♡ داستـان شب ♡
♡ داستـان شب ♡
February 1, 2025 at 02:39 PM
« شهر غم ها » نویسنده ؛ آسیه شمشاد قسمت هشت نزدیک رفتم غرق در عالم رویا بود نزدیک ‌تر نشستم که یک نگاه به اجزای صورت آن بندازم ، تمام صورت‌اش زده و زخمی ناهنگام چشمانش را باز کرد به عقب پریدم کف دستم به چوب ریزه های باریک و خار و خس به خاک آمیخته شد …. ببخشید شما …..!؟ در کمتر از یک ثانیه بلند شد ‌از گلویم محکم گرفت و گفت ؛کی هستی ؟ فشار دست هایش را دو چند ساخت و دوباره تکرار کرد کی هستی ؟؟؟ از درد و تنگی نفس به خود پیچیدم برای جدا ساختن دست‌هایش از گلویم دست‌هایش را محکم گرفتم و گفتم ؛ ر ر رهــاااا کن در اصل خودت کی هستی ؟ و حداقل رها کن تا بگویم قبل از اینکه مرا بکُشید بگویم کی هستم ؟ دست هایش را از دور گلویم دور ساخت اما «در چشمان آبی رنگش هنوز خشم و اندوه حتٰی شجاعت دیده میشد .» با اندکی تأخیر در خواست که بنشینیم ؛ نشستم ‌‌وگفتم؛ قبل از اینکه فریاد بزنم ‌دزد گفته صدایت بزنم تا مردم همه جمع شوند تو را به سزای اعمال‌ات برسانند آنگاه شاید فهمیدی که پا گذاشتن به حریم خصوصی یعنی چی؟؟؟ وقتی که قفل این در را شکستی حتمن دانسته و قصداً این کار را کردی بدان که بی صاحب‌ نیست اینجا حالا بروووو !!! بدون گفتن یک کلمه حرف رفت حتٰی معذرت خواهی نکرد چی مردم آزار مردمِ داریم . عصبانیت ام را کنترل کردم داخل تنور را با تکه‌ی پاک تمیز ساختم . به روال هر روز آمدن خانم ها شروع شد هر کدام جاء خوش کرده نشستن انتظار رسیدن نوبت شان منم مصروف نان زدن به دیوار تنور شدم که در حین خانمِ وارد شد و گفت سلام به همه روبه من کرد و گفت دخترم مادرت و خواهر بزرگ‌ ات نیستن امروز ؟؟ گفتم؛ سلام خاله جان نخیر نیستن بر چند مدت بر من واگذار کردن اینجا را خیریت ؟ _ برای من چوب خط بنداز دخترم از این روز به بعد روز یکدانه نان میبرم باخودم و آن چوب را خط کن تا روزیکه پول اش را بدهم حساب اش با تو قرض اش بامن . کمی فکر کردم به وضعیت مالی مردم که تا چه اندازه مردم دچار به این حال شدند همگی مات نگاه مان داشتند …. گفتم_ درست است به چشم حد اقل بنشینید سر دو پاه ایستاده اید همین که پخت شود از شما و فردا چوب را شما بیاوردید من خط میکنم و باشد نزد خودتان هرباریکه آمدین باخود داشته باشید . خانمی صدا کرد همشیره بنشین وقتی کسی ایستاده باشد نان میچکد باز نان چکیده را چی کنی .؟
❤️ 4

Comments