
رومان هـای برتــر 📜🕯
February 18, 2025 at 07:29 AM
داستان واقعی_تبسم
قسمت دوم_سوم
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
همین قسم اشک از چشم هایم جاری بود برادرم از حال رفته بود مادرم گفت بخی از پیش چشمم گم شوین نمیخواهم بیبینم شما را
با پاهای بی حس بلند شدم برادرم را تا دهلیز رساندم میخواستم ببرمش تا دستشویی اما نتوانستم همان جان گذاشتمش رفتم طرف دستشویی آب گرفتم با یک دستمال که سر صورتش را پاک کنم خواهرم هم آمد گریه میکرد که چرا مادرم این را زد آیا من و ترا هم همین قسم خواهد زد
بخاطر که خواهرم زیاد ترسیده بود گفتم نخیر خواهر مادرم کمی قهر شد عبدالله سرش خورد به دیوار این قسم شد
خواهرم گفت چرا دورغ میگی مادرم زدش من خودم دیدم مادرم زد
تا میخواستم که سر عبدالله را بسته کنم تا خونش کم شود که صدای مادرم آمد
او دختر تبسم برایم یک گیلاس چای تیار کن بیار سرم را درد گرفته باز بیا این خانه را هم پاک کن حالی پدر بی غیرتت میایه من حوصله حرف های او بی غیرت را ندارم
درست است مادر جان میایم یک چند دقعه صبر کن سر عبدالله را بسته کنم خون میآید
مادرم به لهن خشن صدا کرد گفت او دختر سگ میایی یا بیایم دل تو هم زدن شده چای بیار گفتم
خانه را هم پاک کن زود شو
خواهرم دستمال را از دستم گرفت گفت تا به مادرم چای ببری من پاک میکنم خون سر عبدالله را تو برو
من هم رفتم چای بردم برش خانه را پاک کردم رفتم دوباره پیش عبدالله دیدم همان گنگس گول افتاده رنگ صورتش سفید پریده بود ترسیدم
رفتم پیش مادرم گفتم مادر حالت عبدالله خوب نیست بیا ببرین پیش داکتر
جوابی که اصلا منتظرش نبودم شنیدم
گفت بگذار بمیره از دست یکی تان بی غم میشم بانش همان قسم تا درس شود برای تان همرای من این قسم حرف نزنین
چیزی نگفتم گریه کرده از اتاق بیرون شدم
گفتم خدایا حالی برادرم را کجا ببرم من که جای را هم بلد نیستم حتی بلد نیستم زبان اینها را
آخر کجا ببرم این را برادرم را از دست خواهم داد خداوندا کمکم کن همین قسم گریه میکردم دعا میکردم که ساعت نو شب شد پدرم آمد
من خواهرم بالای سری برادرم بودیم خون سرش اصلا ایستاده نمیشد
دروازه تک تک شد خواهرم دویده دویده رفت به سمت دروازه باز کرد به پدرم سلام کرد
وقتی که پدرم دست های خون پر مریم را دید گفت چی شده دخترم بگو دست هایت را چی شده چرا گریه میکنی
دیدم پدرم همرای خواهرم آمد وقتی که پدرم عبدالله در آن حالت دید ترسید وارخطا شده آمد گفت چی شده چرا این قسم شده
من و خواهرم از حرف زدن مانده بودیم اصلا جراعت به حرف زدن نداشتیم
پدرم گفت مادرت کجاست پس چرا پیش داکتر نبردین اشک بود فقط از چشم هایم جاری جراعت نداشتم حرف بزنم آخر چطور حرف میزدم اگر چیزی میگفتم حالت من را بدتر از برادرم میکرد
پدرم مادرم را صدا کرد گفت بیا اینجا
مادرم آمد گفت چی شده چرا این قسم سر صدا میکنی حالی همگی را سرت خبر میکنی
پدرم گفت تو مادر هستی یا کدام دشمن حالت این بچه را بیبین باز تو رفتی خوابیدی
مادرم گفت بلایم در پس شان خداوند ترا همرای اولاد هایت از رویم بگیره که جانم بی غم شود
پدرم بلند شد میخواست مادرم را لت بکند گفتم پدر لطفا عبدالله خوب نیست بیا ببریم این را شفاخانه بعدش حرف بزن همرای مادرم
پدرم رفت تا موتر بگیره تا عبدالله را ببریم پیش داکتر که دوباره شروع کرد
خداوند مرگت بته الهي بچه رفتن تان شود امدن تان نی چهار جنازه بیایه پشت خانیم تا نفس راحت بکشم از دست تان😭😭😭😭😭
قلبم تکه تکه شد چطور مادرم این قدر ظالم بوره میتواند چطور دلش به یگانه پسرش نمیسوزد آخر چرا نفرت دارد از ما تا بخاطر صحت مند بودنش دعا کند چرا بد دعا میکند
چرا ما را مرگ نمیدهی تا مادرم به خوشی خود برسد خوشی یک مادر در خوشی اولادهایش است در لبخند شان
اما مادر من این قسم نبود و نیست
برادرم در حالت جان گندن مادرم به بد دعا کردن بودن هیچ چیزی سخت تیر از این حالت بوده نمیتواند
😭😭
کی میگوید بد دعا مادر در حق اولادش قبول نمیشود کی؟؟؟؟؟
در حق ما قبول شد دعا مادرم
حسرت عشق مادری در قلبم مانده و خواهد ماند تا وقتی که زیر قبر هم شوم
ای کاش مادرم فقط همرای من این قسم بد بود اما همرای خواهر و برادرم خوب میبود 😭😭😭😭
ادامه دارد ...
