‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
May 12, 2025 at 06:42 PM
*داستان واقعی دختر_مردم* *قسمت :10-11* *ناشرــ‌𓆩•.ᬊ͜͡ 𝑰𝑺𝑳𝑨𝑴𝑼𝑫𝑫𝑰𝑵亗.•𓆪ـــ* *برای قسمت قبلی اینجا را کلیک کنید*👇👇 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌https://whatsapp.com/channel/0029VaMbiNO2kNFu403M393B/4308 (یوسف) با آمدن نورا ده اتاقم همه چیز تغییر کد مجبور بودم ای کار را کنم عسل ضد کرده بود که میرم با مرجان هم قهر بود منم ده جریان جنگ کدن با عسل به نورا مسج کدم که زود بیایه ده اتاقم مجبور بودم چون اگر اینکار را نمیکدم حالی عسل رفته بود ازطرف نورا دلم جمع است چون رازنگهدار قویی است اما متاسفانه عسل دوست نورا برآمد کاش به نورا مسج نمیکدم افففف کل چیز خراب شد نورا: لالا عسل ده اتاقت چی میکد هااا واقعا خدمتکار جدید عسل است و چرا گفتی ده اتاقت بیایم..؟ یوسف: بلی چون اگر نمیامدی میرفت... نورا: اما لالا اونا پول دار استن چی نیازی به کار کدن داره وها ایره میفامی که یگانه دشمن نوره ده مکتب عسل است اگه نوره بفامه عسل اینجه خدمتکار است فکر کدی ده حق او دختر بیچاره چقدر ظلم میکنه؟ یوسف: چی یعنی ده باره دختری که نوره گپ میزد او عسل است افففف؟ نورا: ها لالا خودش است عسل که حالی خدمتکار خانه ماست..... نوره: چی کدام عسل نورا امو همصنفی خودما ههههههههه باورم نمیشه.. نورا: نوره تو گپهایی ماره گوش میکنی شرم است برت کلان دختر هستی... یوسف: نوره تو از چی وقت تاحالی ایقسم شدی هااا نوره: اففففف ای گپارا اوسو بان بگو امو عسل مکتب است یا نی...؟؟؟ عسل: ها خودم هستم.... طرف زینه ها دیدم عسل با چشمان سرخ چهره پریشان از زینه ها پایین میشد نوره: ههههههههه بخدا که خودش یعنی خدمتکار جدید ما تو هستی عسل هههههه..... نورا: نوره شرم است چرا ایقسم میگی.. یوسف: نوره از حد خود میگذری بس کو دگه.. عسل: نخیر اصلا هم از حد خود نمگذره نوره حقیقت را میگه ؟.. نوره: بار آخرت باشه که برم نوره میگی بعد ازی باید برم خانم نوره بگویی خدمتکار هستی جایگاه ات را بدان فامیده شد..؟ یوسف: نخیر فامیده نشد تو بار آخرت باشه که همرایش ایقسم گپ میزنی اوخدمتک.... حرفایم تمام نشده بود که عسل آهسته دستم را فشار داد و زود ایلا کرد وقتی طرفش دیدم سرش را به معنی نگو تکان داد منم چیزی نگفتم.... عسل: فهمیدم خانم نوره.... نوره: چی دختر حرف گوش کن ههههه اوکی میخایم آرایشگاه بروم لباس هایم را تیار کو عسل جااان عسل: درست است... نوره رفت فقط ما سه نفر ماندیم طرف عسل دیدم بیچاره هنوز هم گریه داشت واقعا برش سخت است دختری بود که مثل شادخت ها زندگی کرده بود نوره همیشه ده باره اش گپ میزد نامش را نمیگرفت فقط ده باریش بدگویی میکد اما چیزایی که میگفت اوقسم نبود نوره میگفت دختری مغروری است بی ادب حسود بد اخلاق و مهم تر از همه میگفت خیلی بدرنگ هست