رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
February 23, 2025 at 05:24 PM
داستان واقعی تبسم قسمت دهم/یازدهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* رفت آمد همسایه ما خیلی زیاد شده بود شله بودن دختر را برای ما بتی اما من قبول نداشتم آخر چی قسم قبول میکردم با خود میگفتم کم بدبختی را در خانه پدرم دیدم کم ظلم ستم سرم شد که عروسی کنم باز حرف شوهر و خشویم را بشنوم ترس داشتم بعدش میگفتم هیچ بچه حاضر نیست با دختری ازدواج کنه که دختریش را از دست داده باز اگر در مورد مادرم بگویم که هیچ کسی باورش نخواهد آمد چون هیچ مادری در حق اولاد خود این قسم نمی‌کند که مادر من کرد درست یک روز با خواهرم رفتیم به خرید کاکایم پول فرستاده بود دلم هم نمیشد از او پول استفاده کنم اما مادرم میگفت برو یگان چیز بیار زیاد مصرف نکنی من و خواهرم همان روز رفتیم سر کوچه بودم که یک بچه ایستاده است سرش پایین به گوشی خود میبینه من سرم را پایین انداختم از دور دیده نمیشد نزدیکتر شدیم او پسر گفت یک دقعه خواهرم ایستاده شد من هم ایستاده شدم سلام داد گفت ببخشین که این قسم ایستاده کرده ام شما را اگر وقت داشته باشین میخواهم همرای تان حرف بزنم سرم را بالا کردم نگاهی به او چهره زیباش انداختم به او چهره معصومش که چطور به چشم هایم نگاه میکرد معلوم بود که خیلی استرس داشت ترس هم من هم کمی از او نبودم ترس داشتم اگر مادرم بیاید چی اگر همینجا مرا لت کند چی اگر دعوا بکند چی گفتم ببخشین نشناختم گفت خیر میشناسی اگر وقت داری بیا حرف بزنیم نگاهی طرف خانه خودما کردم متوجه شد گفت ببخشین که این قسم ایستاده کردم شما را پس شماره من ره بگیر برایم یکبار تماس بگیر لطفا گفتم من کسی را نشناسم هیچ وقت همرایش حرف نمیزنم باز شما کی هستین که این قسم شماره برای من می‌دهید لبخند زد گفت همان هستم که هزار باز مادرم را میفرستم خانه‌تان اما هیچ جوابی برایم نمیدهی تا این قسم گفت نمیدانم رنگ صورتم چی قسم شد اصلا نفهمیدم از حرف زدن ماندم دیدم خواهرم گفت پس من میروم شما حرف بزنید او پسر لبخند زد خجالت کشید سرش را پایین انداخت گفت تشکر خواهر جان طرفم نگاه کرد گفت میدانم که انسان شناختن مشکل است خودت هم من را نمیشناسی اما من به اندازه کافی د مورد خودت میدانم بعد از فهمیدن همه چیز من پشت خودت خواستگاری آمدیم گفتم هیچ چیز را در مورد من نمی‌دانی پس لطفا دیگر پشت من خواستگار نیار من قبول نمیکنم همین جواب آخرم است گفت آخر چرا قبول نمیکنی وقت میخواهی باشه برایت وقت میتم از هرکی میخواهی از من بپرس اگر خرابی یا بدی از من دیدی بعدش حق برایت میدهم که من را قبول نکنی حالی هم هرچی خودت بگویی من قبول نمیکنم هزار بار جوابم بتی من خواستگاری میایم چیزی را من بخواهم تا بدست نیارم آرام بوده نمیتوانم چهار سال است که دل من رفته این قلبم عاشق شده این چهار سال برای خودت شاید کم باشد اما برای من هزار سال گذشت تا آماده شدم بیایم خواستگاری حالی هم هرچی از دستت می‌آید بکن اما بدست نیارم ترا دست بردار نیستم هیچ چیزی نگفتم اشک از چشمم جاری شد سرم را پایین انداختم رفتم طرف خانه مادرم دروازه را باز کرد دید که گریه میکنم گفت