‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت WhatsApp Channel

‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت

334 subscribers

About ‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت

*قصه های جالب٫ آموزنده،* *اسلامی،رومان ،حدیث شریف،سخنان ناب٫ شعر های ناب٫ فکاهیات جالب ٫کلیپ های آموزنده و عاشقانه با در این دریچه دنبال کنید* ‌ *هدف ما ترویج فرهنگ مطالعه می باشد* *این کانال مخصوص شعر های کوتاه *رومان های عاشقانه* *متن های زیبا* *داستان های غمگین و داستان های *عاشقانه واقعی میباشد❤️☺️* *مالک کانال* *𓆩•.ᬊ͜͡𝑰𝑺𝑳𝑨𝑴𝑼𝑫𝑫𝑰𝑵亗.•𓆪* *لینک کانال ما👇🏼* https://whatsapp.com/channel/0029VaMbiNO2kNFu403M393B

Similar Channels

Swipe to see more

Posts

‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
6/16/2025, 3:30:12 PM

- *یـاࢪب..!* *ز جـهـان یـڪہ نـظـﺭ لـطـﻑ تـﻭ کـافیـس‍ﺕ.!* *_-°..🫠💝☘️..°-_*

❤️ 3
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
6/16/2025, 3:30:10 PM

‌ - *گهگاهے تنهایے واقعا بهتر، آبرومندانہ‌تر و امن‌تره* :)!🌱🤎' 

❤️ 2
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
6/18/2025, 8:13:05 AM

*و هیچکس نپرسید باتو چه کرده اند!* *که این چنین در خلسه ای سکوت *فرو* *رفته ای...* •🖤✋🏻• ‌ ‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌

❤️ 🫩 2
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
6/17/2025, 7:28:52 AM

