Passenger | مُسافر
Passenger | مُسافر
February 9, 2025 at 03:54 PM
امروز ظهر، برای ناهار، در سلف دانشکده بودم. قبل از ناهار با مشاور دانشکده جلسه ای داشتم که حدودا یک ساعت طول کشید. ساعت 12 ظهر بود. جالب اینجاست که مشاور دانشکده ما کورده و اهل سقز هستش! سنش را نپرسیده‌ام اما به 30 سال سن، نزدیک است. بگذریم... برای صرف غذا روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشستیم و بین غذا خوردن با هم حرف هم میزدیم. مشغول خوردن ناهار بودم، همین که سرم را بالا آوردم پسری را دیدم که هیکلی تقریبا بزرگی داشت که ظرف غذا در دستش بود و کنار مشاور دانشکده ایستاده بود. سلام و احوال پرسی که تمام شد در سمت چپ من نشست و با مشاور حرف میزد. ناگهان متوجه جای شکستگی یا بخیه ای عمیق در سمت راست سر و جمجمه این یارو شدم! به روی خودم نیاورم و قضیه را با خودم فیصله دادم. کمی با آن پسر آشنا شدم. یعنی مشاور دانشکده ما را با هم آشنا کرد. اسمش پویا بود و کورد اهل ارومیه بود. با لهجه ای شکاکی غلیظی صحبت می‌کرد و سخت میتوانستم بفهمم که چه می‌ گوید. خودش یهو شروع به حرف زدن کرد که من هیچی نفهمیدم. منم طوری نگاهش کردم که نفهمیدم چی گفتی؛ به مشاور هم همین طور نگاه کردم. مشاور گفت: فهمیدی چی گفت؟ گفتم: نه، هیچی اصلا! مشاور: میگه چند سال پیش با دوستش که هر دو تو یه ماشین بودن تصادف میکنن و اون یکی میمیره و خودش دو سال تمام تو کُما بوده! من کُپ کردم و با تعجب به حرفاشون داشتم گوش میدادم. مشاور ادامه داد: میگه که وقتی تو کیسه حمل جنازه گذاشته بودنش و میخواستن بزارنش سردخونه؛ مسئول سردخونه دیده که به قدر بسیار اندکی دستش تکون میخوره!!! و درش میارن و 2 سال آزگار تو کما بوده!! و الآن سُر و مُر و گنده داره جلوی من ناهار روز پنج شنبه‌شو میخوره!!! ناخودآگاه سبحان الله بر زبانم جاری شد. عجیب این بود که این پسر ترم 6 دندانپزشکی بود! همانجا به این فکر میکردم که خداوند چه فرصت عجیبی به این پسر داده و به او زندگی دوباره ای بخشیده. احساساتش را نمی توانستم درک کنم و فکر میکنم کسی هم نتواند آن را بفهمد یا درک کند اما خودش با شوق و ذوقی آن را تعریف می‌کرد. فرصتم زیاد نبود و باید به خوابگاه برمی‌گشتم؛ وگرنه از او درباره ی آنچه که در این مدت که در کما بوده و تجربه کرده، می پرسم. از برنامه هایش برای آینده نمی گفت! مشاور هم می گفت که فعلا کار های زیادی برای انجام دادن دارد ولی خودش فقط می‌خندید و در جوابش چیزی نمی‌گفت. به این فکر می کردم که اگر یکی از ما ها این شرایط را تجربه کنیم، خداوند باز هم به ما فرصت دوباره ی زندگی می‌دهد؟! دو سال، زمان بسیار زیادی است! به خانواده‌اش فکر می کردم که ذره ذره ی این دو سال امید به زندگی دوباره‌اش داشته اند و دو سال آزگار یک تکه گوشت را تر و خشک کرده‌اند و باز هم امیدوار بوده اند. به پرستار و دکتر های آن بیمارستان فکر می‌کردم که وقتی دیده‌اند که تلاششان بعد از دو سال نتیجه داده، چقدر مسرور و خوشحال بوده اند و فهمیده اند که هر روزی که این تکه گوشت را راست و چپ و تر و خشک کرده‌اند، زحمتشان بر باد نرفته و بالاخره مریض زنده شده و به زندگی برگشته! حس عجیب و غریبانه ای داشتم! همه ی ما برای سال بعد، ماه بعد، هفته ی بعد، روز بعد یا حتی ساعت بعد، برنامه می‌ریزیم و قرار می گذاریم! اما دریغا که از ثانیه های دیگر زندگی خود، خبر نداریم! که می‌داند؟ شاید برای من... یا شاید برای شما هم اتفاق بیفتد! #داستان
❤️ 👍 😢 4

Comments