
☕️یک جرعه کتاب📚
February 18, 2025 at 06:22 AM
داستان بارون ⛈
پارت 22
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
سکوت کرد نگاهم توی صورتش مونده بود با حالتی ترحم بر انگیز ادامه دادم راستی یک خبر بدم دارم همین امروز فهمیدیم که مامان مریض بوده و به ما چیزی نگفته هیچ عكس العملی نشون نداد :
رفتم کنارش نشستم و پرسیدم برات مهم نیست که مامان مریضه ؟ نمیپرسی چه بیماری داره ؟ گفت : برای شما خواهر و برادرها چقدر مهم بوده که بهتون نگفته ؛ هیچ فکر کردین چرا یک مادر مریضی خودشو از بچه هاش پنهون می کنه؟ حتما یک ایرادی توی کارتون هست وگرنه مامان زن عاقلیه ؛
:گفتم شهاب خواهش میکنم اخم نکن ؛ جبهه نگیر من الان ظرفيتشو ندارم میدونم منتظر موندی ولی توام مثل من می دونی چقدر از عمرم رو منتظر تو شدم یکبار کارای تو رو کردم ؟ داد زد من میرم سرکار ؛ خوشگذرونی که نمیرم ؛ فکر می کنی آسونه تا نیمه های شب پشت دوربین نشستن و قوز کردن که دوتا صحنه بگیرم و صبح بهم میگن باید دوباره بگیریم ؟
حالا تو کار خودت رو با من مقایسه می گئی ؟ تو امشب دیدی که چقدر بهت احتیاج داشتیم نباید میرفتی چون می دونستی که بی فایده اس فقط برای اینکه حرص من و در بیاری رفتی و دیرم اومدی آفرین آفرین به تو موفق شدی انتقام بگیری : گفتم : شهاب عزیزم این حرفا چیه می زنی من اصلا همچین قصدی نداشتم باور کن مامانم گم شده چرا نمی فهمی ؟
گفت: باشه باشه: هر موقع ازت گله کردم یک بهانه ای داشتی ؛ ببینم الان تو چند روزه سرکار نرفتی ؟ از روزی که مامانت گمشده درسته پس میتونستی کار رو تعطیل کنی ؛ ولي هر بار که من از سفر برگشتم صبح اول وقت منو تنها گذاشتی و رفتی اگر خاطر خانم باشه گاهی بهت التماس کردم ولی مرغت یک با داشت و گفتی مراجع دارم و نمیشه نرم : الان بهم بگو چی عوض شده که میتونی
نری سرکار ؟
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
:گفتم نمیدونم تو چرا درکم نمی کنی اگر تو هر وقت صبح میای خونه و ازم میخوای سرکار نرم که اون کار برای من نمی مونه بیرونم میکنن خب الان توضیح دادم و چند روز مرخصی گرفتم به خدا دلم برای کارم شور میزنه شنبه هم میرم سرکار چه مامان پیدا بشه و چه نشه ؛
ولی این موضوع با چیزی که تو ازم میخوای فرق داره : گفت : بله خب تو برای من ارزشی قائل نیستی به خواسته های من توجهی نداری !
بلند شدم و گفتم این بحث بی فایده اس گله های همه ی شما خرابه توی سرت تون چی میگذره نمی دونم ولی هیچکدوم منطقی فکر نمی کنین آقا شهاب من همینم که هستم . حالا برو هر طوری دلت میخواد فکر کن دیگه برام
مهم نیست ؛
شهاب ببین خودت خواستی من تا الان سعی کردم رابطه مون رو عشق مون رو نگه دارم از این به بعد می سپرمش دست تو حالا تو باید سعی کنی ؛ من دیگه خسته شدم حرف زیاد دارم ولی توان گفتش رو ندارم؛ اگر از بودن من توی خونه ناراحتی حنا رو برمی دارم میرم خونه ی مامان ؛ گفت : تو پاتو از این در بیرون بزار ببین باهات چیکار می کنم و رفت توی اتاق خواب و در رو زد بهم ؛ چند بار صورتم گرفتم و بلند گفتم وای باورم نمیشه ؛ چرا همه ی اطرافیان من كج خيال وبد بين هستن خودخواه و زبون نفهم ؛
من چطوری به این مرد حالی کنم که اشتباه میکنی ؛ صدامو شنید و دوباره در رو باز کرد و گفت : خانم روانشناس یک لحظه فکر کن شاید تو زبون نفهم و خودخواهی و داری راه رو اشتباه میری ؛ و دوباره در رو محکمتر کوبید بهم .
👇👇👇
*جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
👍
😢
🙏
❤️
😮
24