
رومان هـای برتــر 📜🕯
February 24, 2025 at 03:18 PM
داستان واقعی تبسم
قسمت چهارده/پانزده
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
گفتم بیا بریم بد است همگی اونجا است لبخند زد گفت درست است بیا برویم اما اگر خودت را به این عادت بدهی خیلی خوب میشود چون هر بار که من خانه تان آمدم بعد از این همین قسم میخواهم که تنها باشیم حرف بزنیم خجالت کشیدم چیزی نگفتم دروازه را باز کردم
رفتیم هر دو صالون چند دقعه نشستن رفتن
آنها که رفتن مادرمگفت بیا اینجا دختر چی کردین اتاق رفتین گفتمیعنیچی که چی کار کردیم مادر
چیزی نکردیم حرف زد برایممبایل آورده بود داد برایم
مادرمگفت درست است مقصد فکرت را بگیری و هیچ چیزی نگویی فردا میبرمت پیش داکتر یک داکتر لایق پیدا کردیم
گقتم بخاطرچی مادر تا چی وقت میخواهی که دروغ بگویم باید از این حقیقت اکبر خبر شود مادرم گفت تو چقدر بی عقل هستی برو بگو برایش که رهایت کنه گفتم از رها کردنش من ترس ندارم نمیتوانم با این دروغهمپیش بروم
مادرم گفت دهنته بسته میکنی اتو خسران دیگر در عمرت پیدا کرده نمیتوانی بیبین چقدر هوایت را دارن همیشه که امدن یک عالم چیز آوردن امشب هم
چیزی نگفتم چون حرف زدن همرای مادرم فایده نداشت هرچی میگفتم باز هم او حرف خود را میزد
شب پدرم آمد مادرم همرایش حرف زد که آنها آمده بودن خانه مه شاید عروسی زود کنن
اگر آمدن بخاطر عروسی حرف زدن تو چیزی نگویی که نی من نمیتم دختر باید یک سال دو سال بانن
همین گفتن قبول کن عروسی کنن پدرم گفت تو چرا اینقدر عجله داری هنوز بیدارش نامده بان عبدالله بیاید مادرم گفت اگر به او فامیلش خواهرش مهم میبود همینجا میبود نه این که فرارکند برود
پدرم گفت دلیل این که عبدالله رفت خودت بهتر میدانی خوب شد که رفت آنجا بخود زندگی جور کرده درس هایش هم رو به تمام شدن است اگر اینجا میبود چی میکرد باید نوکری مردم ایران را میکرد
بیبین چند سال میشود اینجا هستیم به هیچ جای نرسیدیم همین خانه را هم بیدرم گرفت خداوند خیرش بته
د دلم گفتم او نخریده من را مادرم فروخت برش او ام پول داد
از این خانه از همه چیزش نفرت داشتم
مادرم گفت اگر تبسم افغانستان رفت ما هم میرویم خانه را میفروشیم
پدرم گفت من هم همین تصمیم را دارم عبدالله آنجا است تبسم هم میرود مریم اینجا دق میاورد
مریم بیحد خوشحال شد من هم چون اگر من آنجا میرفتم دلم برای مریم نارام میبود سر مردم اعتبار نبود میترسیدم که او را هم نفروشد
ساعت ده شب بود که اکبر زنگ زد خجالت میکشیدم که چی قسم جواب بتم پدرم هم بود مادرم طرفم دیدگفت برو جواب بتی حرف بزن چی میبینی طرف ما
پدرمگفت چرا این قسم با دختر حرفمیزنی حتمن خجالت میکشه کمی با مهربانی حرفبزن بیبین این هم نامزاد شد یک روز میرود عروسی میکند خداوند خوشبخت داشته باشیش
دعا پدرمبرایم همه چیزبود باوجود که مادرم همیشه دعا بد میکرد اما باز میدیدم پدرم دعا میکند خوشحال میشدم
پدرم گفت برو دخترم حرف بزن همرای اکبر
من هم چشم گفته رفتم اتاق
جواب دادم گفتم بلی
گفت سلام خوبی
گفتم علیکم سلام خوب هستم خودت خوبی
گفت تشکر خوب هستم کجا بودی اینقدر تماس گرفتم جواب ندادی
گفتم ببخشی پدرم شان بود خجالت کشیدم نتوانستم جواب بتم
