هنر عشق | حمید طاهری
هنر عشق | حمید طاهری
February 12, 2025 at 05:07 PM
«من آدم مسخره‌ای هستم. حالا من را دیوانه را صدا می‌کنند. اگر هنوز از نظر آن‌ها تا آن حد مسخره‌ نباشم که قبلاً بودم، این خودش یک ترفیع درجه است. ولی الان دیگر عصبانی نیستم، همه آن‌ها برای من عزیزند، و حتی وقتی به ریش من می‌خندند - آن‌ موقع هم یک جورهایی برای من عزیزند. اگر نگاه کردن به آن‌ها این‌قدر غم‌انگیز نبود، من هم همراه آن‌ها می‌خندیدم - نه واقعاً به خودم، که به خاطر این‌که دوست‌شان دارم. غم‌انگیز چون حقیقت را نمی‌دانند، و من حقیقت را می‌دانم. آه، چقدر سخت است که تنها کسی باشی که حقیقت را می‌دانی! ولی آن‌ها این را نمی‌فهمند، نه، آن‌ها این را نمی‌فهمند.» داستایوسکی در سال ۱۸۷۷، داستانِ کوتاه «رؤیای یک آدم مسخره: داستانی تخیلی (فانتزی)» را چنین آغاز می‌کند، مطلعی که تداعی‌گر آغاز داستان بلندِ سیزده‌سال پیش از آنِ او، «یادداشت‌های زیرزمینی»، به ذهن است: «من آدم مریضی هستم… آدم بدی هستم… مرد مطرودی هستم. خیال می‌کنم مبتلا به درد کبد هم باشم. اما تاکنون نتوانسته‌ام چگونگی این امراض را درست بفهمم و تشخیص بدهم. بله، خوب که دقت می‌کنم، اصلاً نمی‌دانم چه مرضی دارم؛ در وجود من چه عضوی ممکن است واقعاً ناخوش باشد.» (ترجمه‌ی رحمت الهی) «رؤیای یک آدم مسخره» از کوتاه‌ترین داستان‌های داستایوسکی است، ولی از دید ناقدانی چون باختین، کمتر همانندی برای آن می‌توان یافت که دانشنامه‌ی ایده‌ها و درون‌مایه‌های آثار این نویسنده‌ی روس باشد. مضمون اصلی این داستان شناخت، فهم، و خودآگاهی است، و شخصیت آن هم‌چون راوی «یادداشت‌های زیرزمینی» مدام در حال نقیضه‌گویی با خود است، و پارادوکسیکالیستی تمام‌عیار به نظر می‌آید، که اطمینان قاطع خود را به عقل و قدرت قضاوت خود از دست داده و مذبذب و مشوش است، و دقیقاً نمی‌داند که می‌داند یا نمی‌داند، او خودآگاهی نشسته در گوشه‌‌ی انزوایی دور از دیگران است، و خواب و بیداری آشفته‌ای دارد. اگر مسأله‌ی هملت بودن یا نبودن بود، مسأله‌ی راوی این داستان فهمیدن یا نفهمیدن، دانستن یا ندانستن است، چون این راوی چند قرنی پس از هملت، و بعد از ظهور ایمانوئل کانت، و تمایزگذاری او میان جهان ذات‌ها و پدیدارها زندگی می‌کند؛ نگرانی و سرگردانی او از ناتوانی‌اش از درک پدیدارهاست. جان لاک می‌گفت که هر آدمی در درون خود واجد حسی باطنی است برای تشخیص پدیدار از آن‌چه پدیدار نیست. حسّ درونی راوی «رؤیای یک آدم مسخره» کرخت و مختل شده است. دو فعل دانستن و فهمیدن بارها و بارها به صورت منفی و مثبت در این داستان به کار می‌رود: «نمی‌دانم چقدر از وقت گذشته است» او که خود را در حباب عزلت فروبرده و کمترین تماس و تجربه‌ی زنده‌ای با فضای پیرامون و آدم‌های دیگر دارد، جهان مشترک خود و دیگران را از دست داده، و گاهی خود را دچار بی‌تفاوتی عاطفی نسبت به آن‌ها می‌بیند، و گاهی نیز احساس‌های متضادی را هم‌زمان در خود می‌یابد: «چرا نمی‌توانم از آن‌ها متنفر باشم، بدون آن‌که دوست‌شان بدارم، چرا نمی‌توانم آن‌ها را ببخشم، و این تشویش در عشق من به آن‌ها از کجاست: چرا بدون آن‌که از ایشان متنفر باشم قادر به دوست‌داشتن‌شان نیستم؟» نه چیزی در این دنیا برای او ارزش دارد، و نه عزت نفسی برایش باقی مانده است. او عزم خود را بر خودکشی جزم کرده که اتفاقی به دختری فقیر و یاری‌خواه برمی‌خورد؛ ابتدا حس ترحم در او برانگیخته می‌شود، ولی زود جای خود را به خشم می‌دهد. پیش از دست‌زدن به خودکشی به خواب می‌رود و رؤیای سفری به سیاره‌ی دیگری را می‌بیند، و در جریان این شهود باطنی نگاه او به جهان و هرچه در آن است دگرگون می‌شود و حبّ ذات و عشق به دیگران وجودش را فرامی‌گیرد: «مسأله‌ی عمده این است - دیگران را به اندازه‌ی خودت دوست داشته باش! مسأله‌ی عمده این است، و همه‌ی مسأله‌ این است، به هیچ وجه به چیز دیگری حاجت نیست؛ چیزی نمی‌گذرد که طرز سامان دادن به چیزها معلوم می‌شود. در عین حال، این صرفاً حقیقتی قدیمی است، میلیون‌ها بار