☕️یک جرعه کتاب📚 WhatsApp Channel

☕️یک جرعه کتاب📚

5.1K subscribers

About ☕️یک جرعه کتاب📚

به صفحه ی *یک جرعه کتاب* خوش آمدید🌺 *لینک کانال را به دوستان خود معرفی کنید*👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F روال کار کانال:معرفی کتابهای ایرانی و خارجی و بیوگرافی نویسندگان همراه با تکه های جذابی از رمانها داستانهای کوتاه و ضرب المثلها همراه با ریشه ی بوجود آمدن آنها ☎️تماس با مدیران👇 ۰۹۱۶۸۶۳۲۴۶۴سعیدعزیزی ۰۹۱۶۹۶۱۵۸۶۱مریم احمدپور

Similar Channels

Swipe to see more

Posts

☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
2/26/2025, 1:11:41 PM

ماهی مون هی میخواست یه چیزی بگه تادهنش روبازمیکرد آب میرفت تودهنش ونمیتونست بگه... https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F دست کردم توآکواریوم ودرش آوردم شروع کرداز خوشحالی بالا و پایین پریدن..دلم نیومددوباره بندازمش اون تو،انقدبالاپایین پریدخسته شد خوابید...!! دیدم تاخوابه بهترین موقع بذارمش توی آکواریوم ولی الان چند ساعته بیدار نشده..یعنی فک کنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشوزده به خواب...!! https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F این داستان رفتار ما با بعضی ازآدم های اطراف مونه... دوسشون داریم... دوسمون دارن... ولی اونارو نمیفهمیم!!!! فقط تودنیای خودمون داریم بهترین رفتار رو با اونا میکنیم..! 👇👇👇 *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F

👍 😢 ❤️ 👏 19
☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
2/26/2025, 10:46:01 AM

داستانک *سند جهنم* https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F در قرون وسطی، کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد، دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد، تا اینکه فکری به سرش زد. به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: «قیمت جهنم چقدر است؟» کشیش تعجب کرد و گفت: «جهنم؟!» مرد دانا گفت: «بله جهنم.» https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F کشیش بدون هیچ فکری گفت: «۳ سکه.» مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: «لطفا سند جهنم را هم بدهید.» کشیش روی کاغذ پاره‌ای نوشت: «سند جهنم» مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. سپس به میدان اصلی شهر رفت و فریاد زد: «من تمام جهنم را خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم!» 👇👇👇 *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید*👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F

👍 😂 👏 ❤️ 😮 🙏 37
☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
2/27/2025, 11:05:37 AM

💎داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم.. یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد.. به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ... https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.» چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت: «اون بیستی که دادی خیلی چسبید»... گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»... خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ... عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.  گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»... نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود، فقط سرد بود..  مرتضی_برزگر 👇👇👇 *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F

😢 ❤️ 👍 👀 💔 😔 😘 41
☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
2/26/2025, 2:09:06 PM

تلنگر https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F ذهن تو آهن رباست. اگر به نعمت فکر می کنی، نعمت جذب می کنی و اگر به مشکلات فکر می کنی، مشکلات رو به سمت خودت جذب می کنی. همیشه افکار خوب رو پرورش بده و مثبتو خوش بین باقی بمون... 👇👇👇 *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F

👍 ❤️ 👌 👏 🥰 25
☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
2/26/2025, 7:26:48 AM