داستان : دیوانه‌یے من قسمت : دوم یاسمین داخل اطاق شد همرای نازنین یکجا یاسمین: اوه عجب دل فریب شده خانم کوچک ما میبینی نازنین با این چشم های آبی و موهای طلایی دل هر کس را میبره نازنين: البته دیگه او میوند خو ناق ایقه دلباخته و دیوانه اش نیست😉 حور: باز نام او احمق را گرفتی؟😒 نازنین: هه🫢🤦🏻‍♀️ساری یاسمین : خب حالی بگو ای رویاگک کدام برادر خو نداره که حالی او هم تو را دیده دل نبازه ههه حور: نه نداره یعنی داره خو تا جایکه من میفهمم خارج از کشور است یاسمین: خو خوب است خی خدا سرش رحم کرده که از تو واری سنگ دل نجاتش داده 😂 نازنین: 😂 حور:😒 ادریس: آماده هستی پرنسس بریم؟ حور: ها اینه آمدم با ادریس یکجا راهی میدان هوایی شدیم قرار است رویا را سورپرایز کنم او فکر میکنه من فراموش کردیم ولی پلان را با خواهر رویا بهشت یکجای جور کردم که سورپرایزش کنم. بلاخره به میدان رسیدیم ادریس بیرون منتظرم بود من داخل رفتم و با بهشت تماس گرفتم که کجا هستن تا نزدیک شان شدم چشم رویا به من افتاد بسیار شلوغ بود تا که رویا من را دید از فاصله زیاد هم او دوید و هم من محکم یکدیگر را به آغوش گرفتیم🥹 چشم های رویا اشک پر شد و از من هم اشک خوشی . رویا: اصلا باورم نمیشه حور فکر کردم فراموشت شده🙊 حور: دیوانه مگم امکان داره فراموش کنم رویا: واقعا من را بسیار خوشحال کردی باد بسیار ملایم می‌وزید و موهای طلایی من را از زیر چادرم تکان میداد هر چی پت میکردم باز هم نمایان میشد از طرفی نگاهی سنگینی کسی را بطرف خود حس کردم یواشکی نگاه کردم یک جوان قد بلند که باد موهای پر پشت و مشکی اش را به رقص آورده بود تا که چشمانم به چشم هایش خورد زود نگاه خود را ازم گرفت و سمت دختر کوچک که دختر رویا بود رفت با بسیار مهربانی طفلک را نوازش می‌کرد که رویا سمتش رفت و صدایش زد( مقبولک) طفلک را از پیش اش گرفت و سمت من آوردیش رویا: این دخترم هست حور : وای چقدر شرین است🥰 باز هم متوجه نگاهی یواشکی او بچه شدم بسیار جالب بود رویا مقبولک صدایش زد ولی از حق نگذریم واقعآ هم که مقبول بود گرچه میگن پسر ها مقبول نمی‌باشند جذاب می‌باشند ولی این بشر هم مقبول بود هم جذاب. پس با خود گفتم توبه به من چی که هر چی است رویا صدایم زد نگاهم سمت رویا رفت رویا: بیا حور همرای ما برو حور: نخیر تشکر جانم باز بخیر تو بیا وقت زیاد هست همدیگر را می‌بینیم بخیر رویا: یعنی نمیایی🙁 حور: نه نمیشه برادرم در موتر منتظر است باز می‌بینیم همدیگر را تو خو هستی بیازو رویا: ها چرا نه حتمآ حور: خب پس حالی دیگه من بروم رویا: صحی است باز گپ میزنیم رویا را بغل کرده همرایش خداحافظی کردم و سمت موتر رفتم ادریس: اوه بلاخره تشریف آوردین پرنسس حور: ها بریم دیگه ادریس: خانه نمیریم مادرم زنگ زده بود گفت ادریس: خانه نمیریم مادرم زنگ زده بود گفت صفا (نامزدش) را از خانه اش گرفته بیاین طلا فروشی حور : آی باز طلایی چی مگم خلاص نشد🤦🏻‍♀️ ادریس:🤷🏻‍♂️ رفتیم از راه صفا را از خانه اش گرفتیم و سمت طلا فروشی روان شدیم وقتی رسیدیم مادرم و یاسمین هم آمده بودن من هم رفتم بعد یک ست کوچک و ظریف به خود سفارش دادم خریداری ما تمام شد پس خانه آمدیم نان چاشت را خوردیم نازنین و خاله نور ماه خانه رفتن ولی یاسمین ماند با یاسمین که میبودم وقت بسیار زود می‌گذشت یاسمین مجرد هست و با مامایم دوگانگی هست که او هم مجرد است یعنی من ۲ خاله و یک ماما دارم با فامیل پدری ام چندان ارتباط خاصی نداریم فقط در بعضی از محافل میبینم شان. خانه ما چهار منزل است که دو منزل از ماست و دو منزل هم از شکیلا جادوگر است ولی راه های ما کاملا جدا است تا جایکه امکان