
هنر عشق | حمید طاهری
February 18, 2025 at 07:33 AM
از زیباترین ابیات شاعرانی چون فردوسی و نظامی گنجوی آنجایی است که صدای خودِ راوی را میشنویم، وقتی گزارشگرِ داستان از خود میگوید و قصه را میآغازد.
مثلاً در «شرفنامه»ی نظامی که میگویند ارجمندترین پارهی سرودههای آن پارسیگوی بزرگ است. خودِ نظامی میگوید:
به نیروی نوکِ چنین خامهها
شرف دارد این بر دگر نامهها
و اینکه آن را «شرفنامه» میخوانند، از این روی است. یکی از دلایل آن، از زبان نظامی، آن است که فردوسی بسیاری از داستانهای اسکندر به انگیزهی پرهیز از درازی سخن ناگفته گذاشته است، یا اینکه نخواسته حلوای این افسانه را تنها خورد:
سخنگوی پیشینه، دانای طوس
که آراست روی سخن چون عروس
در آن نامه کان گوهر سفته راند
بسی گفتنیهای ناگفته ماند
اگر هرچه بشنیدی از باستان
بگفتی، دراز آمدی داستان
نگفت آنچه رغبتپذیرش نبود
همان گفت کز وی گزیرش نبود
دگر از پی دوستان زلّه کرد
که حلوا به تنها نشایست خورد
نظامی که در رشته گوهر کشید
قلمدیدهها را قلم درکشید
به ناسفته دُرّی که در گنج یافت
ترازوی خود را گهرسنج یافت
شرفنامه را فرّخآوازه کرد
حدیث کهن را بدو تازه کرد
و میگوید این داستان را چنان که دیگران گفتهاند مردم نپسندیدهاند
ازین آشنارویتر داستان
خنیده نیامد برِ راستان
دگر نامهها را که جویی نخست
به جمهور ملّت نباشد درست
علت آن که نظامی شرفنامه را سروده است، الهامی است که به او در مراقبهی شبی دست داد. تصویری که نظامی از این شب و مراقبه و الهام میدهد سخت دلکش و دیدنی است:
شبی چون سحر زیور آراسته
به چندین دعای سحر خواسته
زمهتاب روشن جهان تابناک
برونریخته نافه از ناف خاک
تهی گشته بازار خاک از خروش
زبانگ جرسها برآسوده گوش
رقیبان شب گشته سرمست خواب
فروبرده سر صبح صادق به آب
…سرم بر سر زانو آورده جای
زمین زیر سر، آسمان زیر پای
قراری نه، در رقص اعضای من
سر من شده کرسی پای من
به جولان اندیشهی رهنورد
زپهلو به پهلو شده گِرد گَرد
… مگر جادوان از من آموختند
که از موم خود خواب را دوختند
در آن رهگذرهای اندیشناک
پراکنده شد بر سرم مغز پاک
درآمد به من خوابی از جوش مغز
در آن خواب دیدم یکی باغ نغز
در آن خواب کسی را میبیند که اذان میگوید و قنوت میخواند. از خواب برمیخیزد:
چو صبح سعادت برآمد پگاه
شدم زنده چون باد در صبحگاه
دلم با زبان در سخنپروری
چو هاروت و زهره به افسونگری
که بیشغل چندین نباید نشست
دگرباره طرزی نو آرم به دست
نوایی غریب آورم در سرود
دهم جان پیشینگان را درود
برآم چراغی زپروانهای
درختی برآرایم از دانهای
نظامی در سرودن این نامه نه ترسی از دزدان دارد نه طمعی به دنیا:
نظامی! بس این صاحبآوازگی
کهنگشتن و همچنان تازگی
چو شیران زسرپنجه بگشای چنگ
چو روبه میارای خود را به رنگ
این سرودهی سالهای واپسین زندگی است، یعنی زمانی که دیگر آدمی را رویِ ریا با جهان نیست:
جوانی شد و زندگانی نماند
جهان گو ممان چون جوانی نماند
جوانی بود خوبیِ آدمی
چو خوبی رود، کی بود خرّمی؟
چو پی سست و پوسیده گشت استخوان
دگر قصهی سخترویی مخوان
غرور جوانی چو از سر نشست
زگستاخکاری فروشوی دست
…بنال ای کهن بلبلِ سالخورد
که رخسارهی سرخ گل گشت زرد…
باری، نظامی، راوی داستانها در آغاز هر قصه بیتی با خود میگوید، و از خود میگوید، و حال خود میگوید؛ اینکه داستان او تعلیمِ خضر است:
مرا خضر تعلیمگر بود دوش
به رازی که نامد پذیرای گوش
که ای جامگیخوار تدبیر من
زجام سخن چاشنیگیر من
چو سوسن سر از بندگی تافته
نم از چشمهی زندگی یافته
در آغاز داستان و نسب اسکندر میگوید:
گزارندهی نامهی خسروی
چنین داد نظم سخن را نوی
یا
گزارندهی دَرج دهقاننورد
گزارندگان را چنین یاد کرد
«گزارنده»ی اول به معنای گوینده و نویسنده و «گزارنده»ی دوم به معنای گزارندهی درگذشته است (حسن وحید دستگردی)
داستان پادشاهی اسکندر به جای پدر را چنین میآغازد
گزارای نقشِ گزارشپذیر
که نقش از گزارش ندارد گریز
با
گزارندهی پیکر این پرند
گزارش چنین کرد با نقشبند
یا
گزارشگر رازهای نهفت
زتاریخ دهقان چنین بازگفت
یا
گزارندهی داستان دری
چنین داد نظم گزارشگری
یا
گزارشگر کارگاه سخن
چنین گوید از موبدان سخن
یا
گزارندهی شرح شاهنشهی
چنین داد پرسنده را آگهی
اگر این گزارشها را پیران خردمند گفتهاند، هم آن را جوانان خردمند میشنوند؛ مخاطبان جز فرزانگان نیستند:
گزارندهتر پیری از موبدان
گزارش چنین کرد با بخردان
داستان جنگ دارا با اسکندر با این بیت آغاز میشود:
گزارندهی نیک و بدهای خاک
سخن گفت از آن پادشاهان پاک
گزارش این داستانها بر سنت راستان است:
گزارندهی نظم این داستان
سخن راند بر سنّت راستان
همهی این داستانها «سرگذشت نخست»اند:
گزارندهی سرگذشت نخست
به اندیشهی نغز و رای درست
نظامی خود را نیرو و نشاط میبخشد و از خود میخواهد که هرچه داستان میداند دریغ نکند و دیگران را بازگوید:
بگو ای سخن، کیمیای تو چیست؟
عیار ترا کیمیاساز کیست؟
که چندین نگار از تو برساختند
هنوز از تو حرفی نپرداختند
اگر خانهخیزی قرارت کجاست؟
ور از در درآیی دیارت کجاست؟
… عملخانهی دل به فرمان تست
زبان خود عملدارِ دیوان تست
ندانم چه مرغی بدین نیکوی
زما یادگاری که ماند توی
سخن بین چه عالی است بالای او
کسادی مبیناد کالای او
متاع گرانمایه کاسد مباد
وگر باد، بر کام حاسد مباد
بیار ای سخنگوی چابکسرای
بساط سخن را یکایک به جای
سخن ران از آن نامور خفتگان
فسونی فرودم به آشفتگان
گزارندهی سرگذشت نخست
به اندیشهی نغز و رای درست
چنین داد مژده …