
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
February 28, 2025 at 08:14 PM
_رمـ 𓍯ــان : `عشـــق یا ه.وس`_
_ژانـــر : عـــاشقانه_
_قـ 𓍯ــسمت : پنجم_
*`˖࣪ᝰ𝑌𝑎𝑠𝑎𝑚𝑖𝑛`*
قسمت چهارم🕯️👇🏻
https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/9399
`بخشی از پارت گذشته`
مرال به التماس افتاده بود.همیشه همین بود.ولی بعدش که پیاده میشدیم دوباره میخواست سوار بشه.منم
چشمامو از ترس بسته بودمو دهنمو باز کرده بودم ...بالخره تموم شد و پیاد شدیم.حالم داشت به هم میخورد.ولی
خیلی کیف داشت.دلم میخواست دوباره سوار بشم.
........
شایان:آخه شا دوتا که انقدر میترسین چرا اصرار میکنین سوار بشین؟
_کی گفته ما میترسیم.اینکه چیزی نبود.
رویا:از قیافه ی دوتاتون معلومه.
منو مرال به هم نگاه کردیم و دوتامون پخ زدیم زیر خنده.موهای مرال شاخ شاخی شده بود.شالشم در مرض افتادن
بود.مانتوشم که کج شده بود.احتماال منم همین وضعو داشتم که مرالم خندید.خودمو درست کردم.سوارچند تا دیگه
از وسایل شهر بازی شدیم.اون 3 تا بیجنبه هم فقط دو تا از آروم تریناشو سوار شدن.مامانمم یه بار زنگ زد که
خبرمونو بگیره.از شهر بازی اومدیم بیرون.رویاشون پشمک خریده بودن داشتن میخوردن.ولی منو مرال از بس
چرخیده بودیم با دیدن شیرینی حالت تهوع میگرفتیم.اونا هم عین جارو برقی خوراکیا رو جمع میکردنو
میخوردن.باقله هم خریدنو تو معده شون ریختن.برگشتیم سمت ماشین.تو راه دیگه ساسانشونو ندیدیم.رفتیم سمت
زیارت.اونجا هم یه خیلی دور زدیم.هنوز مردم در حال ترقه و فشفشه و تی ان تی و نارنجک ترکوندن بودن.یه روز
از چهارشنبه سوری گذشته بود.ولی هنوز از نظر مردم ادامه داشت.برای شام کنار یکی از همون رستوران های
زیارت وایسادیم و رفتیم شاممونو خوردیمو برگشتیم.تو راه برگشت چشم آرتا به نون سنتی پزای وسط خیابون
افتاد.آقا واسه من تازه هوس نون خوردن کرده بودن.این شکمش مگه چقدر جا داشت هرچی میریخت توش پر
نمیشد.خالصه نون هم خریدو هممون خوردیم و دوباره برگشتیم سمت نهارخوران.از بین درختای خوشگل شهرمون
رد شدیم و به سینما چهار بعدی رسیدیم.قرار بود بریم فیلم ببینیم.از ماشین پیاده شدیم.و رفتیم ببینیم این
سکانسش چیه.این سکانسش قسمت مورد عالقه ی من بود.بعدشم نوبت رابین هود بود.مرال:بیا هممون رابین هودو
میبینیم دیگه وستا._نه من از اون خوشم نمیاد.رویا:آخه چه فرقی داره.ما هممون میخوایم اونو ببینیم تو هم بیا
دیگه._ای بابا اذیت نکنین .من از این فیلم خوشم نمیاد.اصال شماها هم با من بیاین.مرال:اوهو.چه غلطا.من عمرا
دوباره این فیلمو ببینم.یاد موشاش میفتم چندشم میشه.من همین رابین
هودو میخوام.همتون موافقین؟رویا و شایان موافقت کردند ولی آرتا هم گفت همون سکانس منو میبینه.با آرتا
وایسادیم تا نوبتمون بشه.بلیطارو هم آرتا گرفت.بچه ها هم بیرون روبه روی تلوزینش که افراد داخل سینمارو با
عکس العمالشون نشون میداد وایسادن.رفتم سریع همون اول نشستم.آرتا هم دقیقا کنار من سمت راست
نشست._قبال این فیلمو دیدی؟آرتا بود که این سوالو پرسید.بهش نگاه کردم اونم داشت منو نگاه میکرد._آره
دیدم.در کل این سینما فیلمای فوق العاده ای نداره ولی این قسمتش از بقیش خیلی بهتره.
