
ᴅɪғғᴇʀᴇɴᴛ مـَــٔ🫠ـٍـِـٍُتفَـٍاوت
May 12, 2025 at 06:42 PM
داستان واقعی دختر مردم
قسمت دوازدهم
(عسل)
یوسف شرط هایم را قبول کرد فکر میکدم قبول نمیکنه اما قبول کرد تمام الماری را پالیدم اما از لباس های یوسف خبری نبود یوسف خان هم که مصروف مبایل اش بود و میوه نوش جان میکرد زهر شوه ده جانت الهی اففففف منم با اعصبانیت طرف اش رفتم و گفتم
عسل: نمیخایی کمک ام کنی متوجه هستی که دنبال لباس هایی تو میگردم و تو دل جمع بشین د مصروف مبایل ات شو آفرین... ـ
یوسف: سیس سیس بد کدم اینه مبایل را هم سر میز ماندم بریم یکجا دنبال لباس هایم بگردیم سیس و ها همیشه امی قسم همرایم رفتار کو ای عسل را به او عسل چند دقیقه پیش ترجیع میتم
عسل: اقدرگپ نزن برو و خودت لباس هایت را پیدا کو به مه چی مه اینجه میشینم حله برو دگه....
یوسف: چشم شادخت عسل شما لطف کرده بشینین درست است شادخت...
عسل: درست است برو دگه که ناوقتت میشه باز...
یوسف ده جستجوی لباس اش بود که برش زنگ آمد بیرون رفت و جواب داد چند دقیقه طول کشید اما نامد ده پشت تخت یک پلاستیک بود رفتم بازش کدم که لباس های دیو ده بین اش بود یک دریشی بود با پیراهن تمبان سفید و واسکت افغانی به رنگ جگری عسل: واااای یعنی با کدام دختر ست کرده عجب چقدر مقبول معلوم شوه با ای لباس هاااا...
یوسف: مقبول معلوم میشم میفامم ده مه هرچیز خوب میگه
عسل: کلان آدم چرا گپای مه گوش میکنی بشرم ..
یوسف: چرا بشرمم اتاق خودم است یعنی ده اتاق خودم هم باید اجازه بگیرم هوم....
عسل: هاااا باید اجازه بگیری و ها اصلا هم به تو دیو خوب معلوم نمیشه مچم کدام بد بخت با تو ست میکنه
بگیر لباس هایت را خودت اتو بکو
یوسف: اینا از مه نیستن و ها مه تاحالی با هیچکس ست نکدیم و نمیکنم به جز یک نفر
عسل: هههه او کدام بد بخت بیچاره است میفامی یوسف دلم به خانم آینده ات میسوزه پیش ازیکه همرایش نامزد شوی اول به مه نشانش بتی یک چند گفتنی دارم برش....
یوسف: چرا باید خانمم را برت معرفی کنم نوچ...
عسل: هیچ نکو خاک ده سری زن ات الهی بموره آمیین
(یوسف)
عسل را هم باید باخود میبردم عروسی نمیشد تنها ده خانه باشه اول گفتم یکی از لباس های نورا را بپوشد اما خوب عسل دختری نیست که لباس های دیگرا را بپوشد منم آنلاینی یک لباس فرمایش دادم وقتی دیدمش خیلی خوشم آمد منم برش گرفتم باای لباس مقبولی اش دو چند میشد برم زنگ آمد از فروشگاه بود وقتی دوباره داخل اتاق شدم عسل از مه تعریف میکد واقعا که شوکه شدم اما دوباره ای شیشک همرایم جنگ کد وقتی گفت خانمت الهی بموره کنترول خوده از دست دادم از دستش گرفتم طرف خود کش کدم و از بازو هایش را محکم گرفتم و گفتم..
یوسف: اگر باری دیگه ده باره اش چیزی گفتی خودم میکشمت احمق
عسل: ی ی ی یوسف دستم درد داره ایلا کو
یوسف: درد میکنه هاااا درد میکنه پس درد مه چی میشه بگوووووو درد مه چی میشه....
عسل: یوسف تره خدا ایلا کو ددددد دستم درد داره
یوسف: گریه نکو..
عسل:
یوسف: گریه نکو لعنتی نکوووووووووو.....
