
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
March 1, 2025 at 04:24 AM
> _*✰رومان:عشوه گر*_
> _*✰قسمت: دهم*_
> _*✰نشر از کانال🥏: ☟*_
> _*✰داســتان ســرا 𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂*_
> _*✰ترتیب کننده: 😒*_
> _*`𝑺𝒖𝒏𝒊𝒍`*_
_*لینک قسمت گذشته ↯*_
*`https://whatsapp.com/channel/0029VaaisAR5vKAH53Arxj3E/9422`*
وژمه
همينطور هم زندگی را به اندازه کافی برايم سخت کرده بود،
حاال ميخواست داستان پشت قضيه دزدی مرا هم بداند.
بدون شک حرف های که میخواهم امروز بيان کنم از سخت ترين و دشوار ترين کلمات تشکيل شده و هر بيسوادی قادر به بيانش
نيست.
به سوی صوفی نگاه کردم، منتظر جوابی بود که خودش میخواست ولی من چيز ديگری در قالب جواب داشتم. يک نفس عميق گرفتم
و شروع کردم؛ ببين صوفی اينکه خود را مسئول محافظت از من میدانی بسيار بی معنا است. من با تو هيچ ارتباطی ندارم. نه از
بستگان تو هستم و نه هم میخواهم باشم.
هر احساسی که نسبت به من داری پيش خودت نگهدار، من مکلف نيستم احساسات ديگران را در مورد خودم جواب گو باشم. مرا
دوست داری مربوط خودت میشود. فکر میکنم آنقدر کالن شده باشی که مسئوليت احساست خود را به تنهای بهدوش بکشی. سعی
نکن اين حس را دو طرفه بسازی و يا بخواهی پای مرا هم وارد قضيه کنی چوم من هيچ نوع وابستگی به تو ندارم. من يک زن بيوه
هستم که دوست دارد باقی عمرش را تنها بگذراند. اُميد وار هستم فهميده باشيد.«صوفی در يک قدمی من ايستاده بود و مرا خسته تماشا میکرد.
با خونسردی زيادی انگار از قبل امادگی شنيدن اين حرف ها را داشته باشد دهان باز کرد و گفت: »چرا فکر میکنی من برای
اينکه عاشق تو باشم میخواهم اجازه تو را داشته باشم؟
من دوستت دارم چون خودم میخواهم و بر خالف تو برای خواسته هايم ارزش قايل هستم و برايش میجنگم. تو میتوانی تا جايی که
بخواهی در مقابل من مقاوت کنی ولی حق نداری مرا مانع شوی. من بر طبق خواسته های خودم پيش ميروم. حاال به زور شود يا با
خواسته قلبی برايم مهم نيست.
من به اين عقيده هستم انسان ها هميشه نمیدانند چه برايشان خوب است و چی خوب نيست. بايد گهگاهی يکی دست شان را بگيرد و
راه و چاه را نشان شان بدهد. از نظر من تو از آن جمله انسان های هستی که برای ديگران زندگی میکنی و خواسته های خودت
اصالً مهم نيستند.
اينجا است که من بايد مداخله کنم و تو را بفهمانم زندگی بيشتر از چيزی است که تو ميدانی؛ زندگی به عشق ضرورت دارد به دوست
داشتن های زيبا و پر احساس ضرورت دارد.
قبالً هم گفتم باز هم ميگويم، تو نااليقی تا بخواهی احساس مرا درک کنی. زمان نياز دارد تا تو اماده پزيرش اين همه احساس باشی،
اين چيزی که از من ميبينی قطره ای از اقيانوس احساسات من نسبت به تو است.
اين حرف ها را نميزنم که بخواهم تو را تحت تاثير خودم قرار بدهم، اين حرف ها از واقعيت وجود من سرچشمه میگيرد و کامال
پاک و خالص است.
درس سوم: سعی کن بيشتر از هر کسی خودت را دوست داشته باشی«
حاال هم اگر نمیخواهی در مورد دزدی چيزی برايم بگويی مشکلی نيست، بالخره خودم پيدا میکنم چه خبر است.«
-در مقابل چشمان متعجب من گونهام را کشيد و گفت: »متوجهی خودت باش، چون تو در نوع خودت بيجوره هستی.