سرشو تکون داد و روی صندلیش جا به جا شد.کمربندشو بست.عینکی رو هم که جلوی در گرفته بودیم زد.منم
همینکارو کردم.یه نگاه به سمت چپم کرد.ای جان چه خبره.ساسانم که دقیقا کنارمه.این کور بود منو ندید.یه مشت
زدم تو بازوش.
_تحویل نمیگیری ساسی.
با تعجب روشو کرد سمت من:اِ تویی وستا؟اینجا چیکار میکنی؟
نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردمو گفتم:همون کاری که دقیقا تو میخوای بکنی.
_مسخره میکنی.راستی چرا نیومدی.من خیلی منتظرتون شدم.ولی دیگه به اجبار بچه ها مجبور شدم بلند بشم تابریم
دور بزنیم.دوستامم اینجان.
یه نگاه به اونورش کردم دیدم بـــــلـــه.گله ای اومدن.خم شدم برای همشون دست تکون دادم.ااونا هم همینکارو
کردن.پنج شیش نفر بیشتر نبودنا.اومدم دوباره با ساسان بحرفم که یکی آستین مانتومو کشید.آرتا بود.
با اندکی حرص که تو ی کالمش بود و اونو دقیقا مثل یه بچه کرده بود گفت:بیا فیلمتو ببین دیگه.من ایجا نیومدم
حرفای شماهارو گوش بدم.فیلم شروع شده
بعدشم با یه کوچولو اخم که خیلی جذابش کرده بود برگشت سمت فیلم.رومو کردم سمت ساسانو گفتم:
_حاال بعدا حرف میزنیم.فعال سکوت کنیم تا این بغلیم گوشامو نکنده.
ساسان یه خنده به همراه یه چشمک برام فرستادو گفت:
_چشم بانوی من.
منم رومو کردم این سمت که دید یا ابوالفضل این آرتا چرا جنی شده.با اخم وحشتناک زل زده بود ساسان.بعد با اخم
منو نگاه کردو آخرشم دوباره روشو داد سمت فیلم.ولی هنوز اخمشو داشت.منم توجهمو به فیلم دادم.حسابی رفته
بودم تو حس.بعضی جاهاشم بی اراده خودمو جمع میکردم.به قسمت موشاش که رسیدم خودمو کامال جمع کردم و
پاهامو باال آوردم و نا خود آگاه به سمت آرتا متمایل شدم و دستشو که روی دسته ی صندلی بود گرفتم.یه جوری
شدم.دستاش داغ بود.خیلی داغ.ته دلم یه حس امنیت داشت وول میخورد.حواسم به کل از فیلم پرت شده بود.نباید
میزاشتم این احساس ادامه پیدا کنه.یه وقت دیدی کار دسته خودم دادم.میخواستم سریع دستمو بکشم که اون یکی
دستشو گذاشت رو دستم برگشت سمتش. چشمش به فیلم بود ولی حواسش به من.دیگه از اون اخم خبری نبود.به
جاش یه نیمچه لبخند روی لباش بود.نباید زیاد ضایع میکردیم.چون بچه ها از بیرون داشتن ما رو نگاه میکردن.برای
همین بدون هیچ عکس العمل دیگه ای فیلمو نگاه کردم.ولی احساس میکردم آرتا خیلی آرام و نا محسوس دستمو
نوازش میکنه.همین حالمو بدتر میکرد و تمایلمو به گرفتن دستاش بیشتر.یعنی نیاز که میگن اینه؟همین حسی که
من االن دارم؟پس چرا نسبت به بقیه پسرا انقدر تمایل نداشتم؟با پسرای فامیل و آشنا خیلی راحتم ولی هیچوقت از
تماسشون احساس لذت نمیکردم.
