☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
February 24, 2025 at 06:50 AM
داستان بارون ⛈ پارت 34 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F مادر در حالیکه به صورت تک تک ما عمیق نگاه مینداخت سکوت طولانی کرد و بعد ادامه داد : آخ که اگر می دونستین چقدر دوستتون دارم شاید الان وضع همه ی شما طور دیگه ای بود مهلا بچه ها رو ببر توی یک اتاق اینجا نباشن ! حنا رو از بغل مامان گرفتم و به دختر بزرگ مسعود که یازده سال داشت گفتم : عمه جون میتونی بچه ها رو توی اتاق سرگرم کئی ! گفت : بله چشم ؛ گفتم پس با من بیان ؛ وقتی در اتاق رو بستم کنار شهاب نزدیک شومینه نشستم ؟ دست و پام یخ کرده بود و حس میکردم قدرتی توی تنم نیست و به اون گرما نیاز داشتم ؛ مامان گفت: ازتون خواهش میکنم یک کلام میون حرفای من حرف نزنين ؛ حتى وقتى تموم شد هم هیچی نگین ؛ اینکه هر کدوم شما برای کارتون دلیل بیارین عذر بدتر از گناهه ؛ و من برای محاکمه ی شما اینجا نیستم ؛ برای خودم بود که این تصمیم رو گرفتم ؛ شما هم نپذیرین که راه تون درست نیست ؛ هیچی درست نمیشه ؛ قبول اشتباه هست که ما رو به راه درست میکشونه ؛ من وقتی تصمیم گرفتم که شماها رو ترک کنم قصدم این نبود که به این زودی خودمو به شما نشون بدم : ولی از جایی شنیدم که همه از کار و زندگی افتادین و زندگیتون مختل شده بازم مثل همیشه طاقت نیاوردم من برای این کارم دلایل زیادی داشتم : اینکه بدونی به مرز هفتاد سالگی نزدیک میشی و به هدفی که داشتی نرسیدی؟ اینکه بدونی به زودی این دنیا رو ترک می کنی ولی هنوزم اول کاری ؛ اینکه سالهای عمرت رو در تلاشی بیهوده سر کرده باشی داشت عذابم می داد : شما بچه های من حتی نمی دونستین که چقدر زانوهای من ناتوان شده و درد میکنه کمرم ؛ قلبم : معده ام می دونستن مدتهاست فشارم میره بالا ؟ و یک درد بزرگتر دارم اونم اینه که دلم میخواد با یکی درد دل کنم ؟ ولی گوش شنوایی ندارم هیچکدوم شما حاضر نبودین و طاقت شنیدن نداشتین ؛ آدم ها وقتی پیر میشن دلشون میخواد خاطرات خوب و بدشون رو مرور کنن و من در غوغای زندگی یکی یکی شما گم شده بودم ؛ حسرت میخورم که چرا بچه های من اینطور از هم دورن و چشم دیدن همدیگر رو ندارن ؛ https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F پس برای چی باید وقتی فهمیدم سرطان دارم به شما می گفتم ؟ برای شما فرق میکرد ؟ شاید برای لحظاتی ناراحت می شدین ولی متاسفانه میدونستم که به زودی همین رو هم از یاد میبرین چون خودتون بشدت در گیر مسائل زندگی بودین ، با خودم فکر میکردم کجا راه رو اشتباه رفتم؛ چرا اونی که وضع مالیش خوبه داره خیانت میکنه و همسرش هر روز برای گله و شکایت میاد پیش من و یا ساعت ها با تلفن منو برای خوب بزرگ نکردن پسرم سرزنش میکنه آیا واقعا من مقصر بودم ؟ به مهدیه حق میدم اون نگران خودشو دوتا دخترش هست فردا بزرگ میشن و آینده شون خراب میشه ؛ ولی این سئوال برام پیش میاد که آیا واقعا من مقصرم؛ که من مادر چرا باید بد بچه ام رو بخوام که طوری تربیتش کنم که با داشتن زن و فرزند دست به یک همچین کار زشتی بزنه؛ آیا یک مادر جز سعادت فرزندش چیز دیگه ای از خدا می خواد ؟ و اینجا خیلی فکر کردم که خطای خودمو پیدا کنم ؛ آیا من خودخواه بودم که از مسعود توقع داشتم هوای خواهرا و برادرشو داشته باشه ؟ نه منظورم مالی نیست؛ حداقل باهاشون مهربونی کنه نشون بده برادر بزرگشون هست و اونا احساس کنن که حامی دارن ؛ گاهی زنگ بزنه و احوال خواهراشو بپرسه : ولی نمی فهمم چرا هر بار که منو میدید و یا تلفن میزد از بی وفایی خواهر و برادرش می گفت حتی از اونا توقع محبت و مهربونی داشت ؛ شما بهم بكين من اشتباه میگنم ؟ این من بودم که زبونم قاصر از این بود که به پسرم رسم و راه وفا داری و محبت رو یاد یاد بدم ؟ که بالاخره کار به جایی بکشه که متهم بشم به طرفداری از بقیه ؛ ؛ مسعود احساس میکنه توی این دنیا تنها مونده واینو به مهدیه هم منتقل کرده؛ شاید علت کجروی هاشم همین کج خیالی ها بوده ؛ و این سئوال برام پیش میاد که آیا من باعث این احساس شدم نمیدونم ؛ نفهمیدم کجای کارم غلط بود ؛ وقتی پسر دومم جز یاری خواستن از دیگران به چیز دیگه ای فکر نمی کنه وقتی بدترین و رکیک ترین کلمات رو در مقابل مادر خودش بکار میبره و درشتی میکنه و همیشه از من طلبکاره ؛ بازم زبون من قاصر میشه و بند میاد که هر بار لب به نصیحتی مادرانه باز کردم جز فریاد و چند جمله ی ناگوار چیزی نشنیدم و عایدم نشد ؛ 👇👇👇 *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
👍 😢 🙏 ❤️ 😮 26

Comments