از خداوند میخواهم مراقب من نباشد به جايش مراقبت از تو را دو برابر کند.«
رفت و قدم برداشت. از راهی که آمده بود برگشت. در ميانهی راه متوقف شد و به سوم نگاهی انداخته صدا زد: »ها راستی، تا يادم
نرفته در مورد ميخايل میخواستم چيزی بگوييم؛ من او را نمیشناسم پس به عنوان آدم درست تائيداش نمیکنم بسيار با او صميمی
اگر آن زن
نباش چون نظر به تجربيات من يک مرد و زن بدون آنکه هم مسلک هم باشند نبايد همديگر را مالقات کنند، خصوصاً
جذاب هم باشد.«
- اخرين کلمه را هم گفت و رفت. چشم من دور شدن قدم به قدم صوفی را اندازه گيری میکرد. با خود گفتم: چقدر دنيايی ما و افکار
م کرديم و او
ما متفاوت است. از اينکه اينقدر بر کالم و رفتار خود مسلط بود مرا ناراحت میکرد. گمان کردم همه مسير زندگی را گُ
راه گشاه شده و برای همه نسخه میپيچد. با غمی که در صدايم موج ميزد خطاب به صوفی که دور شده بود ديگر نمیشنيد گفتم:
کاش من هم همينقدر که تو به احساس و حرف هايت ايمان داشتی، باور داشتم. بسيار دوست دارم بدانم روزی که باخبر شوی من
کسی بودم که سو قصد به جان کاکای تو را برنامه ريزی کرد باز هم اينطور عاشق پيشه ميمانی يا خير؟«
) ميخايل (
من در چند قدمی ظريفه شاهد ماجرا بيرون بودم. بسيار دوست داشتم بدانم در بين صوفی و وژمه چه کالم های رد و بدل میشود.
ولی از همه مهم تر دوست داشتم بدانم چرا اين دختر هيچ ترسی از او ندارد؟ در همين عين متوجه ظريفه شدم که با لبخند کالنی
بيرون را تماشا میکند، با تعجب زيادی به او نزديک شدم و گفتم: »خيريت است؟«
تا همين را گفتم يک متر پريد و دستش را بر روی قلبش گذاشت. عاجل گفتم: »من معذرت میخواهم قصدم اصالً ترساندن شما
نبود.«
اينجا حضور داشتم ولی در
ظريفه چند نفس عميق گرفت و با لبخند ريزی گفت: »نه، اينطور فکر نکنيد گناه شما نبود. من جسماً
خياالتم غرق بودم و متوجه شما نشدم.«
گفتم: »مشکلی نيست من هم گاهی اوقات اينطور میشوم. راستی سوالی داشتم، شما هميشه همرا با بانو وژمه کار میکنيد؟ يعنی
منظورم اين است که هميش با هم ديده میشويد بايد تمام کار ها و برنامه های شما يکی باشد.«
ظريفه گفت: »البته ما بدون مشورت با هم کاری را انجام نمیدهيم.«
شود حتماً از هر نظر ميبينم قضيه بسيار مشکوک است. اين وژمه هم آدم سادهای معلوم نمی برای اينکه کسی شک نکند با کمکبا
شنيدن اين حرف بسيار متعجب شدم، يعنی وژمه دروغ ميگويد؟! او از طريق ظريفه با جيالنی ارتباط دارد؟
ظريفه کار هايش را پيش می برد. غير از اين فکرم کار نمیکند.
با آمدن وژمه ظريفه هم مقداری کتاب و دوسيه را زير بغل زد و گفت: »با اجازه تان ساعت درسی من شروع میشود.«
وژمه هم با لبخندی مصنوعی او را بدرقه کرد و پشت ميز نشست. معلوم بود فکرش بسيار درگير استتمام جراتام را جمع کردم و گفتم: »تو هم به اين عقيده هستی که بايد دشمن را در نزديک خود نگهداری؟«
وژمه با شنيدن اين حرف بدون اندکی فکر گفت: »منظورت صوفی است؟«
-من که اصال به صوفی فکر هم نميکردم و منظورم از دشمن خودم بودم، با حرف وژمه لبخندی زدم و گفتم: »بله منظورم صوفی
بود.«
وژمه ادامه داد: »من در مورد موقعيت صوفی هيچ قدرتی ندارم. اگر متوجه شده باشی نود درصد کار های صوفی با زور بازوی او
انجام میشود. ده درصد ديگر هم با فکرش و زبانش.
