
☕️یک جرعه کتاب📚
February 26, 2025 at 07:30 AM
داستان بارون ⛈
پارت 38
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
مجید گفت: باشه عیب نداره من میرم زندان ولی این شما هستین که بعدش ناراحت میشین دنبالم راه میفتین که منو بیرون بیارین و شاید اون موقع مجبور بشین بفروشین ؟ اصلا من نمی دونم یک جای کوچکتر چه عیبی داره برای
مامان بخریم ؛ شهاب گفت : آقا مجيد ما حرف زدیم اجازه بده و دیگه حرفشو نزن مگه خونه رو چند میخرن که تو هم می خوای قرضت رو بدی و هم سرمایه گذاری کنی و هم برای مامان خونه بخریم ؛ خواهش میکنم دیگه در این مورد حرف نزن که شدنی نیست ؛
مامان گفت : آقا: مجید ؛ من به دلم سنگ بستم مراقب باش زندان نیفتی که در این صورت من دنبال کارات نمی افتم ؟ تو باید بتونی روی پای خودت بایستی حرف آخر منه ؛ شهاب گفت: مامان؟ شما الان اینو میگین ولی همه ی می دونیم که طاقت نمیارین ؛ پس باید به مجید کمک کنیم همه با هم نزاریم براش اتفاقی بیفته ؛ مهلا تو چیکار میتونی برای مجید بکنی؟ گفتم من ؟ چرا من
گفت چرا نداره قرار شده ما بعد از این یک خانواده ی
خوب بشیم
گفتم : خب ؛ من یکم پس انداز دارم چند تیکه طلا هم دارم که ازش استفاده نمی کنم ؛ اونا رو هم میدم ؛ شهاب گفت: منم یکم دلار دارم تبدیل میکنم و قرض
میدم به مجید ؛
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
مسعود
گفت : شهاب اینا درد مجید رو دوا نمی کنه می
دونی پانصد میلیون تومن بدهی یعنی چی ؟ تازه اونم چطوری بالا آورده ؟
آقا پول نزول کرده سیصد میلیون الان شده پانصد آخه این مرد عقل داره ؟ شهاب گفت : داداش خودش فهمیده مجید به خاطر اینکه بتونه زندگی بهتری داشته باشه این کارو کرده خب اشتباه بوده حالا باید چیکار کرد ؟
مسعود گفت : والله من از زن و بچه ی خودم بیشتر ندارم از پس زندگی خودم بر بیارم هنر کردم ؛ مهدیه دخالت کرد و گفت : منم هستم؛ یک مقدار پس انداز دارم آقا مسعود خرج های دیگه ای داره که نمیتونه ازش بگذره و به
برادرش کمک کنه ؛
مسعود
منم هر چقدر مهلا داد همینقدر میدم ؛ که معلوم بود از این طعنه ی مهدیه عصبی شده گفت اگر ماشینش رو بفروشه منم پنجاه میلیون میدم ؛ درد سر اینه که آقا میخواد از آب رد بشه ولی خیس نشه ؟
سارا با بغض اومد جلو و گفت : باشه عیب نداره همین ماشین رو هم بفروشین و از بین بره ما دیگه چیزی نداشته
باشیم ؛
مهديه
گفت: مامان میخوام یک چیزی بهتون بگم ؛ منم واقعا نمی خواستم شما رو ناراحت کنم دلم پر بود و با شما درد دل می کردم در حالیکه می دونستم مسعود به حرف شما گوش نمی کنه بازم این کارو کردم ولی قصدم ناراحت کردن شما نبود ؛ مامان گفت: میدونم دخترم من که به تو حق دادم ؛مسعود گفت : ای با با هر دوتون اشتباه میکنین نشستین و با هم حرف زدین و منو محکوم کردین صد بار برای همین زن قسم خوردم چیزی نیست که تو نگران بشی من اهل این کارا نیستم؛ یک موردی بود که به من گیر داد و تموم شد و رفت
اینقدر کشش ندین اونطوری که مهدیه میگه نیست ؟ خیانت کجا بود؟ همینطوری برای خودتون حرف میزنین از دست این زنهای کج خیال ؛
مامان برای اولین بار با تندی و اخم گفت : خیلی خب به توام دارم میگم از این به بعد تکرار بشه جایی توی خونه ی من نداری ؛ مسعود قاه قاه خندید و گفت: وای مامان ؟ چه جذبه ای داشتی ما نمیدونستیم مینا گفت: همه ی شما میدونین که من چیزی ندارم ولی میتونم از اداره وام بگیرم همونو میدم به مجید قسط
هاش رو هم خودم میدم ؛ مهدی گفت: منم بیست میلیونی میتونم بزارم وسط اگر کارگشا باشه ؟ خدا شاهده بیشتر ندارم ؛
احساس کردم جو یک طوری شد که انگار واقعا ما داشتیم مثل یک خانواده ی خوب به داد هم میرسیدیم چیزی که تا چند روز پیش محال به نظر میرسید : مردا نشستن به حساب و کتاب کردن و اینکه چطوری این مشکل رو حل
كين ؛ نگاهی به مامان انداختم و رضایت رو تو صورتش دیدم ؟ شاید با خودش فکر میکرد بالاخره گار درست رو در مورد بچه هام انجام دادم؛ ولی من می دونستم که مادر این نگرانی ها رو همیشه همراه خودش خواهد داشت؟
صبح فردا بعد از صبحانه همه راهی تهران شدیم ؛ هنوز باورن بند نیومده بود؛ حالا نم نم همچنان می بارید و انگار تموم شدنی هم نبود؛ چشمم افتاد به مامان که داشت وسایلشو جمع میکرد و احساس کردم زیاد حالش خوب
نیست ؛
ازش پرسیدم ولی انکار کرد و گفت که هوای بارونی شمال اذیتم کرده بهش عادت ندارم ؛ اون روز مینا و مامان سوار ماشین ما شدن و پشت سر هم راه افتادیم طرف تهران ؛ داشتم فکر میکردم اگر یک روز من پیر بشم و حنا از حال و روزم خبر نداشته باشه چقدر دلگیر میشم وحتما احساس بدی خواهم داشت .
👇👇👇👇👇
*جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید*👇
https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
👍
🙏
❤️
😢
👌
35