چشم های تنگ تنگ داره سیاه است اما او برعکس میگفت خیلی دختری مقبولی است چشمان کلان جلد اش هم خیلی خیلی سفید است حتی میشه گفت ماه یک لکه داره اما عسل نی یک دقه مره ده مقبولی عسل چی مقبول است که مقبول است به مه چی خداوند به صاحبش نیک و مبارکش کند از فکر کدن ده باره عسل بیرون شدم و نورا را گفتم... یوسف: نورا جان لالا عسل را ده اتاقت ببر و یک لباس بتی برش.... ده گوش نورا آهسته گفتم یوسف: یک لباس که تاحالی اصلا نپوشیدی بتی برش سیس... نورا: سیس لالاجاانم.... عسل: نیاز نیست خودم لباس دارم نورا جان اوووو ببخشی باید برت خانم نورا بگویم هرچی نباشه شما ها ریس ام هستین فقط یک چادر اگر برم بتین خوش میشم تا رمال آقا یوسف را دوباره بتم بر شان.... یوسف: مشکل نیست باشه پیشت و ها دیگه کسی را خانم یا آقا صدا نکو درست است.... عسل: ضرورت ندارم به وسایل شما فامیده شد آقا یوسف حقیقت است چرا نگویم هرچی نباشه شما ریس ام هستین و مه نوکر خانه تان امتو نیست آقا.. نورا: عسل خواهرکم ایتو نکو گلم نیاز نیست ده خانه ما کار کنی تا هر وقتی کـه خواسته باشی میتانی باشی عسل: نیاز نیست لطفا اگه کمی هم دوستم داری دیگه برم دلسوزی نکو..... یوسف: نورا عسل را ده اتاقت ببر پیش ازیکه اعصابم خراب نشده.... عسل: خراب شوه اعصابت فامیدی خراب شوه پیش رویی خواهرایت مرا نوکر خانه تان گفتی چیزی نگفتم اما بس اس بخاطری شب ازت ممنون استم و حتما هم جبرانش میکنم اما دیگه اینجه نمیمانم فامیده شد ولگرد های کوچه که اذیتم میکردن را قبول را دارم اما بودن پیش تو را نی........ یوسف: عسل دیوانگی نکو حق نداری جایی بری فامیدی حق نداری..... عسل: تو کی هستی که باید از تو اجازه بگیرم کی هستی هوم.... نورا: لالا مه میرم شما گپ بزنین.... عسل: نورا یک چادر برم میتی یا نی؟ یوسف: نمیته فامیده شد رمال مرا هم بتی.. (عسل) *#داستان واقعی_دختر_مردم* نویسنده: مدینه " امیری " *قسمت: یازدهم* (یوسف) در طول راه فقط ده فکر عسل بودم اگر به دست مه میبود فامیلش را زنده زنده آتش میزدم احمق ها را وقتی خانه رسیدم گارد ها دهن دروازه نبودن داخل شدم موتر را استاد کدم خانه رفتم که نوره را دیدم گریه میکد گفتم یوسف: نورا جان لالا عسل کجاست چرا گریه میکنی؟ نورا: لالا چ چ چ چیز اس یوسف: چی اس بگو عسل کجاس؟ که نوره از پشت سر صدا کد نوره: لالا مه برت میگم ای نورای احمق به عسل چپن و چادر داد او هم از اینجه رفت یوسف: چییییی عسل رفت نورا دعا کو که عسل را پیدا کنم وگرنه هر چی دیدی از خود دیدی.. از خانه بر آمدم مثل دیوانه ها ده سرک میدویدم که شجاع و آصف را دیدم از دست های عسل گرفته بودن و کش میکدن عسل ده جایش استاد شد و دست آصف را چک گرفت دست هایش را از دست هایی اونا رها کرد انگار قصد فرار را داشت آصف یک سیلی محکم ده رویش زد آنقدر عصبانی شدم که اگر اصلحه پیشم میبود حالی