از بقیه ی فیلم چیزی سر در نیاوردم.بعد از چند مین فیلم تموم شد.چون فیلم کوتاه نشون میدادن.سریع دستمو از
دستش کشیدم بیرون.کمربندمو باز کردم و به سمت در حرکت کردم.متوجه شدم اونم داره پشت سرم
میاد.نمیتونستم باهاش هم گام بشم.دلم نمیخواست االن باهاش راه برم.ولی ساسان اومد کنارم._االن کجا میری وستا؟
_نمیدونم.احتماال بعد از اینکه دوستامم فیلمشونو دیدن یه خورده دیگه تو نهار خوران میمونیم بعدش بر میگردیم.
سرشو به معنی فهمیدم تکون داد و دوباره گفت:این پسره که همرات بود کیه؟خبریه؟
بهش نگاه کردم تو کر بود.
_نه بابا.مهمونه.اومده چند روز بمونه.فردا هم میره.
برگشتم عقب تا ببینم کجاست که پیداش نکردم.معلوم نیست کجا رفته.ساسان سرجاش وایساد منم وایسادم.
_دوباره میتونیم همدیگه رو ببینیم؟چون خیلی بیخبر دیگه کالس نیومدی نتونستم نشونه ای ازت گیر بیارم.
نشونه میخواست چیکار؟اینم دلش خوشه ها.شمارمو بهش دادم.اونم یه میس برام انداخت تا منم شمارشو داشته
باشم.با خوش رویی ازم خدافظی کردو زودتر از من از سینما خارج شد.
منم رفتم بیرون.مرالشون تو صف بودن تا برن فیلم ببینن.رفتم پیششون.مرال وقتی منو دید با خنده گفت:
_که نمیترسی دیگه؟اون تیکه ای که میخواستی بپری تو بغل کناریت مطمئنم قسمت موشاش بود.آره؟
منم یه لخند بهش زدمو گفتم:حداقل جرئتشو داشتم بازم نگاش کنم.من از موشاش نمیترسم فقط چندشم میشه.
_آره جون عمه ات.
بعد از کمی معتلی بابت بیرون اومدن نفرات قبلی اونا رفتن تو تا فیلمشونو ببینن.من برگشتم تا ببینم آرتا کجاست
که صداش در نمیاد.برگشتنم همانا چشم تو چشم شدنم با آرتا همانا.دقیقا پشت سرم وایساده بود.تو چشاش یه
چیزی بود.نمیدونستم باید بترسم یانه.از سر شب اینطوری بود.ولی لحظه به لحظه نگاش یه جور دیگه میشه.برای
اینکه برای چند لحظه هم که شده فرار کنم گفتم:
_من میرم یه آلوچه بخرم تو هم میخوای؟
بدون اینکه تغییری تو چهرش ایجاد بشه گفت:نه مرسی.
این امشب بال مال سرم نیاره.خطرناک میزنه.منم که اراده ام خیلی ضعیف شده.وستا آروم باش.اون هیچ فرقی با بقیه
پسرا نداره.گولشو نخوری!اصال وسوسه کننده نیست.دیدی چه بدن سردی داشت؟ایش اصال دیگه دوست ندارم حتی
دستشو بگیم.نمیـــــــــخوام.نمیخ وام.نمیخوام....میخوام.فقط یه بار.خب تا این سن هیچ غلطی نکردم معلومه
وسوسه میشم.فکر کنم دیگه وقته ازدواجمه.خاک بر سرم بکنن که یه شبه نظرم عوض میشه.آخه این بدقواره ی
بیرخیت چی داره؟اه اصال ول کن.دیوونه شدم.وا خاک به سرم.من این همه جفنگ بافتم تو ذهنم چرا هنوز چشممو از
روی این پسره برنداشتم.االن چه فکرایی که نمیکنه.چرا رنگش داره عوض میشه.سریع چشممو ازش گرفتم و به
سمت اون آقایی که آلوچه میفروخت رفتم.یه ظرف پالستیکی با قاشق برداشتم اونم برام آلوچه ریخت.باهاش
حساب کردمو برگشتم پیش آرتا که حاال داشت از توی اون تلوزیون کوچیکه بچه ها رو نگاه میکرد.معلوم بود هنوز
فیلم شروع نشده چون در حال کمربند بستن بودن.آلوچه رو گرفتم طرف آرتا:میخوری؟
قاشق داخل ظرفو برداشت با یه دونه آلوچه برد طرف دهنشو خوردش.چشمامو گرد کردم:_چرا قاشقو دهنی کردی؟قاشق مال من بود میزاشتیش تو دستت بعد میخوردیش.