عسل: د د د د دستم... ـ
دست عسل را ایلا کدم گریه هایش اعصبانیت ام را بیشتر و بیشتر میکرد حتی فکر کردن به ایکه عسل را چیزی شود اعصبانیم میکد یعنی مه اقدر ای دختر را دوست دارم که حتی شنیدن ایکه بمیرد از زبان خودش مرا به ای حالت رساند بدون ایکه چیزی برش بگویم از اتاق برآمدم دروازه اتاق را قلف کدم و رفتم طرف هوتل همه آمده بودن محفل هم شروع شده بود
نورا پیشم آمد وگفت
نورا: لالا عسل خوبس چرا باخود ناوردیش چیزی خو نشدیش هاا... ـ
یوسف: خوب اس جان لالا تشویش نکو حالی میرم ومیارمش....
نورا: لالا چطو شدیم مقبول شدیم امم راست بگو دگه.
از پیشانیش بوسیدم و گفتم
یوسف: مقبول شدی شادختم
نوره: هووووی بخیلیم آمد مه چطو شدیم لالاجااانم...
از پیشانی اونم بوسیدم و گفتم..
یوسف: تو هم مقبول شدی گودیگکم
یوسف: چقدر دامن های لباس تان کلان کلان است چقسم همرایش راه میرین هیچ خوب معلوم نمیشه....
نوره:چی خوب نمیگه باز یک روز به خانمت ازی کرده کلان کلان اش میگیری چون همه دخترا خوش دارن ایقسم لباس ها را...
یوسف: خانم مه با دیگه دخترا فرق داری گودیگکم
نورا: لا لا یعنی بلاخره دختر رویاهایت را پیدا کدی ولی به مه نگفتی خیلی بد هستی....
یوسف: بلی پیدا کدیم و به زودی خبر میشی شادختم.
از پیش شان رفتم که مادرم دید اففف حالی بخاطریکه لباس هایم را تبدیل نکدیم جنگ میکنه....
مادر یوسف: بچیم با ای لباس ها آمدی مچم تو چی وقت کلان میشی فردا پس فردا عروسی میکنی دلم به خانمت میسوزه کدام بددبخت با تو ازدواج میکنی....
کرشمه (دختر خاله یوسف) تشویش نکو خاله جان خودم همرایش عروسی میکنم.....
یوسف: از مجردی بمیرم هم با تو عروسی نمیکنم...
مادر یوسف: بچیم گپ دهن خوده بفهم..
یوسف: خداحافظ مادر جان مه میرم تا لباس هایم را بپوشم....
از پیش شان رفتم کرشمه دختر خالیم همچنان بهترین دوست نوره خیلی ازش بدم میامد کمی هم شرم و حیا ده وجودش نبود وقتی آلمان هم که بودم ده واتساپ ام با لباس خواب اش چندین بار عکس هایش را فرستاد هر بار بلاک اش. میکدم اما کی بودکه حرف گوش کنه طرف خانه حرکت کدم وقتی رسیدم طرف اتاق ام رفتم خانه کاملا آرامی بود ترسیدم که فرار نکرده باشه زود طرف اتاقم رفتم دروازه را با عجله باز کردم با دیدن او صحنه ده جایم استاد ماندم آهسته آهسته نزدیکش شدم خیلی آرام ده سر تخت دراز کشیده بود دستم را پیش بینی اش بردم نفس میکشید راحت شدم که خواب است مقبولی اش ده خواب بیشتر شده بود دلم میخاست او خواب کند و مه فقط نگاه کنم بد رقم شیفته عسل شده بودم شب و روز ده فکرش بودم عشق به یک نگاه را شنیده بودم میگفتم دروغ است اما حالی خودم غرق چنین عشقی شدیم غرق عسل بودم که یکبارگی چیغ زده از جایش خیست و مرا سخت به آغوش گرفت تعجب کدم که چرایکباری ای قسم شده ده عین ایکه مرا ده آغوش گرفته بود میگفت
عسل: رامش تو آمدی میفامیدم که میایی میفامیدم که عسل ات را تنها نمیمانی قول بتی که همیشه کنارم میباشین بگوووو...
او مره فکر کی کرده منم مجبور شدم و گفتم
یوسف: ق ق ق قول هست هیچ وقت ترکت نمیکنم... ـ
سخت تر ده اغوش گرفت و گریه میکد یعنی ده زندگی عسل کسی است خدایا به اولین بار عاشق یکی شدیم که اوهم عاشق کسی دیگری است
عسل: دوستت دارم دوستت دارم....
یوسف: منم دوستت دارم اوهم خیلی زیاد خیلی عسلم
عسل سرش را سر شانه ام ماند فکر کنم خواب کد یعنی او هم عاشق کسی اس خدایا چی میشه ازی خواب لعنتی ام بیدار شوم چی میشه
ده مبایل ام زنک آمد زود جواب دارم که از عسل از بیدار نشود یاسین بود...