از بدن آصف جالی جور کده بودم طرف شان دویده رفتم اول یک مشت محکم ده رویی آصف زدم طرف عسل دیدم که گریه میکد انگار دستهایش درد میکد شجاع و آصف از بازو های عسل محکم گرفته بودن دست های شان را ایلا کدم و با عصبانیت گفتم... یوسف: احمقا با یک دختر امی قسم رفتار میکنین آصف اخراج هستی گم شوین از پیش چشمایم زوود آصف: اما آقا یوسف: اما و اگر نداره برید شجاع موتر را بیار شجاع: چشم آقا عسل: موتر را چیمیکنی مره کجا میبری یوسف: چپ باش نترس جایی نمیبرمت عسل: پس مره کجا میبری مه همرایی تو هیچ جایی نمیرم.. یوسف: عسل اعصابمه خراب نکو عسل: چرا نی که اگه اعصابت را خراب کنم باز از موهایم کش میکنی یا مثل گارد هایت باسیلی میزنی هااا.... شجاع موتر را آورد دروازه موتر را باز کردم و طرفش اشاره کردم که بشین اما عسل داخل نشد از دستش گرفتم و داخل موتر کدمش هر چی کوشش کرد اما دروازه را قلف کده بودم نمیتانست باز کنه منم داخل موتر نشستم و حرکت کدیم ده جریان راه عسل زیاد سرو صدا کرد واقعا که ای دختر چقدر شیشک بوده مه ده آینده با ای شیشک چی میکده باشم عسل: موتر را استاد کو احمق مره کجا میبری؟ یوسف: محکمه... عسل: چی محکمه چی میکنی ؟ یوسف: نکاح میکنیم.... عسل: نکاح چی؟ بامه؟ یوسف: نی با موترم نکاح میکنم عسل: رشخندی نکو گفتم نکاح چی؟ یوسف: یعنی بعد از امروز خانمم میشی و منم شوهرت.... عسل: احمق با مه نکاح میکنی هااا حالی جزایته میتم... یوسف: اخخخخخخ ایلا کو شیشک موهایمه کندی واقعا که ای دختر شیشک اس بخدا موهایمه کند شیشک زبان دراز.... عسل: خاک ده سر خودت هم خاک ده سری موهایتم یوسف: موهای مقبول مه ببین دلت میشه کش کنی عسل: کجای موهای تو مقبول است شبت واری موی داری یوسف: چی شِبت چیست؟ عسل: یک نوع ترکاری یوسف: ولی از تو خیلی مقبول است عسل: تره چی به موهایمه استاد کو موتر را مه با تو عروسی مروسی نمیکنم..... یوسف: جاااااان دگه مه شیفته تو هستم که همرایت عروسی کنم. عسل: چی یعنی نکاح نمیکنی همرایم خدایا شکر یوسف: خداره شکر کو البته بر فعلا دعایت برآورده میشه گلم عسل: گل چی مره گلم نگو فامیدی یوسف: سیس نمیگم حالی چرا اعصبانی میشی گلم عسل: یوسففففف گلم نگو مره فارسی را نمیفامی از آزار دادن عسل خیلی لذت میبردم وقتی قهر میشد دو چند مقبول میشد نمیفامم بگویم که عسل خوش چانس اس که مه عاشقش شدیم یا مه خوش چانس استم مه عاشق دختری مثل عسل شدیم مکتب را خلاص کدم پهنتون را خلاص کدم ده خارج زندگی کدم اما دختری مثل عسل ندیدم هم ده مقبولی تاق اس هم ده جنگره یی دختر رویا های خوده پیدا کدم به هیچ قیمتی نمیمانم ازم دور شوه حتی اگر به خاطرش جان خوده از دست بتم اما نمیمانم حتی به یک تار مویش کسی آسیب برساند موتر را نزذیک یک رستورانت استاد کدم روبه عسل کردم و گفتم... یوسف: پایین شو بریم داخل میخایم همرایت گپ بزنم عسل: پایین نمیشم هر چی میخایی بگویی همینجه بگو یوسف: ههههه توبه تو چقسم دختر هستی چند دقیقه پیش به زور داخل موتر کدمت حالی مجبور به زور پایین کنم؟