آن وقت چطور به اين نتيجه رسيدی اينکه صوفی به ديدار من میآيد نتيجه کار های عاقالنه من است؟ آن بنده خدا از هر کسی حرف
شنوی داشته باشد از من ندارد. همه را با يک چشم میبيند و من هم جزوی از هدف های او هستم. ما آدم ها اسباب بازی او هستيم.
حاال تو چرا اينقدر مشتاقی در مورد صوفی بدانی؟! تمام چيزی که تو بايد انجام دهی اين است که در مقابل ديد او نباشی. چون انطور
که من فهميدم دوست ندارد در چهار طرف من مردی را مشاهده کند.
پس از اين پس بيا کمتر همديگر را ببينم. يا نه، اصالً هر وقت خبری به دستم رسيد تو را اگاه ميسازم. از طريق ظريفه نامه ای يا
چيزی که اطالعات را به تو برساند روان میکنم؟
قبول است؟«
-با شنيدن حرف های وژمه پوزخندی زدم و گفتم: »مرا با اين وعده ها نمیتوانی به بازی بگيری. همانقدر که صوفی برای تو
خطرناک است برای منم است. پس وقتی تو فرار نمی کنی من هم نمیکنم. فکر نکن خبر ندارم در اين چند وقت چه میکردی.
هر کسی را احمق فرض میکنی بدان من احمق نيستم و ميدانم که فکر های بر سر داری، پس هر زمان خودم واجب دانستم میآيم و
تو هم مرا مانع شده نمیتوانی.
-همين را گفتم و خواستم از جايم بلند شوم که وژمه صدا کرد: »صوفی عاشق من است و با من کاری ندارد، ولی فکر نکنم بچه باز
هم باشد که با تو کاری نداشته باشد. به ناحق تالش نکن مثل آدم های باهوش صحبت کنی در حاليکه هيچ چيزی نمی دانی.
من همين چند لحظه پيش در مقابل صوفی رسماً جواب رد دادم، گفتم نمیخواهم با هيچ مردی رابطه ی احساسی داشته باشم ولی مرغ
او يک لنگ بيش ندارد. اهميت نداد من چه میخواهم. فکر میکند اينکه او را پس ميزنم از بی عقلی و نااليقی من است.
بعد تو گمان کردي من نترسم؟ اينقدر شير دل شدم که با صوفی سر کله بزنم؟
نه سخت در اشتباهيد، شب و روز از ترس اينکه حاال صوفی دروازه خانه ما را میشکند و به جانم میآيد آرامش ندارم. به واال که
تمام ترسم برای خودم نيست، من پدری دارم که بيگناه است برای او تشويش میکنم.
پس با اين همه مشکالتی که من دارم سعی نکن برای من خط و نشان بکشی و بخواهيد تهديدام کنيد. طاقت يک دردسر ديگر را
ندارم. همانطور که ق بالً گفتم؛ هر زمان از جيالنی خبری دستم برسد اولين نفر شما را آگاه ميسازم.
من در اين چند مدت اخير جيالنی را نديدم، پس نمیدانم برنامه بعدی او چيست. در اين حالت ديدار هر لحظه شما چه معنای دارد؟
جز اينکه هر دقيقه شک و ترديد صوفی را بيشتر کند هيچ سودی برايمان ندارد.«
- نمیدانستم چه خبر است و ِکی راست ميگوييد اما حرف های وژمه هم تا جايی منطقی است. نزديک ميز رياست او شدم و گفتم:
»ببين من از قوانين اين کشور آگاهی ندارم ولی میدانم هر کسی قدرت داشته باشد يعنی هر کاری میتواند. اگر اينقدر که بيان
میکنيد از صوفی ترس داريد من میتوانم شما را کمک کنم. برای من اماده کردن يک پاسپورت و سفر روسيه کار سختی نيست.
