☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
February 18, 2025 at 06:21 AM
داستان بارون ⛈ پارت 21 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F خب چیکار میکردم مجبور بودم بیام پیش مامان ؛ اونم یک وقت ها بهم میداد ولی اونقدر نصیحتم میکرد که عصبی میشدم و اون حرفا رو بهش میزدم باور کنین منم دلم نمی خواد این خونه رو بفروشه ولی چاره ی دیگه ای نداشتم که بهش فشار بیارم من الان جوونم یک بار به دنیا میام نباید به فکر آینده ی خودم باشم ؟ فکر کردم خونه رو بفروشیم و یک مقدار بده به من سرمایه کنم میخوام با یکی از دوستام شریک بشم و رستوران خیابونی بزنیم ؛ ولی بهش قول داده بودم که از درآمدم هر ماه بهش بدم باور کنین که این کارو میکردم مامان داشت راضی می شد ولی مسعود نذاشت و دخالت کرد . ژیلا گفت میدونی مشکل تو چیه مجید ؟ هیچ کس رو به جز خودت و مشکلت نمی بینی نه احساس مامان و نه خواهرات؛ هیچ با خودت فکر کردی ما سه نفر هم آدمیم یا مثل خیلی از مردها فکر کردی چون دختریم حقی نداریم؟ چرا مادر باید خونه رو بفروشه و بره یک جای کوچکتر که تو راحت زندگی کنی ؟ مگه غیر از اینکه تو باید گلیمت رو خودت از آب بکشی ؛ اگر درست رفتار کرده بودی و سر یک کار میموندی الان این حال و روزت نبود من بهت میگم چرا بچه ات رو محکوم به نیستی گردی چون از مسئولیت قرار می کنی مدام نق میزنی و شاکی هستی اگر این همه تلاشی که برای بدست آوردن پول باد ؛ آورده کردی صرف یک کار درست و حسابی میگردی الان وضعیتت از این بهتر نبود مجيد طبق معمول عصبی شد و شروع کردن با ژیلا جر و بحث کردن و من و مینا هر جایی که امکان داشت مامان بره رو نوشتیم؛ و آخرین جمله ی مجید این بود برین بالا و بیان پایین مامان برگرده من این خونه رو میفروشم ؟ چه شما ها راضی باشین چه نباشین ؛ گفتم داداش جان ، برادرم ؛ آقا مجید چیزی که تو در نظر نمی گیری سن و سال مامان هست فروختن این خونه براش مثل اینه که احساس آوارگی و در بدری کنه ؛ https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F اون دیگه طاقت روزهای جوونی رو نداره و نمی تونه دلشو به دریا بزنه الان موقعیه که باید آرامش داشته باشه احساس کنه به جایی مطعلقه و بچه هاش کنارش هستن ؛ چرا نمی خوای بفهمی که این کار شدنی نیست مگر اینکه به درد و رنج مادرت راضی باشی ؛اگر هستی بسم الله هر کاری می خوای بگن ما سه خواهر چشمداشتی به این خونه و زندگی نداریم همش مال تو ولى لطفا حساب مامان رو بکن ؛ حالام که فهمیدی مریضه دیگه اگر یک کلمه در این مورد حرف بزنی با من طرفی کاری میکنم که روت نشه توی صورت ما نگاه کنی ؛ الائم اگر دلیل رفتن مامان تو باشی هیچوقت ازت نمیگذرم و دیگه تو رو برادر خودم نمی دونم ؛ با این حرفا که شنیدم تو یک غریبه ی بی احساسی ؛ الان وضع تو بدتر یا مینا ؟ مگه ژیلا خیلی خوب داره زندگی می کنه؛ یا در مورد من چی فکر می کنی ؟ شهاب دائم سرکاره و من صبح میرم و تا ساعت چهار دارم از جونم مایه می زارم آخر ماه هیچی نداریم؛ تازه خودت می دونی که کار شهاب دائمی نیست شده شش ماه بیکار بوده اینو می دونستی ؟ ولی هرگز نذاشتم کسی بدونه و دستم رو جلوی کسی دراز نکردم؛ با ناراحتی گفت: خواهر اقلا خونه مال خودتون هست ؛ سرماه ماه صاحبخونه نمیاد و آبروت رو ببره ؛ گفتم تمومش کن ؛ تمام ؛ تو بازم داری حرف خودت رو می زنی متاسفم برات ؛ بعد من و مینا رفتیم تا به جاهایی که شک داشتیم سر بزنیم؛ چند تا از دوستان نزدیک مامان و احتمالا یکی از دایی هام ولی مینا راست میگفت به هر کس مراجعه کردیم جز سرشکستی برامون چیزی نداشت ؛ دیر وقت شده بود و مینا رو گذاشتم خونه ی مامان و رفتم به خونه ی خودم تازه یادم افتاده بود که به شهاب قول داده بودم زود برگردم و امیدوار به اینکه این بار درکم کنه ؟ اما نکرد و بازم با من قهر بود؛ قهری که من بشدت ازش می ترسیدم چون طولانی میشد و اونقدر ادامه پیدا می کرد تا جونم رو به لبم برسونه و مجبور بشم صد بار عذرخواهی کنم ؛ تصمیم گرفتم همون اول کار بهش بگم منو ببخشه و نزارم توی این اوضاع بین مون شکر آب بشه ؛ وقتی رسیدم شامش روخورده بود و حنا هم خواب بود ؛ همینطور که مانتوم رو در میاوردم گفتم : شهاب نمی دونی امشب چی بهم گذشت هر جایی رو که ممکن بود با مینا رفتیم ولی هیچی دستگیرمون نشد؛ ولی ببخشید که دیر کردم دلم طاقت نمی آورد که بیکار بمونم ؛ اینطوری خیالم راحت تره که تلاش خودمو کردم ؛ 👇👇👇👇 *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
😢 👍 ❤️ 🙏 15

Comments