واقعا که از یوسف ای انتظار را نداشتم به خوارهایش که یکش بدترین دختری بود که تاحالی دیدم مرا خدمتکار معرفی کد حالی فهمیدم که یوسف چرا اقدر انسان بد است و چرا ازش نفرت دارم چون برادر نوره است اصلا باورم نمیشه که نورا هم خواهر اینا باشه تصمیم گرفتم از خانه شان بروم چون دختری مغروری بودم نمیتانستم ای گپ هایی یوسف را تحمل کنم اما بدون چادر و چپن با یک رمال از خانه بیرون شوم رمال اش را هم که یوسف میگیره طرف زینه ها دیدم که یک بچه خوب جوان بود بنظر میرسید برادر کلان نورا باشه وقتی به چهره اش دقت کردم خودش بود یاسین چون یکی دو بار نورا یشان را به مکتب آورده بود و منم که از دور دیده بودمش طرفش رفتم و گفتم عسل: ببخشید میشه رمال تان را برم قرض بتین؟ لطفا یاسین: بگیر اما تو کی هستی اینجه چی میکنی؟ عسل: بابت رمال تشکررر بعدا میفامین که مه کی هستم رمال که از یاسین گرفتم را پوشیدم و طرف یوسف رفتم رمالش را ده زمین پیش پاهایش انداختم و چند لگد زدم سرش و گفتم عسل: بگیر ای هم رمالت ضرورت ندارم برش فامیدی دیو... یوسف از موهایم کش کرد آنقدر سخت کش کرد که فکر کدم از بیخ کنده شدن یاد پدرم افتادم که چقدر بیرحمانه مرا زده بود یوسف گفت یوسف: حق نداری جایی بروی فامیدی چون میفامی دیشب او بچه ها از مه چی خواستن نمیفامی نی پس حالی بشنو وقتی دیشب از موتر پایین شدم اونا میفامیدن که تو ده موتر هستی از مه خواستن تا ترا به آدرس که میتن بدون ایکه تو متوجه شوی ببرم و گفتن اگر انجام نتم مرا از بین میبرن میتانستم که هر چی میگفتن بکنم اما مه نکدم او کار را که گفتن در عوض اش برشان پیشنهاد پول دادم اونا هم قبول کردن منم پنج لک بخاطر تو به اونا دادم فامیدی حالی هیچ جایی رفته نمیتانی تا وقتی که پولم را برم نرساندی.... عسل: وحشی موهایم را ایلا کو سرم را درد گرفت... (یوسف) اصلا نمیخاستم برش آسیب برسانم اما وقتی گفت میرم کنترول خوده از دست دادم و از موهایش گرفتم اصلا به خود نفامیدم و برش دروغ گفتم که به فهیم شان پول دادم در حال که اصلا هیچ پولی به کسی ندادم اما ده طول ای یک هفته و بخصوص دیشب فهمیدم که مه واقعا عاشق ای دختر زبان دراز شدیم اصلا حتی بر یک لحضه هم چهره اش از ذهنم دور نمیشد جالب بود به منی که تاحالی طرف هیچ دختری ندیدم ده آلمان هم دختران زیادی بود اما هیچکدامش مثل عسل نبود اما کاش خدمتکار خانه خطاب اش نمیکدم و مهم تر از همه ایکه برش گفتم پنج لک به فهیم شان دادم منم بدون ایکه برشان چیزی بگویم از خانه برآمدم بیرون رفتم به شماره فهیم زنگ زدم اول جواب نداد اما به زنگ دوم جواب داد برش گفتم یوسف: فهیم استی هر کسی که هستی کوته سنگی منتظر باش میایم و پول را بگیر... فهیم: ع سلام یوسف جاان صبح خودت همچنان بخیر شکر منم خوب هستم.... یوسف: چیزی که گفتم تا ده دقه دیگه اونجه باش فکرت باشه که حتی یکدقه هم مرا منتظر نمانی.... منتظر جوابش نماندم قطع کردم موتر را از پارکینگ کشیدم و طرف بانک رفتم از حسابم پول کشیدم و طرف مقصدم حرکت کدم وقتی رسیدم دیدم که فهیم امونجه استاد بود نزدیکش رفتم و گفتم یوسف: اینم پول اگر بار دیگه نزدیک هایی او دختر ترا دیدم جزایته خواد دیدی و ها نه تو مرا دیدی و نه مه ترا دیدیم فامیده شد.... فهیم: نخیر فهمیده نشد پولت از خودت مه عسل را میخایم یوسف: تو چی گفته میری سر مه رشخندی میکنی گوش کو بچه جان برو با هم سن و سالهایت رشخندی کو فامیدی ای هم پولت اگر میگیری خوب اگر نمیگیری باز دختر را خو به دست نمیاری ناق پول را هم از دست میتی از مه گفتن بود... فهیم: گوش کو یوسف هستی هرکی هستی مه واقعا عسل را دوست دا.... گپش را تکمیل نکده بود که یک مشت جانانه نثارش کدم و گفتم یوسف: بار آخرت باشه که نامش را به زبانت میاری.... یک بچه که نامش بنظرم جلال بود بکس پول را گرفت و گفت جلال: گوش کو لالا مه از طرف فهیم معذرت میخایم شرط ات قبول اس نه تو مارا دیدی و نه ما تره دیدیم داخل موتر شدم و حرکت کدم طرف خانه... (عسل) یعنی چی یوسف بخاطر مه به فهیم شان پنج لک داده افففف خدایا اقدر پول را از کجاکنم که دوباره برش بتم اگر پدرم کنارم میبود مشکل ام را حل میکرد اففففف یعنی حالی مجبور هستم خدمتکار خانه شان شوم خدایا مه که هیچ کاری یاد ندارم اگر تا آخر عمرم هم کار کنم پولش را رسانده نمیتانم خدایا خودت کمک ام کن نه هر قسم که شوه مه اینجه به حیث خدمتکار نمیباشم باز اگر نوره نمیبود قبول میکدم اصلا نمیتانم با نوره زیر یک سقف باشم و اونم خدمتکار خانه شان امکان نداره نی نی رفتم پیش نوره با زیاد عذر و زاری ازش یک چپن و چادر گرفتم و رمال یاسین را هم دادم برش از نزدیک دروازه حویلی شان شدم میخاستم که بیرون شوم اما گارد ها مانع ام شدن و گفتن شجاع(گارد) حق ندارین بیرون شوین خانم عسل: چی چی حق ندارم اصلا شما کی هستین شجاع: آقا یوسف گفتن شما اجازه ندارین از خانه بیرون شوین.... عسل: آقا یوسف ات کی هست که مانع مه شوه از پیش رویم دور شوین... شجاع: لطفا خانم جنجال جور نکنین برم عسل: ببین کاکا جان لطفا اجازه بتین مه بروم اونا قسط کشتن مرا دارن لطفا نجاتم بتین... شجاع: چقدر یک دختر مکاره هستی تو مه آقا یوسف را خوب میشناسم حتی به یک مورچه ضرر نمیرسانه دیگه کاکا هم نگو مرا پیر خو نیستم عسل: هر بلایی که هستی خاک ده سرت به خوبی خو راه ندادین حالی ببین.... از پیش شان فرار کدم و ده سرک چنان تیز میدویدم که حتی پشت خوده نمیدیدم خوب اونا هم از پشتم از مه کرده اونا تیز تر بودن و متاسفانه گیر کدن... به نظر تان عسل با کدام اینها عروسی خواهد کرد؟! ادامه دارد...
❤️ 👍 5

Comments