رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
February 28, 2025 at 05:42 AM
`#همسر_اجباری` #داستان واقعی #دو قسمت #قسمت اول *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* سلام اسم من ثنا است در خانواده دو خواهر دارم و سه تا برادر ما در لوگر تولد شدیم و زادگاه ما لوگر بود در لوگر بسیار از رسم و رواج های بد جریان داشت وقتی برادر کلانم عاشق دختر عمیم شد و قرار شد بریم خواستگاری. اونا رضایت نشان دادن تا دختر را بر ما بتن ولی شرط شأن ای بود باید خواهر کلان مام به اونا بتیم برادرم چون عاشق شده بود و در ولایت دختر بودن جرم است ازو خاطر دختر حق گپ زدن را نداشت و ندارن و گپ از اینجا بود که برادرم عاشق شده بود و چشمش چیزا را ندیده خواهر مام تصمیم گرفتن که بتن به بچه عمیم ولی خواهرم قبول نمیکد و پدر مام گفت که حاضر به قبول این عروسی نیست ولی گپ از گپ گذشته شده بود و شیرینی خواهر و ام از برادرم را گرفتیم🥀 خوشبختانه برادرم. چون به عشقش رسیده بود خوشحال بود و ولی خواهرم که سال دوم پوهنتونش بود و یک سال از برادرم خورد بود عاشق هم صنفی خود در پوهمتون شده بود و از این مسئله بجز من کسی دیگر خبر نداشت و مام نمی توانستم در مقابل خانواده خود چیزی بگویم چون از خانواده های قید گیر. بودیم خواهرم مروه ام بعد از روز شیرینی خوری روز به روز شکسته تر شده می رفت ولی بازم در خوشیش پوهنتون بود چون اونجه با جواد ملاقات میکدن و جواد ام خیلی شله شده بوده مروه را که میایه خواستگاری ولی مروه اجازه نداد چون میفامید پدر مادرم قبول نمیکد امیقسم دو ماه گذشت و در ای دو ماه مروه گگ ما بیخی شکسته دل خسته از دنیا شده بود و فقط یگانه امیدش پوهتون رفتن بود که آورام. نامزدش یا نی بهزاد اجازه نداد و گفتیش دیگه باید پوهنتون نروی مروه خیلی مقاومت کد تا قبول نکد ولی وقتی به پدرم گفت پدرم چون خیلی. جدی و عصبی بود مروه قبول کد و نا گفته نماند دو برادرم در خارج بودن یکی سویدن و دیگر در ایران بخاطر اوضاعی خراب مالی داشتیم. برادر عایم روان کدیم قاچاق به کشور های خارج. و خواهر دومیم ام تازه مکتب را تمام کده بود و دختر سرشار و شوم طبعیت بود و در قصه هیچکس بجز خودش نبود خود منم صنف ۱۰ مکتب بودم و چون دختر بسیار دلسوز و مهربان بودم همیشه خواهر هر قسم گپ میشد برم میگفتن ولی پسر عمیم ام خیلی بدم میامد چون زیاد. قید گیر و بد اخلاق بود اصلا راضی نبودم خواهرم با او انسان عروسی کند و وقتی خواهرم د او حالت میدیدم قلبم تکه تکه میشد شبا شاهد درد کشیدن خواهرم بودم ولی چیزی از دست ما نمی آمد تا که اینها تصمیم گرفتن و فرار کنن🥀🥀🥀 مام عقل اوقدر کار نمی‌داد و در فرار شأن کمک شأن کردم و میگفتم اینها حق خوشبختی را دارن نباید ایقسم حق شأن تلف شود و ازو جایکه بچه عمیم زیاد بدم میامد نمیخاستم. که زندگی خواهرم تباه و برباد شود در فرار خلاصه به اینا کمک کدم و روز دو شنبه ساعت ۴ صبح بود که اینا رفتن و بنظرم تصمیم شأن رفتن به کابل بود آمو قسم این ها حرکت کردن و رفتن که کاکایم متوجه خواهرم شده بود و چون کاکایم همراهی ما بخیلی داشت و خواهر مه به بچیش ندادیم بسیار دل کوفتی بود سر ما و منتظر فرصت بود وقتی خواهرم دیده بود که د او ساعت همراهیش آهسته آهسته میرفتیم وام دیده و پسر خود را بیدار کده و از پشت خواهرم بیرون شدن و رفتن ادامه...
❤️ 👍 😢 😮 🆕 😂 🙏 🥹 🥺 ❤‍🔥 477

Comments