☕️یک جرعه کتاب📚
February 13, 2025 at 06:32 AM
داستان بارون ⛈
پارت 12
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
مچ دستم رو گرفت و گفت: خیلی خب بسه دیگه ، الان آشفته ای قسم میخورم که منم توی این مدت مدام نگران بودم و عذاب وجدان داشتم که پیشت نیستم مهلا باور کن ؛ آهی کشیدم و گفتم هر کاری که من کردم و به نظرت خطا اومد قابل بخشش نبود ولی تو الان بعد از سه روز اومدی و می خوای با یک توضیح غیر منطقی یادم بره که شوهر من
بازم توی بحرانی ترین لحظات زندگیم تنهام گذاشت ؛ یکبار میری سفر و نمیگی چند روزه برمی گردی و میشه ده روز و یکماه و سه ماه و شش ماه و من باید صدام در نیاد ولی یادته ؟ یادته برای چه چیزاهای مسخره ای منو مواخذه میکردی ؟ شهاب خسته شدم میفهمی خسته ام الان با من بحث نکن که ممکنه به درازا بکشه و زخمهای کهنه که چرکین شده سر باز کنه ؛ داد زد بهت میگم آروم باش تو بازم داری اشتباه می کنی عوض اینکه مردم رو نصیحت میکنی روی روح وروان خودت کار کن ؛ تو از اولم میدونستی شغل من چیه و وقتی میرم سرکار اختیارم دست خودم نیست و برای هر بار دیر و زود شدن نمیتونم به تو توضیح بدم ؛ حالا بگو از مامان چه خبری دارین من که گیج شدم ولی مطمئنم خودش رفته یک جایی و بر میگرده ؛
شهاب طبق معمول حرف رو عوض کرد و منم راه افتادم طرف ساختمون با یک دنیا غم و درد از زندگی و با تمسخر گفتم: آره مامان من دیوونه اس راه میفته میره و بدون خبر چند روز دیگه بر میگرده می خوام بدونم اگر خدای
نکرده مادر خودت هم بود همینو میگفتی ؟ با بی حوصلگی گفت : مهلا خواهش میکنم اینطوری نکن منم به اندازه ی تو ناراحتم خودت میدونی چقدر مامان رو دوست دارم ؛ و دستم رو گرفت توی دستش و آروم تر گفت : فراموش کن بزار مامان پیدا بشه بعدا در این مورد حرف میزنیم؟ باشه عزیزم ؟ همینطور که دستم توی دست شهاب بودو ول نمیکرد از پله ها بالا رفتیم وقتی به پشت در رسیدیم صدای مینا میومد که با عصبانیت میگفت: راستشو بگین برای چی با مامان دعوا کردین چرا دروغ گفتین؟ دیدم اوضاع خرابه و طبق معمول ژیلا نتونسته جلوی دهنشو بگیره
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
حالا همه ی خانواده اونجا جمع بودن؛ سارا و مهدیه همسر های مجید و مسعود و مهدی شوهر ژیلا و حتی نوه های مامان که دوتا پسر ژیلا داشت و دوتا دختر مسعود ؛ در رو بستم و با لحن تندی گفتم : صداتون رو بیارین پایین ؛ مگه نمیتونین مثل آدم حرف بزنین ؟ مجید با عصبانیت گفت: مهلا اینا دارن گم شدن مامان رو میندازن گردن ما یعنی چی؟ من نمی فهمم اگر حتی من یا مسعود با مامان دعوا کرده باشیم که نگردیم چرا باید اون
بزاره و بره ؛ نکنه فکر میکنین ما مادرمون رو سر به نیست کردیم ؟ آره؟ خیلی بیشرف هستین که برادرای خودتون رونشناختین ؛ مسعود گفت: اگر یک کلام دیگه کسی در این مورد حرف بزنه با من طرفه ؛
مجید با خشمی که نمی تونست کنترل کنه داد زد ؛ بهشون بگو برای چی دعوا میکردیم آقا داداش ؛ مسعود از اون خشمگین تر فریاد زد بشین سرجات مرتیکه میزنم زبونت
رو از پس کله ات میکشم بیرون ؛ مهدی مسعود رو گرفت و گفت : ای بابا آروم باشین ؛ بشین آقا مسعود خودتو کنترل کن؛ این چه رفتاریه خواهش می کنم آروم باشین جلوی بچه ها خوب نیست ؛
شهاب دست منو ول کرد و رفت توی آشپزخونه مسعود دوباره داد زد؛ اگر غیرت داری بگو اون روز چی شد که من عصبانی شدم و با تو دعوا کردم بهشون بگو سر چی بود ؟ مجید گفت : میگم فکر میکنی از کسی واهمه دارم؟ توام نمی خواد مردونگی نشون بدی و زبون منو بکشی بیرون فکر نکن داداش بزرگمی ازت نمی ترسم منم بلدم باهات
چیکار کنم ؛ احترامت رو نگه دار ؛ تو یکبار خونه ی پدری ما رو به باد فنا ندادی ؟ اون زمان کسی بهت حرفی زد؟ اون سهم همه ی ما بود که تو برداشتی و رفتی و قول دادی ماهیانه به مامان پول بدی ؟ خرج همه ی ما رو میخواستی بدی؛ چی شد ؟ الان اون خونه بیست میلیارد می | ارزه و تو با هشصد تومن معامله کردی ما همه کوچکتر بودیم و ساکت موندیم حالا دیگه حرفت چیه ؟
مسعود گفت: هان خوبه عقده هات رو بریز بیرون لابد فکر کردی حالا تو این کار رو با این خونه بکنی و هیچکس صداش در نیاد ؛
من اون زمان می خواستم سرمایه گذاری کنم که واقعا به مامان کمکی کرده باشم نشد؛ همه چیز یک مرتبه توی این مملکت رفت بالا و نتونستم به والله که نیتم بد نبود ؛ ولی تو با موذی گری اومده بودی زیر پای مامان بشینی که خونه رو بفروشه و قرضهایی که معلوم نیست چطوری بالا آوردی رو بدی..
👇👇👇👇
*جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
❤️
👍
😢
😮
🙏
💔
😏
22