
داســتان ســࢪا┆𝑫𝒂𝒔𝒕𝒂𝒏 𝑺𝒂𝒓𝒂
March 1, 2025 at 08:33 AM
#رمان_ماهرو
#پارت_یک
#ترتیب_کننده_نسلهیان
با صدای در برگشتم و به ایلهان نگاه کردم. پشتش به من و دست هایش به دستگیره بود. دوستش داشتم؟! نه… دیوانه وار عاشقش بودم؛ دقیقا از همان زمانی که سنی نداشتم. چقدر در آن کت شلوار خوش دوخت مشکی جذاب شده بود.
با سر و شونه ای افتاده به سمتم برگشت. راضی نبود! راضی نبود از اینکه من به عقدش در آمده بودم. نارضایتی کاملا از رفتارش هویدا بود. اما قلب من که این چیز ها سرش نمیشد؛ دیوانه وار از شوق و خوشحالی به قفسه ی سینم می کوبید.
جلو اومد و با دست لرزون شنلم را باز کرد. نفس عمیقی دم داد و مردد دستش را روی بازویم کشید. اگر همان لحظه قلبم منفجر نشد٬ حکمت خدا بود. با فشاری که با دستش به بازویم داد و همزمان پلک هایش را بست؛ به خودم آمدم. یک قدم به عقب رفت و به من پشت کرد با حرص گفت:
– لعنتی!! لعنتی… من اینجا چیکار میکنم؟!
و سریع برگشت و به من نگاه کرد.
– اونم کنار تو؟! وای خدایا این چه امتحانیه داری از من میگیری؟
یک قدم جلو رفتم و نگاهش کردم.
– ایلهان؟
سمت دیگه ای رو نگاه کرد. دوباره صداش زدم و دوباره جواب نداد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
– آخه مشکلت چیه؟! ما الان زن و شوهریم…
در یک آن سرش به طرفم چرخید و تیز نگاهم کرد. ارام دستش را روی تور عروسیم گذاشت و در یک لحظه تور را محکم از سرم کشید. همزمان با کشیده شدن تور موهایم که با گیره بهش وصل شده بودند٬ کشیده شدند. جیغ ارومی کشیدم و دستم را روی سرم گذاشتم.
با حرص و صدای گرفته گفت:
– مشکلم چیه؟! مشکلم اینه که من زن دارم… عاشقشم!! عاشق… میفهمی؟
می دانستم… کاملا هم به حسش واقف بودم. اصلا همه این حقیقت را می دانستند که ایلهان عاشق زنش هست!
لبم را گاز گرفتم و سرم را پایین انداختم. به هیچ وجه دوست نداشتم امشب که شب عقدمون هست و در هجله ام اسم زنش را بشنوم. کاش ایلهان اینقدر وابسته به زنش٬ فرشته نبود.
دورم چرخید و مماس به تنم٬ پشت سرم ایستاد. چشم هایم را بستم. نمی خواستم شبی که به آرزوم رسیده بودم را زهرمار کنم پس سعی کردم حرفای چند لحظه پیشش را نشنیده بگیرم.
اما زهی خیال باطل…
– الان… به جای تو باید فرشته اینجا می بود! میدونی چیه؟ برعکس تو اون واقعا زیباست. تنش بوی گل میده… حتی الان با فکرش هم می تونه من رو تحریک کنه.
امشب قصد کشتن من را کرده بود؟ یا هم غرور لعنتیم را نشانه گرفته بود؟ به دامن لباس عروسم چنگ میزنم و دست هایم را مشت می کنم. نباید گریه کنم.
نفس های گرمش مرتب به گردنم می خورد. سرش را خم کرد و لبش را روی گردنم گذاشت.
داشت با من چه می کرد؟ تحقیرم می کرد و حالا…
چشم هایم را بستم و خودم را غرق در حس بوسه ی ایلهان کردم. گرچه اصلا شباهتی به بوسه نداشت. فقط لبش را روی گردنم نگه داشته بود.
عقب کشید و دستش را جای بوسه گذاشت. با پوزخندی که فقط صداش را شنیدم گفت:
– تو حتی با این همه آرایش هم یک ذره شبیه فرشته نمیشی!
این را هم می دانستم. اما باید تو سرم میزد؟
دلخور به زمین نگاه کردم و با لب های لرزانم گفتم:
– ایلهان لطفا بسه! امشب شب عقدمونه… من نمی خوام خراب بشه.