خندید گفت دیگر باید فامیلت عادت بکند به تماس گرفتن من تا که دختر شان را بیارم به خانیم
چیزی نگفتم بعدش گفت چیزی خوردی گفتم نخیر دلم نشد
گفت چرا مریض هستی گفتم نخیر دلم نشد
گفت باید عنایت را بخوری بیازو لاغر هستی من لاغری پیش حد را دوست ندارم
داستان واقعی تبسم
قسمت پانزدهم
*ناشرــ•آسـ ــنــ ـات•ـــ*
گفتم من که لاغر نیستم اندامم مناسب است خندید گفت بلی میدانم اما کمی چاق شوی خوب میشود
همین قسم همرایش حرف زدم🤗 درست تا ساعت دو شب
روز ها در گذر بود اکبر فامیلش عشق محبت زیاد برایم میدادن یک روز در میان مادرش برایم تماس میگرفت زود زود به دیدنم میامدن یک عالم چیز برایم میاوردن حتی خودم خجالت میکشدم
سه ماه از نامزادیم گذشت فقط سه ماه دیگر مانده بود که عروسی بکنیم استرس ترس من زیاد شده بود در قلبم عشق زیاد به اکبر حس میکردم بیحد دوستش داشتم تحمل دوری او را نداشتم گفتم اگر برایش بگویم این را از دست میدهم بار بار کوشش کردم که برایش بگویم اما نشد نتوانستم بگویم برایش حقیقت زندگیم را 🖤💔
یک شب اکبر با فامیل خود آمدن خانه ما پدرم در مورد رفتن ما به افغاستان گفت که ما تصمیم داریم بریم افغاستان
اکبر خوشحال شد پدر اکبر هم گفت اگر این قسم است ما هم میریم یک عروسی درست میگریم تمام خیش قوم ما آنجا است من هم یک پسر دارم همگی منتظر عروسی اکبر جان است
پدرم گفت به عروسی این ها کم مانده چطور برويم بعدش خانه بگیریم پدر اکبر گفت تشویش نکن من علاوه به یک حویلی که تازه ساختیم دو آپارتمان هم دارم د یکیش شما بروین باشین
پدرم گفت نخیر من قبول کرده نمیتوانم که همین قسم برم پدر اکبر خندید گفت درست است باز در این باره حرف میزنیم اگر تصمیم تان جدی است که برويم آماده گی را هم بگیریم
عروسی ما به دو ماه دیگه هم به عقب ماند راهی افغانستان شدیم افغانستانی که هیچگاه ندیده بودم اما حس آرامی برایم میداد خوب هرچی باشد نباشد کشور خودم بود حس بیگانه نمیکردم
یکی از آپارتمان های اکبر شان که طرف ناحیه شش بود گرفتیم پدر اکبر یک شرکت حرف زد پدرم رفت اونجا کار کردن را شروع کرد
عبدالله هم تصمیم گرفت بیاید به خانه مادرم هم از وقتی که افغانستان آمده بودیم خیلی تغیر کرده بود از همه چیز کرده این من را خوشحال ساخته بود که مادرم رویه اش خوب شده بود
اکبر برایم گفت تبسم دوست داری یکجا با پدر مادرم زندگی کنیم یا هم جدا واقعن خیلی دوست داشتم تنها زندگی کنیم اما برای اکبر این قسم نگفتم گفتم هرچی تو تصمیم بگیری من قبول دارم اکبر دوباره همین حرف خود را زد گفتم برای من مشکل نیست
اکبر گفت منتظر همین جوابت بودم میدانستم دختر هوشیار و عاقل هستی
میدانی قبل از اینکه من برایت بگویم پدرم حرف زد گفت شما جدا زندگی کنین حد اقل یکسال یا دو سال تنها باشین تا عروسی تان را بفامین بعدش اگر تصمیم گرفتین که پیش ما بیاین قدم های تان روی چشم ما
گفت حالی خانه گرفتیم فردا میایم پشتت برويم تمام لوازم خانه را بگیریم هرچی دوست داشتی به سلیقه تو جور میکنم
واقعن بیحد خوشحال شدم خیلی استرس و هیجانی بودم گفتم فردا بروم چی انتخاب کنم به اتاقم چی بگیرم
اکبر گفت سه اتاق داره یک صالون دو اتاق یک اتاقش بزرگتر است یکیش کوچک هر قسم که دوست داشتی جور میکنیم
خانه که گرفته بود طرف شهرک آریا کابل بود بلاک C10
