
♡ داستـان شب ♡
237 subscribers
About ♡ داستـان شب ♡
قول داده بودم در وصف معشوقه متعالی خود بنویسم …♡☆ ❤️🔥𝙰𝚜𝚒 👇👇👇 انستاگرام https://www.instagram.com/asya.barekzai/profilecard/?igsh=ZHRmYWhpbDdodXRi لینك کانال 👇👇👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaFVCPUH5JLylOUlGr3q
Similar Channels
Swipe to see more
Posts

#گذر_زمان_را_نمیتوان_به_عقب_برد 🕝 #اما_از_هر_لحظه_میتوان_درس_آموخت 🍃

«شهر غم ها» نویسنده ؛ آسیه شمشاد قسمت شش ساعت شش شام درب چوبی نانوایی را پروانه بست و طرف خانه ما حرکت کردیم با یک نان خشک تنوری که به شب مان همین نان همه چیز بود، به خانه رسیدیم چشمان مادرم راه کشیده بودند مظلومانه در کنار پنجره نشسته بود همین که چشم اش به ما دو افتاد چهره اش سرشار از خرسندی شد سلام کردیم و نشستیم از احوالات امروز برای مادرم شروع به تعریف کردن کردم از همان لحظهی که مژگان آمد بامن درگیر شد ، یک یک تمام توهین های که به من وخواهرم کرده بود را بازگو کردم مادرم بعد از شنیدن حرفهایم مثل همیشه من را ملامت کرد . میدانستم که حق با من بود حتٰی مادرم مرا سرزنش میکند برای اینکه آب ونان که کاکایم میکند برای ما قطع نشود و منم باید به تملق سرای مژگان را بکنم ، دلم درد کرد برای اینکه یکبار هم مادرم از من حتٰی در خفا طرفداری نکرد . صدای تک تک بلند دروازه کوچه آمد گویا با مشت و لگد تک تک بزنند یکی دلم به لرزه شد که مژگان با کاکایم آمدهاست چون کسی را نداشتم از من دفاع کند جز خدا یا الله گفته از جایم بلند شدم به سمت حویلی دروازه کوچه قبل از رفتن مادرم صدا کرد او دختر چادرت را سر کن کدام نامحرم بیگانه یا همسایه ها نباشند ،رفتم طرف کوچه نپرسیده کوچه را باز کردم گمان که داشتم به یقین تبدیل شد مژگان با کاکایم و خانم اش و بسته دور دسترخوانش،گفتم ؛سلام علیکم خوش آمدین کاکا جان !!! _مرگ سلام دختر بی حیا با کدام رو سلام میدهی ؟!! دستش را بلند کرد و سیلی محکم به صورتم کوبید از موهایم محکم گرفت و گفت دلیل اش را خودت میدانی ! پسرش احمد مانع آن شد ، سر و صدا خانم کاکایم با پسرش بر آمد مژگان و به تماشا ایستاد بود، مادرم و پروانه وارخطا به حویلی آمدند با دیدن چونین اوضاع مادرم و خواهرم شروع به عذر خواهی کردند که من را رهاننده باشند از دست آن من را رها کرد و دست انتقاد به سوی مادرم بلند کرد و گفت چندان تربیه خوبی ندادی به دخترانت در خانه نشستی خواب هستی روز تا شام خبر هستی که چه از دهن اینها میبرآید ؟؟؟ پدر سرشان نیست تربیه خو دست مادر است !!! از امشب به بعد هر وقتیکه مژگان آمد همرایش خوب رفتار میکنید خصوصا تو پری ! و هرباریکه برایت نیاز داشت میایی کار هایش را انجام میدهی در غیر آنصورت من میدانم و شما !!

قسمت جدید این رمان زیبا را از صفحه انستاگرام من خواننده باشید .🥰👇 https://www.instagram.com/asya.barekzai?igsh=ZHRmYWhpbDdodXRi&utm_source=qr