چند لحظه ی کوتاه حرفی ازش نشنیدم. فقط در یک لحظه دستش را روی زیپ لباس عروسی حس کردم و تا به خودم بیایم لباس عروس از تنم تقریبا افتاده بود.
حالا فقط با لباس زیر در مقابل ایلهان ایستاده بودم.
آمد و رو به رویم ایستاد. سر تا پایم را بر انداز کرد. از شرم و خجالت بدنم به لرزه در آمده بود. دستم را روی وسط س*ی*نه ام گذاشتم تا بپوشانم.
با لحن کنایه دار گفت:
– خانوم دکتر کاش حداقل برای عروسیت لاغر می کردی! برای شب ز*ف*ا*ف…
روی شب ز*ف*ا*ف تاکید داشت.
به بدنم نگاه کردم. چاق بودم؟ قطعا به لاغری و خوش اندامی فرشته نبودم ولی…
ایلهان با من چه کرده بود؟ خودم هم داشتم خودم را با فرشته مقایسه می کردم.
– ببین حتی الان تو٬ توی شب ز*ف*ا*ف*ت جلوی روی من ل*خ*ت وایسادی اما حتی یک ذره ام نمی تونی ت*حر*ی*کم کنی خانوم دکتر…
این بار با خانوم دکتر گفتنش مسخره ام کرد. نه… امشب ایلهان آمده بود که فقط و فقط خوردم کند. همین و بس….
قبل از اینکه حرف بزنم جلو آمد و دستش را نزدیک تنم نگه داشت و با حرص گفت:
– حتی از این که دستم بهت بخوره حالم بهم می خوره… منزجرم می کنه!!
دستش رو مشت کرد و پایین اورد. قلبی که تا چند دقیقه قبل از خوشی در حال ترکیدن بود٬ الان داشت خورد میشد… من چطور باید تیکه هایش را پیدا می کردم؟
خیره به چشم هایش پلک نمیزدم تا اشک های جمع شده در چشم هایم سرازیر نشوند.
لبم را گاز می گیرم و اروم میگم:
– چرا؟
عقب رفت و چرخی دور خودش زد؛ چنگ محکمی به موهایش زد…
– چرا؟!
بلند فریاد زد.
– چون خواهرمی… چون ناموسمی!!! من نمی تونم شب ز*ف*ا*ف*م رو با کسی باشم که به چشم خواهرم می بینمش!! من نمی تونم با خواهرم ب*خ*وا*بم لعنتی… نمی تونم!!
رویم خم شد و با دست چونم را گرفت و مجبورم کرد در چشم هایش نگاه کنم. با بی رحمی تمام گفت:
– چون در حد من نیستی! درسته خانوم دکتر شدی… ولی هنوز برای من دخترخاله ی روستایی منی که با خواهر برام فرقی نداشت.
چونم لرزید. نفس هایم منقطع شده بودند.
– چرا تحقیرت می کنم؟ چون لایقشی! میدونی چقدر امشب فرشته تحقیر شد؟ چقدر ناراحت شد؟ همه این ها تقصیر توعه… فهمیدی؟ کسی که لیاقتش تحقیر شدنه تویی٬ نه فرشته!
صورتم را از تو چنگش در اوردم و گفتم:
– تنها گناهی که این وسط کردم این بود که از بچگی عاشقت شدم. وگرنه چه تقصیری؟! نکنه نازا بودن و یا ناقص بودن زنت تقصیر منه؟
سریع با پشت دست تو دهنم کوبید. شدت ضربه آنقدر نبود که لبم زخم شه ولی درد داشت. دستم را روی لبم گذاشتم و چشم هایم را بستم.
زدنش هم دلنشین بود… کاملا عقلم را از دست داده بودم.
با لحنی کاملا عصبی غرید.
– تو حق نداری راجب زن من حرف بزنی! چه برسه اینجوری بهش توهین کنی… غلط می کنی اینجوری حرف میزنی راجب فرشته.
با دست گردنم را محکم گرفت و فشار آرامی به گردنم داد.
– یکبار دیگه… فقط یکبار دیگه ببینم راجب فرشته حرف میزنی…
سرش را پایین تر اورد و با لحن اروم و ترسناکی گفت:
– من می دونم و تو! مطمئن باش عاقبت خوبی برات نداره… فهمیدی؟
عکس العملی که از من ندید بلند تر فریاد زد.