چی شده او دختر چی مرگت زده خواهرت کجاست هیچ چیزی نگفتم رفتم به اتاق دروازه ره بسته کردم گریه کردم گفتم خدایا چرا من را در این امتحان قرار دادی چرا این سرنوشت تلخ و بد را برایم نوشتی من نمی‌توانم که زندگی کنم نمیتوانم خوش باشم چی قسم بگویم که زندگی من سیاه شده چی قسم بگویم که کاکایم چی کرده در حقم از سوز دل کاکایم را با مادرم دعای بد کردم به اولین بار است 😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔 گریه کرده چشم هایم سرخ شده بود خوابم برد اصلا نفهمیدم یکبار به شدت تک تک دروازه بیدار شدم که مادرم سر صدا می‌کند رفتم باز کردم گفت دختر خان حالی میره اتاق جدا خواب می‌شود دروازه ره هم بسته میکنه چی به سر داری چی فساد داری که این قسم میکنی گفتم فساد چی مادر آدم نمی‌تواند یکدقعه بخوابت چرا این قسم حرف میزنی گفت سرت اعتبار ندارم دختر بی حیا برو نان آماده کو گرسنه شدیم هیچی نگفتم آه کشیدم بس خلاص رفتم طرف آشپرخانه دیدم خواهرم آمد گفت تبسم گفتم بلی جان خواهر بگو چی شده گفت او پسر شماره خود را داد گفت حتمن خواهرت را بگو برایم تماس بگیرید گفتم چرا گرفتی مگر اخلاق مادرم برایت معلوم نیست اگر خبر شود چی یکی ما را هم زنده نمیمانه گفت تا چی وقت این قسم میمانی برو عروسی کن از شر این خود را خلاص کن از حقیقت من این خبر نداشت که چرا این قسم میکنم اگر این قسم نمیبودم شاید با همان اول آمدن خواستگاری من قبول میکردم اما حالی هیچی از دستم نمی‌آید به فکر بودم کع مادرم آمد گفت چی بین تان می‌گوئن که این قسم رفتین حرف میزنین خواهرم گفت چیزی نی مادر جان فقط پرسیدم به شب چی داریم گفت اگر پرسیدنت تمام شده بیار چای برم مادرم به اندازه زن شکاک بود که حتی ما دو خواهر حرف میزدیم هزار فکر بد د مغزت می‌گشت خسته شده بودم بیحد از این زندگیم از قسمت بد که خداوند برایم داده بود شب چیزی دلم نشد به فکر بودم که چطور کنم به این پسر پیام کنم یا نی بالاخره صد دل را یکی کردم برایش پیام فرستادم همین که پیام فرستادم دیدم زود جواب داد سلام تبسمم خداوند را شکر که برایم پیام فرستادی خیلی نگرانت بودم چرا امروز اشک ریختی گفتم بیبین اسم خودت را هم من نمی‌دانم خلاصه برات بگوین پشت من را رها کن چیزی بدست نمیاری من قبول نمیکنم چون نمیتوانم گفت چرا نمی‌توانی یک دلیل قناعت بخش برایم بگو تا من هم دست بردارم از سرت عروسی کردی نانزاد بودی چی تا جای که معلومات دارم نه عروسی کردی نه هم نامزد بودی پس چی دلیل داشته میتوانی که من را رد میکنی اشک چشم هایم جاری بود گفتم خدایا بیبین من چطور بیچاره هستم چرا این نفس من را نمیگری زندگیم را گرفتی پس این نفس لعنتی ام را بگیر تا من راحت شوم 😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔💔💔🖤😭😭😭 چیزی برایش نگفتم‌ مبایلم را گذاشتم خوابیدم فردا صبح ديدم داستان واقعی تبسم قسمت یازدهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* دیدم یک عالم برایم پیام داده بود زنگ زده بود من هم مبایلم را خاموش کردم یکی خو از ترس مادرم اگر خبر شود بداند چی بعدش مشکل که داشتم رفتم دیدم مادرم بیدار شده بود گفت چی عجب بیدار شدی میخوابیدی عروس خانم گفتم مادر