ميتوانيم با هم فرار کنيم آن وقت ديگر نه صوفی است و نه هم ترسی.
ميدانم ارمان های کمونيستی شما چيست، اين را بدان که کشور روسيه شما را به تک تک آنها میرساند و نيازی هم نيست برای
خواسته هايتان جان کسی را بگيريد يا از ترس مرگ هر لحظه فراری باشيد. فقط الزم است با من صادق باشيد و چيزی را پنهان
نکنيد آن زمان شما را از هر نظر محافظت میکنم. ميدانی که قدرتش را دارم.«
به چشم های سبز روشن وژمه خيره شدم و منتظر جواب بودم. اگر برای حفظ جان خود دروغ ميگوييد پس بايد پيشنهاد من را قبول
کند.
وژمه زودی دستم را گرفت و گفت: »يعنی میتوانيد من و پدر جانم را نجات بدهيد؟«
دستانش را به نرمی فشردم و گفتم: »بله، اگر ميخواهيد خلوص نيت مرا ببينيد من همين امروز برای اينکه شما را با خودم روسيه
ببرم اقدام می کنم. ولی بايد با من به طور رسمی ازدواج کنيد، مدارک ازدواج را برای سفارت ارسال میکنم و در بين يکی دو ماه
جواب میآيد. آن زمان بدون هيچ مشکلی ميتوانيم افغانستان را ترک کنيم.
اين کار برای من بسيار اسان است چون من نظامی هستم.
بعد ميتوانيم به طور توافقی طالق بگيريم و شما به عنوان يک شهروند روس در روسيه زندگی کنيد. میتوانيد خودتان هم تحقيق کنيد.
ولی بدانيد، اينکه در مورد جيالنی برايم خبر دقيق برسانيد از هر چيزی مهم تر است. وظيفه من به اين خبر های شما بستگی دارد.« وژمه کمی با خود فکر کرد و گفت: »بايد در مورد اين تصميم با پدرم مشورت کنم. من فقط برای خودم زندگی نمی کنم.
اما بدانيد چه با کمک شما چه بدون کمک شما من هر اطالعاتی از جيالنی بدست بياورم در اختيار تان قرار ميدهم.«
) وژمه (
بعد از رفتن ميخايل بسيار فکر کردم. من هيچ وقت خارج از افغانستان نبودم و نميدانم چطور جايی است. اما باز هم هر جايی باشد
از افغانستان بهتر است.
اينجا هر قدر تالش کنم به جايی نمیرسم. ولی ايا پدرم راضی می شود؟
بايد با او صحبت کنم حتی برای نجات جان من هم شود بايد يک اقدامی بکند. بالخره او پدرم است.
در همين فکر ها بودم که ظريفه را در مقابلم ديدم، پرسيدم: »تو صنف نداری؟ باز اينجا چه میکنی؟«
ظريفه با نگرانی گفت: »امروز دو صنف داشتم که يکی را رفتم ديگری را واگذار کردم. يکی از دوستانم بيکار است و به جای من
ميرود. ببين وژمه جان، اتفاق ا اند نبايد تو را خبر کنم ولی من نمیتوانم از تو چيزی را پنهان کنم. ُفتاده؛ هر چند برايم گوش زد کرده
ديشب جيالنی خانه من آمده بود و برايم پيشنهاد کاری داد و گفت: اگر همکاری کنم دوباره اجازه برگشت به حزب را دارم. برای
آنکه دوباره عضوی از حزب باشم بايد کاری را که گفت انجام بدهم. حاال تو مرا کمک ميکنی؟«
-با شنيدن اين ها از دهان ظريفه با ناراحتی از جايم بلند شدم و گفتم: »چرا اين حرف را پيشتر نگفتی؟ پس برای همين است که
ميخايل به حرف های من باور ندارد؟
اخر چرا اينقدر احمق هستی، خوب ديدی مرا دزدی کردن پس بايد ميفهميدی قدرت تعقيب کردن ما را هم دارند. ای خداااا اخر تو ِکی
عاقل ميشوی؟ جيالنی چرا بايد به کمکی آدم ضعيفی مثل تو محتاج شود؟ حتماً میخواهد مثل دفعه پيش که مرا به ناحق شريک جرم
ساخت تو را هم بازی بدهد.«
ظريفه با خشم زياد صدا کرد: »من ضعيف نيستم اين تو هستی که بسيار مغروری و همه را ضعيف و بيچاره ميبينی.«
-با ديدن حرکات ظريفه دهانم باز ماند و گفتم: »نه عزيزم منظورم اين نبود، چرا اينطور برداشت غلط کردی؟
من فقط میخواستم بگويم جيالنی به کمک آدم های مثل ما نياز ندارد.«
ظريفه چشمانش اشک آلود شد و گفت: »من سخت به پيسه نياز دارم و میخواهم برگردم و عضو حزب باشم. میخواهم پيشرفت کنم.