داستان بارون ⛈ پارت 37 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F : شهاب گفت میدونم ؛ گرفتاری وقتی دل آدم ناخوش میشه فکرای غلط به سرش میزنه این راه هم راه چاره ی تو نیست ؛ من نمی خوام بدونم این بدهی رو چطور بالا آوردی چون کم و بیش خبر دارم ؛. ولی یک سئوال منو جواب بده تو ماشینت رو به اسم سارا کردی که ازت نگیرن و دلت نمیاد بفروشی ولی چشم به خونه ی مامان داری ؟ داداش من یکم انصاف داشته باش نمی ببینی چقدر آشفته شده و الانم که مریضه خدا رو خوش نمیاد ؟ :گفت اولا که ماشین عصای دست منه تازه فوقش بخرن دویست میلیون هم نمیشه شهاب گفت : باشه بقیه اش رو مثل یک خانواده ی خوب با هم درست میکنیم؛ با طلبکارت حرف میزنیم اگر نشد یک مدت قایم میشی تا جورش کنیم ؛ بزار مامان بدونه که پشت هم هستیم؛ مجید گفت : نه داداش یک قرون دوزار که نیست ؛ بعدام من باید سرمایه داشته باشم تا اون رستوران رو شریک بشم و بتونم قرضم رو بدم. شهاب گفت : مجید چرا خودت رو میزنی به اون راه؟ مگه این بدهی رو سر اون کافه ای که باز کردی بالا نیاوردی اگر خدای نکرده اینم نگرفت بعدش می خوای چیکار کنی ؟ می خوای بدونی من اگر جای تو بودم چیکار میکردم ؟ ماشین رو میفروختم و یک مقدار میدادم به طلب کارم که فعلا دهنش بسته بشه و مهلت میگرفتم؛ بهت قول میدم منو و مهلا هم همراهت باشیم ؛ https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F هر چقدر بتونیم بهت کمک میکنیم ؛ شاید مسعود هم بشنوه پیش قدم بشه یک مقدارم اون بزاره وسط : درستش میکنیم نگران نباش دنیا که آخر نشده ؛ شهاب حرفایی میزد که به نظر نمی اومد شدنی باشه داشتم فکر میکردم هیچکس به مجید نه اعتماد داره و نه دلخوش ! و اینم میدونستم که ما نمیتونیم عوض بشیم هر کدوم ما دنیا رو اونطوری شناخته بودیم که زندگی میگردیم؟ هر کس خوشبختی رو در یک چیزی میدونه که برای بدست آوردنش بی اختیار تلاش می کنه ؟ دلم برای مجید میسوخت که اینطور خودشو توی درد سر انداخته بود از بچگی همیشه نیاز به کمک و توجه دیگران داشت و هرگز خودش به تنهایی کاراشو انجام نمی داد؛ مخصوصا با جمله ای که توی ایوون به من گفت فهمیدم مجید سنگ خارایی شده که دیگه قابل نفوذ نیست ؛ ولی دل خوش به این بودم که فعلا دست از سر مامان بر می داره... برای همین حرفی نزدم وقتی برگشتیم به اتاق مینا و ژیلا دو طرف مامان نزدیک شومینه نشسته بودن و باهاش حرف میزدن ! تا ما وارد شدیم مامان گفت : چی میگفتین؟ بازم در مورد فروش خونه حرف زدین ؟ گفتم : مامان خواهش میکنم عزیزم حرف میزدیم دیگه ؛ حالا من باید به شما بگم به فکر خودتون باشین و این همه به خاطر ما خودتون رو ناراحت نکنین ؟ می دونم که تمام سعی خودتون رو گردین تا برای ما هم پدر باشین هم مادر ولی از یک جایی باید می داشتین زندگی خودمون رو بکنیم ؛ خودتون میدونین که ما قصد آزار شما رو نداریم ولی هر کدوم از ما زندگی رو از نگاه خودمون دیدیم ؛ آزمون و خطا مال انسانه ؛ مجید اشتباه کرد تاوانش رو هم داره پس میده؛ شما گفتین نمی دونین که چرا ما زندگی رو به کام خودمون تلخ میکنیم ؛ بله شاید شما درست میگین ولی این چیزیه که میفهمیم دلتون می خواد بچه های شما زندگی ایده آلی داشته باشن؛ نمیشه مادر من شدنی نیست ؟ ما هم مثل خیلی از آدمها باید راه خودمون رو خودمون انتخاب کنیم؛ البته که حرفای شما برای ما بی اثر نبود تلنگری شد برای اینکه بعد از این بیشتر در مورد رفتارهای خودمون دقت کنیم ؛مسعود حرف منو قطع کرد و گفت : آهان همینه : راست میگه شما دست گذاشتین روی نقطه ضعفهای ما و برای خودتون بزرگ گردین ؛ یک طوری حرف زدین که انگار ما دشمن هم هستیم؛ به خدا قسم من شبانه روز به فکر مجید هستم و نگرانشم ولی واقعا از دستش عصبانیم که چطور تونست این همه بدهی بالا بیاره ؛ ژیلا گفت آره: شما همیشه ما رو نصیحت میکنین خب منم یک وقت ها یک چیزی به نظرم می رسید به شما می گفتم اونم به خاطر خودتون ؛ بد میگم با این زانو درد غذا درست نکنین و از چهار طبقه با پله بالا نرین ؟ مهلا هر طوری باشه شکم خودشو سیر میکنه این حرف بدی بود که من به شما زدم؟ حالا مهلا فکر می کنه که من نسبت به اون بخلی داشتم در حالیکه خودتون میدونین که چقدر دوستش دارم ؛ گفتم خونه رو نفروشین برای اینکه پولش از بین میره و شما اجاره نشین میشین همین ؛ قصد بدی که نداشتم ؛ 👇👇👇👇 *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F

