
رومان هـای برتــر 📜🕯
February 21, 2025 at 08:24 AM
داستان واقعی تبسم
قسمت : 6-7
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
من مصروف کار شدم کاکایم همین قسم طرفم میدید شب شد پدرم آمد سلام کردم بعدش خواهرم رفت پیش پدرم گفت پدر جان بیبین کاکایم برای ما چی اورد پدرم اشک از چشم هایش جاری شد گفت بیدر خیر بیبینی که دل اولادهایمه خوش کردی خداوند دلت را خوش کند خداوند برایت یک زن خوب بته خوشبخت شوی همرایش
من خیلی تلاشم را میکنم اما میدانی خودت پولش ارزش نداره مه هیچ کاری به اولاد هایم نکردیم اما تلاشم را میکنم
خداوند من را ببخشد که یک پدر خوب برای اولادهایم نشدیم
عبدالله دست پدرم را گرفت گفت تو بهترین پدر روی زمین هستی تو عشق پدر و مادر را برای مان میتی این برای ما همه چیز است پدر جان
عبدالله گفت من بزرگ شوم نمیمانم تو کار بکنی پدر جان خودم کار میکنم پدرم سر عبدالله را بوسید گفت خدایا شکرت که برایم اولاد دادی
مادرم گفت تبسم نان آماده است اگر است بیار کاکایم به مادرم گفت دختر هنوز خورد است چرا سرش اینقدر کار میکنی بان بره درس بخوانه خودت بکن
مادرم گفت بان کار کنه یک روز میرود عروسی میکند کار را یاد داشته باشد
کاکایم گفت کار مهم اینقدر نیست بالاخره یاد میگیره درس هایش مهم است بان برود درس بخواند
وقتی که میدیدم کاکایم این قسم در مقابل مادرم حرف میزند خوش میشدم میگفتم بیبین کاکایم ما را چقدر دوست دارد همیشه متوجه ما است
رو به پدرم کرد گفت بیبین اگر کدام مکتب نزدیک تان است تبسم شان را شامل کنین برن درس بخوانند
بیحد خوشحال شدم پدرم گفت است اما شامل کردن شان کمی سخت است میفامی که اینجا به آسانی قبول نمیکنن کاکایم گفت یکبار فردا بیا برویم حرف بزنیم چی میگوید
کاکایم طرفم دید که خوشحال شدم او هم لبخند زد
گفتم این چقدر کاکای مهربان است
نان آماده کردم حقدر خوشحال بودم که اصلا همان شب غذا نخوردم کاکایم گفت من میروم اتاق شما راحت باشین گفت تبسم برایم چای بیار جان کاکا
مادرم گفت برو تبسم به کاکا جانت چای ببر هرچی می خواهد ببر برش
گفتم درست است مادر جان من هم چای دم کردم بردم برش
گفت خوشحال شدی که مکتب میروی گفتم بلی خیلی دوست داشتم که مکتب بروم یگانه آرزویم همین بود
کاکایم گفت دیدی من گفتم تو به حرفم بکن من برایت هرچی بخواهی میکنم
فقط چیزهای که میگویم برایت تو به کسی نگو بین ما باشد گفتم درست است کاکا جان
دست خود را برد سر پایم گفت میرقصی به کاکایت گفتم ها میرقصم گفت صبر برت یک لباس گرفتیم بپوش زیاد خوبش است خوشحال شدم گفتم برم دوباره لباس گرفتی گفت ها جان کاکا بگیر بپوش یک لباس به رنگ سرخ برم گرفته بود گفتم از این رنگ برم گرفتی امروز کاکا جان گفت میدانم رنگ سرخ برت خوبش میگه تو بپوش وقتی دیدم استین نداشت کوتاه بود گفتم این را بپوشم مادرم من را میکشه گفت نترس تو اینجا پیش من هستی کسی با تو کار ندارد جان کاکا بپوش
من هم پوشیدم دید گفت بیبین چقدر خوبش معلوم میشود حالی یک چرخک بزن به کاکایت من هم چرخک زدم