_اونطوری تبم نمیگرفت. برو دوباره واسه خودت قاشق بگیر.
یه نگاه به مرد آلوچه فروش کردم دیدم حوصله ی رفتن ندارم.برای همین با دست شروع کردم به خوردن.خیلی
ترش بود.وووووی.بعضی جاهاش صدای ملچ مولوچمو خودمم میشنیدم.آرتا هم برمیگشت انگار داره به بچه اش
نگاه میکنه ابرو باال مینداختو دوباره سرشو بر میگردوند طرف تلوزیون.بعد از 5 مین تموم آلوچه هارو با آرتا
خوردیم.دستام یه جوری شده بود.
_من میرم دستامو تو دست شویی بشورم
_باشه عزیزم بروانگار دوس دخترشم.عزیزم خودتی.بیشهور.رفتم سمت دستشویی .تقریبا نزدیک بود.سمتی که من
رو به روش بودم دستشویی خانما بود.اونطرفش که از سمت من دید نداشت دستشویی آقایون.خیلی تاریک بود حتی
چشم کار نمیکرد.نور ضعیف دستشویی هم هیچ تاثیری نداشت.پشت دستشویی جنگل بود.برای همین تاریک تر
نشون میداد.خلوتم بود.کم مونده بود از ترس خرابکاری کنم.از کنار جنگل هم به دستشویی آقایون راه داشت.
با نام خدا رفتم جلو.خیلی خیلی جای بدی بود.اصال دید نداشت.دوس داشتم برگردم بیخیال دست شستن بشم.ولی
وضعیت دستمم خیلی خراب بود.رفتم تو دست شویی.فقط یه نفر دیگه هم توی دستشویی بود که اون دستاشو
شست و رفت.انگار اومدیم یه منطقه ی ناشناخته.منم سریع دستمو شستم با عجله اومدم بیرون.میخواستم بدوم برم
سمت سینما که از پشت کشیده شدم.رفتم جیغ بزنم که دست یکی اومد جلوی دهنم.دیدی بدبخت شدم.دیدی بی
آبرو شدم.واسه همین میترسیدم دیگه.اگه بگم داشتم می مردم دروغ نگفتم.چشمامو بسته بودم ولی حالیم شد که
منو برده پشت دستشویی جایی که اصال دیده نمیشد.فکر میکردم منو میدزده و میبره سمت جنگل.باید اشهدمو
میخوندم ولی صداش در نمی اومد.حرکتم نمیکرد.همون جا وایساده بودیم.دستشم یه جوری جلوی دهنم گرفته بود
که نمیتونستم گازش بگیرم.
بعد چند ثانیه چشامو باز کردم.من داشتم کیو میــــدیــــدم؟!!آرتـــا؟
چشمام به حالت ماکزیمم خودش در اومد.چشمای اونم یه جوری بود.حالت عصبی و ناراحتش بیشتر تو چشمم
میومد.کالفه بود.میتونستم از نگاش بفهمم.سرشو آورد کنار گوشم گفت:
_داری رو اعصابم میری وستا.داری دیوونم میکنی؟چرا انقدر سبکی؟فکر کنم ازنگاهم باید تو سینما فهمیده باشی که
خوشم نمیاد باهاش حرف بزنی اونوقت تو بهش شماره میدی؟
دستشو از روی دهنم ورداشته بود.در حالیکه تو چشاش زل زده بودم.با اندکی لرزش که صدام داشت گفتم:
_تو چیکار داری؟اون دوستمه. کار خالفی نکردم.بد نگام کرد.خیلی خشن بود.اینکه دسته هرچی دیوونس از پشت بسته.
