رومان هـای برتــر 📜🕯
رومان هـای برتــر 📜🕯
March 1, 2025 at 05:55 AM
#همسر_اجباری_ داستان واقعی #قسمت دوم-اخر *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* وقتی کاکایم با پسرش رفته بی شرف هاره اول منتظر ماندن خواهرم کجا می‌ره وقت متوجه شدن با یک پسر قرار داشته و بیک در دست بچه بوده فهمیده اینها فرار می‌کنه. گرفته به پدرم زنگ زدن ساعت تقریبا به ۵ مانده بود که همه خواب بودیم یکبار سر صدا بلند شد مه دعا میکدم که بخیر بگذره که سر صدا زیاد شد پدرم دویده کتی برادرم رفتن ولی رنگ روی مه پریده بود چون مطعمین بودم خواهرم گیر کدن ولی بازم خودم را بی تفاوت نشان میدادم که چیزی نمیفامم بلاخره بعد یک نیم ساعت آمدن دیدم خواهرم با سر روی پر خون و او بچه را هم مستقیم بوردن یک اطاق که مهمان خانه بود و او هم خوب لت خورده بود زن کاکایم زنگ زد به عمیم که عروس تان فرار کده با یک پسر دیگه عمیم هم عاجل کتی بچیش آمدن وقتی آمدن دیدن حقیقت داره پدرم و مادرم سر زن کاکایم قهر شد ولی گفت حق شأن است که چی رقم دختر بی حیا را باید عروس شأن بسازد خواهرم هیچ چیز نمیگفت خیلی شکسته و خون پر شده بود . اخر گناه خواهرم بجز عشق چیزی نبود💔😔 سرش خم مانده بود عمیم رفت یک سیلی محکم زد به رویش گفت دختر پیامبر شوی دیگر نمیگیرمت. پدرم عمیمه گفت شما برین کاکایم هم گفت برین باز از خواهرم سوال پرسان کد گفت دوستش دارم و ای چیزا گفت ای خبر حالی د تمام منطقه پخش میشه باید زودتر یک کار کنیم مادرم پیش شد گفت حالی کار از کار گذشته دیگه ای دختر کس نمیگیره به او بچه بی حیا بگو مادرته روانکو خواستگاری که گپ تمام شوه گرچه پدرم اول قبول نمیکد ولی بعدش فهمید جز این چاره آیی ندارد گفت بیاین. او بچه ام چون واقعاً عاشق بود تا آخر هفته آمدن به خواستگاری و به خواست پدرم دیر نشده زود عروسی کردن و گفتن باید ازاین ولایت برین خواهرم باز شوهرش رفتن کابل خانه گرفتن و خوش بخت شدن ولی عمیم با دل پر از بغض و کینه آمد زندگی بچه ماره تباه کدین باید تاوان بتین. پدرم گفت ببخشین البته قسمت نبود گفت ما چیزی بنام قسمت نمیفاممم گفت بتین دختر دوم تان پدرم گفت ای امکان ندارع ولی اونا اصرار کردن پدرم گفت شب زنگ میزنیم خواهر دومیم چون شق و سرشار بود مستقیم گفت اگر میخاین مام مثل مروه شوم بتین پدرم گفت او خدایا دیگه چاره ندارم چطو کنم برادرم گفت مه از نازیلا یعنی نامزدش منصرف نمیشه و استاد است و دوستش داره و هر کار که لازم باشد را انجام میته بعدش گفت ثنا را میتیم💔😔 مه که اشک د چشم عایم حلقه شده بود و هزاران حرف به گفتن داشتم ولی اصلا دیگه دست پایم توان نداشت آرام شیشته بودم و گفتم مه نمیگیرم برادرم گفت از شما دو دانه یکی تان باید قبول کنین💔💔💔 خواهر دومیم ام بچه کاکایم دوست داشت گفت ثنایم بخاطر مروه اوقدر کدی بخاطر مه نمیتانی چپ ماندم قبول کدم وقتی زنگ زدن گفت ثنا پسر شمارا خوش داره امی ره میتم برتان عمیم اول قبول نمیکد که خورد است ولی بچیش گفته بود مشکل نیست. مه که از دنیا خبر نبودیم که سن سال هیچی به وا مهم نبودن فقط میخواستن قربانی خواهر هایم مره بسازن 😭😭 آمدن و گفتن نمیخایم نامزد بانن اول عروسی را مه باید کنیم عروس را بیاریم بعدش میتانین عروس خودتان را ببرید پدرم ام قبول کد و. یک نیم هفته بعد قرار عروسی ما شد ولی مثل یک روح شده بودم و فکر مرگ همیش در سرم بود و میگفتم فرصت پیدا کنم خود ک و ش ی میکنم