یاسین: یوسف کجا هستی چرا اقدر ناوقت کدی هر وقتی آمدی لباس های مراهم بیار سیس..
یوسف: سیس لالا خداحافظ..
یاسین: یوسف تو خوب هستی صدایت یک قسمی دیگه است خیریت خو است هاا.
بدون ایکه چیزی برش بگویم قطع کردم اصلا حوصله چیزی را نداشتم آهسته عسل را ده جایش انداختم سرش کمپل را هم انداختم لباس های یاسین را گرفتم و از اتاق بر آمدم....یوسف رفت و مه ماندم با هزار درد که دارم چند لحضه بعد برادر زاده مرجان آمد
اورانوس: خاله عشل شما له ژن کاکایم شدا داله خاله عسل شما را زن کاکایم صدا داره
عسل: اخخخخ مه صدقه تو گک شوم بریم..
ده صالون نان خوری رفتم همه نان شان را خورده بودن و رفته بودن دیگه صالون هر چیز شان جدا جدا بود منم شروع کردم به جمع کردن میز ظرف ها را شستم چای را دم کردم و صالون بردم برشان وقتی داخل صالون شدم یوسف طرفم دید و به نورا کدام چیزی گفت نورا هم آمد تا کمکم کند اما نماندم یعنی یوسف برش گفته به مه کمک کند چقدر دلسوز شده ای دیو ده صالون هم نفر زیاد بود فامیل مرجان شان برادرهایش خانم برادرش اولادهایش فامیل یوسف شان خلاصه همه گی بودن برادر کوچک مرجان اقدر هم کوچک نیست تقریبا هم سن ام است وقتی مرا دید با عجله از جایش استاد شد پیشم آمد و گفت...
هارون: مه برت کمک میکنم....
مه به گیلاس ها چای انداختم و هارون توضیع میکرد طرف یوسف دیدم بنظرم اعصبانی بود اما چرا نمیفامم کارم خلاص شد منم بیرون میشدم که نورا صدا کرد...
نورا: عسل جان بیا اینجه بشین خواهری..
مرجان و نورا یک طرف نشسته بودن نوره و دختر خالیش هم یک گوشه دیگه چشم های دختر خالیش از یوسف دور نبود بنظرن نام دختر خالیش کرشمه است چون به امی نام صدایش کردن
چون مرجان هم بود نرفتم پیش نورا وگفتم..
عسل: تشکر نورا جان ناوقت شب شده میخایم خواب شوم...
کرشمه؛ اگر تو خواب شوی پس گیلاس ها را کی جمع میکنه؟؟
نوره: راست میگه ده آشپز خانه بشین بعد که خلاص کدیم بیا و جمع کو چای تازم هم دم کو مچم چیوقت تو کار را یاد میگیری...
عسل: چشم....
هارون: نوره کرشمه متوجه گپهایی خود باشین...
از صالون بیرون شدم طرف آشپز خانه رفتم و باز هم گریه ده ای یکی دو روز آن قدر گریه کدم که انگار اشک هایم خشک شده بعد از چند دقیقه هارون آمد زود اشکهای خوده پاک کدم هارون سری یکی از چوکی ها نشست و گفت
هارون: چرا خدمتکار ای خانه شدی هاااا...
عسل: به خواست خودم بود...
هارون: دروغ نگو عسل مه تره میشناسم دختری نیستی که خدمتکار کسی شوی و اوهم ده خانه نوره شان پس گپ چی اس لطفا بگو مه شاید بتانم کمک ات کنم...
عسل: هارون نشنیدی که چی گفتم میخایم تنها باشم. ـ
هارون: تا که نگویی هیچ جا نمیرم....
عسل: نرو بشین امینجه به مه چی...
سرم را سری میز ماندم و هیچ حرفی با هارون نزدم خیلی دیر امتو بودیم....
(یوسف)
نیم ساعت میشع که هارون از پشت عسل از صالون برآمد منم بیرون رفتم تا ببینم کجا اس آشپز خانه رفتم امونجه بودن عسل سرش را سر میز مانده بود و هارون رو به رویش نشسته بود و بدون پلک زدن به عسل خیره شده بود اعصبانی بودم اما به روی ناوردم با خونسردی کامل از هارون پرسیدم
یوسف: هارون اینجه هستی؟ ـ
هارون: هاا یوسف جان کاری داشتی؟
یوسف: نی کاری نداشتم خوب نیم ساعت میشه از اتاق برآمدی..