داستان واقعی تبسم
قسمت سوم
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
پدرم آمد گفت موتر آمد بیا ببریم برادرت را من چشمم به اتاقی که مادرم بود خورد منتظر ماندم تا مادرم بیاید اما انتظارم بی فایده بود مادرم نیامد پدرم به خواهرم گفت تو دخترم باش خانه من همرای خواهرت میروم پیش داکتر
خواهرم ناخود آگاه گریه کرد گفت پدر اگر من باشم مادرم یکبار دستش را گرفتم اجازه ندادم چیزی خواهرم بگوید گفتم چی میشود پدر مریم را هم ببریم دوباره بیازو زود میایم
پدرم گفت درست بیاین بیدون که لباس های خود و خواهرم ره تبدیل بکنم رفتیم به شفاخانه البته دولتی چون پول نداشتیم که باید شخصی میبردیم برادرم را
تمام راه گریه میکردم دعا میکردم میگفتم خدایا برادرم را صحت دوباره بتی درد بلای خواهر برادرم پدرم به جان من کافی است این ها خوب باشن اشک چشم هایم جاری بود پدرم هم همین قسم گریه میکرد تا رسیدیم شفاخانه
وقتی که رفتیم داخل اصلا برادرم را قبول نمیکردن بیحد رویه خراب همرای ما کردن از سر برادرم خون میامد گریه کردم گفتم لطفا چی میشود برادرم را بیبینین او خوب نیست زبان من را هم درست نمیفهمیدن
تا دیدم یک داکتر از دور آمد دید که برادرم از سرش خون میاید گفت زود این را ببرین اتاق عاجل منتظر چی هستین برادرم را بردن فقط دعا میکردم که خدایا برادرم خوب شود
این داستان از کانال رمــــان های برتر توسط (آسنات) نشر میشود حق کاپی ممنوع❗❌❌
خواهرم آمد گفت تبسم اگر عبدالله را چیزی شود چی او خوب میشود
با دستم اشک هایش را پاک کردم گفتم بلی خوب میشود دوباره با ما خانه میرود فقط تو دعا کن
خواهرم گفت چرا مادرم ما را دوست ندارد چرا برای ما گفت ما با اضافه هستیم چرا از خداوند مرگ برای ما خواست
آیا تمام مادرها این قسم هستن که مرگ اولادهایش را بخواهد
گلویم پر کرد واقعن جوابی نداشتم برای خواهرم بدهم خوب من هم سنی نداشتم که درست بفهمم در آغوش گرفتمش
گفتم جان خواهر هرچی شد تمامش را فراموش کن به هیچ کسی چیزی نگویی
نگو که مادرم عبدالله را زد همان لحظه داکتر از اتاق برآمد پدرم رفت داکتر طرف سر وضع پدرم دید بعدش طرف من و خواهرم
نه پدرم لباسی درستی به تن داشت نه من و خواهرم
داکتر گفت این پسر را چی شده پدرم گفت من سر کار بودم اصلا آگاهی ندارم که این را چی شده فقط موتر گرفتم پسرم را آوردم شفاخانه داکتر گفت یعنی تو نمیدانی که چی شده پدرم با پشت دست اشک هایش را پاک کرد گفت خداوندم شاهد است اصلا نمیدانم که پسرم را چی شده برایم بگوین پسرم خوبست
داکتر یک نفس کشید بعدش گفت دعا کن من برایت چیزی گفته نمیتوانم چون خیلی ضربه محکم به سرش خورده احتمال هرچی میرود
شاید دیوانه شود پسرت به حالت کوما برود یا هم سکته مغزی بکند احتمال هرچی میرود به همین خاطر باید فردا صبح این را تهران ببرین شفاخانه شخصی اونجا داکترهای خارجی داره شاید پسرت خوب شود
پدرم گریه کرد داکتر صاحب من پول ندارم فقط دو صد روپه در جیبم دارم که حتی همی پول دواهای پسرم نمیشود لطفا یک کار کنین تا پسرم خوب شود داکتر گفت من حرفم را گفتم اگر این را نبرین باید منتظر همین حالت های که برایت گفتم باشی
داکتر رفت پدرم همین قسم گریه میکرد
گفتم برادرم در حالت مرگ است مادرم چطور دلش طاقت کرده خوابیده چرا اینجا نیست چرا پهلوی پدرم نیست
تمام شب در شفاخانه بودیم پشت دروازه