من مثل تو فاميل پيسه داری ندارم تا تکيه گاهم باشند خودم ميخواهم پيشرفت کنم. اگر مرا در اين کار کمک کنی جاسوسی جيالنی را
میکنم و خبرش را به دست تو ميرسانم. خواهش ميکنم وژمه جان کمکم کن، بايد برای برگشت به حزب اين کار را انجام بدهم.«
- اهی کشيدم و بر چوکی تکيه زدم، نمی توانستم ظريفه را اينقدر بيچاره و درمانده ببينم، حق دارد با آن برادر ديوانه و مادر پيرش
چنين خطراتی را به جان بخرد. لعنت به اين زندگی که اينقدر سخت است. پرسيدم: »حاال اين کار چی است؟«
ظريفه با شنيدنش لبخندی زد و اشک چشمانش را پاک کرد و گفت: »سخت نيست، فقط بايد از دکان ميرويس اسنادی را دزدی کنيم.«
- با تعجب گفتم: »فقط همين؟«
ظريفه گفت: »بله، ديدی چقدر اسان است؟ چون به تنهای نمیتوانم از تو کمک خواستم. من جز تو به کسی نمیتوانم اعتماد کنم بيا و
قبول کن.«
گفتم: »قبول است، حاال چه زمانی بايد اين کار را انجام بدهيم؟«
ظريفه گفت: »امروز عصر قرار است کسی اسناد مهمی را به ميرويس بدهد. به بهانه خريداری وارد دکانش می شويم و اسناد را
دزدی میکنيم.«
-گفتم: »اين چطور داستانی است؟ مگر میشود داخل دکانش شويم و به همين راحتی اسناد را ورداريم؟ اوووف چقدر تو دختر سادهی
بايد برنامه ريزی کنيم. اين قسمت را به من واگذار کن.«
عصر همان روز به سمت دکان ميرويس روان شديم. از انجايی که طر ف مقابل ما مرد بود بايد بسيار محتاط عمل میکرديم پس با
ظريفه نقشه را بار ها و بار ها مرور کرديم. با خوش رويی وارد دکان ميرويس شديم، تا ما را ديد با خوشحالی سالم و احوال پرسی
کرد و پرسيد: »اين بار هم به دنبال تکه يونيفرم آمدهايد؟«
لبخندی زدم و گفتم: »به عنوان مديره مکتب هميشه بايد آراسته باشم، پس لباس بسيار مهم است که بايد نو و زيبا باشد.«
ميرويس خنديد و گفت: »بله با شما موافق هستم.
خوشحالم دوباره تصميم گرفته ايد از دکان ما غريب ها خريداری کنيد.«
لبخندی زدم و گفتم: »اگر شما غريب باشد وا به حال غريب ها.«
هر سه خنديدم و ميرويس گفت: »به خاطر اتفاق دفعه قبل باز هم معذرت خواهی میکنم.«
گفتم: »نه، نه برادر من اصالً ی نيستم پس به دل هم نگرفتم شما راحت باشيد. گناهکار شخص ديگری بود و من هم او را آدم کينه
بخشيدم پس قضيه بايد همين جا ختم شود.«هنوز ميرويس چيزی نگفته بود که دو دختر جوان وارد دکان شدن و خود را مشغول برسی تکه های اويزان در قفسه های بغل ديوار
کردند.