– با توام… فهمیدی یا نه؟!
ترسیده از صدای بلندش٬ سرم را تکون دادم که خیالش راحت شد و ولم کرد.عقب رفت. داشت فکر می کرد. به چه چیزی؟ نمی دانم.
– اون مردم بیرون هم به اندازه ی تو احمقن… من با تو ب*خ*و*ا*ب*م؟
می خندد.
– آخه کدوم آدم سالمی با خواهرش می خ*و*ا*ب*ه؟
برگشت و به من نگاه کرد.
– مگه نه خانوم دکتر؟ مگه من مریضم؟
رفت سمت میز توالتم و بین وسایلم دنبال چیزی می گشت. در همان حال به من گفت:
– پاشو گمشو یه چیزی تنت کن… حالم داره از هیکلت بهم می خوره!
شوکه نگاهش کردم. نمی خواست امشب…
همانطور که نگاهش می کردم نگاهش به من افتاد که بی حرکت روی تخت نشسته بودم. اخم هایش شدید در هم رفت و بلند گفت:
– خداروشکر انگار گوشاتم از دست دادی… مگه با تو نبودم؟!
سرم را تکان دادم و از جایم بلند شدم. در کمد لباس هایم را باز کردم و تی شرت و شلوار پوشیدم. موهایم را باز کردم.
عروسی بود یا عزا؟ هر چه بود شباهتی به شب عروسی نداشت.
همان لحظه ایلهان از دستشویی در آمد و کت و پیرهن دامادیش را در آورد.
تنها رکابی سفیدی تنش بود و روی تخت نشست. چقدر بدن رو فرم و جذابی داشت! به نظرم مردی جذاب تر از ایلهان را هیچوقت ندیده بودم.
اصلا مگر وجود داشت؟ !
بسته ی ت*ی*غ*ی که از دستشویی برداشته بود را باز کرد.
چه کاری می خواست انجام بدهد؟!
قبل از اینکه بخوام عکس العملی نشون بدم٬ با ت*ی*غ بازویش را برید. جیغ کشیدم و او از درد چشم هایش را به هم فشرد. با تشر گفت:
– ببند دهنتو لطفا!
به طرفش رفتم و بازویش را گرفتم. به زخمش که عمیق نبود و تنها خراشی بود که خ*و*ن کمی در امده بود نگاه کردم.
– ایلهان چیکار کردی با دستت؟ چرا همچین کردی؟
بازویش را از دستم در اورد و بدون اینکه به من نگاه کند از جیب شلوارش سیگار و فندکی در آورد. با سر به پارچه ای که کنار تختمان بود اشاره ای کرد و گفت:
– اون بی صاحابو بیار…
از جا بلند شدم و آرام پارچه را از روی عسلی برداشتم و دستی بهش کشیدم. دستمال سفیدی بود که قرار بود امشب … اما انگار همچین چیزی اتفاق نمی افتاد.
دستمال را فشردم و یک قطره اشک از چشمانم چکید.
– بده اون لعنتی رو…
سریع اشکم را پاک کردم و به سمتش برگشتم. دستمال را از من گرفت و با دقت چند جا از دستمال را به خ*و*ن بازویش آغشته کرد. دستمال را به طرف من محکم پرت کرد و به سینم برخورد کرد. زمین افتاد.
از جایش بلند شد و کمی تخت را بهم ریخت و ملحفه ی سفید را هم کمی به بازویش کشید.
دست برد و کمربندش را هم در اورد کنار تخت٬ روی زمین انداخت.
پوزخند زدم. صحنه سازی ر*اب*ط*ه ی نداشته را می کرد!
فکر کنم خاله بدجوری گول خورده بود. حتما فکرش را هم نمی کرد که ایلهان به خ*و*ن بازویش را بریزد.
ما که اصلا رسم این را نداشتیم. ولی با وضعی که من و ایلهان ازدواج کرده بودیم خاله ام برای آنکه مطمئن شود من و ایلهان ر*اب*ط*ه ی ج*ن*س*ی برقرار کنیم٬ این پارچه ی سفید را داد تا خیالش راحت باشد.
اما حساب این را نکرده بود که ایلهان باهوش تر و از همه مهم تر٬ لجباز تر از این حرف هاست…
ایلهان به اتاق نگاه کرد. نگاهش سمت من کشیده شد.
