
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 28, 2025 at 09:26 AM
_*داستان واقعی*_
_*سرگذشت رها*_
_*قسمت دوم*_
_*نشر از کانال واتساپ*_
_*داســتان ســرا 𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂*_
_*لینک قسمت اول*_
*_https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/9418_*
بعد از یه مدت خواهرم کاملا جدا شد و یه ماه با ما زندگی میکرد خواهرم سه تا بچه داشت که حضانت بچه ها از شوهرش گرفته بود و با خودش زندگی میکرد.
بعد از یک ماه بابام برای خواهرم خونه گرفت تا با بچه هاش اونجا زندگی کنن.
اسم خواهرم سهیلا هست، سهیلا با بچه هاش مستقل شدن و هر چند وقت یک بار میرفتم خونه سهیلا کم میرفتم چون حوصله نداشتم از یک طرفی هم سر کار بودم.
بعد از چند ماه دیدم که سهیلا با یه پسری آشنا شده بود از شهر خودمون منم اصلا خوشم نمیوم.
میگفتم به من چه زندگی خودشه.
بعضی روزها که میرفتم خونه سهیلا میدیدم با هم حرف میزنن.
منم اصلا کنجکاو نبودم که ببینم این پسره کی
یه جورای برام مهم نبود.
بعد از احسان هیچ ماجرای برای مهم نبود.
یه جوری بودم که انگار هیچ احساسی به این دنیا نداشتم
وقتمو یا با خواب میگذروندم یا با سر کار رفتن.
از جدا شدن من و احسان الان که سال1403هست 7سال میگذره.
کلا بی خیال زندگی و خودم شود بودم همینجوری فقط روزم شب میشد و شبم روز.
از امدن سهیلا یک سال میگذشت تو این یک سال با اون پسره در ارتباط بود و فقط من از این ماجرا خبر داشتم.
از اون پسر بهتون بگم اسمش مرتضی هست هم سن خودمه 25سالشه قد بلند و پوست سبزه.
سهیلا 8سال از من بزرگ تر هست و همینطور از مرتضی.
همینجوری روزا میگذشت و منم ناچار به زندگی ادمه میدام.
یه شب سهیلا بهم گفت بیا خونم امشب بمون، من همیشه که میرفتم خونه سهیلا با مامانم میرفتم شب ها تنها نمیموندم اونجا دوست نداشتم، خلاصه اون شب من رفتم خونه سهیلا
بچه های سهیلا کوچیکن زیر ده سال هستن همشون
اون شب وقتی که رفتم خونه سهیلا برام چای اورد بعد نشستیم حرف میزدیم بعدش شام اورد که بخوریم
سر سفره که نشسته بودیم
من لیوان نوشابه رو اوردم بالا گفتم سهیلا به سلامتی که بخوریم سهیلا خندید گفت که دیونه این نوشابست مشروب که نیست.
منم گفتم خوب میدونم بعدش خندیدم گفتم کاش مشروب بود الان میخوردیم.
(البته بگم که من هیچ وقت مشروب نمیخوردم و از اینجوری چیزا خوشم نمیومد)
سهیلا بهم گفت اگه مشروب باشه میخوری منم با خنده گفتم چرا که نه.
بعدش گوشیشون برداشت زنگ زد و داشت حرف میزد منم یواشکی بهش گفتم با کی خرف میزنی سر سفره گفت صبر کن با مرتضی حرف میزنم😳
منم تعجب کردم ساکت شدم سهیلا به مرتضی گفت امشب بیا خونم مشروب هم بیار با خودت.
منم که خیلی شوکه شده بودم فکر میکردم شوخی میکنه فکر نمیکردم که اینا واقعنی مشروب بخورن
بعدش به سهیلا گفتم چرا به مرتضی گفتی مشروب بیار گفت من همیشه با مرتضی مشروب میخورم چیزی نمیشه نترس
ولی من خیلی میترسیدم هیچ وقت مشروب نخورده بودم.
سهیلا بهم گفت بخور جیزی نمیشه فقط یه کم بی خیال میشی.
منم ک خیلی برام جالب بود بعدش ک میگفتم بی خیال نیشم از این وضعیت ک دارم یه چند ساعتی خوش میشم قبول کردم گفتم باشه.
ساعت 10شب بود که مرتضی درزد سهیلا رفت در رو باز کرد.
با هم امدن تو خونه من یه جا رو مبل نشسته بودم فقط نگا میکردم مرتضی رو
بعد سهیلا مرتضی نشستن کلی خوراکی و مشروب گذاشت وسط شون منم صدا کردن گفتن بیا بشین.
منم یک دل نه صد دل نادل رفتم نشستم.
اینم بگم که مرتضی به مشروب میگفت فن و به خوراکی ها هم میگفت مزه.
بعدش بهم گفت نگو که مشروب اینجوری ک من میگم بگو.
برام یه پیک فن ریخت و خوردم خیلی مزه بدی میدای بوی الکل میداد گفتم دیگه نمیخورم ولی اونا قبول نکردن
گفت باید بخوری.
اگه از جم مون اینجوری بری ما ناراحت میشیم با اصرار خیلی زیاد تا اخر همراهشون خوردم.
یه حسی داشتم که نمفهمیدم چی تا حالا اونجوری خوش نبودم همش میخندیدم حرف میزدم و انگار رو آسمون بودم
اون شب تو همون حال که داشتم متوجه شدم که مرتضی بهم یه جوری نگاه میکنه همه توجه هش به من بود اون شب حالم خوب نبود تا ساعت 3شب بیدار بودم و خواب نمیشدم بعدش خوابیدم.
صبح که بیدار شدم دیدم مرتضی هم هنوز اونجاست نرفته بود با هم صبحانه خوردیم بعدش رفتم خونه
اون شب خیلی بهم خوش گذشت.
رفتم سر کار از سر کار که برگشتم دیدم مرتضی به اینستاگرام یه فیلم خنده داره فرستاده
_*500 لایک قسمت بعدی نشر میشه*_

❤️
👍
😮
😢
😂
😡
🆕
😏
🫡
💓
366