داره نمیخوایم چهره شکیلا شیشک را ببینم از ای خاطر زیاد پائین نمیرم که رُخ اش در رُخ ام نخوره شکیلا ۳ دختر دارد همه شان پشت در پشت و بچه ندارد دیگه بعد از ای هم صاحب اولاد شده نمیتوانه چون سن اش زیاد است و از اینکه بچه نداره و مادرم آمادگی عروسی بچه خود را میگیره بد رقم حسودی میکنه و برادرهایم هم مثل من از شکیلای شیشک بدشان میایه دختر هایش هم دقیقا مانند خودش هستن جنگر و شیشک اصلا دوست ندارم که بگوییم این ها خواهرهایم هستن چون وقتیکه اولاد مادر مه نیستن پس خواهرهای من هم بوده نمیتانه ازشان بدم می‌آید چون همش خبر من را به میوند احمق میبرن و پدرم هر وقت دل اش شد خانه ما میایه و هر وقت دلش شد خانه شکیلا میره در این وقت ها بیشتر خانه ما میباشد بخاطر عروسی ادریس از روزیکه فهمیدم پدرم با زن دیگری ازدواج کرده دیگر اصلا همرایش مثل قبل نشد روابطم چون او یک فامیل دیگه هم داره و ۳ دختر دیگه هم داره صحبت من همرایش فقد در حد یک سلام هست ولی این وقت ها ترسم بیشتر از این است که نه شود پدرم به حرف های شکیلای جادوگر گوش بته و من را به میوند شرابی بته.. در اطاق نشسته بودم در مورد واقعه های امروز فکر میکردم در مورد پسری که ‌نگاهایش به من گره خورده بود. یاسمین داخل اطاق آمد یاسمین: در کدام دنیا غرق هستی آهوی من با صدای یاسمین از دنیای خیالات بیرون شدم حور: هیچ همینطور فکر می کردم یاسمین : درباره چی؟ حور: نمی‌فهمم من سر تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره نگاه میکردم یاسمین هم آمد پهلویم دراز کشید حور: صدای دروازه بود کی آمد عمر لالا آمد؟ یاسمین: نی عمر نه آمده حور: پس کی بود؟ یاسمین: مادر میوند و بسته قوم اش یکدفعه یی از جایم خیستم حور: باز چرا آمدن هیچ به گپ نیستن چی بلا یاسمین: صحی است آرام باش قهر نشو پس جوابشان میته میرن پس دراز کشیده سر خود را سر شانه یاسمین ماندم حور: یاسمین؟ یاسمین: بگو آبی چشمم حور: بنظرت پدرم به گپ های او جادوگر گوش داده من را به او شرابی میته؟ یاسمین : البته که نه تا که خودت نه خواهی هیچکس تو را به زور داده نمیتانه حور: ولی من از پدرم هر توقع را دارم اگر همین حالا بیایه و دست من بگیرد در دست آنها بته اصلا متعجب نمیشم چون او جادوگر کار خوده میکنه یاسمین: اوف حور تو چرا ایقدر منفی گرا هستی فقط تو بی کس هستی بنظرت مادرت اجازه همچنین کار را میته همم؟ حور: نه یاسمین: خی چی دیگه باز ؟ حور: اوف نمیفهمم اما اگر مره بکشن هم من همرای او میوند عروسی نمیکنم مرگ را ترجیح میدم یاسمین: آه حور بس کو دیگه اینطور هیچ چیز نمیشه حالی این چیز ها را بگزار کنار از امروز بگو رویا چطور بود؟ حور: خوب بود بسیار خوش شد که من را دید یاسمین: دیگه کی بود بهشت شان هم آمده بودن حور: ها بهشت را هم دیدم دیگه تنها بهشت و برادر خوردش سلیمان بود و دیگرا فامیل شوهرش دورتر بودن ندیدم یاسمین: خو چی وقت رویا را میبینی باز حور: نمی‌فهمم گفتم یک دعوت برش بکنم چی نظر داری یاسمین: خب باید هم بکنی بعد اینقدر سال آمده هر چی نباشه هم دوست صمیمی ات است و هم رفت آمد فامیلی دارین حور: ها من میگم در همین روز ها بکنم که باز عروسی هم نزدیک است پسان نمیشه یاسمین: ها پس فردا چطور حور: خوب است من برش زنگ میزنم یاسمین؟ یاسمین: بگو خاله فدایت حور: امروز در میدان یک بچه بود همرای رویا یشان یاسمین: خب حور: آه چیزی نی بگذریم یاسمین: یعنی چی که بگذریم تو میخایی من را به کشتن بتی حور؟🤨 حور : وی چی شد چرا ایقسم میگی؟ یاسمین: تو میخوایی درباره یک بچه بگی و پس گپ ات را میگیری حور و در مورد کدام بچه گپ زدن؟؟؟ ادامه دارد...

