♡ داستـان شب ♡
♡ داستـان شب ♡
February 1, 2025 at 11:11 AM
«شهر غم ها» نویسنده ؛ آسیه شمشاد قسمت شش ساعت شش شام درب چوبی نانوایی را پروانه بست و طرف خانه ما حرکت کردیم با یک نان خشک تنوری که به شب مان همین نان همه چیز بود، به خانه رسیدیم چشمان مادرم راه کشیده بودند مظلومانه در کنار پنجره نشسته بود همین که چشم اش به ما دو افتاد چهره اش سرشار از خرسندی شد سلام کردیم و نشستیم از احوالات امروز برای مادرم شروع به تعریف کردن کردم از همان لحظه‌ی که مژگان آمد بامن درگیر شد ، یک یک تمام توهین های که به من وخواهرم کرده بود را بازگو کردم مادرم بعد از شنیدن حرفهایم مثل همیشه من را ملامت کرد . میدانستم که حق با من بود حتٰی مادرم مرا سرزنش میکند برای اینکه آب ونان که کاکایم میکند برای ما قطع نشود و منم باید به تملق سرای مژگان را بکنم ، دلم درد کرد برای اینکه یکبار هم مادرم از من حتٰی در خفا طرفداری نکرد . صدای تک تک بلند دروازه کوچه آمد گویا با مشت و لگد تک تک بزنند یکی دلم به لرزه شد که مژگان با کاکایم آمده‌است چون کسی را نداشتم از من دفاع کند جز خدا یا الله گفته از جایم بلند شدم به سمت حویلی دروازه کوچه قبل از رفتن مادرم صدا کرد او دختر چادرت را سر کن کدام نامحرم بیگانه یا همسایه ها نباشند ،رفتم طرف کوچه نپرسیده کوچه را باز کردم گمان که داشتم به یقین تبدیل شد مژگان با کاکایم و خانم اش و بسته دور دسترخوانش،گفتم ؛سلام علیکم خوش آمدین کاکا جان !!! _مرگ سلام دختر بی حیا با کدام رو سلام میدهی ؟!! دستش را بلند کرد و سیلی محکم به صورتم کوبید از موهایم محکم گرفت و گفت دلیل اش را خودت میدانی ! پسرش احمد مانع آن شد ، سر و صدا خانم کاکایم با پسرش بر آمد مژگان و به تماشا ایستاد بود، مادرم و پروانه وارخطا به حویلی آمدند با دیدن چونین اوضاع مادرم و خواهرم شروع به عذر خواهی کردند که من را رهاننده باشند از دست آن من را رها کرد و دست انتقاد به سوی مادرم بلند کرد و گفت چندان تربیه خوبی ندادی به دخترانت در خانه نشستی خواب هستی روز تا شام خبر هستی که چه از دهن اینها می‌برآید ؟؟؟ پدر سرشان نیست تربیه خو دست مادر است !!! از امشب به بعد هر وقتیکه مژگان آمد همرایش خوب رفتار میکنید خصوصا تو پری ! و هرباریکه برایت نیاز داشت میایی کار هایش را انجام میدهی در غیر آنصورت من میدانم و شما !!
❤️ 👍 😢 5

Comments