ميرويس با ديدن انها گفت: »يک لحظه شما صبر کنيد و شروع کرد به رسيدگی به خواسته های آن دو دختر. من و ظريفه هم مشغول
نگاه کردن تکه ها شديم.
در همين لحظه شخصی کهنه پوشی بوجی به دست نزديک دکان شد و تکه ی سر ميز ميرويس گذاشت و بعد از گرفتن مقداری پيسه
به راه اُفتاد.
چشمانم تکه پيج در پيج دست ميروس را دنبال میکرد تا ديدم کاغذی از داخل آن بيرون کشيد و به زير تشک زير پايش گذاشت.
فهميدم بايد همان اسناد باشد، به سوی دخترا اشاره دادم شروع کنند. يکی از دخترها تکه ی را در بغل گرفته و با سرعت از دکان
فرار کرد.
تا ميرويس از پشت دخل جست کرد و به دنبال آن زن روان شدم فرياد زدم: »ظريفه آن دختر را بگير عجله کن.«
ميرويس و ظريفه به دنبال دزد رفتند و من هم عاجل اوراق را از زير تُشک برداشتم و پيش دکان ايستاده شدم. اندکی نگذشته بود که
ظريفه و ميرويس با تکه دزدی شده برگشتند. با ديدن شان تبسم ساختگی کردم و گفتم: »خدايا شکر خوب شد تکه را پس گرفتيد.«
ظريفه گفت: »ها مرا چی فکر کردی؟! چنان از چادر و موهايش گرفته بودم که نتوانست فرار کند.«
ميرويس نفس نفس زنان خنديد و گفت: »بخدا آفرين شما معلم ها اگر خواهر ظريفه نبود رول تکه را از دست داده بودم.
به سوی من نگاه کرد و گفت: تشکر که از دکان مراقبت کرديد.«
ميرويس با خوشحالی گفت: »ها خدا را شکر امان از اين زن های چپاول گر و دزد. آدم نمیداند ديگر به ِکی اعتماد کند. بايد شاگردگفتم:
»چه مراقبتی؟! من هم به دنبال شما آمدم ولی انطور که ديده میشود دکان شما در امان است البته تا فعالً.«
بگيرم، دکان کالن است و به تنهايی نمیشود اداره کرد.«
گفتم: »دقيقاً بايد کسی را به شاگردی بپذيريد.«
ميرويس گفت: » به هر حال وقت شما تلف شد معذرت ميخواهم بفرمائيد سفارش های شما را آماده کنم.«
اسناد را زير چادری به دست ظريفه دادم و گفتم: »ظريفه جان کار واجبی دارد او بايد برود تکه او را هم من ميگيرم.«
ميرويس آدامه داد: »هر طور شما بخواهيد. به دنبال ميرويس وارد دکان شدم. صدای پای کسی از عقب به گوشم رسيد. حس کردم
شخص ديگری هم وارد دکان شد. هنوز برنگشته بودم که صدای صوفی به گوشم پيچيد. ميرويس را صدا کرد و گفت: »امانت
کجاست؟«
ميرويس گفت: »همينجا زير تشک است. تا اين را گفت زود برگشتم و دست صوفی را گرفتم.