به مروه زنگ زدم گفتم اگر مه موردم بفامم سبب مرگم فقط و فقط توستی چون بخاطر تو زندگی مه خراب میشه. تو خوشحال زندگی کن دیدم مروه گریان میکد خواهرم ایقسم نکن زیاد گفت خود ک و ش ی گناه داره و آخر ای کار خوبی نیست گفت مه خو آمده نمیتانم به عروسی چون اجازه نمیتن ولی گفت تحمل کن خواهرم نجات میتیم تورام ما میریم ایران گفت تورام می‌بریم بازم گوش ندادم قطع کدم و آماده به این شدم که رفته و خود ک و ش ی کنم. ولی بعد از وضو و نماز گفتم ای دنیا هر اروز داشتیم برش نرسیدم حداقل مردار از دنیا نرم. رفته توبه کدم و نماز حاجت خواندم دوباره خواب شدم اصلا امید به زندگی خلاص شده بود عروسی رسید و عروسی کدیم خلاصه زود تمام شوه آن چنان ظلم که در دنیا بود بالایم شد😭😭😭 قصد هر کار خواهرم و فامیلم کرده بودن را از مه می‌گرفتن مروه و شوهرش رفتن ایران رسیدن امونجه بعد از دو ماه عروسی مه یک خواستگار به خواهر دومیم پیدا شد که بعدها فامیدم امی عشقش بود اونا عروسی کدن ولی هیچکس نپرسید ثنا چیشد ثنایی که هر روز زیر بال ظلم به سر میبوردم با رویایی نا تمام مکتب مه ایلا کدم در یک دوزخ زندگی میکدم💔😔 صبح از صبح بیدار میکردن آن چنان ظلم بود بالایم میشد شوهرم زیاد ظالم بود اصلا طرفم نمیدید ای کارش خوش داشتم چون نمیخاستم نزدیکم شوه امی قسم ۵ ماه تیر میشد ولی. یگان بار فکر میکدم دلش میشه نزدیک بیایه ولی مانع خود میشد و نفرت در چشمش همیشه نسبت مه بود و انگار تمام بدی های دنیا را مه کدیم ایقسم همرایم رویه میکد مام از زندگی سخت خفه شده بودم واقعاً #همسر_اجباری داستان واقعی #قسمت سوم و آخر *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* یک روز صبح از خواب بیدار میشدم که سنگینی یک نگاه ره حس میکدم اول فکر کدم امتو خیال کدیم ولی چشم مه باز کدم دیدم شوهرم بالایی سرم استاد است و طرفم خیلی معصومانه سعی داشت اولین بار بود او انسان تنفر انگیز اقدر مهربان شده بود برم خود مام بیخی حیران مانده بودم که گپ چیست تا مره دید زود گفت بخیز حله صبح شده صبحانه درست کو زود رفته بیدار شدم درست کدم گفت بیا بیشی خودتام بخو. از ترس قبول کدم رفتم شیشتم پیشش که عمیم آمد اول زیاد نفرت انگیز دید ولی پسان خنده کد عمیم رفت خانه مادرم مهمان کده بودن رفتم اونجه اجازه میداد همیشه خانه مادرم که هر قدر برم کار نداشتن فقط باید از ظلم های که د حق مه میشد مادرم پدرم نمیگفتم اجازه رفتن داشتم ایبار که رفتم اونجا سخت مریض شدم از آمدن طالب ها ۸ ماه میشد زندگی های مردم در اونجا به حالت خراب بود وقتی خانه پدرم رفتم یک مشوره داد که شما باید کابل برین زندگی تان خوبتر میشه مام گفتم فکر کنم باز میگم تان آمو شب تا صبح به امی فکر بودم که آیا راست میگن یا نی خو صبح شد زنک زدم به شوهرم گفتم بیا مره ببر اولین بار بود خنده کد گفت نیکه زود دق شدی گفتم نی کار دارمت ضرور گفت درست میایم آمد و مره بورد خانه با وجودی که زیاد مریض بودم دردمه بیخی فراموش کدم فکر هوشم طرف گپ های پدرم بود که راست میگه باید کابل بریم برش گفتم سر صدا کد که نمیشه مه دور از فامیلم شوم خو جگرخون شدم سر مه مانده خواب شدم یک وقت بیدار شدم دیدم ساعت ۳ شده چندین ساعت امتو خواب شدیم و ده منطقه ما کار بار نیست مردا د سر زمین ها مصروف کار میباشن دیدم شوهرم نیست گفتم شاید رفته سر زمین ها دیدم آمد سوپ آورده برم گفت تو اقدر تب بالا داری چرا د قصه خودت نیستی