❤️ 3
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
6/16/2025, 5:31:39 AM

*موقعیت ایران*

😢 ❤️ 6
Video
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
6/17/2025, 3:08:30 PM

*`ویدیوی _ جالب 😂`* *_ویدیوی‌ بعدی کدام‌باشه_* > *افغانی*🖇️ > *پشتو*💗 > *ایرانی*🫣 > *

😂 3
Video
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
6/20/2025, 7:28:02 AM

*خوش شدین یا جیگرخون*🙂 *اسراییل* *خوش❤️* *جیگرخون 😢*

❤️ 👍 😂 10
Video
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
6/18/2025, 1:57:23 PM

داستان : دیوانه‌یے من قسمت : سوم *ناشرــ‌•آسـ‌‌ ــنــ ـات‌•ـــ* در مورد کدام بچه گپ زدن؟؟؟ حور : وی خو میگم یکی بود از اول تا آخر من را سیل داشت یاسمین: راستی کی بود؟ حور: نمی‌فهمم که کی بود یاسمین: جذاب بود؟ حور: اوف یاسمین من را پشیمان نکو یاسمین: خو صحی اینه چپ شدم🤐 حور: آفرین مادرم داخل آمد گفت بیاین رفتن من پیش مادرم رفتم گفتم باز چرا آمده بودن؟ مادر: بخاطر موضوع همیشگی حور: چی گفتین؟ مادر: گفتم که نمیشه دخترم هنوز خورد است حور: پدرم چطور از گپ های او خو معلوم میشه که کم کم راضی شده مادر: بیخی راضی باشه من که راضی نیستم او چطور شوه؟ مادرمه بغل کردم که یاسمین هم به جمع ما پیوست به مادرم در مورد رویا گفتم گفت درست است به پس فردا دعوت کو به رویا زنگ زدم و قبول کرد پس فردا میایه .. رویا: بعد از ۳ سال دوباره به افغانستان آمدم همینکه حور را دیدم بسیار خوش شدم از خوشی زیاد اشکم آمد حور یگانه و بهترین دوستم است و از اینکه به میدان آمده بود واقعا متعجب شدم که در این میان متوجه نگاهای یواشکی(مقبولک) به حور شدم.. (مقبولک) یعنی برادرم که نام اش محمد است از بس که زیاد مقبول و جذاب است کل ما در خانه مقبولک صدایش میکنیم حتا یگان وقت ها میگم برش که محمد اگر تو دختر می‌میبودی حالی خواستگارهایت در نوبت پشت دروازه ایستاد میبودن 😂 محمد ۲۳ سال عمر داره و در لندن درس میخواند یک هفته میشه از لندن آمده چون پهنتون اش خلاص شد به رخصتی و دیدن فامیل آمده بخاطر آمدن محمد من هم آمدم محمد را ۴ سال پیش بخاطر درس پدرم لندن روان کد حتا در عروسی من هم نبود 🙁 حالی که دوباره آمده مادرم میگه که نامزد کنیم اش ولی شاید دوباره بخاطر دوره ستاج به لندن برود با بهشت و مادرم در مورد دعوت حور صحبت میکردیم که محمد داخل صالون شد. محمد: کی دعوت کرده ایقدر زود رویا: یک دوستم است حور محمد: هممم همو که میدان آمده بود؟ رویا: ها حور تو که میشناسی دختر کاکا صبور محمد: همم نمی‌فهمم یادم نیست ... محمد: واقعا که مانند اسم اش حور است فکر میکنی که از بهشت آمده غرق اقیانوس چشم هایش شدم تا که دیدم شناختم و فهمیدم این همان حور است حور من حور که از کودکی شیفته چشمان اقیانوس مانندش بودم و تا به حال هیچ تغییری در احساساتم بوجود نامده دقيقا مانند کودکی هایم وقتی باهم یکجا مکتب میرفتیم شیفته و دلباخته نگاهاش بودم در کودکی چون خانه ما با خانه شان فاصله کمی داشت همه یکجا با هم مکتب میرفتیم از روزیکه فهمیدیم پدر حور ازدواج دیگر کرده حور واقعا افسرده شده بود اصلآ دیگر شوخ طبع نبود و شیطنت بازی نمی‌کرد از همانجا فهمیدم که پدرش نقطه ضعف اش بود بعد ها حور با فامیلش از پهلوی خانه ما کوچ کردن و دیگر اصلآ ندیدمش قبل از رفتنم به لندن زیاد خواستم ببینمش ولی نشد حالا هم گویا معجزه شد و حورم را دیدم میخواستم زمان متوقف شود و من نگاهش کنم و بار بار در اقیانوس چشمانش غرق شوم من عاشق اش نه بلکه دیوانه اش هستم دیوانه!!! میمیرم برایش!!! .. حور: روز ها به همین منوال پی هم می‌گذرد مهمانی رویا هم به خوبی گذشت خیلی با هم قصه کردیم و بسیار لذت بردیم گرچه در بین باز فامیل میوند و تمام خاندان شان آمدن و مهمانی ما را برهم زد ولی مادرم همه چیز را کنترول کرد و به رویا همه چیز در مورد میوند را گفتم. ... رویا: وقتی حور برایم در مورد برادرزاده شکیلا گفت واقعآ تعجب کردم به مادرم قصه حور را میکردم اینکه از ۵ سال به این طرف پشت حور خواستگاری می آین مادرم از حور بسیار خوشش میایه همیشه میگه بسیار زیبا است در حال صحبت کردن با مادرم بودم که صدای از پشت دروازه شنیدم رفتم دیدم کسی نبود. .... محمد: گپ های رویا را که شنیدم خونم به جوش آمد یعنی چی که یک عاشق شرابی دارد پس حتما او کثافت با حور من در خیالات خود خیال بافی هم میکنه از خشم زیاد در خودم می‌پیچیدم اگر حور با کسی دیگر ازدواج کنه چی من چی کار کنم دیوانه اش که هستم دیوانه تر میشم پس باید من را با زنجیر ها بسته کنن نخیر این امکان ندارد تحمل همچنين چیز را ندارم میمیرم اگر طرف حورم کسی دیگر سیل کنه. ‌.... حور: روز ها پی هم گذشتن و به روز عروسی ادریس نزدیک شدیم امشب یک محفل کوچک حنا در خانه گرفتیم و فقط بعضی از اشخاص نزدیک را دعوت کردیم من یک لباس شراره ساده به رنگ زرد به خود انتخاب کردم موهای خود را باز ماندم و یک چوتی کمان کردم و یک آرایش بسیار خفیف دخترانه کردم مهمان ها آهسته آهسته همه میامدن من منتظر رویا بودم که رویا بهشت دختر های کاکایش هم آمدن محفل با لذت و خوشی آهسته آهسته رو به خلاصی بود رویا شان هم میخواستن بروند که مادرم گفت برو بدرقشان کو تا دهلیز خانه رفتم همراهشان که گروپ دهلیز بیرون روشن نمیشد گفتم حتما سوخته بیرون بر آمدم همراهشان و لایت موبایل خود را روشن کردم هر قدر گفتن نیا ولی تا دروازه حویلی همراهیشان کردم که چشمم باز به مقبولک خورد که پیشی موتر ایستاد بود تا که دیدم اش زود چادر خود را سر کردم و داخل رفتم ولی این نگاهایش فرق می‌کرد از نگاهایش غم می‌بارید یعنی همین کی باشد با خود گفتم شاید پسر کاکای رویا باشد. پس داخل رفتم و محفل بعد از ۲ شب به اتمام رسید همه بسیار خسته بودیم و خوابیدیم چون فردا عروسی داریم.. ... ادامه دارد....