انگار عسل خواب کرده بود نزدیکش شدم و گفتم
یوسف:عسل عسل بخیز ده اتاقت برو
کرشمه داخل آشپز خانه شد و گفت
کرشمه: اینجه خو خانه پدرش نیست که خواب کده عسل عسل بیا صالون را جمع کو زود باش
یوسف: کرشمه پیش ازی که اعصابم خراب نشده برو خانه خودما سری خودما ریسی میکنی؟
کرشمه گریه کرده از اتاق برآمد منم عسل را بیدار کردم وده اتاقش روان کدم....مثل دیوانه ها شده بودم از خدایی خود اعصبانی بودم در حال که میدانستم غرق گناه میشم اما خوده کنترول کرده نمیتانستم تخت بام رفتم و تا آخرین توان که داشتم چیغ زدم و گریه کدم یوسف که تاحالی کسی اشکش را خو بان حتی چهره غمگین اش را کسی ندیده بود حالی گریه داره هههههههه عجب دنیایی
یوسف: خدایاااااااا مگر ازت چیزی زیادی خواستیم هااا چرا صدایمه نمیشنوی مگر منم بنده ات نیستم مگر مه هم بنده خودت نیستم پس چرا چپ هستی هااااااااا یک چیزی بگو در طول 24 سال ازت هیچی نخاستم هیچی حالی که از دل و جان عاشق یکی شدیم و میخایمش او هم کسی دیگری را دوست داره امی است جواب عبادت هایم امی است جواب پنج وقت نمازی که میخوانم امی است
ده گوشی ام زنگ آمد اصلا حوصله گپ زدن با کسی را نداشتم اما اگر جواب نمیدادم ای اصلا قصد دست کشیدن نداشت منم با بی حوصله گی بدون ایکه نامش را ببینم گفتم......
یوسف: یکبار که جواب ندادم بفام که نمیخوایم جواب بتم انسان هستی یا نی...
فیروز: سیس بعدا باز زنگ میزنم...
یوسف: اووو فیروز جان خودت هستی ببخشی فکر کدم یاسین است معذرت میخوایم...
فیروز: مشکل نیست اما چرا اعصابت خراب است؟
یوسف: هیچ لالا چیزی مهمی نیست راستی مگر امروز عروسی ات نیست چرا به مه زنگ زدی؟؟...
فیروز: دقیقا به امی خاطر زنگ زدم که برت یاد آور شدم امروز عروسیم است ولی تو نیستی چرا؟
یوسف: ببخشی لالا خانه کمی کار دارم شاید آمده نتانم
فیروز: رشخندی میکنی یوسف یعنی چی که نمیایم باور کو اگر امروز نیایی از مه و تو خلاص ده روزی خوشی ام که کنارم نباشی چیکنم اوقسم بچه ماما را.
یوسف: حالی تو هم دگه دخترا واری گله را شروع نکو میایم حتما...
فیروز: سیس سیس منتظرم مقصد....
یوسف: خداحافظ....
و مبایل را قطع کردم پایین رفتم میخاستم برم اصلا پیش عسل نرفتم لباس هایم را تبدیل کردم لباس های یاسین را هم گرفتم و حرکت کدم طرف هوتل...
