رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
February 19, 2025 at 04:16 PM
داستان واقعی_تبسم قسمت 4_5 *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* دو روز از بستری شدن برادرم گذشت نه خبری از مادرم بود نه یکبار زنگ زد بعد از دو روز داکترها برادرم را مرخص کرد گفت باید متوجه اش باشین نباید سرش فشار بیارین شاید چند بار حمله بیایه سرش بعضی دوا داد برش گفت به طور منظم برش بتین خوب می‌شود بیحد خوشحال شده بودم خداوندم را شکر کردم که برادرم را صحت داد دوباره و از کاکایم تشکری هم کردم به سوی خانه حرکت کردیم خواهرم دست پایش مثل برگ درخت میلرزید گفتم چی شده چرا این قسم شدی خوب هستی چشم هایش پر از اشک شد گفت خواهر اگر برویم خانه مادرم دوباره همین قسم ما را بزند چی گفتم این قسم نمی‌کند حالی پدرم است چیزی کرده نمیتواند باز بیبین عبدالله خوب شد دیگر ترس نداشته باش خواهرم از مادرم می‌ترسید بیحد حادثه همان روز کاملا د مغزش حک شده بود به خانه رسیدیم پشت دروازه خانه بودیم دو بار دروازه را پدرم زد اما مادرم باز نکرد پدرم بلاخره مجبور شد به شدت به دروازه بزنه مادرم آمد باز کرد خواب بود موهایش باز تا ما را دید گفت باز امدین بلای جان من اصلا کاکایم را ندیده بود تا چشمش به کاکایم خورد خودش را جمع جور کرد گفت ایور جان تو اینجا چی میکنی بیا داخل خانه چرا اونجا هستی کاکایم گفت از من کرده این پسر‌مهم است گه ببریش خانه چون خطری بزرگ از سرش گذشته مادرم گفت بیاین خانه چند دقعه گذشت کاکایم گفت برادرم که همان روز خانه نبود چطور این اتفاق سر این پسر افتاد مادرم رنگ صورتش سرخ شد گفت من هم نمی‌دانم همینجا خواب بودم سرم همین چند مدت بیخی گنگس است یکبار از خواب بیدار شدم دیدم عبدالله د روی خانه افتاده از سرش خون میامد باز کسی هم نبود این را ببریم پیش داکتر منتظر ماندیم تا پدرش بیاید کاکایم لبخند زد گفت پس این چند روز کجا بودی هیچ پسرت یادت نامد چیزی دیگر نگفت کاکایم گفت چیزی خانه دارین تا به این پسر پخته کنی مادرم‌گفت نخیر نداریم از کجا کنیم یک بیدرت کار میکنه او هم برای ما کافی نیست پدرم گفت بیدر تو خیلی زحمت کشیدی برای ما دیگر نیاز نیست چیزی بکنی خداوند برایت زیاد بدهد که جمع کرده نتوانی دیدم کاکایم طرف من نگاه میکند من هم سرم را پایین انداختم کاکایم گفت اینا مثل اولادم هستن جز از وجودم هستن چیزی که از توانم باشه میکنم بعد از یک ساعت کاکایم رفت بیرون شد همرای پدرم پشت سودا رفتن مادرم آمد پیش من از دستم کش کرد گفت دختر بی حیا به کاکایت چیزی گفتین که من این کار را کردیم گفتم نخیر مادر جان چرا بگویم تو مادرم هستین عبدالله یک اشتباه کرد خودت هم نمیخواستی این قسم شود اما شد از مادرم میترسیدم مجبور بودم همرایش به آرامی گپ بزنم تا باز مورد لت کوب او قرار نگیریم گفت باشه برو خانه را جمع کن حالی دوباره کاکایت شان میایه من هم رفتم کارهایم را کردم خیلی خسته بودم چند شب که شفاخانه نبودیم درست خواب نکرده بودم چای سر گاز مانده بودم خودم را د اشپزخانه خواب برده بود که مادرم آمد با پایش به پشتم زد دختر سگ بلند شو حالی چای سر میره تو خواب مرگ خوده داری چند روز گوش بینم ام بی غم بود از دست تان حالی باز کت تان بکو نکو کنم حتی همان قدر مادرم درک نداشت که این ها چند روز شفاخانه بودن خسته هستن حتی پیش برادرم نرفت نپرسید چطور است ادامه دارد... داستان واقعی تبسم قسمت پنجم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* چشم هایم پر از خواب بود رفتم چای ره دم کردم دلم خیلی گرفته بود نه جراعت حرف زدن را داشتم نه حق دفاع کردن را باید تحمل میکردم بالاخره او مادرم بود نمیتوانستم د مقابلش چیزی بگویم از وقتی که کاکایم آمده بود اوضاع خانه