د غم کابل ماندی میبرمت کابل ام غم نخو یکبار از جایم بلند شده رفتم زود پیشش رساندم خوده به زیاد خوشحالی گفتم راستی مره می‌بری . گفت ها می‌برمت اما ننویم که ماره دید زورش داد عاجل به عمیم گفت عمیم چون راضی نبود پسرش دور کنم ازش زود آمد گفت او دختر بی حیا بی شرم یک خواهر بدنامت زد زندگی بچیم تباه کد حال نوبت تو شده که بچیم دور کنی تا د کابل با یکی فرار کنی و بچیم ایلا بتی گفت ذات شما خراب است امقدر از بچیم استفاده می‌کنی تا که برسی کابل گفت بچه ساده مام باور می‌کنه سر شما کثافت ها اعتماد نیس رفت پیش شوهرم سرش دست کشید گفت بچیم فریب ایناره نخو فریب میتنت ولی شوهرم گفت مادر جان مه سر خانمم اعتبار دارم که مثل خواهرش نیست گفت دیگه لطفاً طعنه مروه را به ثنا نتی گفت ثنا مثل مروه نیست اقدر خوشحال شده بودم که اصلا حد نداشت یک امید به زندگی خودم اضافه شد آمو روز گفت حالی شما ای گپ هاره زدین. زودتر میریم. مادرش قهر شد و از اطاق بیرون رفت از پشتش خواهرش گفت تب داری تو سوپ بخو بعدش مال هارا جم میکنیم یکجایی آمو شب تا ۲ صبح مال جم کدیم. صبح زود بیدار شده اول رفتیم سلام علیکی کده بعدش گفت مام میریم پدرش گفت اگر از ای خانه رفتین عاق استین شوهرم ده قصه گپش نشد گفت بیا آماده شو برو خانه پدرت خداحافظی کو رفتم پنج هزار پول گرفتم از پدرم که ما میریم پول نداریم برم داد رفتیم رسیدیم کابل خانه یکی از خیش های ما ماندیم یک هفته تا کار گرفت و خانه کرایه کدیم زمانه طالب ها واقعا کار پیدا کردن سخت بود ولی شوهرم زیاد کوشش کرده د یک موتر فروشی رنگ مالی میکد ماهانه معاشش پانزده هزار بود گذاره میشد روز به روز رابطه مه و شوهرم بهتر شده می رفت باهم خوبتر رویه میکدیم تا یک روز مره گرفته بورد د یکجایی که اصلا د عمرم به او مقبولی ندیده بودم نامش کافتریا بود نان چاشت رفته اونجه خوردیم که یک تحفه از جیبش کشید یک انگشتر خیلی مقبول طلا بود اوره داد برم و گفت که عاشق تو شدیم مثل تو واری دختر خیلی کم پیدا میشه که پاک باشن زیاد معذرت خواست که اقدر ظلم های در حق مه کده بود گفت تو مقصر هیچ چیز نبودی ولی درد هر کار مروه را بتو دادم گفت مره ببخش مام گریان میکدم همه مردم سعی داشت شوهرم گفت طالب ها میبینه نکن گریه اگر توره در حالت گریان بیبیند خوب نمیشه گفت خوش باش شاد باش او روز زیاد خوش گذشت خانه آمدیم شب مثل همیشه جای ماره دور انداختم که گفت ثنایم اولین بار بود ثنایم گفت مه ام یکبار از دهنم برآمد جانم رفته کنارش خوابیدم انگار میگفتم دنیا از مه شده زندگی بعدش بهشتی شده بود برم بعد از دو ماه گفتمش جانم مریض نشدیم گفت نکنه ننو درک است گفتم نی ای گپ هاره از کجا میکشی گفت صد فیصد امتو است عشقم برو بیبی رفتیم معاینه کدیم گفت بلی وای که چقدر خوشحال شده بودم اصلا بیان نمیشه ای خبر خوش به مادرم پدرم شأن گفتم با ای خبر خوش خوشویم ام دوباره مثل سابق زنک میزد احوال ماره پرسان میکد ⁦ حالی ام ماه پنجم حامله گیم است هر روز لحظه شماری می‌کنیم بخاطر تولد فرشته زمنیم راستی دخترا طفلک مه دخترک است، شوهرم میگه نامش فرشته می‌مانم چون شما در زندگی مه یک نعمت خداوند استین برمه ولی مه نام. صنم زیاد خوش دارم دعا کنین طفلکم بخیر تولد شوه چون بعد از رنج زیاد به آرامی رسیدم دعا کنین فرشته پدر خود و صنم مادرش بخیر تولد شوه و شما دختر های قند خاله شوین پایان....
❤️ 👍 🤲 ♥️ 😢 😮 🙏 🥹 💙 😂 359

Comments