
♡ داستـان شب ♡
February 1, 2025 at 02:39 PM
«شهر غم ها »
نویسنده ؛ آسیه شمشاد
قسمت هفت
با بغض که گلویم را هر لحظه فشار میداد گفتم ؛ شما که بزرگ هستید یک طرفه قضاوت نکنید ، پدرم را بیاورید مگر شما در دولت بهترین رتبه را ندارید چرا یک کار نمیکنید ؟؟
کاکایم باخشن دو برابر چنین گفت ؛ پدرت دیگر زنده نیست نه فقط تو همه بدانید دیگر انتظار آمدنش را نداشته باشید
مادرم شروع به گریه کردن کرد و نزدیک ما آمد و گفت برادر بگوووو حقیقت ندارد این حرف را از سوء قصد با پری گفتهی میدانم ؟
کاکایم حرفها وگریه های مادرم را نادیده و ناشنیده گرفت و گفت یک ماه نه نان است نه آب تا که عقل تان سرجایش بیآید که دیگر کبر و غرور را کنار بگذارید .
مژگان و مادرش از کنار ما عشوه کنان رد شدند و رفتند همه خانهی شان ، از شدت سیلی که خوردم کنج لبام خون گردید پروانه آمد در آغوشش من را پناه داد مادرم هنوزم گریه داشت
بازم من شروع کردم گفتم دیدین که کاکایم خودش از حزب دموکراتیک خلق است ؟
بخاطر دارید یک روز پدرم با همکاران کاکایم از نارضایتی دولت یاد کرده بود ؟ بخاطری که گفته بود میخواهد خارج از کشور برود ، بخاطر که دوست چندین ساله اش را بندی کردن ، حق را گفت یک روز بعدش از زمین غائب نشد ؟! «چرا از گفتن و شنیدن حقیقت میترسید ؟!»
حالا هم زبان خودش اقرار کرد ، که پدرم زنده نیست .
گریه ام دو چند شد به داخل خانه رفتم هر سه به سه قسمت خانه نشستیم و گریه کردیم بعد از دو ساعت سکوت غمناک پروانه خواست در یکی از روز های همین هفته ختم قرآنکریم برگزار کنیم برای خشنودی روح پدرم ، مادر خواست تا پنچ شنبه شب جمعه ختم برگزار گردد ،
فردایش مثل هر روز مادرم به نانوایی نرفت پروانه هم حالت روحی اش خوب نبود ، امروز باید به تنهایی بروم نمیتوانستم اما چون مجبور بودم دیشب را هنوز فراموش نکرده بودم .
به راه افتادم کوچه ها هنوز شاهد ازحادم رفت و آمد مردم نبودند .
قفل درب نانوایی شکسته شدنش را نشان میداد در چند سانحه هزاران حرف به دلم آمد همین که در را باز کردم چند قدم داخل رفتم با صحنه غیر منتظره روبر شدم مردی ظاهراً جوان گوشهای سرزمین سرد و نم زده خوابیده است بدون کدام لحاف و تجهیزات دیگر در این قسم حالت ندانستم چه کنم دو دل ماندم و مات چی کنم ایشان را با یک لگد بیدار کنم ؟
یا برگردم خانه مادر وخواهرم را در جریان بگذارم ، گذشتم که آنها چه درد سر بدهم مکلف هستم امروز هم بدبختی ها را تحمل کنم !!!!!
کم کم طلوع آفتاب همه جا را دلگرم تر خودش ساخت .
❤️
👍
3