
Passenger | مُسافر
38 subscribers
About Passenger | مُسافر
ممکن است در آغاز سفر شما حرفی برای گفتن نداشته باشید، اما سفر در پایان، از شما یک نویسنده میسازد.(ابن بطوطه) کانال تلگرام: https://t.me/Passenger_77
Similar Channels
Swipe to see more
Posts

کافیه منتظر اساماس یکی باشی، همه این اپراتورها یادشون میفته تبلیغ بفرستن! اینجوریه که منتظری مخاطب "My Love" پیام بده، یهو میبینی دیجیکالا پیام داده سلام عزیزم کجایی نیستی. #text

انتظار برای اینکه مردم با تو خوب باشند چون تو با آن ها خوب بودی، مثل انتظار برای آتش گرفتن آب است! مردم همین که یک قصور یا کوتاهی در حقشان بکنی یا اینکه حتی سهوا و ناخواسته بدیای در حقشان کنی، تمام خوبی هایت را فراموش میکنند، گویی که تو دشمن دیرینه آن ها هستی! و این یکی از انواع نامردی است. تجربه ی بسیار دردناکی است اما انسان را بیش از پیش بالغ و قدرتمند میسازد. انسان یاد میگیرد زمینش را بشناسد. بداند که آیا زمینی که دارد در آن شخم میزند و میکارد بعدا با فاسد شدن بذر روبرو نشود؛ چون این را در روزگار کنونی بسیار میبینم! ظرفی را بیش از ظرفیتش از آب پر کنی، دیگر تقصیر ظرف نیست، بلکه مقصر خود تو هستی...! کل عمرتان به خیر باد♥️ #دلنوشته

بهتر از من، استاد عبدالله محمد بهتر فرموده است: اگر در حال دویدن هستی راه رفتن برایت استراحت به حساب میآید. اگر در حال راه رفتن هستی، ایستادن استراحت است و اگر مدتهاست ایستادهای نشستن روی یک صندلی سخت هم برایت خوشایند است. بنابراین شرایط غالب تو تعیین میکند استراحت تو از چه جنسی است. وقتی تو دربارهٔ پدربزرگت که کار سخت میکرد حرف میزنی و دلت به حال گذشتگان میسوزد دچار خطای محاسبه شدهای. کیفیت استراحت آدمی که ساعتها کار کرده با کسی که کل روز را نشسته یکی نیست. همیشه این طعم و کیفیت غذا نیست که میزان لذت بردن از آن را تعیین میکند. میزان گرسنگی هم در تجربهٔ شما اثرگذار است. مثلا اگر بعد از ساعتها تلاش و گرسنگی شدید برای اولین بار «فلافل» خورده باشی، احتمالا تا سالها فکر میکنی آن غذا خوشمزهترین چیزی بود که خوردهای. ذات دنیا اینطور است که لذت با سختی در ارتباط است و هرچقدر این لذت بیشتر شود کیفیتش هم کاهش مییابد. دلیل اینکه بازار سرگرمی در حال ورم کردن است این است که مدت و کیفیت ذاتی سرگرمیها در حال افزایش است و مردم نیاز به دُزهای قویتری از برنامههای سرگرم کننده دارند. شبیه به اعتیاد است که روز به روز باید بر مقدار مادهٔ دریافتی افزود و چه بسا دیگر آن جنس جواب ندهد و نیاز به جنسی قویتر باشد. از دیگری ویژگیهای لذت این است که مدت زمان آن باید کمتر از تلاش باشد. مثلا هشت ساعت کار برای دو یا سه ساعت تفریح. یا شش ساعت نخوردن برای ربع ساعت لذت بردن از غذا. اگر تناسب میان خودداری و لذت به هم بخورد شما دچار حالتی شبیه به تهوع خواهید شد. مانند کسی که زیاد خورده و بعد همهاش را بالا آورده. زیادهروی در لذتخواهی به ضد خودش تبدیل میشود. میزان تلاشگری تو، نوع استراحتت را تعیین میکند. استراحت تو از چه جنسی است؟ #عبدالله_محمد

من همواره با چیز های کوچک خیلی خوشحال میشوم. مثل خوردن چیزی که خیلی وقت است نخوردم! یا مثل خریدن کتابی که مدت ها بود به دنبالش بودم. حتی با استشمام بوی کاغذ هایش و ورق زدن صفحات کتاب، آرامش پیدا میکنم و برای من حس بسیار منحصربفرد و عجیبی دارد. میدانی چیست؟ انسان هر قدر هم که خسته باشد، دو ساعت بخوابد یا استراحت کند، خستگیاش تمام میشود. انسان هر قدر گرسنه باشد در حدی که مثلا حداقل دو روز چیزی نخورد، نهایتا با نیم ساعت غذا خوردن سیر میشود؛ تو گویی که این بشر قبلا گرسنه هم نبوده! همین است. مقدار زیادی سختی میکشیم و مقدار اندکی لذت میبریم! و جالب اینجاست که اغلب همان مقدارِ کم لذت، پاسخگوی مقدار زیاد زحمتی که میکشیم هست و گاهی هم لذت میزند زیر دلمان. #دلنوشته

وقتی کتاب میخونید، به متن ها و جملاتش فکر کنید. اولا کتابی که شما رو به فکر کردن وادار نکنه، کتاب نیست؛ بزاریدش کنار! ثانیا کتاب خوندن بدون فکر کردن، مثل غذا خوردن بدون هضم کردنه!!

از قشنگ ترین حرفهایی که شنیدم، نصیحت یک پیرمرد بود که میگفت: «یه زندگی خصوصی، همیشه برندهست! مخفی نگهش دار تا زمانی که برنده بشی.» چقدر این جمله عمیق و زیباست...!