«شهر غم ها » نویسنده ؛ آسیه شمشاد قسمت هفت با بغض که گلویم را هر لحظه فشار میداد گفتم ؛ شما که بزرگ هستید یک طرفه قضاوت نکنید ، پدرم را بیاورید مگر شما در دولت بهترین رتبه را ندارید چرا یک کار نمیکنید ؟؟ کاکایم باخشن دو برابر چنین گفت ؛ پدرت دیگر زنده نیست نه فقط تو همه بدانید دیگر انتظار آمدنش را نداشته باشید مادرم شروع به گریه کردن کرد و نزدیک ما آمد و گفت برادر بگوووو حقیقت ندارد این حرف را از سوء قصد با پری گفتهی میدانم ؟ کاکایم حرفها وگریه های مادرم را نادیده و ناشنیده گرفت و گفت یک ماه نه نان است نه آب تا که عقل تان سرجایش بیآید که دیگر کبر و غرور را کنار بگذارید . مژگان و مادرش از کنار ما عشوه کنان رد شدند و رفتند همه خانهی شان ، از شدت سیلی که خوردم کنج لبام خون گردید پروانه آمد در آغوشش من را پناه داد مادرم هنوزم گریه داشت بازم من شروع کردم گفتم دیدین که کاکایم خودش از حزب دموکراتیک خلق است ؟ بخاطر دارید یک روز پدرم با همکاران کاکایم از نارضایتی دولت یاد کرده بود ؟ بخاطری که گفته بود میخواهد خارج از کشور برود ، بخاطر که دوست چندین ساله اش را بندی کردن ، حق را گفت یک روز بعدش از زمین غائب نشد ؟! «چرا از گفتن و شنیدن حقیقت میترسید ؟!» حالا هم زبان خودش اقرار کرد ، که پدرم زنده نیست . گریه ام دو چند شد به داخل خانه رفتم هر سه به سه قسمت خانه نشستیم و گریه کردیم بعد از دو ساعت سکوت غمناک پروانه خواست در یکی از روز های همین هفته ختم قرآنکریم برگزار کنیم برای خشنودی روح پدرم ، مادر خواست تا پنچ شنبه شب جمعه ختم برگزار گردد ، فردایش مثل هر روز مادرم به نانوایی نرفت پروانه هم حالت روحی اش خوب نبود ، امروز باید به تنهایی بروم نمیتوانستم اما چون مجبور بودم دیشب را هنوز فراموش نکرده بودم . به راه افتادم کوچه ها هنوز شاهد ازحادم رفت و آمد مردم نبودند . قفل درب نانوایی شکسته شدنش را نشان میداد در چند سانحه هزاران حرف به دلم آمد همین که در را باز کردم چند قدم داخل رفتم با صحنه غیر منتظره روبر شدم مردی ظاهراً جوان گوشهای سرزمین سرد و نم زده خوابیده است بدون کدام لحاف و تجهیزات دیگر در این قسم حالت ندانستم چه کنم دو دل ماندم و مات چی کنم ایشان را با یک لگد بیدار کنم ؟ یا برگردم خانه مادر وخواهرم را در جریان بگذارم ، گذشتم که آنها چه درد سر بدهم مکلف هستم امروز هم بدبختی ها را تحمل کنم !!!!! کم کم طلوع آفتاب همه جا را دلگرم تر خودش ساخت .

*لــقــمـان به پســرش* *نــصیـــحــت كرد* *دو چيز راُ فراموش نكن💭 :* *١- يــاد خـــداّٰ☝️🏻* *٢- ياد مرگ⚰* *دو چيز را فراموش كن :* *١-بدی ديگران در حق تو🗣* *٢-خوبی تو در حق ديگران❤️*

*در هر شرایطی هستی، از همهی توانت برای بهتر شدن استفاده کن.* *حیف است که امروز هم* *همان کسی باشی که دیروز بودی.* 🦋🍂

« شهر غم ها » نویسنده ؛ آسیه شمشاد قسمت هشت نزدیک رفتم غرق در عالم رویا بود نزدیک تر نشستم که یک نگاه به اجزای صورت آن بندازم ، تمام صورتاش زده و زخمی ناهنگام چشمانش را باز کرد به عقب پریدم کف دستم به چوب ریزه های باریک و خار و خس به خاک آمیخته شد …. ببخشید شما …..!؟ در کمتر از یک ثانیه بلند شد از گلویم محکم گرفت و گفت ؛کی هستی ؟ فشار دست هایش را دو چند ساخت و دوباره تکرار کرد کی هستی ؟؟؟ از درد و تنگی نفس به خود پیچیدم برای جدا ساختن دستهایش از گلویم دستهایش را محکم گرفتم و گفتم ؛ ر ر رهــاااا کن در اصل خودت کی هستی ؟ و حداقل رها کن تا بگویم قبل از اینکه مرا بکُشید بگویم کی هستم ؟ دست هایش را از دور گلویم دور ساخت اما «در چشمان آبی رنگش هنوز خشم و اندوه حتٰی شجاعت دیده میشد .» با اندکی تأخیر در خواست که بنشینیم ؛ نشستم وگفتم؛ قبل از اینکه فریاد بزنم دزد گفته صدایت بزنم تا مردم همه جمع شوند تو را به سزای اعمالات برسانند آنگاه شاید فهمیدی که پا گذاشتن به حریم خصوصی یعنی چی؟؟؟ وقتی که قفل این در را شکستی حتمن دانسته و قصداً این کار را کردی بدان که بی صاحب نیست اینجا حالا بروووو !!! بدون گفتن یک کلمه حرف رفت حتٰی معذرت خواهی نکرد چی مردم آزار مردمِ داریم . عصبانیت ام را کنترل کردم داخل تنور را با تکهی پاک تمیز ساختم . به روال هر روز آمدن خانم ها شروع شد هر کدام جاء خوش کرده نشستن انتظار رسیدن نوبت شان منم مصروف نان زدن به دیوار تنور شدم که در حین خانمِ وارد شد و گفت سلام به همه روبه من کرد و گفت دخترم مادرت و خواهر بزرگ ات نیستن امروز ؟؟ گفتم؛ سلام خاله جان نخیر نیستن بر چند مدت بر من واگذار کردن اینجا را خیریت ؟ _ برای من چوب خط بنداز دخترم از این روز به بعد روز یکدانه نان میبرم باخودم و آن چوب را خط کن تا روزیکه پول اش را بدهم حساب اش با تو قرض اش بامن . کمی فکر کردم به وضعیت مالی مردم که تا چه اندازه مردم دچار به این حال شدند همگی مات نگاه مان داشتند …. گفتم_ درست است به چشم حد اقل بنشینید سر دو پاه ایستاده اید همین که پخت شود از شما و فردا چوب را شما بیاوردید من خط میکنم و باشد نزد خودتان هرباریکه آمدین باخود داشته باشید . خانمی صدا کرد همشیره بنشین وقتی کسی ایستاده باشد نان میچکد باز نان چکیده را چی کنی .؟