دعا میکردم بخاطر صحت مند شدن عبدالله اما وقتی که بد دعای مادرم یادم میامد قلبم تکه تکه میشد هزار فکر به سراخم میامد میگفتم اگر برادرم را چیزی شود ما چی کنیم 😭😭😭😭😭😭😭
تمام شب را به اشک سپری کردم یا گریه زاری پیش خداوند تا خداوند برادرم را صحت دوباره بته
خواهرم را خواب برده بود طرفش نگاه میکردم که یکبار صدای زنگ گوشی پدرم خواهرم را بیدار کرد پدرم حرف زد
بعدش تمام داستان را قصه کرد نمیدانستم که پشت گوشی کی است اما آدرس شفاخانه را داد برایش وقتی که قطع کرد گفتم کی بود پدر جان گفت کاکایت ایران رسیده من تمام موضوع را برایش تعریف کردم
گفت که ادرس شفاخانه را بتی میایم خوش شدم که کاکایم آمد
بعد از گذشت چند ساعت دیدم کاکایم آمد من هیچ گاه کاکایم را ندیده بودم اگر دیده بودم هم خورد بودم که در او سن سال چیزی به یاد انسان نمیماند
دیدم کاکایم آمد پدرم طرفش رفت سلام علیک کرد من و خواهرم همین قسم طرفش نگاه میکردیم
کاکایم خواهرم را در آغوش گرفت سر من را هم بوسید کاکایم گفت منتظر چی هستی پس برادر بیا عبدالله را ببریم پیش داکتر هرجا که خوب بود
پدرم گفت من پول ندارم کجا ببرمش کاکایم گفت خداوند مهربان است حالا که پیش من همین قدر است خیلی خوشحال شدم
کاکایم با پدرم داخل رفتن کارهای مرخصی برادرم را خلاص کردن یک خط هم گرفتن راسن با همان شفاخانه که برای ما آدرس دادن بردیم برادرم را
وقتی که آنجا رفتیم ما را داخل اجازه نمیدادن باید هم نمیدادن تمام لباس های من خواهرم خون پر شده بود لباس های کهنه بر تن من و خواهرم
یادم نمیرود که یک داکتر آمد گفت چقدر شما افغان ها کثیف هستین
این حرفش در مغزم قلبم حک شد حتی تا حالی هم یادم نرفته حرف داکتر
کاکایم رو به پدرم کرد گفت شما بیرون باشین من حرف میزنم ما رفتیم بیرون کاکایم حرف زد بعد از مدتی برادرم را بردن اتاق عاجل
کاکایم گفت به بسیار مشکل قبول کردن حالی باش معاینات عبدالله تمام شود که چی میگوید
کاکایم طرفم همین قسم نگاه میکرد من گریه میکردم که خداوند برادرم را صحت بته بعد از گذشت دو ساعت داکتر آمد با کاکایم حرف زد
بعدش آمد طرف ما کاکایم گفت عبدالله باید اینجا بستری شود دو شب سرش هم بیحد ضربه خورده
قلبش هم درست کار نمیته
تا این قسم گفت پدرم دستی به سرش زد به هر دو پا به زمین خورد گفت خدایا پسرم را برایم دوباره بتی
وقتی که او حالت پدرم را دیدم از خداوند مرگ خودم را میخواستم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭
پدرم داشت گریه میکرد پدرم بخاطر صحت مند شدن پسرش دعا میکرد
اما مادرم بد دعا مادری که حتی گفت کفن پوش تان کنم بلی مادر بی رحم سنگ مه مادری که اصلا مهری مادری خداوند برای او نداده برادرم در شفاخانه با مرگ دست پنجه میکرد اما مادر سنگ دلم از او بی خبر بود دلش اصلا به حالت برادرم نسوخت💔😭
قلب برادرم از حرکت مانده بود
پدرم گفت خداوندا جان من را بگی پسرم را صحت کامل بتی کاکایم هم به گریه شد گفت برادر گریه نکن دعا کن آن شالله خوب میشود
کاکایم گفت عبدالله چی شده چی قسم او به این حالت رسید دلم میخواست داد بزنم فریاد که مادر ظالم من این کار را کرد مادرم باعث این حالت او شده
مادرم با کف گیر به سرش زد حتی وقتی که از سرش خون میامد بی حال گنگس گول افتاده بود او بی خیال ازم چای خواست گفت بگذاره بمیره میخواستم تک تک حرف های مادرم را بگویم به همگی تا قلبم دردش کم شود
ادامه دارد....
😢
❤️
👍
😭
🥹
😮
🆕
🥺
😂
🙏
634