👍 ❤️ 🙏 17
☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
2/27/2025, 6:57:53 AM

داستان بارون ⛈ پارت 39 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F .هنوز نیمی از راه رو نرفته بودیم که مینا وحشت زده منو صدا زد و گفت: مهلا مامان حالش بده : مامان جون ؟ مامان ؟ شهاب فورا زد کنار و بقیه هم یکی یکی ایستادن ؛ صورتش سفید شده بود و درست نمیتونست نفس بکشه ولی مرتب با دست اشاره میکرد چیزیم نیست الان خوب میشم همه دستپاچه نگران شده بودیم و نمی دونستیم چیکار باید بكنيم! مسعود زنگ زد به اورژانس و منتظر شدیم و فکر میگردیم که اینطوری برای مامان بهتره هنوز تا تهران راه زیادی مونده بود و به خاطر بارون نمیتونستیم با سرعت اونو برسونیم بیمارستان ؛ و متاسفانه هیچکدوم نمی دونستیم که مادرمون در چه وضعیتی هست و چه دارویی باید بخوره و این برای ما پنج نفر باعث شرمندگی بود ؛ بالاخره آمبولانس رسید و اجازه دادن یک نفر همراهش باشه و ژیلا با مامان رفت؛ از اونجای راه رو تا تهران پشت سر آمبولانس رفتیم و مرتب به ژیلا زنگ می زدیم و حال مامان رو میپرسیدیم می گفت بهتر شده و داریم با هم حرف می زنیم ؛ ولی همین باعث شد که مامان رو یکراست ببریم به بیمارستان ؛ و اونجا بود که فهمیدیم وضعیتش اصلا خوب نیست و سرطان تا قسمتی از زیر بغل و پشت رو هم گرفته ؛ اونشب من تا صبح گریه کردم و نتونستم چشم روی هم بزارم؛ همه ی ما حال بدی داشتیم ؛هنوز نیمی از راه رو نرفته بودیم که مینا وحشت زده منو صدا زد و گفت: مهلا مامان حالش بده : مامان جون ؟ مامان ؟ شهاب فورا زد کنار و بقیه هم یکی یکی ایستادن ؛ صورتش سفید شده بود و درست نمیتونست نفس بکشه ولی مرتب با دست اشاره میکرد چیزیم نیست الان خوب میشم همه دستپاچه نگران شده بودیم و نمی دونستیم چیکار باید بكنيم! مسعود زنگ زد به اورژانس و منتظر شدیم و فکر میگردیم که اینطوری برای مامان بهتره هنوز تا تهران راه زیادی مونده بود و به خاطر بارون نمی تونستیم با سرعت بریم؟ https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F بالاخره آمبولانس رسید و اجازه دادن یک نفر همراهش باشه و ژیلا با مامان رفت؛ از اونجای راه رو تا تهران پشت سر آمبولانس رفتیم و مرتب به ژیلا زنگ می زدیم و حال مامان رو میپرسیدیم می گفت بهتر شده و داریم با هم حرف می زنیم ؛ ولی همین باعث شد که مامان رو یکراست ببریم به بیمارستان ؛ و اونجا بود که فهمیدیم وضعیتش اصلا خوب نیست و سرطان تا قسمتی از زیر بغل و پشت رو هم گرفته ؛ اونشب من تا صبح گریه کردم و نتونستم چشم روی هم بزارم؛ همه ی ما حال بدی داشتیم. اون روزا همه با هم یا به مامان میرسیدیم و یا دنبال گرفتاری مجید بودیم و شهاب توی این کار خیلی بهم کمک کرد ؛ روزهایی که مامان عمل شد و سینه اش رو در آوردن و بعد مراحل شیمی درمانی رو انجام داد به سختی می گذشت که اگر مامانم طوریش میشد گوهر گرانبهایی رو از دست می دادیم ؛ شهاب و مسعود دنبال کار مجید بودن البته نتونستن به طور کلی قرض اونو جور کنن ولی از زندان رفتن خلاصش کردن ؛ اوایل به خاطر روحیه دادن به مامان و خوشحال نگه داشتنش هر کاری از دستمون بر میومد میکردیم ولی انگار برامون دور هم بودن و با هم زندگی کردن عادت شده بود ؛ پس به خودمون هم زیاد سخت نگذشت ؛ و حالا می فهمم که مامانم راست می گفت : دنیا به کسی رحم نمی کنه اگر غصه خور باشی همیشه توی سفره ات غصه میزارن و میگن بخور ؛ باید در مقابل سختی ها سر خم نکنی این خودتی که زندگی رو به کام خودت تلخ می کنی ؛ بی خود نیست که از قدیم میگفتن بخند تا دنیا به تو بخنده ؛ و یادم اومد مدتها پیش به من وقتی تو حرف نمی زنی شهاب از کجا بدونه که چه حال و روزی داری برای چی توقع میکنی که بدونه وقتی خونه نیست به تو چی گذشته ؟ توام از حال و روز اون خبر نداری؛ حرف بزن و وادارش کن برات درد دل کنه :مینا موفق نشد طلاق بگیره شاید دیگه اصراری به این کار نداشت ولی با دوتا چمدون اومده بود خونه ی مامان و مرتب ازش مراقبت میکرد احمد هم گهگاهی میومد و سر میزد ؛ و ما داشتیم فکر میکردم که بعد از مجید یک فکری به حال احمد و مینا بکنیم شاید دوباره سر و سامون بگیرن ؛ در واقع چیزی عوض نشده بود همه ی ما همونی بودیم که قبلا بودیم؛ اما زندگی من خیلی تغییر کرد؛ شهاب همون شهاب بود ؛ هنوزم به اندک دلخوری قهر می کرد و با من حرف نمیزد و توقعهاش از من تغییری نکرده بود ؛ ولی حالا این چشم من بود که به روی خوبی هاش باز شده بود و بعد از سالها زندگی با اون تازه روح بزرگ اونو شناخته بودم ؛ و عیبهای خودمو ؛ حرفای مامان همیشه توی گوشم بود و سعی میکردم فراموش نکنم ؛ پایان ✍️ناهید گلکار 👇👇👇 *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F