❤️ 👍 3
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
6/16/2025, 3:30:08 PM

. *روز هـا خــاطره شـدن،* *ا؏ـتـمـاد هـا شـک، و انـسـان* *هـا هم تـجـربــہ!!*💸🫰🏻

❤️ 2
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
‌ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
6/16/2025, 4:40:41 AM

*داستان : دیوانه‌یے من* *قسمت : اول* *شروع داستان__* با صدای دلخراش چیغ و ناله از خواب پریدم ساعت را نگاه کردم ۱:۵۴ شب بود با چشم های خواب آلود طرف دروازه دویدم از اطاق بیرون شدم ولی کسی نبود که نازنین از پشتم از اطاق بیرون شد و گفت بیا داخل گفتم چی گپ‌است؟؟ این صدا از کی است؟؟ چی شده؟؟ نازنین: بیا داخل دختر میگم برت اول یک نفس بگیر پشت در پشت سوال میپرسی از بیرون خانه صداهای می آمد نازنین از پشت کلکین تماشاگر بود گفتم چی میکنی چی را سیل داری چی شده؟ نازنین: بیا بیا ببین مجنونت باز دیوانه شده آمده ههه همینکه گفت مجنونت فکر کردم کسی آب جوش را سرم خالی کرد چنان عصبانی شدم که خونم به جوش آمد با عصبانیت نگاهش کردم و دویده سمت کلکین رفتم دیدم با لالایم عمر درگیر بودند پدرم هم بود. نازنین گفت واقعآ چرا قبولش نمیکنی وقتی اینقدر دیوانه ات هست حتمآ به راستی عاشقت است گناه داره دیگر چی کمی داره که قبولش نمیکنی هم پیسه داره هم قیافه بدی نداره با عصبانیت نگاهش کردم گفتم ایقه که خوبش است برو خودت بگیریش نازنین: وی توبه حالی چرا قهر میشی خو صحی است چپ شدم من گفتم ناق این آدم لوده در این نیمی شب میایه خواب آدم را خراب میکنه احمق را حتمآ باز نشه کرده و راه خود را گم کرده نازنین: خو بیا که خواب کنیم بنظرم رفت دوباره هر دوی ما به جاهای خواب خود رفتیم صبح با صدای دلنشین مادرم که با ناز و نوازش من را صدا میزد از خواب بیدار شدم‌ نو میخواستم که سری جایم بشینم که از او طرف نازنین بالشت را با یک ضربه محکم بالایم وار کرد یک آخ گفتم طرف نازنین دیدم گفتم دیوانه شدی سر صبح چی میکنی که از او طرف نازنین از شدت خنده در خود می‌پیچید و طرف مادرم دیده گفت خاله جان شما به ای دختر چی میخورانین که اینقدر جدی هست؟: شما به ای دختر چی میخورانین که اینقدر جدی هست؟ مادرم هم خندید و گفت هله دیگه بس کنین بیاین آشپزخانه سر میز صبحانه برایتان آماده کردیم زود شوین .... اسم من حور است در یک فامیل ثروتمند چشم به دنیا گشودم پدرم تجار است ۳ برادر دارم و خودم تک دختر هستم برادر بزرگم عمر ۶ سال از من بزرگتر است با دختر خاله ام عایشه ازدواج کرده و ثمره ازدواج شان یک بچه ۳ ساله است. برادر دوم ام ادریس از من ۲ سال بزرگتر است و نامزد است با دختر دوست پدرم و برادرم احمد از من ۲ سال خوردتر است و در مکتب است. از لحاظ چهره همه میگن طرف مادرم رفتیم مادرم ماه پری بسیار زیبا است با چشم های رنگی و جلد سفید و لبخند که هیچگاه از لبان اش گم نمی‌شود بسیار مهربان است. ولی از لحاظ اخلاق و خوی طرف پدرم رفتیم بسیار ضدی و شق و در عین زمان جدی. من ۱۹ سال عمر دارم مکتب را ۵ ماه قبل خلاص کردم و یک ماه پیش ۱۹ ساله شدم در کل یک فامیل بسیار خوش بودیم چون مادرم همیشه به همه ما یاد داده که مهربان باشیم به همدیگر مهر و محبت بورزیم و با یکدیگر صادق باشیم خوشی های ما به همین قسم ادامه داشت تا روزی که بلای آسمانی بر سرما آمد و تمام خوشی های ما را از ما گرفت.... با پدرم روابط بسیار خاص و ناب داشتم من را مثلی پرنسس ها بزرگ کرد هیچ وقت حرفی برایم نزد که من جیگرخون شوم از کودکی همیشه پدرم را قهرمان زندگی خود میگفتم قهرمان من فرشته نجات من کسی که تا ابد بدون هیچ دلیل و طمع من را دوست داشته میباشد این محبت زیاد می‌شود ولی هرگز کم نمی‌شود این فرشته زمینی من است و حتا برای او جان خود را نیز قربان میکنم ولی.. حالا پای هیچکدام از حرف های خود نیستم حالا ترس از این دارم که من را قربانی ندهد سال ها قبل زمانیکه بلای آسمانی را بر سر ما آورد دیگر همه خوشبخت ما را از ما گرفت بلی پدرم با زن دیگری ازدواج کرد ۱۲ بجه شب بود که با یک زن داخل خانه شد و گفت این