ما هم کمی خوب شده بود برما خیلی توجه می‌کد کاکایم اما پشت این توجه کردن هایش این کاکای خدا ناترسم هدف داشت هدف که زندگیم را برباد کرد من هم که دختر بودم نمیتوانستم بشناسم اشخاص را که کی در دل چی دارد کاکایم برای ما سودا میاورد لباس همه چیز چیز من هم طفل خوش میشدم خواهرم هم درست یک روز کاکایم از بیرون آمد یک عالم چیز د دستش بود لباس برای همگی ما آورده بود برای همگی داد برای من داد گفت بگیر تبسم این رنگ سرخ را برای تو گرفتیم چون سفید هستی برایت خوبش می‌گوید من هم با تمام شوق و ذوق که داشتم از دستش گرفتم من هم تشنه این چیزها چون تا آن سن که رسیده بودم برای ما لباس جدید کسی نگرفته بود کاکایم گفت برو لباس هایت را بپوش بیبینم طرف مادرم نگاه کردم مادرم گفت چی طرف من میبینی برو لباس هایت را بپوش تا کاکایت بیبینه من هم رفتم لباس هایم ره پوشیدم خیلی زیبا هم به تنم میگفت کاکایم همین قسم طرفم نگاه کرد گفت ماشالله به این زیبایی نگاه هایش قسمی دیگر بود به یک لحظه از او نگاه هایش ترسیدم بعدش کاکایم رفت اتاق خود یک اتاق را مادرم به کاکایم داده بود ما همگی د صالون بودیم خواب میکردیم مادرم گفت برو به کاکایت چای ببر حتمن خسته شده گفتم فکر نکنم بیبین چای خوده ننوشیده مادرم طرفم بد بد نگاه کرد گفت دیگه نبینم که سر حرفم حرف بزنی اگر نی از عبدالله بدترت میکنم من هم چای ره گرفتم بردم به کاکایم کاکایم تا من را دید گفت آمدی جان کاکا گفتم بلی کاکا جان بگیر برایت چای اوردیم کاکایم گفت بیا اینجا چیزی می‌گویم برایت گفتم بگو کاکا جان گفت برایت هر روز پول میتم برایت هرچی دوست داشتی میارم فقط هرچی ازت خواستم انجام بتی طرف کاکایم نگاه کردم گفتم یعنی چی کاکا جان گفت چیزی بد نمیگم من رقصیدن را دوست دارم فقط برایم برقص بس دست هایت را برایم بتی من انقدر نادان بی عقل بودم که همه چیز که کاکایم گفت قبول کردم دل من هم چیزی نبود چون او همیشه برایم میگفت شما مثل بچه هایم هستین ناگفته نمانه کاکایم آن زمان مجرد بود ۳۵ سال سن داشت برای ما میگفت شما مثل اولاد من هستین برای کاکایم چای ریختم پیشش گذاشتم کاکایم چای را دور کرد با دستش دستم را گرفت گفت با همین لباس هایت میرقصی برایم من هم گفتم بلی کاکا جان بلند شدم برایش رقص کردم گفت کمی لباس هایت را بلند ببر این قسم خوب برایت می‌گوید من اینقدر نادان بودم که فقط به حرف او میکردم 💔 زمانی بود که بد دعای مادرم در حق ما قبول میشد یک به یک زندگی ما تباه شد برباد نام بد شدیم چطور یک مادر بخاطر بد نامی اولادهایش خوش میباشد که مادر من خوش بود ققط منتظر بود نام بد شویم روی سیاه💔😔 رقصیدم کاکایم هم یکبار دستم را میگرفت یکبار به کمرم دست میزد سوی استفاده می‌کرد من بی عقل در مقابل تمام کارهایش خاموش بودم وقتی رقصیدم کاکایم گفت برو باز شب بیا باز برقص برم گفتم درست است کاکا جان گفت شب یک عالم خوردنی میارم باز یکجا نشسته میخوریم خوش شدم رفتم مادرم گفت کاکایت چای نوشید گفتم بلی مادر جان گفت هرچی کاکایت گفت بکن خوبست اینجا باشد حد اقل شکم ما سیر میباشد از دست او پدر بی غیرتت چیزی ساخته نیست من برای مادرم نگفتم که کاکایم ازم خواسته برایش برقصم اگر میگفتم بیازو برایم چیزی نمیگفت حقدر عاشق شکم و پول بود که میگفت برو برقص کافی است پول بدهد ساعت پنج عصر بود کاکایم رفت بیرون گفتم حالی کاکایم رفت برای ما یک عالم چیز میاورد به تمام شوق تمام کارهایم کدم منتظر ماندم که کاکایم بیاید دیدم آمد سلام کردم کاکایم دستم را فشار داد گفت بیبین برایت چی اوردیم گفتم تمامش از من آست گفت بلی تمامش از تو است اما فکرت باشه هرچی می‌گویم به کسی نگویی که باز دیگر من برایت نمیارم گفتم باشه کاکا جان ادامه دارد...
❤️ 😢 👍 😮 😭 🆕 😂 🥹 🙏 🥺 639

Comments