رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
February 23, 2025 at 12:12 PM
داستان واقعی تبسم قسمت هشتم / نهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* یک راست آمدم خانه سر از آن روز دیگر نرفتم خانه کاکایم مادرم دعوا میکرد جنگ میکرد که چرا نمی‌روی چیزی برایش نمیگفتم گفته‌ام نمیتوانستم حتی من را لت کوب میکرد اما باز هم همان لت کوب او را قبول داشتم نه رفتن به پیش کاکایم را چند روز بعد از ان روز حالت من خراب شده بود رنگم زرد میزد دل بد بودم هیچ چیزی دلم نمیشد پدرم از مادرم پرسید دختر را چی شده چرا این قسم رنگش پریده کدام مشکل دارد مادرش هستی بپرس شاید به تو بگوید مادرم گفت چیزی نشده هوا گرم است شاید به خاطر همین این قسم شده باز با کدام پول این را ببرم پیش داکتر پدرم یک آه کشید گفت چی وقت باشد از این طعنه هایت خلاص شوم برایش پول داد گفت بگیر فردا ببرش شفاخانه بیبین چی شده این را روز به روز رنگش زرد شده می‌رود لاغر هم مادرم پول را گرفت فردا شد گفت آماده شو ببرمت پیش داکتر اصلا حال نداشتم بی شیمه بودم رفتم آماده شدم رفتیم پیش داکتر داکتر معاینات کرد طرفم دید سر تا قدم گفت نمیدانم شاید اشتباه کرده باشم شما برین پیش داکتر قابله مادرم گفت چرا پیش داکتر قابله برویم چی شده مگم که باید ما برویم پیش داکتر قابله گفت این دختر خانم چی شما می‌شود عروسی کرده مادرم گفت دخترم است ۱۴ سال عمر دارد هنوز خورد است عروسی نکرده داکتر گفت مطمئن هستین مادرم گفت بلی چرا این قسم میپرسین چی شده گفت مطمئن نیستم به همین خاطر حالی خط میتم ببرین پیش داکتر قابله دختر تان حمل داره مادرم چشم هایش از کاسه سرش بیرون شد همرای داکتر دعوا کرد گفت متوجه هستی چی می‌گویی این دختر مجرد است خورد است حامله چی شود داکتر گفت خانم آرام باشین من برای تان خط میتم منزل پایین بروین معلوم می‌شود مادرم خط را گرفت دستم را کش کرد گفت دعا کن چیزی که داکتر گفته حقیقت نداشته باشه اگر نی زنده به گور میکنم ترا من نمی‌فهمیدم مادرم در مورد چی حرف میزند دست پایم می‌لرزد ترس داشتم بیحد گفتم من را چی شده که مادرم این قسم می‌گوید حمل چیست خوب به منزل پایین رفتیم داکتر هم معاینه کرد برای مادرم گفت بلی دخترت حمل دارد 😭😭😭😭😭💔💔💔💔🖤🖤🖤🖤🖤💔💔😭😭😭😭😭😭😭 من نمی‌فهمیدم زندگیم تباه شده دختری من خراب شده بد دعای مادرم به حق من قبول شد نام من بد شد کاش خداوند همان وقت که تولد شده بودم جان من را میگرفت تا شاهد این نمیبودم من کمر پدرم را شکستم سوختم😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 مادرم دیگه هیچی برایم نگفت یک راست بع خانه رفتیم تا دروازه را مادرم باز کرد من را دو دسته به دهلیز تیله کرد کت روی به زمین خوردم با پاهای خود به پشتم زد از موهایم گرفت گفت دختر سگ بی حیا تو چی کردی این حرامی از کیست پدر این کیست بی شرم بگو من نمی‌فهمیدم مادرم چی میگوید گفتم مادر من طفل ندارم از کجا کرده ام طفل بیبین در دست هایم طفل نیست گریه میکردم به شدت که مادرم من را به روی دهلیز انداخته بود دهنم خون شده بود اشک از چشم هایم جاری بود گفت طفل کع د شکمت است بگو کت کی نزدیک بودی گفتم مادر من همرای کسی نبودم طفل ندارم درست حرف های مادرم را نمی‌فهمیدم که چی میگوید دوباره از موهایم کش کد گفت عشق کدن خوشت آمد باز حالی نمی‌گویی پدر این حرامی کیست خواهرم آمد گفت مادر از موهای خواهرم نگی رهایش کن چی شده چرا خواهرم را میزنی خواهرم را هم یک سیلی محکم زد به صورتش تا حالی صدای او سیلی به گوش هایم است که چطور سیلی محکم به صورتش زد میخواستم خواهرم را بلند کنم که دوباره از موهایم گرفت موهایم دراز بود از چوتی موهایم گرفت کش کرد من را د اتاق برد گفت تا نگویی پدر این کیست من رهایت نمیکنم بگو دروازه اتاق را بسته کرد خواهرم پشت دروازه گریه میکرد که مادر جان صدقه ات شوم خواهرم مریض است رهایش کن اما مادرم او قدر ظالم بود که نه