
هنر عشق | حمید طاهری
February 26, 2025 at 02:06 PM
قطعهای اگزیستانسیالیستی از کانت
انسانها هرچه بزرگتر باشند، هم تناقضهای درونی بیشتری دارند، هم تجربههایی یگانه در تلاش برای غلبه بر آنها.
ایمانوئل کانت، از این دست آدمها بود: یکی از نوادر نوابغِ نه فقط تاریخ فلسفه که تاریخ فرهنگ بشری، به طور کلی. تربیت مسیحی مذهب متقدسان را داشت که زندگی را بس سخت میگیرند و بر خود هیچ خطا و خللی را نمیبخشند. به قول خودش در خانهای برآمد و بالید که نه عمل خلافی در آن میدید و نه کسی دروغی در آن میگفت.
بیست و چهار ساله بود که زلزلهی لیسبون اروپا را لرزاند و نظام عدل الهی را به پرسش گرفت. شصت و پنج ساله بود که انقلاب فرانسه چشم جهانی را نگران خود کرد. قرن هجدهم عصر عجیبی بود. بهترین توصیف این عصر را چارلز دیکنز در مطلع «داستان دو شهر» داده است. دستاوردهای خیرهکننده و استثنایی این قرن تاریخ بشر دگرگون ساخت. با این همه، اگر کسی مستعد تلخکامی و افسردگی بود، این قرن برای او همه چیز داشت، از عظیمترین شرور طبیعی تا مخوفترین جنایات انسانی. ایام شکوفانِ فلسفه و روزگار خونینِ گیوتین، هر دو، بود.
کانت نخستین فیلسوفی است که «امید» را مسألهای فلسفی میشناسد و برای آن شاخهای از فلسفه، انسانشناسی، در نظر میگیرد. از سوی دیگر، او نخستین فیلسوفی است که به تمایز جدیدی میان شرها پی میبرد، از چیزی به عنوان «شر رادیکال» یاد میکند و دربارهی آن نظریهای میپردازد.
کانت بارها، به ویژه، در درسگفتارهای انسانشناسی، از مونتنی به ستایش نام میبرد، و خواندن جستارهای او را برای همگان ضرورت میداند. خودش تکههای بلند و کوتاهی از این کتاب منثور را از بَر داشت، و برای شاگردان و مصاحبان خود میخواند. اما چند جا، پس از بیان نیکیها و نوآوردهای مونتنی، کلام را با نکوهش این خصلتِ مونتنی به پایان میبرد که «بسیار از خود میگوید» یا «در سخن از خود پرگوست.» عادت کانت، در مقایسه، کاملاً بر خلاف مونتنی است. به ندرت از خود به خویشان و دوستان خود حرفی میزد، و آنچه را که در نهان و نهفتاش میگذشت، بر آفتاب میانداخت.
با این همه، جایی در نقد قوهی حکم هست که به نظر من به رغم ظاهر زبانِ مفهومی و فلسفی، میتوان آن را چون پارهای از حدیث نفسِ نامکتوب یا زندگینگاریِ خودنوشتِ نانوشتهی کانت خواند: فقرهی ۸۳ کتاب، «در باب غایت واپسین طبیعت به مثابهی نظامی غایتشناختی»، که اگر با چنین چشمی خوانده شود، تلخی و تیرگیِ پنهانِ کام کانت را در پس امیدواری بیرونی و نشاط آفرینشگرانهی او میتوان به عیان دریافت.