چند قدم به سمتم آمد. خیره نگاهم کرد.
– مبادا بشنوم به کسی چیزی گفتی! که اگه بگی…
ادامه ی حرفش را خورد و گذاشت تا خودم برایش تصمیم گیری کنم. خودم هم می دانستم که عاقبت خوبی نخواهم داشت اگر بر خلاف میلش عمل می کردم.
اصلا حتی خودم روی آنکه به خاله بگویم که با شوهرم ر*اب*طه نداشته ام را ندارم. سرم را پایین انداختم.
به سمتم آمد و با لحنی که من را تفهیم کند گفت:
– من و تو هیچوقت… خوب گوش کن… هیچوقت!! نمی تونیم با هم را*ب*ط*ه داشته باشیم و تو بچه ی من رو حامله باشی.
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. تا دوباره سرم داد نکشد. تحمل تحقیر شدن و دعوا را امشب دیگر نداشتم. اگر کمی بیشتر طول می کشید اتفاقی که دوست نداشتم می افتاد و من جلوی ایلهان گریه می کردم.
آب دهانم را قورت دادم. ایلهان به سمت در رفت که گفتم:
– ایلهان!!
به سمتم برگشت که رفتم از داخل دراور بتادین و پنبه در اوردم و گفتم:
– بزار زخمتو ضدعفونی و پانسمان کنم عفونت میکنه!
و دستش را گرفتم که با خنده ی مسخره دستش را و کشید و گفت:
– خانوم دکتر! دکتر بازیتو بزار توی بیمارستان و مطبت… فهمیدی؟ برای من دل نسوزون!
و نگاه تحقیرآمیزی انداخت و از در بیرون رفت. من ماندم و تنهاییم! با دلی که امشب هزاربار خورد شد. به سمت تخت رفتم و نشستم.
نفس حبس شده ام را همزمان با اشک هایم رها کردم.
من چه گناهی جز عاشقی داشتم که باید به خاطرش مجازات می شدم؟ سخت بود… تحمل این وضعیت سخت نه٬ محال بود.
من بعد از سال ها انتظار به ایلهان رسیده بودم اما الان از هر وقت دیگری از او دور تر شده بودم.
ایهان *
کلافه به سمت اتاقم رفتم. احساس می کردم که در رفتارم با ماهرو زیاده روی کردم. با دست چشم هایم را فشردم. در اتاق را باز کردم و با چشم به دنبال فرشته گشتم.
رو به روی پنجره ی باز ایستاده بود و به آسمان شب خیره شده بود. با لباس خواب توری سفید بی شک شبیه ملکه ها شده بود. در را بستم.
به داخل قدم برداشتم که فرشته کمی چرخید و در حالی که نیم رخش برایم قابل دید بود؛ گفت:
– از حجله ی تازه عروست برگشتی آقا داماد؟
نمک روی زخمم می پاشید. در صورتی که خودش می دانست که چشمم جز او کسی را نمی بیند اما باز هم تلخی می کرد.
حق هم داشت. زن بود و حسادت می کرد.
به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم. سرم را داخل موهای زیبایش کردم و بو کشیدم. واقعا بوی مطبوع موهایش من را آرام می کرد.
اما در آغوشم کمی تقلا کرد و دست هایم را از دور کمرش باز کرد.
– ایلهان به من دست نزن لطفا! وقتی به اون زن دست میزنی بدم میاد به من دست میزنی… میفهمی؟!
خسته نگاهش کردم.
– آخه دلبرم… خودت خوب میدونی من به اون دختر دست نمیزنم.
هر دو دستش را می گیرم و به چشم هایش خیره میشوم.
– میدونی که حالم ازش بهم می خوره! مگه اون اصلا به تو میرسه؟ تو زیبایی به گرد پات هم نمیرسه…
اخم کرد و چین ریزی به بینی کوچکش داد. واقعا زیبا بود.
– بسه ایلهان… تو فقط منو خر می کنی! با زبون چرب و نرمت کاراتو پیش میبری. تو اگه من رو دوست داشتی هیچوقت باهاش ازدواج نمی کردی. من رو راضی کردی که ازدواج کنی اما قول دادی که با اون نخوابی… مامانت زرنگی کرده و ازت دستمال خ*و*نی خواسته ایلهان!
