هنر عشق | حمید طاهری
هنر عشق | حمید طاهری
February 24, 2025 at 07:31 PM
کمتر کسی به عمق مارسل پروست می‌فهمید که واقعیت برای سعادت آدمی کافی نیست، و واقعیت واقعی نه در جایی بیرون ما، که درست در نهفت جان ماست، و خوشی‌ها و ناخوشی‌های ما بازتاب و پژواکی از آن‌ کوه نامرئی درون. یادآوری خاطره‌ها رستاخیزی در پروست به پا می‌کرد، که از جدال مکانی که پیش‌تر تجربه کرده بود با مکانی که اکنون در آن بود، برمی‌خاست: «همواره مکان کنونی برنده می‌شد؛ همواره مکان بازنده به نظرم زیباتر می‌آمد… بدین گونه، موجودی که سه یا چهار بار در درون‌ام زنده شد چیزی را چشید که شاید تکه‌هایی از زندگی بود که از دست زمان بیرون کشیده شده بود، اما این تأمل گرچه از ابدیت نشان داشت، فرّار بود. با این همه، حس می‌کردم که لذتی که در فرصت‌های نادر از زندگی از آن نصیب‌ام شد تنها لذت واقعی و بارآور زندگی بود. آیا نشان عدم واقعیت لذت‌های دیگر را نمی‌توان آشکارا در این حقیقت دید که محال است از آن‌ها به رضایت برسی؟» (زمان بازیافته، مهدی سحابی، صص. ۲۲۰-۲۱۹) پروست نشان می‌دهد که ناخرسندی‌های وجودی ما اتفاقی نیستند، بل‌که ساختاری‌اند و به نوع رابطه‌ی ما با جهان، با «واقعیت»، و معنایی که از آن درک می‌کنیم، بازمی‌گردند. همیشه انگار در واقعیت حفره‌ای خالی وجود دارد، خلأ و تهی‌بودگی‌ای که با هیچ چیزی جز تخیل نمی‌توان آن را پر کرد، یعنی دقیقاً همان کاری که پروست در مواجهه با مغاک هستی نمود: «چنین بود که دیگر مصمم بودم از این تأمل بر جوهره‌ی چیزها دست برندارم و ماندگارش کنم، اما چگونه؟ به چه وسیله‌ای؟ … در این لحظه‌ها وسوسه شدم که اگرنه به ونیز، دست‌کم، به بلبک بروم… اما یک آن هم برای این فکر تأمل نکردم. نه فقط می‌دانستم که سرزمین‌ها آنی نیستند که نام‌شان برایم تصویر می‌کند، و دیگر فقط در رؤیاهایم، هنگام خواب، می‌توانم مکانی را در برابر گسترده ببینم که از ماده‌ی ناب و یک‌سره جدا از چیزهایی باشد که می‌بینیم و لمس می‌کنیم، ماده‌ای که چیزها زمانی که مجسم‌شان می‌کردم همه از آن بودند، بل‌که حتی درباره‌ی این تصویرهایی هم که از نوعی دیگر ،یعنی تصویرهای خاطره بود. می‌دانستم که زیبایی بلبک را زمانی ندیدم که آن‌جا بودم، و حتی زیبایی‌ای هم که از خود در ذهن‌ام به جا گذاشته بود، دیگر آنی نبود که در دومین سفرم به آن‌جا بازیافتم. خیلی خوب این را تجربه کرده بودم که محال می‌توانم به آن‌چه در درون خودم است، در واقعیت دست بیابم، و زمان از دست رفته را در میدان کلیسای سن مارگو بازنخواهم یافت… نمی‌خواستم باز یک بار دیگر دیگر گول بخورم… یک بار دیگر راهی را آزمایش کنم که از دیرباز می‌دانستم به جایی نمی‌رسد… تنها راه برخورداری بیشتر از آن‌ها این بود که بکوشم آن‌ها را در جایی که بودند، یعنی در درون خودم بهتر بشناسم و تا ژرفاهایشان را هم روشن کنم.» (همان. ص. ۲۲۲) خلأ واقعیت مانند «گناه ازلی» ساختاری است، و با هیچ تلاش و ترفندی نمی‌توان آن را سرشار نشان داد، مگر با خودفریبی و آب پنداشتن سراب‌ها در بیابان هرز. زندگی از این روست که به خودی خود نه فُرمی دارد، نه ساختاری، و نه کارکردی. تنها راه معنا