دلش به اشک های من سوخت نع به داد فریاد خواهرم صدای آه ناله چیغ من تمام خانه را گرفته بود سر شکمم نشسته بود از موهایم گرفته بود سرم رابه شدت به زمین زده میرفت که بگو پدر این کیست از دهن بینی ام خون آمد از حال رفتم گریه میکردم اما مادرم وحشی شده بود پیش چشمش را خون گرفته بود من را از بین می‌برد 😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔😥😥😥😥😥😥🖤🖤🖤🖤🖤💔💔💔💔😭😭😭😭 به حد من را زد که خودش خسته شد گوشه نشست گفت بگو پدر این کیست باز هم گریه میکردم درست برایم گفت که نزدیک تو کی شده من هم گفتم که کاکایم این قسم کرده برای من گفت که به هیچ کسی نگو اگر گفتی ترا به مکتب نمیمانم مادرم دستم را گرفت همین قسم خون پر شده بودم وقتی کع دروازه را باز کرد خواهرم من را آن قسم دید ترسید گفت خون پیش چشم هایم خواهرم ضعف کرد افتاد مادرم پروای او را نکرد گفتم مادر مریم افتاد بیبین چی شده او را گفت خداوند مرگ تان بته الهي که از دست تان خلاص شوم ای نام بدی را کجا ببرم بانش که بمیره او هم مثل تو می‌شود حامله😭😭😭😭😭🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤💔💔💔😭😭😭 همین قسم کش کده برد خانه کاکایم دروازه اش را محکم زد کاکایم وارخطا شد وقتی که من را آن قسم دید گفت تبسم چی شده چرا این دختر را این قسم کردی مادرم گفت بگو تو چی کردی در حق دخترم نمک ناشناس تره به خانیم راه دادم تو هم باز این قسم کردی کاکایم گفت درست بگو چی شده مادرم گفت چی باید شود دخترم حامله است او هم از تو کاکایم همین قسم ماند هیچی نگفت مادرم گفت حالی من جواب پدرش را چی بتم چی بگویم کاکایم گفت لطفا به برادرم چیزی نگو هرچی از دستم بیاید انجام میتم پول میتم برایت برو طفل را از بین ببر تو هم هرچقدر پول بخواهی برایت میتم مادری که میگفتم شاید دفاع کند از من کاکایم را تسلیم پولیس بکند همان من را فروخت 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 مادرم رفت نشست گفت درست است میروم طفل را سقط میکنم باید خانه بگیری برم طلا هر ماه هم پول باید بتی کاکایم گفت فعلا حقدر پیشم نیست که طلا و خانه بگیرم برت مادرم گفت درست است باز شب همرای برادرت حرف بزن کاکایم گفت درست است من می‌گویم از کابل برایم پول روان کنن تو کافی است دهن خود را بسته کنی به کسی چیزی نگویی طفل را هم سقط کو مادرم و کاکایم فراموش کده بودن که از همگی پنهان کنن از خداوند نمی‌توانند پنهان کنن او بالای سر بود شاهد تمام درد و شکنجه که از طرف کاکایم و مادرم دیدم خداوند شاهد بود مقابل من من را فروختن همین مادر که هرچی در حق من و خواهر و برادرم کرد باز هم دوستش داشتم دعا میکردم خداوند عمر طولانی برایش بته همین مادر من و زندگیم را فروخت 😭😭😭😭😭😭😭😭🖤🖤🖤🖤🖤😭😭😭😭🖤🖤🖤🖤نفرت دارم از مادرم خداوند هیچ وقت نبخشد مادرم را کدام مادر را دیدی که زندگی دخترش برباد شده باشد تا پشت‌سر او باشد برعکس درد برایش بدهد او را بفروشد خداوند از آه قلبم این دو تا را در امان نماند😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭🖤🖤🖤🖤💔💔💔🖤😭😭 داستان واقعی تبسم قسمت نهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* کاکایم و مادرم پیش رویم زندگیم را خراب کردن کاکایم گفت فردا تبسم را به یک شفاخانه ببریم تا این طفل از بین برود مادرم گفت درست است هر دو رفتیم خانه مادرم گفت برو حمام کن لباسهایت ره بپوش حالی پدرت میایه وقتی که پدرت آمد نیا اینجا طرف این حالت بیبیند پرسان می‌کند چی شده ترا گفتم درست است مادر جان رفتم حمام کردم لباس هایم ره چنج کدم خواهرم برایم تخم پخته کرد مادرم سر صدا کرد زهر ببر برش بخوره که بمیره از کجا شود که اینقدر میخورین خواهرم دیدم آمد اشک چشم هایم جاری شد خواهرم گفت بیا این را بخو گرسنه شدی واقعن خیلی گرسنه بودم از صبح که هیچی نخورده بودم تخم را خوردم خواهرم یک گیلاس چای هم برایم داد یک دوای سر دردی هم برایم داد گفت بگیر بخو حالتم بیحد خراب