دست هایم را ول کرد و پشتش را به من کرد و ازم فاصله گرفت
– حالا تو رفتی تو اون اتاق و باهاش … خوابیدی…از لرزش شونه هایش می توانستم بفهمم که گریه می کند. تاب و توان دیدن گریه کردنش را به هیچ وجه نداشتم.
به سمتش رفتم به زور بر گرداندمش و بغلش کردم. اول کمی مقاومت کرد اما من اجازه ندادم که از بغلم بیرون بیاید. سرش را در آغوشم گرفت و فرشته هم از فرصت استفاده کرد و اشک ریخت.
همین اشک هایش هم برایم شیرین بودند. چون نشان میداد من را هنوز مثل اول دوست دارد. سرش را بوسیدم و گفتم:
– من به قولم عمل کردم و پاش هم میمونم فرشته… من به اون دختر دست نزدم و نخواهم زد.
فین فین کنان سرش را از بغلم در آورد و گفت:
– پس دستمال خ*و*نی چی که به مامانت بدی؟!
با لبخند به زخم بازویم اشاره کردم.
– مامان فقط دستمال خ*و*نی رو می بینه اما نمیدونه که مال ماهرو نیست!
نگران به دستم نگاه کرد و اشک هایش را پاک کرد.
– اون دختره به کسی چیزی نمیگه؟
– نه فدات شم اصلا نگران ماهرو نباش… اصلا روش را نداره که به کسی بگه من باهاش ر*ا*ب*ط*ه برقرار نکردم.
فرشته اخم می کند.
– خوشم نمیاد انقدر اسم اون دختر رو جلوی من میگی…
با خنده بوسیدمش.
– حسودی نکن… اون برام فقط یه دختر خالس!
– اما همون دختر خاله زنت شده…
– منکه قبولش ندارم!
نگاهم کرد و دیگر چیزی نگفت.
او زنم بود و من خیلی خوب می دانستم که چگونه آرامش کنم. همیشه همینطور بود! او ناز می کرد و من نازش را خریدار بودم.
*ماهرو*
با صدای در زدن مداوم به زور چشم هایم را باز کردم. دستی به چشم هایم کشیدم که از فرط گریه کردن می سوختند.
روی تخت نشستم و با صدای گرفته گفتم:
– بله؟
با صدای خالم از جام بلند شدم.
– ماهرو جانم خوبی؟
به سمت در رفتم و در را باز کردم. خاله را با سینی صبحانه دیدم که با چشم های کنجکاوش به من نگاه می کرد
– سلام خاله جان مرسی خوبم… بفرما تو…
از جلوی در کنار رفتم که خاله کمی داخل آمد و به داخل اتاق سرک کشید.
– ایلهان نیست؟ کجاست؟
شوکه به خالم نگاه کردم. برای سوالش هیچ آمادگی قبلی نداشتم. لبم را گاز گرفتم. آرام گفتم:
– ایلهان؟ نمیدونم من الان بیدار شدم. حتما زودتر بیدار شده و رفته…
خاله اخم هایش را در هم کشید.
– این پسر واقعا بی فکره!
و به سمت میز عسلی رفت و سینی صبحانه را رویش گذاشت. همان حالت که خم شده بود نگاهش به دستمال که روی زمین افتاده بود٬ افتاد. چند لحظه نگاهش خیره موند و لبخند زد.
از خجالت کار نکرده قرمز شدم و سرم را پایین انداختم. خاله ایستاد و به لباس های ایلهان و لباس عروس من نگاه کرد. بعد هم نگاهش به سمت تخت بهم ریخته و چند لکه خ*و*ن روی ملحفه٬ کشیده شد.
ایلهان واقعا باهوش عمل کرد و کاملا خاله را دست به سر کرده بود. ولی تا کی می خواست این روند را ادامه بدهد؟
تا کی می خواست همه را دست به سر کند؟ همه منتظر حاملگی من بودند. اصلا به همین دلیل من عروس ایلهان شده بودم تا ازش حامله شوم و کاری که زن اولش نتوانست انجام بدهد را انجام بدم.
#ماهرو
خاله به سمتم آمد و من را در آغوش گرفت. با لحن مادرانه ای گفت:
– مبارکت باشه دخترم! بالاخره عروس خودم شدی… نگران ایلهان هم نباش بالاخره سر به راه میشه! میدونم می تونی دلش رو به دست بیاری…
در فکر فرو رفتم. این همه سال نتوانستم ذره ای توجه ایلهان را به خودم جلب کنم حالا دو روزه ورق برگشته؟! نکند مراسم عروسی معجزه کند… چه خیال های باطلی! او حتی رغبت نمی کند که به من نگاه کند.
