☕️یک جرعه کتاب📚
☕️یک جرعه کتاب📚
February 27, 2025 at 06:57 AM
داستان بارون ⛈ پارت 39 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F .هنوز نیمی از راه رو نرفته بودیم که مینا وحشت زده منو صدا زد و گفت: مهلا مامان حالش بده : مامان جون ؟ مامان ؟ شهاب فورا زد کنار و بقیه هم یکی یکی ایستادن ؛ صورتش سفید شده بود و درست نمیتونست نفس بکشه ولی مرتب با دست اشاره میکرد چیزیم نیست الان خوب میشم همه دستپاچه نگران شده بودیم و نمی دونستیم چیکار باید بكنيم! مسعود زنگ زد به اورژانس و منتظر شدیم و فکر میگردیم که اینطوری برای مامان بهتره هنوز تا تهران راه زیادی مونده بود و به خاطر بارون نمیتونستیم با سرعت اونو برسونیم بیمارستان ؛ و متاسفانه هیچکدوم نمی دونستیم که مادرمون در چه وضعیتی هست و چه دارویی باید بخوره و این برای ما پنج نفر باعث شرمندگی بود ؛ بالاخره آمبولانس رسید و اجازه دادن یک نفر همراهش باشه و ژیلا با مامان رفت؛ از اونجای راه رو تا تهران پشت سر آمبولانس رفتیم و مرتب به ژیلا زنگ می زدیم و حال مامان رو میپرسیدیم می گفت بهتر شده و داریم با هم حرف می زنیم ؛ ولی همین باعث شد که مامان رو یکراست ببریم به بیمارستان ؛ و اونجا بود که فهمیدیم وضعیتش اصلا خوب نیست و سرطان تا قسمتی از زیر بغل و پشت رو هم گرفته ؛ اونشب من تا صبح گریه کردم و نتونستم چشم روی هم بزارم؛ همه ی ما حال بدی داشتیم ؛هنوز نیمی از راه رو نرفته بودیم که مینا وحشت زده منو صدا زد و گفت: مهلا مامان حالش بده : مامان جون ؟ مامان ؟ شهاب فورا زد کنار و بقیه هم یکی یکی ایستادن ؛ صورتش سفید شده بود و درست نمیتونست نفس بکشه ولی مرتب با دست اشاره میکرد چیزیم نیست الان خوب میشم همه دستپاچه نگران شده بودیم و نمی دونستیم چیکار باید بكنيم! مسعود زنگ زد به اورژانس و منتظر شدیم و فکر میگردیم که اینطوری برای مامان بهتره هنوز تا تهران راه زیادی مونده بود و به خاطر بارون نمی تونستیم با سرعت بریم؟ https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F بالاخره آمبولانس رسید و اجازه دادن یک نفر همراهش باشه و ژیلا با مامان رفت؛ از اونجای راه رو تا تهران پشت سر آمبولانس رفتیم و مرتب به ژیلا زنگ می زدیم و حال مامان رو میپرسیدیم می گفت بهتر شده و داریم با هم حرف می زنیم ؛ ولی همین باعث شد که مامان رو یکراست ببریم به بیمارستان ؛ و اونجا بود که فهمیدیم وضعیتش اصلا خوب نیست و سرطان تا قسمتی از زیر بغل و پشت رو هم گرفته ؛ اونشب من تا صبح گریه کردم و نتونستم چشم روی هم بزارم؛ همه ی ما حال بدی داشتیم. اون روزا همه با هم یا به مامان میرسیدیم و یا دنبال گرفتاری مجید بودیم و شهاب توی این کار خیلی بهم کمک کرد ؛ روزهایی که مامان عمل شد و سینه اش رو در آوردن و بعد مراحل شیمی درمانی رو انجام داد به سختی می گذشت که اگر مامانم طوریش میشد گوهر گرانبهایی رو از دست می دادیم ؛ شهاب و مسعود دنبال کار مجید بودن البته نتونستن به طور کلی قرض اونو جور کنن ولی از زندان رفتن خلاصش کردن ؛ اوایل به خاطر روحیه دادن به مامان و خوشحال نگه داشتنش هر کاری از دستمون بر میومد میکردیم ولی انگار برامون دور هم بودن و با هم زندگی کردن عادت شده بود ؛ پس به خودمون هم زیاد سخت نگذشت ؛ و حالا می فهمم که مامانم راست می گفت : دنیا به کسی رحم نمی کنه اگر غصه خور باشی همیشه توی سفره ات غصه میزارن و میگن بخور ؛ باید در مقابل سختی ها سر خم نکنی این خودتی که زندگی رو به کام خودت تلخ می کنی ؛ بی خود نیست که از قدیم میگفتن بخند تا دنیا به تو بخنده ؛ و یادم اومد مدتها پیش به من وقتی تو حرف نمی زنی شهاب از کجا بدونه که چه حال و روزی داری برای چی توقع میکنی که بدونه وقتی خونه نیست به تو چی گذشته ؟ توام از حال و روز اون خبر نداری؛ حرف بزن و وادارش کن برات درد دل کنه :مینا موفق نشد طلاق بگیره شاید دیگه اصراری به این کار نداشت ولی با دوتا چمدون اومده بود خونه ی مامان و مرتب ازش مراقبت میکرد احمد هم گهگاهی میومد و سر میزد ؛ و ما داشتیم فکر میکردم که بعد از مجید یک فکری به حال احمد و مینا بکنیم شاید دوباره سر و سامون بگیرن ؛ در واقع چیزی عوض نشده بود همه ی ما همونی بودیم که قبلا بودیم؛ اما زندگی من خیلی تغییر کرد؛ شهاب همون شهاب بود ؛ هنوزم به اندک دلخوری قهر می کرد و با من حرف نمیزد و توقعهاش از من تغییری نکرده بود ؛ ولی حالا این چشم من بود که به روی خوبی هاش باز شده بود و بعد از سالها زندگی با اون تازه روح بزرگ اونو شناخته بودم ؛ و عیبهای خودمو ؛ حرفای مامان همیشه توی گوشم بود و سعی میکردم فراموش نکنم ؛ پایان ✍️ناهید گلکار 👇👇👇 *جهت خواندن داستانهای جذاب به کانال یک جرعه کتاب بپیوندید* 👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaSiGzA6hENiuj0Qyd3F
❤️ 🙏 👍 😂 😮 37

Comments