گفت بیا سر پای کاکایت بشین گفتم کاکا جان من خورد نیستم میگویی مریم را بیارم او را بگیر بغل گفت نخیر من ترا میخواهم بگیرم اگر نامدی دیگر برایت چیزی نمیگروم
من هم رفتم نشستم
کاکا ظالمم به لمس کدن تمام بدنم شروع کرد 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
گفت بیبین بزرگ شدی باز میگویی خورد هستی تمام بدنت بزرگ شده
خجالت کشیده بودم دوباره لمسم کرد گفت بگی این پول را چیزی نگو خواستم بلند شوم اما کاکایم گفت نرو فردا نمیبرمت مکتب چون اگر من بگویم مادرت اجازیت نمیته
من شوق علاقه بیحد به مکتب داشتم بیحد و از کاری که کاکایم میکد من نمیفهمیدم که این چی میکند با من از لمس کردن من چی بدست میاره
گفتم درست است کاکا جان من هستم فقط من را ببر مکتب برادرم را خواهرم را عبدالله باید درس بخواند تا پدرم دیگه کار نکند
گفت آفرین دوباره سر تا قدمم را لمس کرد من همین قسم مانده بودم از ترس چیزی نمیگفتم
اگر میگفتم من را اجازه نمیداد بروم مکتب بعد چند دقعه گفت لباس هایت را برو بپوش برو حالی مادرت صدایت نکنه ای لباس سرخ ات را بان هر شب امدی بپوش برم
گفتم درست است کاکا جان رفتم خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم که کاکایم بیدار شده آمده بالای سرم
مادرم اشپزخانه بود عبدالله دستشویی بود مریم همرای پدرم بیرون رفته بود پشت نان گفت جان کاکا بیدار نشدی بیدار شو که میریم بخیر مکتب
با پای خود زد به( ک ن ) مادرم گفت او دختر بیدار میشی یا بیایم د جانت گفتم بیدار شدم مادر جان
خداوند دو ظالم را مقرر کرد بود بالای سر ما یکی مادرم یکی هم کاکایم کسی را نداشتم که برایش بگویم که در این خانه لعنتی سر من چی میگذرد
بلند شدم جایم را جمع کردم که کاکایم صدایم کرد د اتاقش بود اولش خودم را کر انداختم دیدم مادرم امد دستم محکم گرفت گفت دختر قدر ناشناس کاکایت صدایت میکنه چرا چپ خود را گرفتی برو بیبین چی میگوید گفتم نشنیدم مادر جان
گفت زیاد گپ نزن عمه مانند بیخی مثل عمه ات واری مکاره هستی نمیفهمیدم مکاره چیست که مادرم استفاده میکنه برایم
من را گفت برو بیبین کاکایت چی میگوید باز بیا
رفتم دیدم خودش را دراز انداخته گفتم بگو کاکا جان گفت دروازه را بسته کو بیا
رفتم گفت بیا پشتم را لگت کو درد گرفته به پشتش بالا شدم گفت این قسم نی بیا من برایت یاد بتم من را در روی اتاق انداخت خودش را بالای من خیلی سنگین بود فکر کردم نفسم بیرون میشود گفتم کاکا جان چقدر سنگین هستی دور برو نمیدانم رنگ صورتم چی قسم شده بود حتی خودش ترسیده بود گفت ببخشی جان کاکا گفتم برایت یاد بتم چی قسم لگت بکنی
چیزی نگفتم از اتاقش بیرون شدم مادرم گفت چی شده چرا اتو مکاره گری میکنی گفتم چی مادر مچم امروز یک قسم هستم
مادرم گفت کاش بمیرین البت مرگت نزدیک شده
گفتم کاش خداوند مرگم بته تا از شر تو خلاص شویم مادرم یک سیلی محکم به صورتم زد حتی صدایش را کاکایم شنید آمد از اتاق من دستم را به صورتم گرفتم
کاکایم گفت چی شده چرا زدی این دختر را مادرم گفت زیاد بی ادب زبان باز است نمیدانم طرف کی رفته