لبم را گاز گرفتم. خاله من را از بغلش جدا کرد.
– نگران نباش! خطبه عقدی که بینتون خونده شد همراهش مهر و محبت ایلهان هم میاره…
با تعجب به خاله نگاه کردم. نکند توانایی ذهن خواندن را داشت؟ نه…
– من که نگران نیستم٬ خاله شما هم نگران من نباش! خدا خودش صلاح همه ما رو بهتر میدونه.
خاله با رضایت و لبخند نگاهم کرد و گفت:
– افتخار می کنم بهت… واقعا خانوم عاقل و بالغی شدی! عزیزم من دیگه برم توام حتما کامل صبحونت رو بخور که تقویت شی.
– چشم…
– چشمت بی بلا…
و از اتاق بیرون رفت و من ماندم تنها…
روی تخت نشستم و کاسه ی کاچی را برداشتم. به کاسه ی تزئین شده نگاه کردم.
کاچی برای هیچی؟!
لبم آویزان شد و کاسه را کناری گذاشتم. علاقه ای به خوردن این صبحانه های مقوی نداشتم. یعنی احتیاجی هم نداشتم…
کیفم را از کمد برداشتم و روی دوشم انداختم. خواستم از در بیرون برم که نگاهم به آیینه قدی افتاد.
به خودم نگاه کردم. یک دختر کاملا معمولی با تیپ معمولی تر از خودم…
یاد حرف ایلهان افتادم که می گفت من در حدش نیستم! اخم هایم در هم کشیده شد. دیشب ایلهان با من بد کرد. آن هم به خاطر فرشته…
در را باز کردم و از اتاقم بیرون رفتم. چشم چرخاندم و کسی را ندیدم. همان بهتر که نبینم. منظورم به صورت اختصاصی فقط با فرشته بود. به سمت در رفتم و کتونیم را برداشتم که با صدای خاله به سمتش برگشتم.
– خاله داری کجا میری؟
کفشم را زمین گذاشتم و در حالی که پایم می کردم؛ گفتم:
– خاله شیفت دارم باید برم.
– مگه مرخصی نگرفتی؟ چه وقتیه الان خب روز بعد عروسیت؟
بند کفش هایم را بستم و ایستادم. همان لحظه نگاهم به فرشته افتاد که به نرده ی راه پله تکیه داده بود و دست به سینه به من نگاه می کرد.
سری تکان دادم و زیر لب سلام دادم که حتی زحمتی نکشید تا جواب خشک و خالی به من بده.
اخمی کردم و به خاله گفتم:
– چرا خاله قرار بود دوستم به جای من شیفت بره که اتفاق براش پیش اومده و نمی تونه! منم خونه بشینم چیکار کنم بیکار؟
بعد نگاه کوتاهی به فرشته کردم. او هم اخم هایش را در هم کشید. متوجه ی کنایه من شد.
خاله نزدیک تر آمد و آرام تر گفت:
– حالت خوبه؟! درد نداری؟
اول کمی گیج به خاله نگاه کردم. با دیدن نیشخند فرشته سریع گفتم:
– نه خاله خوبم!
– باشه پس مراقب خودت باش عزیزم.
– چشم خاله…
خاله که رفت٬ فرشته خنده ای با صدا٬ به قصد تحقیر کردن من کرد و از پله ها بالا رفت.
بعد از بیرون رفتن بیمار خسته ماگم را برداشتم و خیلی آرام کافی داغم را نوشیدم. از داغیش لذت بردم.
گوشیم را برداشتم تا ساعت را چک کنم که دستم خورد و دوربین سلفی گوشی باز شد. با دیدن خودم در دوربین سلفی کمی مکث کردم.
به بینیم نگاه کردم… بینی کمی گوشتی و سر پایینی داشتم. آرام با انگشت اشاره نوک بینیم را بالا گرفتم و به خودم نگاه کردم.
اگر بینیم را عمل می کردم تا کمی کوچک و سر بالا بشود؛ خوب میشد؟ مدل عروسکی خوب بود…
همان لحظه در باز شد و هاله وارد شد. با تعجب به من که دستم روی بینیم بود نگاه کرد. سریع دستم را کشیدم که با خنده گفت:
– داری چیکار می کنی عروس خانوم؟ انقدر با دماغت ور نرو گنده تر میشه ها…
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
– انقدر چرت و پرت نگو هاله!
