
☕️یک جرعه کتاب📚
February 22, 2025 at 06:34 AM
داستان بارون ⛈
پارت 30
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
به شهاب نگاه کردم خونسرد رانندگی می کرد آروم پرسیدم : تو آدرس رو بلدی ؟
گفت : بیدار شدی ؟ حالا یک قهوه برام بریز یکی هم خودت بخور اینقدر نخوابی دخترت هم مثل خودت خواب آلو شده ؛ بیدارش کن دیگه ؛
من گرسنه شدم چیزی داریم بخوریم؟ این بچه هم گرسنه
اس ؛
گفتم : داریم الان بهت میدم ؛ پرسید مهلا ؟ تو فکر میکنی مامان برای چی رفته اگر اینجا موضوع فروش خونه و دعواهای مسعود و مجید باشه من نمیمونم گفته باشم بر میگردم تهران دوست ندارم توی این موقعیت قرار بگیرم ؛ گفتم: اگر اینطور بود منم با تو میام منم دوست ندارم حق
با توست ؛
لبخندی زد و گفت: چه عجب یک بارم شده حق رو به من
دادی ؛
گفتم: شهاب من نمی فهمم واقعا زندگی اینقدر سخته؟ یا ما داریم سختش میکنیم نمیشه یک فکری کرد تا ساده تر و بی ریا تر با مشکلات برخورد کنیم ؛ باور کن این منم زدنها و ترس از باختن به طرف مقابل زندگی ها رو نابود میکنه ؛
گفت : ببین مهلا ؛ میخوای احساس منو بدونی ؟ اینا همش به خاطر علاقه اس آدمها از کسی که دوست ندارن انتظاری هم ندارن من از تو توقع دارم چون هنوزم مثل روز
اول دوستت دارم ..
گفتم: شهاب من هنوزم معنای واقعی دوست داشتن رو نفهمیدم دوست داشتن یعنی توقع ؟ و اینکه آدم انتظار داشته باشه طرف مقابل مون در هر موردی به حق یا ناحق کوتاه بیاد و حرف نزنه ؟ به نظرت
درسته ؟
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
اگر دوست داشتنهای ما همراه با خودخواهی و منم زدن ها نبود کار هیچ زوجی به جدایی نمی کشید من هر روز با کلی از این زوج ها روبرو میشم که مثل تو فکر میکنن ؟ من دوستش دارم و اون باید به حرفم گوش کنه؛ گفت : تو رو خدا مهلا برای من کلاس روانشناسی نزار ؛ درد من همینه تو همیشه میخواستی زندگی خودمون رو با بقیه مقایسه کنی هر بار که زوج درمانی می کردی کلا اخلاقت عوض می شد ؛
چون
احساس دونفر که با هم زندگی میکنن نمیشه توی چهار گذاشت هر آدم با آدم دیگه فرق می کنه گفتم: شهاب تو اشتباه میکنی اخلاق من زمانی عوض میشد که تو به احساس و خواسته های من اهمیت نمی دادی ؛ از من به خاطر اینکه هفته ها تنها بودم و منتظر تو می شدم اونم وقتی با کلی مشکل دست و پنجه نرم می کردم و دست تنها بودم ؛ توقع داشتی در حالیکه منم یک آدمم مثل
تو ام.
اینکه ؛ همه چیز توی خونه آماده باشه تا نزدیک ظهر پیش تو بخوابم و از اون بدتر سرکار نرم ؛ خوشرو و خوش اخلاق باشم و شب هم با تو بیام مهمونی ؛
به نظرت این ظالمانه نیست ؟ تو خیلی واضح و مرد سالارانه بین من و خودت فرق میذاشتی ؛ در حالیکه من بعد از تحمل کلی مشکل به دلجویی تو حتی برای یک بار نیاز نداشتم؟ اینکه بدونی در نبودنت چه بار سنگینی رو به دوش میکشیدم نفهمیدی که اگر بی منت وغرولند کردن سعی داشتم تو رو راضی نگه دارم و
خوشحال؛ انتظار داشتم اینو متوجه باشی و وظیفه ی من ندونی ؟ ولی متاسفانه اینطور نبود ؛
تو ؛ تو حتی خوبیهای منو به پای مردونگی خودت میذاشتی که قدرت داری و زنت رو درست بار آوردی ؛ این بود نتیجه ی کار من ؛ خب معلومه که دلگیر و ناراحت می
شدم ؛ شهاب تو بدون اینکه بخوای همه ی احساس منو سركوب می کردی؛ از ترس اینکه دوباره قهر نکنی مجبور بودم که روی خواسته های خودم پا بزارم تا تو راضی باشی ؛ ببین شهاب این کار برای مدت طولانی آدم رو از زندگی خسته می کنه ؛ منم خسته شدم دیگه دلم نمی خواد در
مقابل خواسته های تو سرخم کنم ؛
👇👇👇
*جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
👍
❤️
🙏
😢
25