بود همین قسم خوابیدم حتی خبر نشدم پدرم چی وقت آمد فردا صبح با صدای مادرم بیدار شدم سر صدا میکرد خواهرم آمد گفت بیدار شو بیا یگان چیز بخو حالی دوباره مادرم لت نکند تره رفتم دست روی مه شستم رفتم چای خوردم مادرم گفت برو آماده شوه که بریم رفتم یک جوره لباس پوشیدم دیدم کاکایم آمد دروازه ره تک تک کرد مادرم باز کرد کاکایم گفت آماده هستین بریم مادرم گفت ها رفتیم به طرف شفاخانه اونجا اصلا قبول نمیکردن آخر کاکایم گفت من شوهرش هستم نمیخواهم طفل داشته باشم باز خودتان میفامین ما افغان ها زود عروسی میکنیم تازه به ایران امدیم هنوز زندگی ما درست جور نشده خانه نداریم من هم وظیفه ندارم بیچاره هستیم چی قسم به این طفل برسم داکتر ها قبول نمیکردن بالاخره مادرم شروع کرد به گریه که من بیچاره هستم حتی نان شب روز خود ره ندارم هزار حرف زد با هزار مکاره گی خود او داکتر را مجبور کرد تا این طفل را از بین ببرن من را بردن اتاق عمل که او طفل‌را سقط کنن دعا میکردم که خداوند جانم را بگیرد دیگه هیچ وقت این ها را نبینم اما پدرم برادرم خواهرم با این زن چی خواهد کرد اگر کاکایم همین کار را در حق خواهرم کند چی بالاخره من را عمل کردن طفل را از بین بردن یک شب شفاخانه ماندم مادرم به پدرم دروغ گفته بود که تبسم اپندکس شده بود به او خاطر مجبور شده او ره بردیم پیش داکتر عملیات کردن پدر بیچاره ام حقدر ساده بود که به حرف های کاکایم و مادرم باور کرد من هم خیلی مدت همین قسم درد داشتم مادرم همیشه برایم طعنه میداد اول نمی‌فهمیدم اما بعدا فهمیدم که هدف مادرم چیست از زندگیم خسته شده بودم بیحد روز ها در گذر بود همین قسم من هم روز به روز بزرگ میشدم هیکلم بزرگ زیبا بودم زیباتر شده بودم اما این جوانی و زیبایی فایده برای من نداشت من همان دختری هستم که دختری من ازم گرفته شد من را فروختن مادرم من را فروخت در مقابل پول تا زندگی خوبی داشته باشد کاکایم عروسی کرد رفت کابل هر ماه بخاطر بسته بودن دهن مادرم برایش پول روان میکرد از افغانستان خانه هم برای مادرم گرفت هرچی دوست داشت مادرم گرفت پشتم بیحد خواستگاری میامد اما قبول نمیکدم یک روز همسایه ما که از مردم خودما بود آمد خواستگاری نمیدانم پسرش من را کجا دیده بود از من خوشش امده بود بیحد شله بود مادرش گفت پسرم دخترت را خوش کرده تا شیرینی این دختر را برای ما نتی من دست بردار نیستم پس بهتر است قبول کنی مادرم گفت من قبول دارم اصلا مشکل ندارم خو باز هم یکبار همرای پدرش حرف بزنیم خود دختر که چی میگوید بعد از رفتن اونا مادرم صدایم کرد او دختر تبسم کجاستی بیا رفتم پیشش گفتم بگو مادر جان گفت همسایه پشتت خواستگار آمده زیاد شله هم هستن شیرینی تره برایش میدهم گفتم یعنی چی مادر من نمی‌خواهم باز چی قسم عروسی کنم من زندگیم برایت معلوم است من را کسی را نمیگیره گفت نترس یک کاری خواهد کردیم میگم که اپندکس شده بودی شکمت بخاطر او عملیات شده گفتم پس چی قسم می‌گویی که من دختر نیستم چی قسم برای شان می‌گویی این دختر را زندگیش را در مقابل پول فروختم تا این قسم گفتم مادرم د دستش چای داغ بود گرفت به صورتم زد گفت این زبان را از کجا کردی دختر بی حیا خانه مانده برو عروسی نکو( ک )بتی به بچه های مردم دختر سگ عمه مانند گفتم تو زندگی ما را خراب کردی سه اولاد داری هرسه ازت نفرت داره تو چی قسم مادر هستی بگو چی قسم آمد به سمتم سیلی محکم به صورتم زد تا میخواست از موهایم بگیره از دستش گرفتم گفتم دیگه او دختر خورد نیستم که هر قسم دلت خواست بکنی دیگه من بزرگ شدیم اجازه نمی‌دهم که دست سر من و خواهرم بلند کنی مادرم همین قسم طرفم میدید گفت تو حالی اینقدر شدی که حرف میزنی د مقابل من بیبین که چی میکنم کاری بکنم که تو شب روز سوختم گفتع بری بمیری زنده شوی یکی بع داد تو نرسه مرغ هوا به حالت گریه کنن از مادرم بیحد میترسیدم چون از دست هرکاری میامد ادامه دارد....
😢 ❤️ 👍 😭 🥹 😮 🥺 🆕 😡 ❣️ 605

Comments