کانت به مقولهای به نام «خوشبختی» باور نداشت. در عین حال، او مانند بسیاری دیگر در قرن هجدهم، سخت به ایدهی «پیشرفت» بشر ایمان میورزید؛ پیشرفتی خطّی، اینکه تاریخ انسان همواره رو به سوی آیندهای بهتر دارد. این دو، به ظاهر، باهم ناسازگارند: چطور میشود خوشبختی را مفهومی بیربط و بیمعنا در تعریف زندگی انسان دانست، و همهنگام، به پیشرفت روز به روز او نیز اعتقاد داشت؟ اگر بشر در پیشرفت مدام است، پس باید همیشه در موقعیت خوشبختیهای فراوان و فزاینده باشد. کانت میگوید چنین نیست. نوع بشر رو به پیشرفت دارد و هر روزِ آن از دیروز بهتر است، ولی فرد انسانی نه. شخص انسانی عمری چنان کوتاه دارد که نمیتواند در آن نه از شرور و آفات بکاهد نه نیروهای بالقوهی وجودش، همه، را به فعلیت و کمال برساند. نوع بشر (که وجود خارجی ندارد و تنها مفهومی انتزاعی است) خوشبخت است، ولی درست از همان جهت که چنین است، فرد انسان بدبخت است. بنابراین، پیشرفت برای نوع بشر، خیر، و برای فرد انسانی شر است. به عبارت دیگر، پیشرفت، قانون طبیعت است و موجب میشود نوع بشر هماره به سوی هستییابی و بالندگیِ بیشتری پیش رود، اما درست، به سببِ همین سرنوشت ناگزیر و ناخوشایند، زندگیِ فرد انسانی دمادم در معرض تغییر مدام است، و هر روزش از فردا نگونبختانهتر است. رستمِ فردوسی هم که باشد باز میگوید «که آواره و بدنشان رستم است، که از روز شادیش بهره غم است.»
کانت با چنین رویکردی تراژیک به انسان مینگرد. طُرفه آنکه در میان فیلسوفان کمتر همتایی برای او میتوان یافت که اینقدر به انسان ایمان داشته باشد و، نه بر پایهی معتقدات عتیقِ مذهبی که بر اساس مبانی فلسفی نوین خود، انسان را هدف نهایی خلقت بداند، کرامت را بالاترین فضیلت ممکن بینگارد، و آزادی را خیر اعلی بازنماید.
کانت در فقرهی ۸۳ و فقراتی پیش و پس آن در نقد قوهی حکم میکوشد به این پرسش پاسخ دهد که چرا انسان وجود دارد، در حالی که میتوانست وجود نداشته باشد، و اینکه هدف و فایدهی بودنِ آدمی و آدمیبودن چیست
کانت در این فقره استدلال میکند که «انسان غایتِ واپسین طبیعت بر روی زمین است.» اما غایت طبیعی خودِ انسان یا خوشبختی میتواند باشد یا پرورش (فرهنگ). از نگاه کانت انسان نمیتواند دریافت درستی از خوشبختی داشته باشد و قانونی برای آن بیابد یا بگذارد، زیرا «حتی اگر طبیعت تماماً مطیع هواهای او بود، مطلقاً نمیتوانست هیچ قانون معیّن کلی و ثابتی برای تطبیق خود با این مفهوم بیثبات و با غایتی که هر کس به دلخواه برای خود وضع میکند، دریافت کند. حتی اگر میخواستیم این غایت را به نیاز طبیعی واقعی، که نوع ما کاملاً در باب آن توافق دارد، تحویل کنیم، یا از طرف دیگر، مهارت انسان را در تحقق غایاتی که برای خود تخیل میکند، به بالاترین نقطه ارتقا دهیم، باز هم به آنچه انسان از واژهی خوشبختی میفهمد و در واقع، واپسین غایت راستین طبیعی اوست (نه غایت اختیار) دسترسی نمییافت، زیرا طبیعت او به گونهای نیست که بتواند با تصاحب چیزی و التذاذ از آن به آرامش و رضایت دست یابد.» حیرتانگیز است که فیلسوفی اینقدر راه خوشبختی و کامکاری را بر روی انسان بسته ببیند و چشمانداز تقدیر او در تنیدگی تمام به رنجهای ابدی نقش زند، و به رغم آن، به اینکه «انسان زادهشدن تجسّد وظیفه» است، از بُن دندان باور داشته باشد و نظام اخلاقی بیهمتایی برای آن بیافریند. به راستی، کل فلسفهی کانت را میتوان فلسفهی اخلاق (و سیاسی) تمامعیار دانست.
