمه، نمیدانم او را ديدی يا نه، نامش
ظريفه است از دوستان نزديک وژمه است ولی بسيار رفتار های مشکوکی دارد.«
گفتم: »ها، ها يادم آمد او را ديدم، يک دخترک جمع جور و عاجزی معلوم میشود حاال کجای رفتار او مشکوک است؟«
بشير گفت: »تمام ديشب را در خانه جيالنی بود، هفته پيش هم به ديدار کسی رفت که پای دوی جيالنی را میکند. اينجا "چمچه گری"
نام دارد.
اگر وژمه را از حزب خارج کردهاند ظريفه چرا هنوز فعاليت میکند؟«
- گفتم: »نمیدانم يعنی وژمه دروغ می گويد؟«
بشير گفت: »هللا اعلم، به نظر من از طريق وژمه به جای نميرسيم يا بسيار هوشيار است و ما نمیدانيم يا بسيار احمق که دوست
صميمیاش از او سو استفاده میکند.«
گفتم: »بلند شو برويم به ديدارش چند سوالی دارم بايد بپرسم.
) صوفی (
هر کسی را ميشناختم به دنبال محمد جيالنی روان کردم. بايد بدانم اين کمونيست ها از ما چی میخواهند. در همين جريان دليل ربودن
وژمه را برسی می کردم که يادم آمد ميخايل انروز در کنار وژمه ايستاده بود. با خود فکر کردم عسکر روسی مثل او که شهر را هم
خوب نمیشناسد وژمه را چطور میشناسد؟
در خياالتم وژمه را سرزنش کردم و گفتم: »ای يار ديوانه من، خود را در کدام جنجال غرق کردی که من بی خبرم؟«
اينطور نمی شود بايد به ديدن او بروم و از خودش بپرسم دزد ها با او چه کاری داشتند.
با عجله خود را بر در خانه شان رساندم، دختر ِک خورد سالی دروازه را باز کرد و با ديدن من گفت: »سالم با ِکی کار داريد؟
سرم را خم کردم در مقابل صورتش و گفتم: »میشود وژمه را صدا کنيد؟«
دخترک با لبخند زيبايی گفت: »نيست وظيفه رفته بعد از ظهر برميگردد.« با خوشحالی گفتم: تشکر قندولک. با خود زمزمه کردم آفرين پس برگشتی؟ شاباس، اصالً به تو ايمان داشتم برای همين خودم کار
نکردم. يعنی شيری که از مادر خوردی حاللت باشد دختر.
نميدانم مسير خانه شان تا مکتب را چطوری رفتم اما ميخواستم اولين نفر باشم که تبريک ميگوييد. با لبخندی دندان نمايی وارد اداره
شدم که ديدم مجلس گرم است و فقط من نيستم.
وژمه با ميخايل و ظريفه نشسته بودن و گُل میگفتند و گُل میشنيدند، صدای خنده شان هم که بلند بود و تا کجا شنيده میشد.
ظريفه با ديدن من گفت: »تو باز به کدام جرات اينجا آمدی؟«
ولی وژمه اجازه نداد من صحبت کنم و از جايش بلند شد و گفت: »بيا بيرون برويم بايد در مورد چيزی صحبت کنيم.«
گفتم: »نه، هر چی است بعدا کنيم، فعالً میخواهم اينجا باشم و بدانم ميخايل را از چه زمانی میشناسی؟« ً صحبت می
در همين لحظه ميخايل گفت: »من هم کم کم اماده رفتن میشدم راحت باشيد.«
تا از جايش بلند شد و به سمت دروازه آمد، دستش را گرفتم و گفتم: »کجا بخير من و تو صحبت ها داريم، بيا بيرون.«
دستش را از چنگم بيرون کشيد و گفت: »من با شما صحبتی ندارم.«
در همين اثنا وژمه پيش پزکی کرد و گفت: »صوفی اين رفتار تو اصالً جايز نيست، نبايد با همه طوری رفتاری کنی مثل آنکه زير
دست تو باشند.«
-از لحن صحبت و طرز برخورد های وژمه با خودم در مقابل آن پسر بسيار خشمگين شدم و گفتم: »من اين مرد را میشناسم، اما
دليل بودنش را در اينجا درک نمی کنم.«
ظريفه بين حرف های ما کاغذ پران آزادی شد و گفت: »از اشنا های من است میخواست با سيستم مکاتب افغانستان اشنا شود برای
همين با وژمه او را اشنا کردم.«
ميخايل هم به تعقيب او گفت: »بله میخواستم تفاوت مکاتب روسيه و افغانستان را ببينم خوشبختانه با کمک ظريفه جان فهميدم.«
- من که حيران حرکات اين سه نفر بودم ريز و چپ هر سه را زير نظر گرفتم. يا خاک بر سر شان است و احمقد تشريف دارند يا
دروغ گو های خوبی نيستند. برای جمع بندی آخر لبخندی زدم و گفتم: »که اينطور؟ درست است، ولی وژمه تو با من بيا بايد در
مورد چيزی شفاف سازی کنيم. بدون انکه منتظر جواباش باشم دستش را کشيدم و با خود بيرون آوردم.
دقيقاً زير سايه درختی نزديک به مديريت توقف کردم و پرسيدم: »چون من خود را در مورد امنيت تو مسئول ميدانم بايد بفهمم پشت
قضيه دزدی چه خبر بود و تو را کجا بُردند؟
چشم دوختم به چشم های نگران وژمه و گفتم: عجله کن دختر تمام روز وقت نداريم.

❤️
👍
🆕
😡
⏩
⏪
🇦🇫
💓
😂
😍
87