_ببین دارم بهت چی میگم.من اصال دوست ندارم دختری که ازش خوشم اومده با بقیه الس بزنه.حواست باشه تو
ذهنت فکرای عاشقونه نکنی.فقط بهت گفتم که بدونی چیزی که قراره برای من باشه و من کوچیکترین حسی بهش
داشته باشم نمیتونه برخالف میل من کاری بکنه.فهمیدی؟
فقط با ترس بهش نگاه کردم.روانیه.دندوناشو رو هم فشار داد و دوباره گفت:
_گفتم فهمیدی چی گفتم؟
الان وقته بحث کردن باهاش نبود.خیلی پررو بود.واقعا اعتماد به نفسش افتضاح باال بود.همونطوری مظلوم تو چشاش
زل زدم و فقط سرمو تکون دادم.برای چند ثانیه در حال نگاه کردن به هم بودیم.نه من چیزی میگفتم نه اون.دوباره
داشت رنگ نگاش عوض میشد.میخواستم بگم حاال میشه بریم که تا دهنمو باز کردم یه چیز داغ اومد رو ل.ب.ا.م.یه
چیزی که داشت محکم به ل.ب.ام فشار میاورد . ل.ب.ای آرتا بود.هنگ کردم بدجور.ولی حس لذت هم بهم سرازیر
شد.دستشو گذاشت دور کمرمو محکم دستاشو روی پهلوهام و کمرم میکشید.ل.ب.اشم رو ل.ب.م و دور و اطراف ل.ب.م فشار
میداد.داشتم از حال میرفتم.اولین بار بود که یه پسر ازم ب.و.سه میگرفت.حس عجیبی بود.این من نبودم.چون منم حس
میکردم میخوام.اون لحظه یه نفر دیگه اومد تو جسمم.منم ناخود آگاه با ل.ب.اش بازی کردم.دستم آروم رفت سمت
موهاش و به حالت نوازش روشون قرار گرفت.شالم از سرم افتاد.سرشو یکم برد عقب.چشمش به گردنم
بود.دستاشو به نرمی آورد باال شالو یه خورده از دور گردنم باز کرد و ل.ب.اشو گذاشت رو گردنم و شروع به ب.و.سیدن و
بو کردنش کرد.داشتم مستش میشدم.صدای نفسام هر لحظه بلند تر میشد.لبامو گذاشته بودم روی موهاشو نفس
میکشیدم.اونم سرشو آورد کنار گوشم و با صدای فوق العاده آرومی گفت:
_داری دیوونم میکنی وستا.تو چی داری ل.ع.ن.تی؟چی داری که برای اولین بار جلوی یه دختر نمیتونم خودمو کنترل
کنم؟چی داری که انقدر جذبت میشم؟چرا داغم میکنی؟
یکم از صورتم فاصله گرفتو گفت:چطوری در عرض یه هفته به اینجا رسیدم؟.
دوبار سرشو آورد نزدیک صورتم و صداش هرلحظه آروم تر و نوازش گونه تر میشد تا اینکه رسید به لبمو کاملا
قطع شد.منو محکم تر به دیوار پشتم تکیه داد و خودشو کاملا بهم چسبوند.با ولع داشت با ل.ب.ام بازی میکرد.دستش
دیگه فقط روی کمرم نبود.داشت حرکت میکرد.روی تموم نقاط بدنم حسش میکردم.یکی از رونامو گرفت و محکم
فشار داد.همون پامو آورد باال.سرشو از لبم جدا کرد و با یه لبخند محو گفت:
_تا حاال حتی با خوابیدن و راب.طه داشتن با دخترای دیگه این لذتی رو که از ب.و.سه های تو و بدنت گرفتم حس نکرده
بودم.سرشو دوباره نزدیک آورد.دستش داشت زیاده روی میکرد.این دیوونه داشت چیکار میکرد؟داشت ازم سواستفاده میکرد؟چرا از سرشب حالش بد بود؟نکنه من ناخواسته تحریکش کردم؟حال خودمم هرلحظه داشت بدتر
میشد.نکنه بلایی سرم بیاره؟اینجا هرکاری بخواد میتونه بکنه.هیچکسیم نمیفهمه.لحظه به لحظه داشت حالم بدتر
میشد ولی نه.نباید میزاشتم.من تا الان دست نخورده مونده بودم.این داشت منو باز میداد.داشت بهم توهین
میکرد.وستا تو تا حاال با ه.و.س همه ی پسرا جنگیدی و بهشون اجازه ی دست درازی ندادی.الانم از خودت دفاع
کن.یادم باشه چند روز دیگه حتما برای ثبت نام کلاس کنگ فو برم.اینطوری بهتره.حداقل میتونم از خودم دفاع کنم.