ساعت هفت است ساعت کع هر روز بیدار میشوم دیر که نکردیم مادرم گفت زبانت بیحد دراز شده در هوایی کی پرواز میکنی البت کدام لنده پیدا کدی برو باز دو روز بعد صاحب طفل شده بیا باز تا این قسم مادرم گفت میگفتم زمین چاک شود من داخل شوم نفهمیدم دیگه چی میگم چی نی عصبی شدم به داد زدن شروع کردم گفتم تو چی قسم مادر هستی بخاطر تو از مادر و از کلمه مادر نفرت دارم تو چی قسم زن هستی مه دخترت هستم اولاد تو هستم گناه مه چی بود ۱۴ ساله بودم تو خودت مره روان میکردی بخاطر که پول برایم بدهد کاکایم من را روان میکردی مقصر تمامش خودت هستی همین خودت بودی که من را فروختی بع او کاکایم شما چی در حق من که نکردین مه صبر میکنم خداوند هیچ وقت در مقابل ظلم های که در حق من کردی صبر نکند یک برادر داشتم از دست که بد بودی فرار کرد رفت کدام اولاد است که از مادر خود فرار کند اما تو مجبور کردی او پسر را رفت تا ترا نبیند فقط من و خواهرم ماندیم چی ضرر ما برای تو رسیده شب روز خواب هستی هر طرف می‌روی من و خواهرم سگ واری کار میکنیم هرچی تو می‌گویی همان قسم میکنیم دیگه چی بدی از ما دیدی خداوند بالای سر است بگو چی کردیم ما خواهرم همین قسم طرفم میدید وقتی کع چشمم به او خورد آرام شدم گفتم مریم بیا اینجا خواهرم دیدم آمد گفت مادرم در حق تو چی کرده کاکایم چی کرده بگو من چیزی نگفتم فقط اشک هایم جاری بود بس خلاص مریم از مادرم پرسید تو چی کاری در حق خواهرم مادرم گفت از من چی میپرسی برو از خواهر بی حیا خود بپرس که شب روز د بغل کاکایت بود قلبم تکه تکه میشد بخاطر گپ هایش آخر چی میگفتم او مادرم بود بعدش گفتم من همرایت حرف میزنم مریم بگذار حالی تحمل این حرف ها را ندارم مادرم داد زد گفت بخیزین دخترهای سگ حالی زمانه سرچپه شده تا مادر از دختر سوال کنه دختر میایه سوال میکنه ایستاده میشه د مقابل مادر گم کنین خوده از پیش چشمم ناق امروز یکی تان کشته میشین از دستم دست مریم را گرفتم گفتم بیا بریم اتاق اونجا رفتم تمام چیزی که بود نبود برایش تعریف کردم خواهرم گریه میکرد گفت خداوند جزای مادرم را بدهد پس به همگی ما دروغ گفته بود تا این مدت حتی پدرم بیچاره چقدر زود سر این باور کرد گفتم وعده بتی گپ بین ما باشد حتی پدرم و عبدالله خبر نشود اگر نی ناق کدام گپ می‌شود خواهرم گفت تا چی وقت پنهان میکنی که مادرم در حقت چی کرده پس به همین خاطر او پسر را قبول نداری گفتم بلی هرکی بیاید من قبول نمیکنم نمیتوانم هم چون من از آینده ام میترسم هیچ روز خوبی و خوشی من ندیدیم همان روز مادرم رفت بیرون ساعت ها گذشت نامد بعدش دیدم آمد د دستش یک سبد گل بود گفتم این را چی میکنی مادر جای می‌روی مادرم گفت بیا این ها را آماده کن مریم او دختر کجاستی بیا اتاق را جمع کن پاک کن مهمان داریم می‌آید دست پایم می‌لرزد دلم گواهی بد میداد گفتم مگم کیست که خانه ما می‌آید امشب گفت زیاد گپ نزن دیدم پدرم هم آمد تعجب کردم گفتم پدر شما چرا زود امدین پدرم گفت خبر نداری مادرت چیزی نگفته مادرم گفت به دل خودش بانم همتو مجرد میمانه تا آخر عمر زیاد ازش پرسان کدم این ها فامیل خوب هستن پول دارن خانه همه چیز خوشبخت می‌شود گفتم یعنی چی مادر بیدون خواست شیرینی