تماشاگه راز
تماشاگه راز
February 23, 2025 at 05:29 PM
▫️ 🔹 داستان عجیب در مورد پاک‌دامنى و غضّ‌بصر ---------------------------------------------- عبد صالح، سلیمان بن یسار رحمه الله، از زادگاه خود به همراه یک رفیق سفر کرد. آن‌ها به بازار رفتند تا غذایی بخرند. سلیمان در جایی نشست و منتظر ماند. سلیمان بن یسار مردی خوش‌چهره و خوش‌هیکل بود و از زیباترین و پرهیزکارترین افراد در برابر حرام‌های الهی به شمار می‌رفت. در این حال، زنی اعرابی از کوه‌نشینان او را دید و وقتی زیبایی و جمالش را مشاهده کرد، به سمتش آمد. او برقع به چهره داشت و در مقابل سلیمان ایستاد. سپس برقع را کنار زد و چهره‌ای مانند ماه شب چهارده آشکار کرد و گفت: «مرا به خود ببخش!» سلیمان نگاهش را از او برگرداند و گمان کرد که او زنی فقیر و نیازمند است که غذا می‌خواهد. پس بلند شد تا مقداری از غذایی که همراه داشت به او بدهد. اما زن گفت: «من غذا نمی‌خواهم، بلکه آنچه را می‌خواهم که بین مرد و همسرش می‌گذرد!» چهره سلیمان تغییر کرد و برافروخته شد. او به زن فریاد زد: «شیطان تو را فریب داده است!» سپس صورتش را با دستانش پوشاند و سرش را بین زانوهایش گذاشت و شروع به گریه و ناله کرد. وقتی زن زیبا دید که سلیمان به او نگاه نمی‌کند، برقعش را روی صورتش انداخت و به سمت خیمه‌اش بازگشت. پس از مدتی، رفیقش برگشت و غذایی که خریده بود را آورد. وقتی او سلیمان را دید که از شدت گریه چشمانش سرخ شده و صدایش گرفته، پرسید: «چه چیزی تو را به گریه انداخته است؟» سلیمان گفت: «چیز خوبی است! به یاد فرزندانم افتادم.» رفیقش گفت: «نه! اینطور نیست! تو داستانی داری! آخر تو سه سال است که از فرزندانت دوری!» رفیقش آنقدر پرسید تا سلیمان داستان زن را برایش تعریف کرد. رفیقش سفره را گذاشت و شروع به گریه شدید کرد. سلیمان پرسید: «تو چرا گریه می‌کنی؟» رفیقش گفت: «من بیشتر از تو حق گریه دارم!» سلیمان پرسید: «چرا؟» رفیقش پاسخ داد: «چون می‌ترسم اگر جای تو بودم، در برابر آن زن صبر نمی‌کردم!» پس هر دو شروع به گریه کردند. وقتی سلیمان به مکه رسید و طواف و سعی کرد، نزد حجرالاسود آمد و با لباسش خود را پوشاند و کمی خوابید. در خوابش مردی زیبا و خوش‌چهره با قامتی بلند و ظاهری آراسته و بوی خوش را دید. سلیمان پرسید: «تو کیستی؟ خدا به تو رحم کند!» مرد پاسخ داد: «من یوسف پیامبر، پسر یعقوب هستم.» سلیمان گفت: «در داستان تو و زن عزیز مصر شگفتی‌های زیادی وجود دارد.» یوسف علیه السلام گفت: «نه، داستان تو و آن زن اعرابی عجیب‌تر است!» 📚حلیة الأولیاء / ابونعیم (جلد ۲، صفحه ۱۹۱) @dawatilaallah | تماشاگه راز
❤️ 😮 3

Comments