الهی بمیرم من که الان دارم تو ذهنم باز چرت وپرت میگم.آخه الان وقت این حرفاست؟خاک تو سر خودم
بکنن.وقتی زد بی آبروت کرد بازم فکر کلاس کنگ فوت باشه.بزن ناکارش کن دیوونه.بعدا در مورد کلاس رفتنت
بحث کن.با تموم بی حالیم محکم از خودم دورش کردم.یکم فاصله گرفت با تعجب نگام کرد.چشماش دیگه اصال
حالت عادی نداشت.میخواست دوباره نزدیک بشه که یه دونه محکم خوابوندم تو صورتش.حقته.بخور.اینم دومین
چکی بود که بهت زدم.چشمام مظلوم شده بود.ولی گریه نمیکردم.دستشو گرفت رو صورتش باز با تعجب نگام
میکرد.باور نمیکرد که نمیخوام همراهیش کنم.عادت به پس زده شدن نداشت.ولی من پسش زدم.ضربه ی آخرم
بهش وارد کردم.یه دونه محکم زدم وسط پاش که مطمئنم حسش کاملا پرید چون خم شد روی پاهاشو گفت:دیوونه
ی و.ح.شی.
از فرصت استفاده کردمو سریع به سمت سینما برگشتم.تازه فهمیدم بقیه راست میگن اینجور موقع ها میشه با مردا
هرکاری کرد.بدبخت انقدر رفته بود تو حس که زورش به من نمیرسید.وگرنه زور من کجا زور و هیکل اون کجا.اصال
قابل قیاس نبودیم.جلوی در سینما وایسادم.اونجاتقریبا شلوغ بود.چند تا نفس عمیق کشیدم.واقعا دیوونه بودم که
اجازه دادم هر غلطی دلش میخواد بکنه
چه اتفاقی برام افتاده بود؟اصال هم من از سر شب مشکل پیدا کرده بودم هم اون.چرا جذبش شدم؟چرا مغزم اون
لحظه قفل کرده بود و فقط فرمان همراهی میداد.پس این مغز من به درد چی میخوره؟این که خودش پایه
تره.چطوری تو این رماناهمون اول مغز دختره سریع دستور فرار میده؟
حس خیلی بدی داشتم.حس یک اشتباه.حس کوچیک کردن خودم.اون امشب حال طبیعی نداشت من نبایدتا این حد
کوتاه میومدم.
چند دیقه بعد فیلم بچه ها تموم شد و اومدن بیرون .با هیجان داشتند در مورد فیلم با هم دیگه حرف میزدن ولی من
با افکار خودم درگیر بودم.چیشد که همچین اتفاقی افتاد؟اصال الان چطوری رومون میشه به هم نگاه کنیم؟
شایان که در عین گوش دادن به حرفای رویا داشت دورو اطرافشو نگاه میکرد بعد از تموم شدن حرف رویا رو به
من با تعجب گفت:
_پس آرتا کجاست؟
چی میگفتم بهش؟
_همین جا بود.نمیدونم چرا غیبش زد.

❤️
👍
😮
🆕
⏩
✅
😂
🍫
💋
💓
266