رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
February 24, 2025 at 02:19 PM
داستان واقعی تبسم قسمت دوازدهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* اصلا شوق علاقه نداشتم بخاطر رفتن اما اگر‌ نمی‌رفتم مادرم سر صدا میکرد مجبور شدم رفتم هر دوکان که میرفتم مادرم میگفت لباس بگیر برایت خوش کن قسمی بودم که برایم کفن میگروم بالاخره یک لباس ساده انتخاب کردم برای خودم مادرم سر او هم حرف زد گفت این چیست گرفتی یکی بیبیند فکر می‌کند که سر جنازه می‌روی دلم گفتم بیازو امروز روز مرگم بود این هم کفنم آمدیم خانه خیلی خسته بودم بیدون که چیزی بخورم رفتم خوابیدم صبح باز هم مثل قبل با سر صدای مادرم بیدار شدم گفت بلند شو دختر امر‌وز مهمان داریم بلند شدم از جایم‌رفتم یک‌راست به حمام کردم تمام کارهایم اهسته اهسته انجام می‌دادم خوش به این پیوند نبودم میگفتم باید کاری کنم تا این پسر خودش مجبور‌شود من را رها کند ساعت های دو بود که دروازه تک تک شد این ها آمدن دو خانم با یک دختر قد بلند زیبا سفید خواهر اکبر بود اکبر هم از حق نگذریم خیلی زیبا بود به حد که در مقابل زیبایی او زیبایی من چیزی نبود اکبر لباس های پیراهن تنبان پوشیده بود خودش هم سفید چشم های بزرگ بینی بلند دهن خورد قدش هم بلند من هم یک سر پتلونی ساده به رنگ سرخ پوشیده بودم موهایم بیحد زیاد و دراز بود موهایم را دم اسپ جور‌کردم‌ یک ارایش ساده کرده بودم قبل ازینکه که آنها بیاین مادرم گفت همین که دروازه تک تک شد باید دم دروازه باشی دروازه را باز کنی خسرانت است آدم واری رویه کن کمی لبخند بزن زیاد هم نی که فکر کنن که چطو در گرفته شوهر بودی حالی شوهر‌گرفتی دهنت از خنده جمع نمی‌شود من هم هرچیزی که مادرم گفت همین قسم کردم وقتی که آنها آمدن رفتم پشت دروازه ره باز کردم لبخندی که پر از درد و نارضایتی بود زدم برای شان مادر اکبر من را در آغوش گرفت گفت عروس زیبایم ماشالله به این عروس گلم خواهر اکبر هم همین قسم من را در آغوش گرفت همین حرف که مادرش گفت او هم گفت که واقعن برادرم انتخابش به جا بود لبخند زدم تشکری کردم دیدم که اکبر آمد لبخندی زیبایی به او لب های زیبایش جاری بود سلام کرد من هم سرم را پایین کردم سلام دادم دستش بعضی چیزها بود کنار دروازه گذاشت اهسته پیش گوشم گفت که دیدی چطور به دستت آوردم نباید این قسم برایم میگفتی که من را قبول نداری اصلا چیزی نگفتم سرم همین قسم پایین بود گفتم بفرمایین گفت چشم خانم عزیزم‌ این حرفش خیلی برایم جالب‌ این کلمات که مادر اکبر خواهرش خاله اش میگفت خیلی برایم جالب بود چون هیچ وقت محبت از مادرم ندیده بودم این کلمات برایم جالب بود انها رفتن نشستن مادرم شروع به حرف زدن کردن من با مریم رفتم‌چای آماده کردیم مریم‌گفت چقدر یازنیم مقبول خوش تیپ است معلوم می‌شود که خیلی دوستت داره چشمش یک ثانیه هم بگویی ازت دور نیست چیزی نگفتم گفتم بگیر چای آماده کن ببریم بد است بعدش گفتم فراموش نکن این رابطه هم به خواست مادرم بود نه به خواست من نمیدونم که بعدش