همان شب اصلا خوابم نمیبرد صبح وقت بیدار شدم برای مادرم گفتم
مادرم گفت برو کار ندارم اما زود بیاین خانه خواهرت را هم ببر همرایت
تعجب کردم گفتم خدایا شکرت که مادرم خوب شده
من خواهرم آماده شدیم اکبر پشت ما آمد خواهرش همرایش بود
اول رفتیم به او خانه پاک بود اما باز هم به پاک کاری نیاز داشت مریم با سحر که خواهر اکبر بود هر دو گفتن ما هستیم خانه را پاک کاری میکنیم شما بروین هرچی دوست دارین بگیرین
من همرای اکبر رفتم اول طرف کابل دوبی رفتیم به هر سه اتاق پرده فرمایش دادیم
توشک های آماده گرفتیم بعدش برای شان پوش هم گرفتیم به صالون اکبر گفت فرنیچر میگیریم گفتم درست است هر قسم میخواهی بگیر
با تمام شوق علاقه خرید کردیم از ساعت ده که ما در خرید بودیم تا ساعت شش شام تمام لوازم را اکبر برد خانه جز پرده پوش توشک این ها که گفتن یک هفته بعد بیاین
دیگه وسایل برقی را گرفتیم وقتی مریم سحر وسایل را دیدن گفتن وا چقدر خرید کردین شما
اکبر گفت هنوز کم است این ها بخاطر تبسم حاضر هستم تمام زندگیم را بدهم این ها هیچ است
سحر گفت آن شالله خوشبخت باشین به پای هم پیر شوین
آن شالله اولادهای تان را بیبینم خداوند برایم برادر زاده بدهد
تا این قسم گفت گلویم بغض کرد
اکبر گفت الهی امین خواهرم خداوند از دهنت بشنوه
گفتم اکبر دیر شده بیا برویم ما را برسان حالی مادرم به تشویش میشود
اکبر گفت درست است اول میبرم تانه نان بخورین بعدش میبرم تانه خانه
سحر گفت زنده باد من خیلی خسته شدیم گرسنه هم ما را ببر برگ رستورانت پیتزا دلم شده
اکبر گفت درست است یکدانه لالایش میبرمت
همه رفتیم به نان خوردن اما اصلا دلم چیزی نمیشد اکبر طرفم دید گفت خوب هستی
گفتم بلی خوب هستم فقط کمی خسته هستم خوابم گرفته بود
گفت بلی میدانم عزیزم ببخشی که زیاد خسته شدی
نان خود را تمام کردیم یک راست رفتیم طرف خانه اکبر را گفتم بیا خانه گفت نخیر جانم من میروم فردا هم کار دارم باید پشت فرنیچر برم پس فردا باز اماده باش میریم پشت یگان چیزها
گفتم درست است پس الله نگهدارت مواظبت باش
میخواست من را ببوسد گفتم دخترها است چی میکنی اکبر خجالت کشید صورت زیبای سفیدش سرخ شد دستی به موهای قشنگش زد گفت معذرت کاملا فراموشم شده بود
من هم خیلی خجالت کشیده بودم
طرف خانه آنها هم رفتن
یک چند دقعه همرای مادرم شان بودم گفتم که بعضی چیزها به خانه گرفتیم بس
بعدش آمدم اتاق حرف های سحر یادم آمد قلبم درد کرد گلویم گرفت گفتم خدایا نمیدانم که سر نوشت من چی است چی نوشتی اما لطفا من را این قسم امتحان نکن نمیخواهم اکبر را از دست بدهم لطفا آینده ام را زیبا بنویس
از چشم هایم اشک جاری شد دعا بد کاکایم را کردم که زندگیم را این قسم کرد من را بدبخت ساخت اکبر از من طفل میخواهد هزار امید دارد اما خبر ندارد که من او را نامید کردیم خبر ندارد که طفل اول از کاکای خدا ناترسم بود خبر ندارد که جز او یکی دیگر من را لمس کرده من یک دختر بد نام شده و دختر ناپاک هستم یک دختر استفاده شده که همیشه بخاطر پول مورد استفاده قرار گرفتم مادرم من را فروخت چی قسم این حقیقت ها را برایش بگویم😭😭😭😭😭😭😭💔💔🖤💔💔😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔💔😭😭
*👈🏻ادامه دارد....*
😢
❤️
👍
😭
🆕
🥹
🥺
😮
💔
🙏
692