Passenger | مُسافر
Passenger | مُسافر
February 20, 2025 at 08:29 AM
امروز روز عجیبی بود! بالاخره پس از دو ماه دویدن و انتظار، توانستم با استاد دکتر علیرضا عبدانی پور، دانشیار و فلوشیپ آناتومی (بالاترین مدرک در آناتومی) و چند تخصص دیگر، به مدت یک ساعت جلسه ای خصوصی داشته باشم!! مردی میانسال، حدودا 50 سال، قدی کوتاه و کمی چاق، متولد و بزرگ شده ی تهران، صورتی گرد و چشمانی بادامی. خوشتیپ و همیشه شیک پوش و یک لبخند بر لب و مردی بسیار مومن و معقتد به دین!!! صبح که از خواب پا شدم، دیر بود. اما صبحانه‌ام را به آرامی و با کمال اشتها خوردم. وسایلم را آماده کردم و مطابق روتین هر روز صبح، یک صفحه قرآن، قبل از ترک اتاقم خواندم. قرارم با دکتر ساعت 9 صبح بود؛ اما ساعتم 8:35 دقیقه را نشان می‌داد! عجیب بود که راس ساعت 9 صبح که عقربه ثانیه شمار روی عدد 12 رفت و ساعت دقیقا 9 شد به دم در اتاق دکتر رسیدم و در باز بود. استاد در اداره ی امور بین الملل هم کار می‌کند. با خانم های همکارش گرم صحبت درباره ی مشکلی یا مسئله ای بود که پیش آمده بود. به محض دیدن من از جایش به نشانه ی احترام پا شد و اسمم را صدا زد و خوش آمد گویی کرد و گفت مختصر دقیقه ای منتظر باشم تا صدایم بزند. چشم گفتم و کمی منتظر ماندم. صدایی از اتاق آمد که دکتر عبدانی پور بود: آقای ... عزیز، تشریف میارید پسر گلم؟ من: بله استاد در خدمتم! به دم در که رسیدم اتاق بزرگتر از 4×3 بود. پنجره ی بزرگی داشت که به محوطه ی اداره باز می‌شد. میز کامپیوتر و اداری اش نزدیک پنجره و روبروی در بود. یعنی در حین نشستن پشتش به پنجره و روبروی در ورودی اتاق میشد. یک میز نسبتا کوچک کنفرانسی شکل هم در وسط اتاق قرار داشت که در هر طرف 2 صندلی و در سر و ته آن، یک نفر و جمعا 6 سر میز می‌نشستند. وارد اتاق که شدم سلام کردم. ولی جالب اینجا بود که با احترام بسیار خاصی از سوی کارمندانِ استاد من جمله استاد عبدانی پور مواجه شدم! استاد در حالی که دستش را به صندلی کنارش که خالی بود میزد، گفت: بیا اینجا کنار من بشین. در سمت درب ورودی میز، صندلی ها کنار هم بودند و عبور را سخت میکردند. کمی صندلی ها را جابجا کرد و کنارش نشستم و گفت: خیلی خوشومدی پسر عزیزم. خودت که داری میبینی چقدر سرم شلوغه و خدا بسر شاهده، هر شب تا 9 شب تو دانشگاه مشغول کارم. بابت بدقولی هام معذرت میخوام اما واقعا خودت میبینی چقدر گرفتارم. گفتم: ان‌شاءالله گرفتار نمیشی استاد. سرتون سلامت. حالتون خوبه الحمدلله؟ استاد: الحمدلله خوبم. خیلی خوشومدی. خانم فلان و فلان، ایشون آقای محمدبیگی هستن، دانشجوی بنده هستن در رشته فوریت و پسری .... (اینجایش بسیار از من تعریف کرد و از نوشتنش در اینجا خجالت میکشم.) خانم های همکار هم سلام و احوال پرسی گرمی کردند. و متقابلا من هم پاسخ دادم. کار هایشان را سریع تمام کردند و اتاق را ترک کردند. موارد و موضوعاتی که در آن یک ساعت حرف زدیم زیاد بودند و تعدادی از آن ها راز بزرگیست که حالا حالا ها به کسی نمیگویم اما اگر خداوند متعال یار و یاور باشد، اتفاقات خوبی در راه است...! از من بیوگرافی ام را پرسید و سپس در مورد خودش برایم گفت و بعد از آن، در مورد برنامه ریزی ای که خودش از جوانی تا به الان انجام می‌دهد و به این جا رسانده‌اش را برایم توضیح داد و روی یک A4 کامل برایم نوشت و از من قول گرفت که برنامه‌ام را که نوشتم به او نشان دهم. ناگهان استاد عبدانی پور از جایش پا شد. استاد: وایسا الان برمی‌گردم... من: بله چشم. استاد وقتی برگشت، بسیار جا خوردم...! روی یک سینی برایم چای تازه دم ریخته بود و خیلی ساده جلویم روی میز قرار داد. خیلی شرمنده شدم و از استاد تشکر کردم. همینطور که داشتیم حرف میزدیم، گوشی استاد زنگ خورد. گوشی را برداشت و فکر کردم جواب می‌دهد؛ ولی گوشی را قطع کرد و یک پیامک به طرف فرستاد و گفت: من امروز و این ساعت وقتم کامل برای توه و جواب هیچکسیو نمیدم! موضوعاتی که در موردش با هم گپ زدیم، همانطور که گفتم غالبا محرمانه است اما در مورد برنامه ریزی و راه و روشی که برایم گذاشت تا با آن زندگی ام را جلو ببرم را به زودی برای شما هم با جزئیات کامل مینویسم. شاید واسه شما فایده ای داشته باشه. صرفا هدف از این خاطره آماده سازی این بود که شما را به این روش برنامه ریزی ترغیب کنم. هرچند این برنامه ریزی کمی بیشتر برای دانشجوها یا دانش آموزا موثر است اما به نظر من میشود برای همه تعمیم داد با کمی چکش کاری! امیدوارم از متن خوشتان آمده باشد! من به زودی برمی‌گردم... . خیلی مخلصیم کل عمرتون بخیر!♥️ #خاطرات #دانشگاه
❤️ 3

Comments