زنم است چنان همه ما شوک بودیم که تا به امروز هم نمیتوانم قبول کنم پدرم در حق مادرم چنین ظلم بزرگ را کرده است مادرم از همان زمان تا به حال فقد سکوت را اختیار کرده و هیچ چیز نمی‌گوید من همیشه برایش می‌گویم که باید حساب این کار را از پدرم بگیرد ولی مادرم همیشه می‌گوید سکوت قوی ترین اسلحه است ولی من تا به حال هم درک خاصی از این جمله اش ندارم. اسم این بلای آسمانی شکیلا است که من او را همیش به اسم جادوگر خطاب میکنم چون مطمعن هستم بالای پدرم جادو کرده و گر نه پدرم که چنان شیفته و دلباخته مادرم بود اصلا همچنین کاری نمی‌کرد. دلباخته مادرم بود اصلا همچنین کاری نمی‌کرد. حالی هم فقط که خودش کم باشه یک برادرزاده احمق داره که ادعا می‌کند گویا عاشق من است و منی که از خودش متنفر هستم چی برسد به برادرزاده اش اسم برادرزاده احمق اش میوند است آه که چقدر از این اسم متنفر هستم آنقدر یک بچه ایلایی و لوچک هست که با نگاه های خود انسان را می‌خورد با وجود این که مادرم همیشه کوشش می‌کند من را از آنها دور نگهدارد ولی باز هم در بعضی از محافل و مهمانی ها سر می‌خوردیم. شکیلا جادوگر هم این ادعا را دارد که برادرزاده لوده اش از غم عشق من شرابی شده همیشه به قسمی اختار گونه میگه که باید قبولش کنم من هم گفتم البته قبول کنم که تا آخر عمر از شر تو خلاص نشوم. زمان حال.. با نازنین یکجا رفتم طرف آشپزخانه تا صبحانه را نوش جان کنم و ها نازنین دختر خالیم است و همچنان خواهر عایشه نازنین همسن من است و بسیار دوست صمیمی من هم است همیشه همرایش زیاد خوش می‌گذرد و حالی هم بخاطر آماده گی های عروسی ادریس دیروز خانه ما آمد یعنی امروز قرار است بازار برویم بعد از سرف صبحانه روانه بازار شدیم در یک مال بزرگ نیم از خریداری های خود را خلاص کردیم و غذای چاشت را هم در یک رستورانت خوردیم ساعت ها ۴ عصر بود که خانه آمدیم با مادرم خاله کلانم یعنی مادر نازنین و خاله خوردیم که یاسمین نام دارد و از من ۴ سال بزرگتر است و بسیار صمیمی هستیم همه دور هم نشسته بودیم که نازنین گفت حور رویا چی وقت می‌آید تو هم دنبالش میدان هوایی میری؟ حور : فردا می‌آید و ها حتمن میرم بعد از ایقه سال بسیار پشتش دیق شدیم. رویا بهترین دوست دوران مکتب ام بود از صنف اول که با هم یکجا بودیم و همچنان پدر رویا شریک پدرم هم هست و رفت آمد فامیلی هم داریم رویا حالا ازدواج کرده و یک دختر هم دارد در دوبی زندگی میکنه و فردا قرار است بعد از ۳ سال ببینمش. وقتی ادریس خانه آمد گفتم فراموش که نکردی سبا من را به میدان هوایی میبری ادریس: نه مگم چطور امکان دارد فراموش کنم امر از بالا جای است مگم میشه گپ‌پرنسس خود را به زمین بندازیم حور: آفرین آفرین مقصد فردا باید ۱۱ بجه بریم ادریس: صحی است دریور ات در خدمتت خاله هایم از راه خرید خانه ما آمدن و شب همینجا ماندن من یاسمین و نازنین در اطاق من خوابیدیم امروز صبح زودتر از خواب بیدار شدم‌ چون قرار است میدان هوایی دنبال رویا برم وقتی بیدار شدم‌ اول رفتم یک حمام آب سرد کردم وقتی از حمام بیرون شدم دیدم یاسمین و نازنین حالا هم خواب هستن یک فکر شیطنتی به سرم زد و بالای هر دوی شان آب انداختم نازنین: حور میگم خدا چیکارت کنه همین قسم آدم بیدار میکنه حور: قصد خوده گرفتم یاسمین: خی حالی من چی گناه داشتم یک ذره هم به خاله ات احترام نداری حور: نه ندارم هههه مو های خود را خشک کردم ولی چون مو هایم بسیار دراز است وقت زیاد را گرفت. رفتم و با همه مادرم عمر عایشه الیاس کوچک (پسرعمر) خاله نور ماه (خاله کلانم) یاسمین نازنین ادریس احمد با همه یک صبحانه شاهانه سرف کردیم من راهی اطاقم شدم تا آماده شوم یک حجاب سیاه که بسیار ظریف کار داشت را پوشیدم کمی ریمل هم زدم و مژه هایم دیگر هم بلندتر شدن چون چشم های به رنگ آبی بود مانند مادرم با یک ریمل زدن بسیار زیبا معلوم میشد مو های خود را بلند بستم و چادر خود را سر کردم یک عطر هم زدم و لب های خود را کمی گلابی کردم که یاسمین داخل اطاق شد با لایک هایتان حمایت کنید ادامه دارد

❤️ 1
Link copied to clipboard!