– چرت و پرت رو که ملکی می گه… پاشو بیا بریم. شیفت دیگه تموم شده…
– خیلی خب تو برو منم میام… انقدرم با این ملکی کل کل نکن! اعصاب داریا…
خندید و در حالی که بیرون میرفت گفت:
– نه پس مثل تو بی اعصابم… ضایع کردن ملکی از لذت های بهشتیه زن!
و در اتاق را بست. وسایلم را برداشتم و رفتم. لباس هایمان را عوض کردیم و از بیمارستان بیرون رفتیم.
در حیاط بیمارستان بودیم که هاله گفت:
– خب خانوم دکتر زندگی متاهلی چطوره؟ عشق می کنیا…
تو دلم به حرف های هاله خندیدم و مسخره کردم. زندگی متاهلی من واقعا حرف نداشت. بی نظیر بود… به زور زن دوم مردی شدم که عاشق زن اولش است! چی بهتر از این؟
باید با دمم گردو می شکاندم.
هاله کم و بیش از ماجرا خبردار بود اما به روی خودش نمی اورد. کلا همیشه حال و هوای مثبت همه چیز را به خودش جذب می کرد.
کلافه دستی به پیشانیم کشیدم.
– هوم می گذره!
-امروز اصلا دل و دماغ نداری… نمیشه باهات حرف زد.
تک خنده ای کردم و رو بهش گفتم:
– آفرین! درست حدس زدید دوست عزیز…
محکم به شونه ام زد و بیشعور ی نثارم کرد. خندیدم و جلوی در محوطه بیمارستان در حالی که داخل کیفم دنبال موبایلم می گشتم به نگهبان سلام کردم.
گوشه ای ایستادم و گفتم:
– من امشب با اسنپ میرم… حال و حوصله ندارم.
هاله شانه ای بالا انداخت. قبل آنکه اسنپ بگیرم. موبایلم زنگ زد… خاله بود!
– الو جانم خاله؟
– سلام دخترم خوبی؟؟ شیفتت تموم شد؟!
همان لحظه هاله از پهلویم نیشگون گرفت که صدایم در آمد. با اخم نگاهش کردم که به طرفی اشاره کرد.
رد نگاهش را که گرفتم. رسیدم به ایلهانی که به ماشینش تکیه داده بود و سرش در گوشی بود.
با تعجب نگاهش کردم که خاله گفت:
– الو ماهرو؟ خوبی؟! چرا جواب نمیدی؟
سریع و بلافاصله گفتم:
– بله بله خاله خوبم… اره تازه از بیمارستان بیرون اومدم!
– خوبه عزیزم… ایلهان رو فرستادم دنبالت٬ خسته ای…
ابرویی بالا انداختم. پس خاله به ایلهان اجبار کرده بود.
نه پس احمق! ایلهان دوست ندارد قیافت را ببیند آنوقت با میل خودش دنبالت می آید؟!
سرم را تکان دادم تا افکار مسخره از ذهنم بیرون برود.
– باشه خاله ممنون دیدمش! فعلا…
و باهم خداحافظی کردیم. هاله با خنده گفت:
– آقاتون اومده خانوووم… حالتو خریدارم!
موبایلم را درون کیفم انداختم و گفتم:
– یه جوری حرف میزنی انگار در جریان نیستی و با لیلی و مجنون طرف شدی…
– با لیلی و مجنون که نه… ولی با لیلیِ مجنون طرفم…
و به من اشاره کرد. از بازویش نیشگون گرفتم و گفتم:
– مرده شورتو ببرن هاله که همیشه نمک به زخمم می پاشی… باور کن زبون شیش متریت یه روز کار دستت میده! اگه هم نداد خودم یه روز از حلقومت در میارم.
هاله بلند خندید و من را هل داد و گفت:
– برو برو برای آقاتون اولدورم بولدورم کن که من از این تهدیدای تو خالیت نمی ترسم…
سرم را تکان دادم. این دختر هیچوقت کوتاه نمی آمد. تو ذاتش نبود… با خداحافظی از هاله جدا شدم و به سمت ایلهان رفتم.