چی خواهد شد خواهرم‌گفت آن شالله خوشبخت شوی اکبر برایت اینقدر محبت بدهد که تمام این درد هایت را فراموش بکنی خواهرم لبخند تلخ زدم‌گفتم آن شالله خودت خوشبخت شوی عزیزم داستان واقعی تبسم قسمت سیزدهم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* چای را آماده کردم بردم اکبر چشم هایش بمن مانده بود همین قسم سر تا قدم طرفم میدید وقتی که چشمم خورد برش که نگاه میکند من را خجالت کشیدم رفتم نشستم مریم گفت برو بشین کنار لالا اکبر من چای میریزم طرف مریم همین قسم نگاه کردم به اشاره برایش فهماندم که بعدا کار دارم همرایت همین قسم حرف میزدن من فقط گوش میدادم اکبر هم هر یک ثانیه طرف من نگاه میکرد منتظر بود تا من هم حرف بزنم اما حقدر غرق خود شده بودم که هیچ حال خوشی نداشتم این رابطه این نامزدی برایم چیزی جالب معلوم میشد تشویش این را داشتم که اگر اکبر خبر شود از حقیقت زندگیم چی چی قسم برایش بگویم که من چی سر گذشتی بدی داشتم همین قسم در فکر بودم که با تگان دادن مریم که دستم تگان داد گفت تبسم جان بیبین لالا اکبر چی میگوید گفتم ببخشین فکرم نشد اکبر گفت خیر فدای سرت بعدش رو به مادرم کرد گفت مادر جان اگر اجازه تان باشد با تبسم به تنهایی حرف بزنم مادرم لبخند زد گفت چرا نی برو بچیم همرایش حرف بزن او خانمت است نیاز نیست اجازه بگیری از من تعجب کردم گفتم یعنی مادرم مهربانی را هم بلد است ما که اولادش هستیم هیچ وقت این قسم با محبت حرف نزده بود باز همرای این پسر بیگانه چطور با مهربانی حرف میزند مادرم گفت تبسم دخترم اکبر جان را رهنمایی کن به اتاق به اولین بار بود که مادرم من را دخترم گفته بود از طی دلم بیحد خوشحال بودم زمین برایم جای نمیداد رفتم همرای اکبر به اتاق خیلی ترس و استرس داشتم کاملا در مقابل اکبر عاجز شده بودم طرفم نگاه کرد گفت یعنی همین قسم عاجز و آرام هستی یا حالی این قسم خودت را گرفتی برایم گفتم نمیدانم بعدش خودت خواهد فهمیدی لبخند زد گفت بلی آن شالله میبینم بعدش دیدم مبایل را برایم داد با یک پوش زیبا سیمکارت هم داد برایم گفت این را برایت جدید گرفتیم شماره همگی را ثبت کردیم گفتم اما من مبایل دارم تشکر اما نیاز نبود گفت چطور نبود نیاز حالی خانم من هستی هرچی دوست داشتم برایت میگردم نمیخواهم خانمم از چیزی کم باشد اول از همه مادرم بیشتر این حرف را می‌گوید که نمیخواهم عروسم از چیزی کم باشد یگانه عروس او هستی اکبر دو خواهر داشت خودش یگانه پسر بود تشکری کردم بعدش گفت از این رابطه خوشحال هستی حالی تبسم همین قسم خاموش ماندم دوباره پرسید تبسم بگو خوشحال هستی گفتم نمیدانم هیچ دختری خوشحال نمی‌باشد وقتی که نامزد می‌شود گفت بلی میدانم اما برایت وعده میتم هیچ وقت جگرخون نکنم ترا خوشی بیحد برایت بتم اما یگانه خواهش ازت دارم که هیچگاه برایم دروغ نگویی هرچی بود برایم بگو حتی ساده ترین حرف دیگه هر چی خواستی بکن من مردی سخت گیر نیستم فکر آزاد دارم هرجای بخواهی من خانه میگیرم زندگی میکنیم. ادامه دارد ....
❤️ 😢 👍 🆕 🥹 😭 😮 😂 🙏 😔 384

Comments