انسان با وجود علوّ مقامی که در میان موجودات جهان دارد، لاجرم رنج میکشد و از شرور جهان امان ندارد: «خطاست اگر بپنداریم که طبیعت او را به دردانهی خاص خود تبدیل کرده، و به او بیش از همهی حیوانات نیکی روا میدارد؛ بر عکس، او را بیش از هیچ حیوان دیگری از آثار مهلک طاعون، گرسنگی، خطرات ناشی از آب، سرما، و تعرض سایر حیوانات بزرگ و کوچک معاف نکرده است. به علاوه ناسازگاری تمایلات طبیعی، خود وی او را در عذابهایی که برای خویش مهیا میکند، غرق میکند و او و همنوعاناش را در اثر اختناق حکومت خودکامه، وحشیگری در جنگها و غیره به این همه بینوانی گرفتار میسازد، و خود او هم، تا جایی که در قوه دارد، چنان برای نابودی نوع خویش تلاش میکند که حتی با فرض حداکثر احسان طبیعت خارج از ما، غایت آن، اگر معطوف به خوشبختی نوع ما باشد، در یک نظام طبیعی بر روی زمین قابل حصول نیست، زیرا طبیعت درونی ما آن را نمیپذیرد.»
بنابراین، «اگر طبیعت به مثابهی نظامی غایتمند نگریسته شود، او به واسطهی سرشت خویش غایت واپسین است؛ اما همیشه فقط به این شرط که بفهمد و ارادهی آن را داشته باشد که به طبیعت و به خود چنان نسبت غائی بدهد که [این نسبت] بتواند مستقل از طبیعت و خودبسنده، و بنابراین، غایتی نهایی باشد، اما غایتی که به هیچ وجه نباید در طبیعت جستوجو شود.»
سپس، کانت به نفی خوشبختی در مقام غایت قصوای وجود انسان میپردازد، و پس از استدلال بر آن میافزاید: «بنابراین، فقط پرورش [فرهنگ kultur] میتواند آن غایت واپسینی باشد که دلیلی برای انتساب آن به طبیعت بالنسبه به نوع بشر در دست داریم (نه خوشبختی او بر روی زمین یا حتی این واقعیت که ابزار ممتاز برقراری نظم و هماهنگی در طبیعت فاقد شعور بیرون از خویش است.)»
کانت میاندیشد هدف زندگی را باید در جایی ورای خود زندگی جست، چون زندگی بشر سخت بیارزش است. اگر آمدن به این دنیا اختیاری بود، کدام پریشانخاطرِ گسستهخردی حاضر بود که به این جهان پا بگذارد؟ او در تنها پانوشتِ بلند این فقره مینویسد: «ارزش زندگی برای ما، اگر صرفاً با چیزی که از آن لذت میبریم (با غایت طبیعی مجموعهی همهی تمایلات، یعنی خوشبختی) سنجیده شود، به سهولت قابل تعیین است: این ارزش به زیر صفر سقوط خواهد کرد؛ زیرا چه کسی مایل است دوباره تحت همین شرایط یا حتی بر طبق برنامهی جدیدی که خودش طرحریزی کند (البته موافق با روال طبیعت) اگر صرفاً به التذاذ معطوف باشد، زندگی کند؟»
چه بسا بتوان گفت این فقره از نظر بُعد و بار اگزیستانسیالیستی، نه تنها در این کتاب که در میان آثار مکتوب کانت، کمتر مانندی دارد.
ایمانوئل کانت، نقد قوهی حکم، عبدالکریم رشیدیان، تهران، نشر نی، ۱۳۷۷