مثل هميشه چهره خشن و ترسناکی به خود گرفته بود اما با ديدن من از اين رو به آن رو شد و با خوشحالی گفت: »وای وای در يک
روز دوبار تو را ديدم چه سعادتی باالتر از اين؟ چشمانش شوق داشت و برق می زد. يک لحظه گونه هايش گالبی شد و رنگ پيدا
کرد. هيچ وقت نديده بودمکسی اين چنين از ديدنم شاد گردد. همان لحظه فهميدم چه اشتباهی کردم. با پشيمانی دستش را محکم تر
گرفتم و خود را به او نزديک تر کردم. دقيق در چشمانش که يک بلستی بلند تر از چشمانم قرار داشت نگاه کردم و پرسيدم: »تو اينجا
چه میکنی؟«
صوفی که متعجب رفتار من شده بود يکی سرخ شد و دستانش سردگشت. رد نگاهش بر دستان مان افتاد و گفت: »نمیدانم، يادم
رفت...با ديدن تو حافظه ام پاک شد. اصالً من اينجا چه میکردم؟«
- در دلم ولوله ای بر پا شد. به سختی آب دهانم را بلعيدم و با خود گفتم: »بخدا قسم ان اسناد مربوط صوفی میشد و م ِن خير نديده به
دست جيالنی رساندم. اگر از گناه مرگ کاکايش بگذرد از اين يکی اصال نمیگذرد. کمی ديگر هم به او نزديک شدم و بوسهای بر
باالی بازوی او گذاشتم و زناقم را بر سر شانه اش قرار دادم. نگاه مرا دنبال میکرد و چشم ازمن برنمیداشت. چشم در چشم صوفی
به او لبخندی زدم. صوفی که از حرکات من در حيرت بود پرسيد: »تو خوب هستی؟«
حالهای نازکی از اشک در چشمانم حلقه زد، هم ترسيده بودم و هم میلرزيدم. خدا خدا میکردم راه فرارم پيدا شود. سکوتم را
شکستم و گفتم: »میخواهم از تو وعدهای بگيريم.«
صوفی که لکنت زبان پيدا کرده بود گفت: »حت...حتماً ب...بگو چه میخواهی؟! اصالً تو جان بخواه.«
با پشيمانی که هر دقيقه گلويم را میفشرد آدامه دادم: »هر اتفاقی اُفتاد وعده کن از پدرم مراقبت میکنی، خواهش میکنم صوفی اگر
مرا دوست داری به خاطر من وعده کن و هر اتفاقی افتاد وعده خالفی نکنی. هر اتفاقی ا دی؟!« ُفتاد فهمي
صوفی که نفس های گرمش را به خوبی روی پوست صورتم احساس میکردم. تعادل روحی خود را از دست داده بود و به تکرار از
من گفت: »وعده میکنم. اما اين را بدان حتی اگر قيامت بر پا شود در دادگاه الهی هم من از تو دفاع میکنم و نيازی نيست از من
وعده بخواهی.همين را که شنيدم حالهی اشک چشمانم شکست و شروع کردم به گريه کردن و گفتم: »بايد خود را جايی برسانم، تا شايد بتوانم از
وقوع فاجعهی جلوگيری کنم. خدا حافظ صوفی، همان خدايی که هميشه همراه من است و مرا کمک میکند حافظ تو باشد.«
صوفی را در گودالی از فکر و خيال رها کردم و از آنجا فرار کردم. صدايش را میشنيدم که ميگفت: »صبر کن!« ولی من صبر
نکردم و با تمام توان باقی مانده خود را به درب خانه ظريفه رساندم. دو مشته به دروازه می کوبيدم و فرياد ميزدم بااااااز کن، ظريفه
لطفاً باز کن بايد منصرف شوی. خواهش میکنم به خاطر من اسناد را به دست جيالنی نرسان. در جريان کوبيدن های پی دی پی من
زنی دروازه را باز کرد و صدا کرد: »چه خبر است، مگر ديوانه شدی؟«
او را تيله کرده داخل خانه شدم، به سمت خانه ظريفه دويدم و با ديدن کف خاکی و خالی آن روح از تنم رفت و صدا کردم: »ظريفه
کجاست؟«
زنی که دروازه را باز کرده بود نزديکم شد و گفت: »ظريفه دو روز میشود از اينجا کوچ کشی کرده، بيشرف حتی کرايه عقب
اُفتاده خانه را هم پرداخت نکرد نيم شب مثل دزد ها از خانه فرار کردند. تو ميدانی در کدام مکتب معلم است؟«
-ديگر توان ايستاده ماندن را نداشتم و بر روی دو زانو افتادم، آسمان بااليم تاريک شد و قدرت تکلم ام را از دست دادم.
چرا ظريفه بايد اينطور مرا خاک بر سر و بيچاره کند؟! اخر چرا بايد ظريفه از من سواستفاده کند؟ مگر ما دوست نبوديم؟!
به سوی آسمان نگاه کردم و بلند فرياد زدم: »خدااااااايا، بيچاره و خاک بر سر شدم
❤️
👍
⏩
🆕
🍇
💓
💗
😘
😢
😮
45