
تماشاگه راز
February 24, 2025 at 09:13 PM
▫️
«به صحرا شدم
دیدم که عشق باریده بود،
آنگونه که پای به برف فرو میرود
پای من به عشق فرو میرفت.»
بایزید بسطامی
(دفتر روشنایی، ترجمه شفیعی کدکنی، ص۱۹۴، نشر سخن، ۱۳۸۴)
سالها بود که سخن بایزید بسطامی را میخواند و ذوق میکرد، اما به حقیقت معنای آن، حقیقتی که قلبش را لمس کند، نمیرسید. تا یک روز زمستان که در خانهٔ گرم خود نشسته بود و از پشت پنجره به واقعهٔ برف نگاه میکرد. پرندگان ریز و درشت را میدید که در طلب غذا اینسو و آنسو میروند. اگر چیزی نیابند، شب را چگونه به صبح خواهند رساند؟
نگاهش آسمان و زمین اطراف را میکاوید و پاسخی میجست. کمی دورتر، مرد همسایه را دید که شال و کلاه کرده و در زمین رهاشدهٔ مجاور، به شاخههای درختان نان میآویزد. آهسته و صبور، در آن پهنهٔ سپید، قدم میزند و کار خود را چون مأموریتی خطیر به انجام میرساند. به چکمههای مرد چشم دوخت که در برف فرومیرفت. و ناگهان سخن بایزید در ذهن او معنایی روشن و لمسشدنی یافت. احساس کرد در آن گسترهٔ خاموش، چیزی میتپد که ترجمان شعر بایزید است:
به صحرا شدم
دیدم که عشق باریده بود،
آنگونه که پای به برف فرو میرود
پای من به عشق فرو میرفت.
@dawatilaallah | تماشاگه راز
❤️
1