☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
February 15, 2025 at 06:39 AM
داستان بارون ⛈ پارت 16 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F گفتم مادرم تنها زندگی میکنه : دوتا خواهر و دوتا برادر دارم عاشق ماکارانی هستم و از غذاهای شیرین بدم میاد ؛ اهل حرف زدن هستم و از سکوت دیگران اذیت میشم اصلا نمی دونم حسادت یعنی چی ؟ آخه می دونین آدم ها به چیزی حسودی میگن که در خودشون گم می شن ؛ رفاه دیگران همیشه بر خودم ارج بوده و هیچوقت به خاطر آسایش خودم کسی رو معذب نگردم پس می ببینن که با هم تفاهم نداریم؛ همین الان بهتون میگم ما نمی تونیم در کنار هم آرامش داشته باشیم؛ گفت : واقعا که ؛ چه زود جا زدین ؛ اینا یک فهرست شناسایی بودو نصفشم شوخی کردم؛ قانون و آیه که نبود؛ مهلا سر سختی نکن بزار ببینمت شاید از من خوشت اومد و تونستیم با هم یک زندگی مشترک داشته باشیم ؛ اونشب وقتی رسیدیم در خونه ی ما ساعت از دو نیمه شب گذشته بود و بطور عجیبی فهمیده بودم که خونه ی شهاب چند خیابون بالاتر از خونه ی ما هست ؛ و اون اینو به فال نیک گرفت ؛ هنوز نخوابیده بودم که تلفنم زنگ خورد شهاب بود ؛تا گوشی رو وصل کردم گفت : ببخشید یک چیزی یادم رفت بهت بگم ؛ من در نگاه اول عاشق شدم خانم مشاور بهم بگو الان چیکار کنم ؟ گفتم : آب سرد بخورین و برین بخوابین باور کنین خیلی موثره ؛ گوشی رو قطع کردم ولی انگار خودم بیشتر به آب سرد احتیاج داشتم؛ شهاب کسی نبود که دختری اونو ببینه و خوشش نیاد و یک طورایی هم من ناباورانه به این ابراز عشق نگاه می کردم؛ صبح روز بعد همه چیز رو برای مامان تعریف کردم یک فکری کرد و گفت : اون فیلم بردار رو یادمه مرد خوشگلی بود ولی من از یک چیزی میترسم هر روز با زن و دخترای زیادی سرو کار داره نکنه بعد از یک مدت فیلش یاد هندوستون کنه ؛ گفتم : نمی دونم چیکار کنم؛ هر چیزی توی زندگی امکان داره شایدم نکنه ما از الان که نمی تونیم پیش بینی کنیم؛ ولی مامان بین اون همه کسانی که باهاشون کار میکنه و به قول شما هر روز می ببینه منو انتخاب کرده؛ مامان خندید و گفت: اگر تو هم از اون خوشت اومده باشه دیگه کاریش نمیشه کرد... https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F روز بعد وقتی با مامان از مدرسه بیرون اومدیم هوا سخت گرفته بود و به نظر میرسید میخواد بارون بیاد ؛ منتظر تاکسی بودیم که شهاب جلوی پای ما نگه داشت و پیاده شد و خودشو به مامانم معرفی کرد و اجازه خواست که برای ناهار منو ببره ؛ اون روز مامان رو رسوند و گلی توی ماشین براش زبون ریخت طوری که دلشو کاملا بدست آورد ؛ وقتی مامان روپیاده کردیم و راه افتادیم بارون تازه شروع شده بود؛ حس خوبی داشتم غرق در رویاهایی شده بودم که همیشه بهش فکر میکردم ، انگار همزمان عاشق شهاب و بارون بودم نگاهم به زندگی شاعران و عاشقانه شده بود؛ به همین زودی و به همین راحتی و با اینکه سعی داشتم متوجه ی اشتیاق من نشه اولین جمله ای که به من گفت این بود؛ مهلا انکار نکن وقتی منو دیدی چشمهات برق زد و خوشحال شدی من اون برق رو دیدم و عاشق همون نگاه شدم ؛ وقتی منو رسوند در خونه و خواستیم خداحافظی کنیم گفت : پیاده نشو میخوام باهات حرف بزنم بهم نگاه کردیم ؛ سرشو با بی تابی تکون داد و گفت آخ تو چقدر معصومی ؛ به خدا حیف بود گیر کس دیگه ای میفتادی ؛ گفتم: فهمیدم؛ خودت گفته بودی که از خود راضی هستی لازم نیست ثابت کنی ؛ حالا چی میخوای بهم بگی ؟ گفت: راستش من برای مدتی باید برم شهرستان برای فیلمبرداری معلوم نیست چقدر طول میکشه این گارا حساب و کتاب نداره یک وقتها همه چیز مهیاست و زود انجام میشه و یک موقعه ها پیچ میفته توی کارو و طولانی میشه ؛ نگران نشو بهت زنگ میزنم البته هر وقت فرصت کنم وقتی برگشتم بیشتر همدیگر رو می بینیم ؛ گفتم: همیشه همینطوره؟ گفت: مهلا این شغل منه چاره ای ندارم خواهش میکنم درکم کن و بزار کنار هم زندگی خوبی رو شروع کنیم متفاوت با همه ی زوجهایی که با هم اختلاف دارن ما سعی میکنیم با درک متقابل نشون بدیم که میشه خوب زندگی کرد؛ گفتم نمی دونم تو مرتب منو غافلگیر میکنی انگار هیچ اختیاری از خودم ندارم ؛ 👇👇👇👇 *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
❤️ 👍 🙏 😢 😮 23

Comments