کاکایم گفت این بار زدی برایت چیزی نمیگویم اگر بار دیگه سر این ها دست بالا بکنی بعدش بیبین چی میکنم
یک ظالم د مقابل ظالم دیگر خود دفاع از من میکرد ظلم یکیش تمام میشد که دیگرش شروع میکرد مگم من زندگی داشتم نخیر نداشتم من فقط سوی استفاده شدم همه چیزم را از دست دادم بخاطر مادر و کاکایم از کلمه مادر نفرت دارم از کاکا نفرت دارم که زندگیم ره جهنم ساختن کاش من مادر نداشتم کاش خداوند من را هست نمیکرد
داستان واقعی تبسم
قسمت هفتم
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
همان روز پدرم با کاکایم رفتن مکتب حرف زدن بخاطر ما خیلی تلاش کردن تا ما را قبول کرد برادرم قرار شد یک مکتب پسرانه برود من و خواهرم د یک مکتب دیگر برویم از این که درس هایم را شروع کرده بودم خیلی خوشحال بودم بیشتر کوشش میکردم فکرم را به درس هایم بگیرم
کار کاکایم همین قسم ادامه داشت همیشه به یک بهانه من را میخواست لمس میکرد من را میبوسید لباس های که اصلا از پوشیدن نبود برایم میگفت بپوش من هم مجبور بودم چون همیشه میگفت اگر نپوش میگویم دیگر مکتب نروی
زندگی ما همین قسم در گذر بود کاکایم بخود کار پیدا کرده بود برای خود یک خانه هم گرفت خوشحال شدم که بالاخره میرود از شر این خلاص میشویم
اما مادرم خوش نبود میگفت که همینجا باشد برای ما هرچی میاورد شکم ما سیر است کاکایم خانه برای خود گرفت نزدیک خانه ما
رفت بعضی وسایل خانه که نیاز داشت رفت گرفت مادرم وقتی که دیگ پخته میکرد یا من بعدش میگفت بگیر این را ببر به کاکایت تا بخورد
درست یک روز از مکتب امدم دیدم مادرم آماده شده بود میخواست جای برود عبدالله مکتب بود مریم را باخود برد گفت نان به کاکایت آماده کردیم این را ببر به کاکایت گفتم کجا میروی مادر گفت جای کار دارم میایم بعدش نپرسیدم
رفتم لباس هایمه تبدیل کردم نان گرم کردم بردم به کاکایم وقتی که دید من هستم دروازه را باز کرد گفت بیا جان کاکا نان برایش بردم گفت مادرت رفت
گفتم بلی رفت گفتم خودت از کجا میدانی که مادرم جای رفت گفت امروز برش پول دادم من بعضی چیزها نیاز داشتم گفتم برایم بیارد گقتم درست است کاکا جان من میروم شما غذا خود را بخورین
دستم را گرفت گفت بیا خیلی وقت شده ندیدیم تره بیا باش کتم اینجا من هم قبول کردم گفت بیبین هرچی گرفتیم بیا بخو خیلی گرسنه شده بودم گفتم پیتزا هم گرفتی کاکا جان گفت بلی بگیر بخو
شروع کردم به خوردن پیتزا همان قسم طرفم میدید گفتم خودت نمیخوری گفت میخورم تو یکبار بخو غذایت را لبخند زدم من هم خوردم
بعدش گفتم من میروم دیگه کاکا جان باز میایم دستم را گرفت گفت بیا پهلویم بخواب گفتم من خوابم نمیبره کاکا جان باید برم درس هایم را بخوانم کارخانگی مه نوشته کنم گفت بیا اگر نی میگم نری دیگر مکتب گفتم درست است کاکا جان میخوابم اما نگو که من نروم مکتب
پهلوی کاکایم خوابیدم من را لمس کرد چیزی هم گفته نمیتوانستم
درست مثل دیروز یادم است که چی سرم آمد و چی دردی را کشیدم😭😭
خداوند کاکایم را هیچ وقت نبخشد هیچ وقت خوشی نصیبش نکند که زندگی من را این قسم کرد قلبم درد میکند زندگیم را جهنم ساخت 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