«و تظُنُّ أنها النِّهاية ثم يُصلِحُ الله كلَّ شيء.» "و گمان میکنی که پایان است؛ سپس خداوند همهچیز را درست میکند."

معیار صادقانه بودن اخلاق شخص، اخلاق او با خانوادهاش است، زیرا هر کس میتواند در برابر دیگران خودش را خلاف آنچه هست نشان دهد، اما اخلاق عادی و همیشگیاش را نمیتواند پنهان کند. پیامبر ﷺ فرمودند: «بهترینِ شما کسی است که با خانوادهی خود بهترین باشد».

امروز ظهر، برای ناهار، در سلف دانشکده بودم. قبل از ناهار با مشاور دانشکده جلسه ای داشتم که حدودا یک ساعت طول کشید. ساعت 12 ظهر بود. جالب اینجاست که مشاور دانشکده ما کورده و اهل سقز هستش! سنش را نپرسیدهام اما به 30 سال سن، نزدیک است. بگذریم... برای صرف غذا روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشستیم و بین غذا خوردن با هم حرف هم میزدیم. مشغول خوردن ناهار بودم، همین که سرم را بالا آوردم پسری را دیدم که هیکلی تقریبا بزرگی داشت که ظرف غذا در دستش بود و کنار مشاور دانشکده ایستاده بود. سلام و احوال پرسی که تمام شد در سمت چپ من نشست و با مشاور حرف میزد. ناگهان متوجه جای شکستگی یا بخیه ای عمیق در سمت راست سر و جمجمه این یارو شدم! به روی خودم نیاورم و قضیه را با خودم فیصله دادم. کمی با آن پسر آشنا شدم. یعنی مشاور دانشکده ما را با هم آشنا کرد. اسمش پویا بود و کورد اهل ارومیه بود. با لهجه ای شکاکی غلیظی صحبت میکرد و سخت میتوانستم بفهمم که چه می گوید. خودش یهو شروع به حرف زدن کرد که من هیچی نفهمیدم. منم طوری نگاهش کردم که نفهمیدم چی گفتی؛ به مشاور هم همین طور نگاه کردم. مشاور گفت: فهمیدی چی گفت؟ گفتم: نه، هیچی اصلا! مشاور: میگه چند سال پیش با دوستش که هر دو تو یه ماشین بودن تصادف میکنن و اون یکی میمیره و خودش دو سال تمام تو کُما بوده! من کُپ کردم و با تعجب به حرفاشون داشتم گوش میدادم. مشاور ادامه داد: میگه که وقتی تو کیسه حمل جنازه گذاشته بودنش و میخواستن بزارنش سردخونه؛ مسئول سردخونه دیده که به قدر بسیار اندکی دستش تکون میخوره!!! و درش میارن و 2 سال آزگار تو کما بوده!! و الآن سُر و مُر و گنده داره جلوی من ناهار روز پنج شنبهشو میخوره!!! ناخودآگاه سبحان الله بر زبانم جاری شد. عجیب این بود که این پسر ترم 6 دندانپزشکی بود! همانجا به این فکر میکردم که خداوند چه فرصت عجیبی به این پسر داده و به او زندگی دوباره ای بخشیده. احساساتش را نمی توانستم درک کنم و فکر میکنم کسی هم نتواند آن را بفهمد یا درک کند اما خودش با شوق و ذوقی آن را تعریف میکرد. فرصتم زیاد نبود و باید به خوابگاه برمیگشتم؛ وگرنه از او درباره ی آنچه که در این مدت که در کما بوده و تجربه کرده، می پرسم. از برنامه هایش برای آینده نمی گفت! مشاور هم می گفت که فعلا کار های زیادی برای انجام دادن دارد ولی خودش فقط میخندید و در جوابش چیزی نمیگفت. به این فکر می کردم که اگر یکی از ما ها این شرایط را تجربه کنیم، خداوند باز هم به ما فرصت دوباره ی زندگی میدهد؟! دو سال، زمان بسیار زیادی است! به خانوادهاش فکر می کردم که ذره ذره ی این دو سال امید به زندگی دوبارهاش داشته اند و دو سال آزگار یک تکه گوشت را تر و خشک کردهاند و باز هم امیدوار بوده اند. به پرستار و دکتر های آن بیمارستان فکر میکردم که وقتی دیدهاند که تلاششان بعد از دو سال نتیجه داده، چقدر مسرور و خوشحال بوده اند و فهمیده اند که هر روزی که این تکه گوشت را راست و چپ و تر و خشک کردهاند، زحمتشان بر باد نرفته و بالاخره مریض زنده شده و به زندگی برگشته! حس عجیب و غریبانه ای داشتم! همه ی ما برای سال بعد، ماه بعد، هفته ی بعد، روز بعد یا حتی ساعت بعد، برنامه میریزیم و قرار می گذاریم! اما دریغا که از ثانیه های دیگر زندگی خود، خبر نداریم! که میداند؟ شاید برای من... یا شاید برای شما هم اتفاق بیفتد! #داستان

بزرگ شدیم و فهمیدیم که دوا، آب میوه نبود. بزرگ شدیم و فهمیدیم که پدر همیشه با دستان پر باز نخواهد گشت آنطور که مادر گفته بود. بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک تر از تاریکی هم هست! بزرگ شدیم به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده ی مادر هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته! بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست! و دیگر دستهای ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت! بزرگ تر که شدیم، فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم؛ بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند! شاید هم رفته باشند...! خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود. خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود، غضبش عشق بود، و تنبیه اش عشق... و خیلی بزرگتر شدیم تا فهمیدیم زیباتر از لبخند پدر، انحنای قامت اوست!