☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
February 14, 2025 at 07:43 AM
داستان بارون ⛈ پارت 14 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F شهاب گفت: مهلا من واقعا نمی خواستم تو رو سرزنش کنم ولی یک طوری به مجید و مسعود بگو کارشون درست نیست ؛ گفتم : چشم بهشون میگم ؛ گفت تو بازم از دست من دلخوری میدونم ؛ گفتم: میشه مثل همیشه باشی؟ گفت: مثل همیشه؟ یعنی چی؟ گفتم مثل همیشه که احساس من اصلا برات مهم نبود دلخور بودم به روی خودت نیاوردی؟ دلگیر شدم مسخره ام کردی ؛ خوشحال بودم خسته بودی و حوصله ی منو نداشتی غمگین میشدم از دستم عصبانی میشدی ؛ الانم دلخورم به روی خودت نیار ؛ گفت : میخواستی این همه مغرور نباشی و ازم بخوای ؟ وقتی به جای گله کردن سکوت میکنی و حرف نمی زنی من از کجا بدونم که چه احساسی داری تازه تو چرا احساس منو نمی دونی ؟ من آدم نیستم ؟ این تو بودی که همیشه منو در نظر نگرفتی ؛ من زنگ نزدم تو چرا بهم زنگ نزدی؟ شاید اتفاقی برام افتاده بود ؛ بگو دیگه اعتراف کن مغروری؛ فقط بلدی مردم رو نصیحت کنی اما خودت نمیفهمی باید با شوهرت چطور رفتار اگر میخواستم به اون بحث بی فایده ادامه بدم تا شب طول می کشید و آخرم این من بودم که یک چیزی بهش بدهکار میشدم؛ از هر راهی میرفتم تا بتونم رابطه ی خوبی با اون داشته باشم نمیشد؛ و نمی فهمیدم کجای کار می لنگه : من فکر میکردم اون مغرور و از خود راضیه و اون منو متهم میدونست ؛ با اینکه خودم سالها بود مسائل مردم رو تجریه و تحلیل می گردم نمی تونستم از عهده ی زندگی خودم بر بیام برای همین گفتم: شهاب عزیزم خواهش میکنم امروز دست از این حرفا بکش و منو به حال خودم بزار باید ناهار درست کنم حنا گرسنه اس ؛ لباسشو عوض کرد و نشست جلوی تلویزیون و حنا رو گرفت روی پاش و شروع کرد با اون حرف زدن ؛ منم رفتم توی آشپزخونه در حالیکه یک آن نمی تونستم به مامان فکر نکنم ؛ وقتی غذا آماده شد دیدم شهاب روی مبل خوابش برده غذای حنا رو دادم و بردمش توی تختش تا بخوابه ؟ بعد میز غذا رو توی آشپزخونه چیدم و رفتم کنار شهاب و آروم گفتم: شهاب ؟ شهاب ؟ غذا آماده اس چشمش رو باز کرد و یک مرتبه دست منو گرفت و کشید طوری که افتادم روی سینه اش و منو بوسید ؛گفتم: این چه کاریه ؛ پاشو ناهار سرد میشه گفت : وقتی تو اخم میکنی من غذا میخوام چیکار؟ گفتم: اخم نکردم پاشو بخوریم من باید برم خونه ی مامان دلم شور می زنه هیچکس بهم زنگ نزده نمی دونم دارن چیکار می کنن ! ؛ گفت : من لب به غذا نمیزنم مگر اینکه بگی دیگه دلخور نیستی؛ گفتم : نیستم باور کن برای مامانم اخم کردم الان هیچی توی این دنیا برام از پیدا شدن اون مهمتر نیست ؛ تو فکر می کنی مامان الان کجاست ؟ بلند شد و نشست و گفت: نمیدونم ولی میدونم که هر کجا هست حالش خوب نیست ؛ مامانت زن عاقلیه حتما یک منظوری از این رفتن داشته به زودی میفهمیم ؛ برادرهای تو که آدم نیستن اینو بفهمن ؛ اونقدر اذیتش کردن که گذاشته رفته ؛ تازه اون ژیلا و مینا هم احمق و بیشعورن هیچ کدوم جز تو مراعات مامان رو نمی کردن؛ همیشه بار مشکلات زندگیشون رو میریختن روی شونههای اون و خوب یک آدم چقدر توان داره؟ از سالی که من با تو آشنا شدم همین آش بود و همین کاسه ؛ گفتم: ببین صد بار بهت گفتم توهین به خواهر و برادرای من یعنی به من ؛ این کارو نکن شهاب ؛ درست نیست ؛ الان توام داری اونا رو قضاوت می کنی من از این میترسم که یک بلایی سرش اومده باشه چون مامان رو میشناسم حتی نمی خواد برای یک لحظه ما رو ناراحت ببینه ؛ https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F پرسید چرا مامان رضایت داد اون خونه ی هزار متری رو بفروشن و به باد فنا بدن؟ گفتم: ما کوچک بودیم مسعود تازه درسش تموم شده بود فکر می گردن پولشو سرمایه گذاری کنن تا در آمدی داشته باشیم درست نمی دونم چیکار کردن ولی میدونم که پول از بین رفت ؛ گفت : تو چقدر ساده ای مسعود ماشین خوب داره خونه ی خوب داره ؛ می ببینی که دختراشو و زنش هم چطوری دارن زندگی می کنن اونوقت اینا رو از کجا آورده ؟ مجید یکچیزی می دونه که اینطور آتیش گرفته و میخواد حق خودشو بگیره ؛ گفتم: بریم غذا بخوریم نمیدونم این وسط وظیفه ی من چیه طرف هیچکدوم رو نمیتونم بگیرم پس بهتر به فکر پیدا کردن مامانم باشم ؛ وقتی داشتیم غذا می خوردیم شهاب خیلی جدی گفت : نمی زارم بری پرسیدم چی گفتی؟ نمی زاری برم؟ برای چی ؟ گفت : اول اینکه دلم برات تنگ شده دوم نمی خوام توی جر و بحث و کثافت کاریهای اونا شرکت کنی ؟ 👇👇👇👇 *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
👍 🙏 ❤️ 😂 😢 😮 23

Comments