خداوند هیچ دختر را همچو مثل من بدبخت نسازد
لباس هایم را کشید سرم تجاوز کرد مرد وحشی حتی دلش به اشک هایم نسوخت زندگیم را خراب کرد 😭😭😭😭😭😭😭😭😭
وقتی که کاکایم به حال آمد همین قسم طرفم میدید گفت تبسم به کسی نگویی در این باره خودم بیحد ترسیده بودم وقتی که طرف حالتم دیدم از حرف زدن مانده بودم رنگ صورتم سفید پریده بود گفت بخی لباس هایت ره بپوش برو لباس هایم ره پوشیدم همان قسم رفتم خانه خیلی درد داشتم بیحد موهایم بیحد زیاد بود دراز کاکایم بازش کرده بود گرفتم دوباره چوتی کردم رفتم گوشه اتاق نشستم هرچی میکردم دردم کم نمیشد پتلونم خون پر شده بود دیدم مادرم امد صدایم کرد تبسم تبسم او دختر سگ کجا هستی بیا اینجا
به حد درد داشتم گنگس بودم که اصلا صدایم را کشیده نتوانستم
به پاهای بی حس درد زیاد رفتم دهلیز وقتی که من را دید آن قسم رنگم پریده پتلونم خون پر گفت وی خاک به سرم دختر سگ چی جور کردی از خود دختر بی شرم بی حیا خداوند بگیره شما را از رویم
آمد از گوشه لباسم گرفت قسمی که من کثافت باشم اولادش نی برد د اتاق محکم من را زد گفت دختر بی شرم بی حیا وقتی که پریود شدی چرا یک چیز نگرفتی این چی سر وضع است برو حمام کن بیا برایت بتم یک چیز گریه کرده رفتم حمام کردم لباس هایم را پوشیدم اما دردم کم نشد
برم تکه داد گفت بگیر این را دیگر این قسم شدی تکه بگیر هر دختر که جوان میشود این قسم میشود
گفتم یعنی من جوان شدیم مادر دیگر طفل نیستم مادرم گفت ها جوان شدی کاش نمیشدی همیقدر خورد میبودی
حقدر بی عقل نادان بودم که من نمیفهمیدم جوان نی بلکه سرم تجازو شده برای مادرم چیزی نگفتم
گفتم مادر جان یک چیز بگویم گفت بگو گفتم دیگر چی میشود من را پیش کاکایم روان نکو طرفم بد بد نگاه کرد از نگاه کردنش ترسیدم گفت چرا گفتم هیچ نمیخواهم بروم بگو بیایه اینجا غذا بخوره تا آنجا بروم خیلی راه است
مادرم سیلی به رویم زد گفت تا وقتی که اینجا بود هرچی میاورد خو خوب کاکا میگفتی حالی که اوجه رفته نمیری برو که برت پیسه بته یگان چیز بگیره به خانه هر وقت شد چیز پخته کردم ببر برش
مادرم خبر نداشت چی سرم امده اگ خبر هم میشد چیزی نمیکد دو روز از این گذشته بود دردم کم شده بود که دوباره مادرم من را فرستاد خانه کاکایم از کاکایم میترسیدم که دوباره همان قسم نکند
رفتم وقتی که کاکایم من ره دید گفت بیا تبسم زیاد پشتت دق شده بودم رفتم خانه گفتم بگیر کاکا جان برت غذا اوردیم
گفت از من قهر هستی گفتم نخیر کاکا جان چرا قهر باشم
دستم را گرفت گفت چیزی نشده نترس این چیزی عادی است همگی یکجا میشون کار اشتباه نیست گفتم یعنی همگی همین قسم میکنن گفت بلی
بعد از چند دقعه حرف زدن کاکایم به بار دوم سرم تجاوز کرد گفتم کاکا چرا این قسم میکنی دیگه هیچ وقت نمیایم گریه کرده از خانه اش بیرون شدم
مادرم آمد گفت باز چی شده چند بار کوشش کردم برایش بگویم اما ترسیدم اگر بگویم من را میکشه مادرم که سرم چی آمد....
*ادامه...*
😢
❤️
👍
😭
😮
🥹
🆕
😂
💔
🥺
762