من را می‌دهی من قبول ندارم نمیخواهم به گریه شدم پدرم گفت دخترم هر دختر عروسی می‌کند دعا میکنم خوشبخت شوی چی میکنی اینجا از حرف و طعنه های مادرت خسته نشدی خو برو به زندگیت سر سامان بتی مریم را هم گریه گرفت گفتم پدر من نمی‌توانم چرا نمیفهمین تا میخواستم حرف بزنم مادرم آمد دستم را گرفت گفت بانش پدر عبدالله خودم همرایش حرف میزنم من را برد اتاق گفت چرا این قسم گریه میکنی ماتم کی را گرفتی برو عروسی کن تا چی وقت اتو میباشی گفتم مادر تو از مشکلم خبر هستی اگر او پسر بداند من دختری خود را از دست دادیم چی مادرم گفت دختر بی عقل تو فکر کردی من همین قسم خانه شوهر روانت میکنم میبرمت پیش داکتر غمت را میخورم گفتم من نمی‌خواهم که به اساس دروغ پیش برم هرچی است پیش از پیش برای او پسر بگو مادرم گفت دهنت را بسته کو وقتی که به مهربانی آرامی گپ زدم بیخی سر شانیم بالا شدی چی گپ است بلایم د پس تان من شیرینی ات را می‌دهم باز تو دلت هربد که کردی بکن مادرم رفت من هم شروع کردم به گریه کردن میخواستم خودکشی کنم خودم را از بین ببرم چون هیچ صلاحتی من سر خود و زندگی خود نداشتم چرا باید این قسم شود من قبول نداشتم تازه اینکه من او پسر را جواب دادیم چطور قبولش کنم ساعت های شش شام شد که آمدن چند خانم بود یک دختر بسیار منظم و شیک بودن آمدن خانه ما دیدم او پسر هم همان جا است تا طرفم دید لبخند زد من هم پرده اتاق را کش کردم گریه کردم نفرت داشتم از همگی شان بخصوص مادرم که زندگیم ره به بازی گرفته بود بخاطر پول آماده هرکاری بود این بار هم چون پسر پولدار بود من را داد برای او اصلا تصمیم من برای او اهمیتی نداشت خانم ها آمدن رقص بازی کردن خیلی خوشحال صدای دختر آمد گفت پس خانم برادرم کجاست حالی دیده میتوانم میخواهم یک چند قطعه عکس او را بگیرم به خواهرم بفرستم مادرم گفت میدانی هر دختر که نامزاد می‌شود همین قسم گریه میکنن دختر من هم همین قسم گریه می‌کند از صبح که در اتاق خود است خیره فردا بخیر که آمدین باز عکس بگیرین دختر لبخند زد گفت درست است امشب هم قسمت نبود این خانم برادر عزیزم را بیبینم مدتی نگذشت که آنها رفتن وقتی که رفتم به صالون دیدم یک عالم چیز آورده بودن مادرم بیحد خوشحال بود گفت بیبین یکبار این چیزها را در عمرت دیده بودی خدایت را شکر کن خداوند این قسم خسران برایت داده پسر هم جوان است ۲۵ ساله زیبا است حالی ناز میکنی باز عروسی کردی یادت می‌رود این چیزها گفت فردا آنها میاین پسر هم می‌آید حالی اگر میری بیا برویم برایت لباس بگی فردا خودت را منظم جور کن بیا نشود که این قسم گریه کنی خودت را پنهان کنی باز تازه اینکه پسر شله است که زود عروسی میکنیم فکر کنم افغاستان می‌رود ترا هم می‌برد با خود گفتم مادر چی می‌گویی عروسی چی من نمی‌خواهم چرا شما دهن نداشتین بگوین من چی کار کنم هنوز من مگم چقدر عمر دارم از زندگی هیچ چیزی را نمی‌دانم چرا مادر این قسم کردین فردا آمد بگوین من زود دخترم را نمیتم عروسی بکنین شما مادرم گفت چپ چپ دختر جان حالی دیگه زن او شدی هر وقت دل شان شد میاین ترا میبرن گریه کردم گفت گریه نکن بیا بریم برایت یگان چیز بگیر ادامه دارد..
😢 ❤️ 👍 😭 🥹 😮 😂 🆕 🥺 😔 663

Comments