تکرار و خوانده شده، ولی هنوز ریشه ندوانده! “آگاهی به زندگی از زندگی بالاتر است، معرفت به قوانین سعادت از سعادت بالاتر است” - این چیزی است که باید برایش جنگید! و من خواهم جنگید. اگر فقط همه آن را بخواهند، همه چیز در آنِ واحد سامان پیدا می‌کند. من آن دخترک را پیدا کردم… و خواهم رفت! خواهم رفت!» و با این سطور داستان به پایان می‌آید. «آدم مسخره» در موقعیتی زندگی می‌کند که نه قادر به دانستن مطمئن است، و نه به ندانستن کامل. در عین آن‌که می‌کوشد دانستن، دیدن و باورکردن را هرسه با هم جمع کند، ولی شبحی لرزان از ندانستن همیشه بر آن‌ها سایه می‌اندازد. داستایوسکی وقتی این داستان را نوشت که ضمیری سخت مشغول فکر خودکشی داشت، اما سرانجام ایمانی که به آخرالزمانِ باززایی معنوی و رستگاری نهایی بشر پیدا کرده بود، او را از دست زدن به خودکشی بازداشت. این ایده در سال‌های ۱۸۶۰ وارد ذهن و زبان او شد و عصر زرینی از سعادت بشر را - که به باور او از میان رفته و دوباره زنده خواهد شد - در آثار داستانی یا روزنوشت‌های او بازمی‌تاباند. او باور داشت که با شفقت مسیحی و عشق به انسانیت رنج‌کشیده، به این پرده‌ی آخر زندگی بشر می‌توان امید بست. عنوان فرعی «داستانی تخیلی» اشاره‌ای است به مکاشفه و شهود جهان دیگری که در این عصر زرین به سر می‌برد، وقتی که هنوز گناهی بهشت را نیالوده، و لعنت هبوط دامان انسان را نگرفته بود؛ دورترین زمانی که می‌توان تصور کرد. (داستایوسکی: نویسنده‌ای در زندگی‌اش، ص. ۷۵۶) داستان «آدم مسخره» را می‌توان، به تعبیر هانا آرنت، نمونه‌ی زندگی در «عصر ظلمت» خواند: روزگاری که در آن هم اغتشاش مفهومی و آشوب معنایی مانع فهم و دانستن است، و هم عاطفه‌ی اخلاقی شخص لمس و لَخت شده است، و این دو امر به محو جهان مشترک او با دیگران انجامیده است؛ قلمرو عمومی برای او تاریک و سخت دور می‌نماید، او فاقد جهان است، بی‌جهانی سرد و سرگردان: «ناگهان حس کردم که دیگر برایم فرقی نمی‌کند که این جهان وجود داشته باشد یا اصلاً هیچ چیزی هیچ جایی وجود داشته باشد… درست در همین موقع بود که ناگهان خشم‌ام نسبت به مردم فرونشست، و تقریباً دیگر حضور آن‌ها را حس نمی‌کردم.» این مردم‌گریزی محصول چیرگی نیهیلسم بر عصری است که دیگر به سختی می‌توان برای چیزها معنایی پیدا کرد یا برای چیزی ارزشی قائل شد؛ جایی که حتی قطره‌های باران نیز انگار «گران‌بار از نفرت از آدم‌هاست.» راوی رنجور تنها با سفری اثیری درمان را می‌یابد و به ارمغان می‌آورد، یعنی با برگذشتن از زمینِ واقعیت‌های کنونی که در گوش او گنگ و بدآهنگ‌اند، و فرارفتن به اوج آسمان بیکرانگی و جاودانگی. این آسمان، جائی نیست جز وطن مألوف آدمیان که از آن هبوط یافته‌اند، یعنی دنیای سنّت. او اکسیر عشق و افسون حکمت را که در اکنون و این‌جای خود تباه کرده بود، تنها با سفر به عوالم سنت بازمی‌یابد: «این صرفاً حقیقتی قدیمی است، میلیون‌ها بار تکرار و خوانده شده، ولی هنوز ریشه ندوانده! «آگاهی به زندگی از زندگی بالاتر است، معرفت به قوانین سعادت از سعادت بالاتر است.» آن‌چه باعث می‌شود که این «آدم مسخره» ماشه‌ی اسلحه را روی شقیقه‌‌ی خود نچکاند، به سمت دختر برود و بر او رحم بیاورد، احساس تضادی است که ناگهان در وجود او نیرو می‌گیرد: تضاد میان آن‌چه در ذهن او می‌گذرد و آن‌چه قلب او فرمان می‌دهد، ذهن او به مرگ و قلب او به زندگی فرامی‌خواند، و مگر زندگی بدون دوست‌داشتن دیگری، شفقت بر او، به رسمیت‌شناختن و پروای او ممکن است؟ او به رؤیا فرومی‌رود و جهانی زیبا را شهود می‌کند. این سفر رؤیایی، به واقع، عطف توجه به درون است، به قلب خود، و گوش سپردن به صدای وجدان که زیر بار آهنگ شوم پیام‌های ذهن پیشتر به گوش نمی‌رسید: «پنداری که رؤیاها نه با عقل آدمی که با امیال او پدید می‌آیند، یعنی نه در مغز او که در قلب او.» (همان. ص. ۷۵۷) صدقِ «من می‌اندیشم پس هستمِ» دکارت در این‌جا رنگ می‌بازد؛ این نه اندیشه که احساس من است که از مرگ می‌رهاندم: «من احساس می‌کنم، پس هستم.»

Comments