
☕️یک جرعه کتاب📚
February 26, 2025 at 07:26 AM
داستان بارون ⛈
پارت 37
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
: شهاب گفت میدونم ؛ گرفتاری وقتی دل آدم ناخوش میشه فکرای غلط به سرش میزنه این راه هم راه چاره ی تو نیست ؛
من نمی خوام بدونم این بدهی رو چطور بالا آوردی چون کم و بیش خبر دارم ؛.
ولی یک سئوال منو جواب بده تو ماشینت رو به اسم سارا کردی که ازت نگیرن و دلت نمیاد بفروشی ولی چشم به خونه ی مامان داری ؟ داداش من یکم انصاف داشته باش نمی ببینی چقدر آشفته شده و الانم که مریضه خدا رو خوش نمیاد ؟ :گفت اولا که ماشین عصای دست منه تازه فوقش بخرن دویست میلیون هم نمیشه شهاب گفت : باشه بقیه اش رو مثل یک خانواده ی خوب با هم درست میکنیم؛ با طلبکارت حرف میزنیم اگر نشد یک مدت قایم میشی تا جورش کنیم ؛
بزار مامان بدونه که پشت هم هستیم؛
مجید گفت : نه داداش یک قرون دوزار که نیست ؛ بعدام من باید سرمایه داشته باشم تا اون رستوران رو شریک بشم و بتونم قرضم رو بدم. شهاب گفت : مجید چرا خودت رو میزنی به اون راه؟ مگه این بدهی رو سر اون کافه ای که باز کردی بالا نیاوردی اگر خدای نکرده اینم نگرفت بعدش می خوای چیکار کنی ؟ می خوای بدونی من اگر جای تو بودم چیکار میکردم ؟ ماشین رو میفروختم و یک مقدار میدادم به طلب کارم
که فعلا دهنش بسته بشه و مهلت میگرفتم؛ بهت قول میدم منو و مهلا هم همراهت باشیم ؛
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
هر چقدر بتونیم بهت کمک میکنیم ؛ شاید مسعود هم بشنوه پیش قدم بشه یک مقدارم اون بزاره وسط : درستش میکنیم نگران نباش دنیا که آخر نشده ؛ شهاب حرفایی میزد که به نظر نمی اومد شدنی باشه داشتم فکر میکردم هیچکس به مجید نه اعتماد داره و نه
دلخوش ! و اینم میدونستم که ما نمیتونیم عوض بشیم هر کدوم ما دنیا رو اونطوری شناخته بودیم که زندگی میگردیم؟ هر کس خوشبختی رو در یک چیزی میدونه که برای
بدست آوردنش بی اختیار تلاش می کنه ؟ دلم برای مجید میسوخت که اینطور خودشو توی درد سر انداخته بود از بچگی همیشه نیاز به کمک و توجه دیگران داشت و هرگز خودش به تنهایی کاراشو انجام نمی داد؛ مخصوصا با جمله ای که توی ایوون به من گفت فهمیدم مجید سنگ خارایی شده که دیگه قابل نفوذ نیست ؛ ولی دل خوش به این بودم که فعلا دست از سر مامان بر
می داره...
برای همین حرفی نزدم وقتی برگشتیم به اتاق مینا و ژیلا دو طرف مامان نزدیک شومینه نشسته بودن و باهاش حرف میزدن ! تا ما وارد شدیم مامان گفت : چی میگفتین؟ بازم در مورد فروش خونه حرف زدین ؟
گفتم : مامان خواهش میکنم عزیزم حرف میزدیم دیگه ؛ حالا من باید به شما بگم به فکر خودتون باشین و این همه به خاطر ما خودتون رو ناراحت نکنین ؟ می دونم که تمام سعی خودتون رو گردین تا برای ما هم پدر باشین هم مادر ولی از یک جایی باید می داشتین زندگی خودمون رو بکنیم ؛
خودتون میدونین که ما قصد آزار شما رو نداریم ولی هر کدوم از ما زندگی رو از نگاه خودمون دیدیم ؛ آزمون و خطا مال انسانه ؛ مجید اشتباه کرد تاوانش رو هم داره پس میده؛ شما گفتین نمی دونین که چرا ما زندگی رو به کام خودمون تلخ میکنیم ؛ بله شاید شما درست میگین ولی این چیزیه که میفهمیم دلتون می خواد بچه های شما زندگی ایده آلی داشته باشن؛ نمیشه مادر من شدنی
نیست ؟
ما هم مثل خیلی از آدمها باید راه خودمون رو خودمون انتخاب کنیم؛ البته که حرفای شما برای ما بی اثر نبود تلنگری شد برای اینکه بعد از این بیشتر در مورد رفتارهای خودمون دقت کنیم ؛مسعود حرف منو قطع کرد و گفت : آهان همینه : راست میگه شما دست گذاشتین روی نقطه ضعفهای ما و برای خودتون بزرگ گردین ؛
یک طوری حرف زدین که انگار ما دشمن هم هستیم؛ به خدا قسم من شبانه روز به فکر مجید هستم و نگرانشم ولی واقعا از دستش عصبانیم که چطور تونست این همه بدهی
بالا بیاره ؛ ژیلا گفت آره: شما همیشه ما رو نصیحت میکنین خب منم یک وقت ها یک چیزی به نظرم می رسید به شما می گفتم اونم به خاطر خودتون ؛ بد میگم با این زانو درد غذا
درست نکنین و از چهار طبقه با پله بالا نرین ؟ مهلا هر طوری باشه شکم خودشو سیر میکنه این حرف بدی بود که من به شما زدم؟ حالا مهلا فکر می کنه که من نسبت به اون بخلی داشتم در حالیکه خودتون میدونین که چقدر دوستش دارم ؛
گفتم خونه رو نفروشین برای اینکه پولش از بین میره و شما اجاره نشین میشین همین ؛ قصد بدی که نداشتم ؛
👇👇👇👇
*جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
👍
❤️
🙏
17