(عسل)
فکر میکدم همه چیز خوب شده با یوسف احساس بیگانه گی نمیکردم همرایش راحت بودم شوخ هستم اما از پسرا خیلی دور میباشم چون شنیدیم که بچه های فعلی فریب کارن همیشه عایشه نصیحت ام میکرد چون یک بچه در پوهنتون شان به عایشه پیشنهاد داده بود زیاد میگفته که دوستت دارم ایتو اوتو بلاخره عایشه هم پیشنهاد اش را قبول کرد بعد از یکماه از عایشه جدا شد و گپهایی بدی گفت برش اونم همیشه مرا نصیحت میکرد البته بدون ایکه عایشه بگویه هم از بچه ها چندان خوشم نمیایه اما با یوسف قسمی دیگه هستم ازش نفرت دارم اما وقتی کنارم است احساس آرامش میکنم امروز به بار چندم سرم دست بلند کد
نفرت ام برش بیشتر و بیشتر شد هیچ وقت نمیبخشمش هیچ وقت گریه کردم
ده سری یک کوه مه پدرم بودیم پدرم با اصلحه نزدیکم شد میخاست سرم فیر کند و فیر هم کرد اما رامش یکباری پیش رویم خودش را گرفت و مرمی ده سر قلبش اسابت کرد چند قدم به پشت سر ماند و از کوه پایین افتاد هر چی چیغ زدم اما از رامش خبری نبود از خواب لعنتی ام بیدار شدم چشم هایم خیره گی میکرد درست دیده نمیتانستم یک نظر دیدم فکرکردم که رامش ده پهلویم بود منم بدون کدام تردیدی ده آغوش گرفتمش درست به یاد ندارم که چی گفتمش سرم را سر شانه اش ماندم و دوباره خوابم برد وقتی بیدار شدم ساعت چهار عصر بود زود از جایم بلند شدم دیدم که ده اتاق یوسف هستم با خود گفتم مه که ده اتاق یوسف هستم پس رامش کجاست مگر چند لحضه پیش پیشم نبود شاید اوهم خواب بوده باشه از جایم بلند شدم خیلی گرسنه بودم گرچه بلدیت نداشتم ده خانه آشپز خانه رفتم از یخچال به خود یگان چیز گرفتم و خوردم چون خدمتکار جدید شان استم باید تا آمدن شان از محفل غذا آماده کنم تصمیم گرفتم برنج با لوبیا پخته کنم چون غذا دلخواه ام لوبیا و برنج است منم به اینا پخته میکنم درست است که ده خانه مثل شادخت ها بودم اما دست پختم حرف نداره شروع کردم به پختن غذا چون لوبیا را قبلا ده آب نمانده بودم بخاطریکه نرم شود ده آب جوش ماندم و شروع کردم به پختن برنج تقریبا همه چیز آماده بود صالون ها و اتاق ها خیلی کثیف بود شروع کردم به پاک کاری همه جا برق میزد ساعت هم 6:30 شام بود نمازم را خواندم تمام صالون را بوی خوش غذا گرفته بود آشپز خانه رفتم کمی سلاته تیار کردم ترکاری خلاصه همه چیز را اماده مردم فقط منتظر آمدن شان بودم که بلاخره انتظار به پایان رسید و آمدن سه موتر اوووو امید که غذا کمبودی نکند سرو صدا زیاد بود داخل صالون شدن چک چک میکدن و چیغ میزدن انگار اینا عروس را آوردن با دیدن مه همه شان تعجب کردن واااای مادر خواهرا و ینگه مرجان هم بود یعنی اینا هم آمدن اولین سوال از مادر مرجان بود...
مادر مرجان: عسل دخترم تو ده ای وقت شب اینجه چی میکنی او هم تنها؟
عسل: خاله جان چیز اس..
نوره: عسل خدمتکار جدید ماست....
مرجان: چی نوره دیوانه شدی خدمتکار چی عسل عسل نمیتانه خدمتکار شوه....
عسل: حالی خو شدیم مرجان جان بهتر است موضوع را عوض کنیم....
مادر یوسف:آفرین یوسف بچیم بلاخره گپ مه گرفتین یک خدمتکار جوان آوردی همیشه به برادرت میگفتم اما از مه کرده سن کلان ها را میاورد یاسین....
عسل: غذا آماده است....
مادر یوسف: دخترا میز را آماده کنین....
نورا: چشم مادر جاان....
میز را آماده کردیم اقدر از دست پخت ام تعریف کردن که واقعا هوایی شدم غذا کم بود و نفر زیاد به مه هم غذا نرسید نورا یک اتاق را برم نشان داده بود گفت ای اتاقت منم رفتم ده اتاق و نشستم خیلی هم گرسنه شده بودم که دروازه اتاق تک تک شد و یوسف با یک پتنوس غذا داخل شد
یوسف: بگیر برت غذا آوردم چرا سر میز نشیشتی؟
عسل: سیر استم نیازی به دلسوزی شما نیست آقا یوسف
یوسف: باید بخوری جبری است اوکی خانم عسل...
عسل: اگر جبری هم باشم نمیخورم فامیده شد درست است مه خدمتکار تان هستم اما به ای معنا نیست که هر کاری بگویین بکنم آقا یوسف....
یوسف: عسل معذرت میخایم وقتی اوقسم گپ را گفتی کنترول خوده از دست دادم.... ـ
عسل: مهم نیست رفته میتانین....
یوسف: پس نمیخایی همرایم گپ بزنی سیس مه میرم.
عسل: پیش راه ات خوبی
یوسف رفت و مه ماندم با هزار درد که دارم چند لحضه بعد برادر زاده مرجان آمد
*ادامه..*
❤️
👍
8