دادن به آن و فرم‌بخشیدن به آن استفاده از زلال تخیل است. ادبیات یکی از مهم‌ترین گدارها به رودخانه‌ی تخیل است. «در جست‌وجوی زمان از دست‌رفته»، رمانی است درباره‌ی ادبیات. پروست در این شاهکار ادبیات جهانی نشان می‌دهد که ادبیات دقیقاً با ما چه می‌کند، فرقی ندارد که خالق آن باشی یا خواننده‌ی آن. ادبیات ما را با سطح دیگری از «واقعیت» آشنا می‌کند که در جهان بیرون از ما نیست، بل‌که رویه‌ی دیگر زندگی ماست، و نشانه‌ی معنای دیگری از تجربه‌هامان. ادبیات جایی آغاز می‌شود که قطار واقعیت خارجی به ایستگاه آخر می‌رسد و حضور قائم به نفس آن برای همیشه در آن‌جا توقف می‌کند. ژرفای ادبیات به عمقِ «غیاب واقعیت» است، یعنی نهایت ندارد، و برعکس جهان پرمرز و خانه‌ی هزاردیوار واقعیت، یگانه فراخنای بیکران برای تجربه‌ی «واقعی» ابدیت است. گسست و گسل در واقعیت، هرچه هست، با استعاره‌ها چنان به هم‌آمده و پوشیده می‌شود که انگار همه‌ی هستی زیر پای ما می‌رقصد. با استعاره‌ها زندگی معنی پیدا می‌کند و هستی فُرم می‌گیرد، و بدین‌گونه امکان تحمل زیستن در سطح زِبَرینِ واقعیت و کنار آمدن با جهان فراهم می‌گردد. با ادبیات به راحتی اجازه می‌دهیم که زمان بگذرد، مکان از زیر پای ما کشیده شود، ترس‌مان از تاریکی بریزد، و واقعیتِ هماره خود-گریزِ بیرونی با ما اُنس بگیرد، و بدون هیچ نیرنگ و ریا، نبودِ بودش را با بودِ نبودش به رخ ما بکشد. استعاره‌ها چهره‌های مدام تغییریابنده‌، کولی و کوچنده‌ی واقعیت‌اند. اکسیرسازانی افسون‌گرند، چون جهان مادی را به روح خالص بدل می‌کنند، تبلور می‌بخشند، به تمام آن‌چه نامحسوس و ناملموس است، رنگ و بو و مزه و شکل و قیافه می‌دهند، و دروازه‌های دنیایی را به روی ما می‌گشایند که بر خلاف عالم خاکی، سه بُعد و شش جهت ندارد، بل‌که از هر سو صد راه می‌رود، و از هر راه به هزار مقصد می‌رسد؛ جایی که از حد جهان می‌گذرد و بی‌حد و اندازه می‌گردد: «این یادآوری‌ها فکرم را برانگیخته بودند، اما آن‌چه در آن‌ها نهفته بود نه حسی از گذشته، بل‌که حقیقتی تازه بود، تصویرهای پرارجی که برای کشف‌شان همان نوع کوشش‌هایی را به کار می‌بردم که برای یادآوری چیزی می‌بریم…باید می‌کوشیدم تا کشف کنم، اندیشه‌ای که این نشانه‌ها به همان صورتی بیان‌اش می‌کردند که حروف هیروگلیفی که به نظر می‌رسد فقط نشان‌دهنده‌ی این یا آن شیئ مادی باشند. شکی نیست که این رمزگشایی دشوار بود، اما فقط به یاری همین می‌شد حقیقتی را خواند. زیرا حقایقی را که عقل آدمی به طور مستقیم و آشکارا در جهان عیان درمی‌یابد، ژرفا و ضرورت‌شان کمتر از حقایقی است که زندگی به رغم خودمان به شکل حسی و برداشتی به ما القا کرده است، که البته مادی است، چون از طریق حواس‌مان به ما رسیده است، اما می‌توانیم روح‌اش را دریابیم… باید می‌کوشیدم تا هر حس و برداشتی را به عنوان نشانه‌ی قانونی و اندیشه‌ای تفسیر کنم، باید فکر می‌کردم و می‌کوشیدم آن‌چه را که حس کرده بودم از تاریکی بیرون بکشم و به مُرادفی معنوی تبدیل کنم. اما وسیله‌ای که به نظرم تنها وسیله‌ی ممکن می‌آمد، غیر از اثر هنری چه چیز دیگری می‌توانست باشد؟» (همان. صص. ۲۲۳-۲۲۴)

Comments