اصلا متوجه ی من نشد… شاید هم شده بود و نمی خواست توجه کند. به هر حال…
رو به رویش ایستادم و آرام گفتم:
– سلام ایلهان… خوبی؟
نیم نگاهی به من انداخت و سری تکان داد.
– هوم ممنون! بشین بریم…
و سوار ماشین شدم. نفس پر از حسرتی کشیدم و به هاله از دور نگاه کردم. او هم داشت ما را نگاه می کرد. با دیدنم لبخندی زد تا به من انرژی بدهد.
سرم را تکان دادم و سوار ماشین مدل بالای ایلهان شدم. به محض آنکه سوار ماشین شدم؛ هجوم عطر ایلهان به ریه ام را حس کردم.
آب دهانم را قورت دادم و چشم هایم را بستم. دم عمیقی از عطرش گرفتم و لبخند زدم. واقعا بوی خوبی داشت.
ایلهان حرکت کرد و تمام راه بدون حتی کوچک ترین حرفی رانندگی کرد. حتی موزیک هم نگذاشته بود.
به ایلهان نگاه کردم. نگاهم کشیده شد به دست هایش… حلقه ای که دستش بود متعلق به من نبود. برای فرشته بود. او تمام و کمال ازدواجش را با من قبول نداشت.
به حلقه ی تک نگینی که دستم بود خیره شدم. کمی با دست تکانش دادم. چقدر زیبا بود و دوستش داشتم… با خاله و ایلهان خریده بودیمش. گرچه ایلهان حتی ذره ای هم نظر نداد.
شاید حالا که ایلهان حلقه ای که من برایش خریده بودم را دستش نمی کرد من هم باید حلقه دستم نمی انداختم. چرا باید به ازدواجی که او ذره ای احترام برایش قائل نبود٬ احترام می گذاشتم؟
در دل به خودم جواب دادم. من عاشقش بودم. اگر برای ایلهان اهمیت نداشت… برام من کاملا واقعی بود و من قبولش داشتم. من سال ها منتظر ایلهان بودم.
آه پر حسرتی کشیدم و چشم هایم را به بیرون از ماشین دوختم.
تمام تلاشم را همیشه برای زندگی بهتر کرده بودم… با وجود مشکلات زیادی که داشتم! اما هنوز هم راضی نبودم.
من ایلهان را می خواستم ولی نه به این صورت… من روح و جسم ایلهان را باهم می خواستم. اما ایلهان تماما برای فرشته بود. نمی دانم فرشته چگونه ایلهان را عاشق خودش کرده بود؟ واقعا عجیب بود.
اگر تحصیل کرده نبودم٬ به قطع می گفتم جا*د*و*ی*ش کرده. کلافه پوف کشیدم. به در خانه که رسیدیم؛ ایلهان ماشین را کنار در پارک کرد.
با تعجب گفتم:
– داخل نمیاری ماشین رو؟
– نه نمیام خونه…
کمی نگاهش کردم و چیزی نگفتم از ماشین که پیاده شدم٬ در حیاط خانه باز شد و فرشته بیرون آمد.
حسابی آرایش کرده بود و زیبا شده بود. موهای فرفری اش را دورش ریخته بود و از زیر شال قرمزش بیرون بودند. مانتو شلوار زیبایی تنش کرده بود و با کفش پاشنه بلند قد بلندتر از همیشه بود.
بدون ذره ای توجه به من٬ به طرف ماشین امد و سوار شد.
– وااای ایلهان دیرمون شد! دوستامون منتظرن… چقدر دیر کردی.
ایلهان به روی فرشته خندید و عاشقانه نگاهش کرد و گفت:
– کم غر بزن فرشته خانم!! خوشگل بودی خوشگل تر شدی حالا…
فرشته با عشوه خندید که ایلهان بوسه ای به ل*ب ها رنگی فرشته زد.
و من خشک شده فقط به صحنه های عاشقانه ی آن دو نگاه می کردم. درست مانند موجودی که وجود خارجی نداشت! آن ها مرا اصلا نمی دیدند.
باز هم بدون توجه حرکت کردند و از من دور شدم. من بی حرکت به رفتنشان نگاه می کردم. جوشش اشک را در چشمانم احساس می کردم. دیدم تار تر شده بود و ماشین دور تر میشد.
چشم هایم را بستم و اشک از چشمانم روانه شد.

❤️
👍
😢
👎
⏩
😂
😭
😮
🥺
✨
218