❤️ 🙏 👍 😂 😮 37
☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
2/27/2025, 5:20:57 PM

برداشت آزاد *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F

Post image
👍 😢 ❤️ 😮 12
Image
☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
2/27/2025, 1:54:41 PM

جهنم خالیست... تمام شیاطین همینجا روی زمین اند! ✍شکسپیر 👇👇👇 *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F

👍 😢 ❤️ 23
☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
2/26/2025, 7:30:51 AM

داستان بارون ⛈ پارت 38 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F مجید گفت: باشه عیب نداره من میرم زندان ولی این شما هستین که بعدش ناراحت میشین دنبالم راه میفتین که منو بیرون بیارین و شاید اون موقع مجبور بشین بفروشین ؟ اصلا من نمی دونم یک جای کوچکتر چه عیبی داره برای مامان بخریم ؛ شهاب گفت : آقا مجيد ما حرف زدیم اجازه بده و دیگه حرفشو نزن مگه خونه رو چند میخرن که تو هم می خوای قرضت رو بدی و هم سرمایه گذاری کنی و هم برای مامان خونه بخریم ؛ خواهش میکنم دیگه در این مورد حرف نزن که شدنی نیست ؛ مامان گفت : آقا: مجید ؛ من به دلم سنگ بستم مراقب باش زندان نیفتی که در این صورت من دنبال کارات نمی افتم ؟ تو باید بتونی روی پای خودت بایستی حرف آخر منه ؛ شهاب گفت: مامان؟ شما الان اینو میگین ولی همه ی می دونیم که طاقت نمیارین ؛ پس باید به مجید کمک کنیم همه با هم نزاریم براش اتفاقی بیفته ؛ مهلا تو چیکار میتونی برای مجید بکنی؟ گفتم من ؟ چرا من گفت چرا نداره قرار شده ما بعد از این یک خانواده ی خوب بشیم گفتم : خب ؛ من یکم پس انداز دارم چند تیکه طلا هم دارم که ازش استفاده نمی کنم ؛ اونا رو هم میدم ؛ شهاب گفت: منم یکم دلار دارم تبدیل میکنم و قرض میدم به مجید ؛ https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F مسعود گفت : شهاب اینا درد مجید رو دوا نمی کنه می دونی پانصد میلیون تومن بدهی یعنی چی ؟ تازه اونم چطوری بالا آورده ؟ آقا پول نزول کرده سیصد میلیون الان شده پانصد آخه این مرد عقل داره ؟ شهاب گفت : داداش خودش فهمیده مجید به خاطر اینکه بتونه زندگی بهتری داشته باشه این کارو کرده خب اشتباه بوده حالا باید چیکار کرد ؟ مسعود گفت : والله من از زن و بچه ی خودم بیشتر ندارم از پس زندگی خودم بر بیارم هنر کردم ؛ مهدیه دخالت کرد و گفت : منم هستم؛ یک مقدار پس انداز دارم آقا مسعود خرج های دیگه ای داره که نمیتونه ازش بگذره و به برادرش کمک کنه ؛ مسعود منم هر چقدر مهلا داد همینقدر میدم ؛ که معلوم بود از این طعنه ی مهدیه عصبی شده گفت اگر ماشینش رو بفروشه منم پنجاه میلیون میدم ؛ درد سر اینه که آقا میخواد از آب رد بشه ولی خیس نشه ؟ سارا با بغض اومد جلو و گفت : باشه عیب نداره همین ماشین رو هم بفروشین و از بین بره ما دیگه چیزی نداشته باشیم ؛ مهديه گفت: مامان میخوام یک چیزی بهتون بگم ؛ منم واقعا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم دلم پر بود و با شما درد دل می کردم در حالیکه می دونستم مسعود به حرف شما گوش نمی کنه بازم این کارو کردم ولی قصدم ناراحت کردن شما نبود ؛ مامان گفت: میدونم دخترم من که به تو حق دادم ؛مسعود گفت : ای با با هر دوتون اشتباه میکنین نشستین و با هم حرف زدین و منو محکوم کردین صد بار برای همین زن قسم خوردم چیزی نیست که تو نگران بشی من اهل این کارا نیستم؛ یک موردی بود که به من گیر داد و تموم شد و رفت اینقدر کشش ندین اونطوری که مهدیه میگه نیست ؟ خیانت کجا بود؟ همینطوری برای خودتون حرف میزنین از دست این زنهای کج خیال ؛ مامان برای اولین بار با تندی و اخم گفت : خیلی خب به توام دارم میگم از این به بعد تکرار بشه جایی توی خونه ی من نداری ؛ مسعود قاه قاه خندید و گفت: وای مامان ؟ چه جذبه ای داشتی ما نمیدونستیم مینا گفت: همه ی شما میدونین که من چیزی ندارم ولی میتونم از اداره وام بگیرم همونو میدم به مجید قسط هاش رو هم خودم میدم ؛ مهدی گفت: منم بیست میلیونی میتونم بزارم وسط اگر کارگشا باشه ؟ خدا شاهده بیشتر ندارم ؛ احساس کردم جو یک طوری شد که انگار واقعا ما داشتیم مثل یک خانواده ی خوب به داد هم میرسیدیم چیزی که تا چند روز پیش محال به نظر میرسید : مردا نشستن به حساب و کتاب کردن و اینکه چطوری این مشکل رو حل كين ؛ نگاهی به مامان انداختم و رضایت رو تو صورتش دیدم ؟ شاید با خودش فکر میکرد بالاخره گار درست رو در مورد بچه هام انجام دادم؛ ولی من می دونستم که مادر این نگرانی ها رو همیشه همراه خودش خواهد داشت؟ صبح فردا بعد از صبحانه همه راهی تهران شدیم ؛ هنوز باورن بند نیومده بود؛ حالا نم نم همچنان می بارید و انگار تموم شدنی هم نبود؛ چشمم افتاد به مامان که داشت وسایلشو جمع میکرد و احساس کردم زیاد حالش خوب نیست ؛ ازش پرسیدم ولی انکار کرد و گفت که هوای بارونی شمال اذیتم کرده بهش عادت ندارم ؛ اون روز مینا و مامان سوار ماشین ما شدن و پشت سر هم راه افتادیم طرف تهران ؛ داشتم فکر میکردم اگر یک روز من پیر بشم و حنا از حال و روزم خبر نداشته باشه چقدر دلگیر میشم وحتما احساس بدی خواهم داشت . 👇👇👇👇👇   *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید*👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F

👍 🙏 ❤️ 😢 👌 35
☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
2/25/2025, 4:11:17 PM

برداشت آزاد *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F

Post image
👍 😢 😮 😶 18
Image
Link copied to clipboard!