
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 21, 2025 at 03:11 PM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی
#نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی
#تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا
#قـسـمـت :سوم
https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15065
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
ریشما
تقریبا چند هفته گذشت و یگان روز شاهد ره میبینم و دلم به لرزه میشه او هم طرفم میبینه و صدف میگفت ای خوشت کرده ههههه با ای گپ ها بیشتر عاشق میشدم و مطمعا بودم ای یک حس عادی نیست و شاید عاشق شده بودم
از کورس طرف خانه میامدیم که یک کراچی پر از لوازم آرایشی و زیورات بود مه و صدف ام استاد شدیم
یک رنگ ناخن گرفتم یک لب سرین و یک گردن بند در آینه به خود میدیدم که در آیینه شاهد دیدم که در پشتم استاد است و از آینه طرفم سیل داره
با دیدنش رو گشتاندم و گردن بند از دستم افتاد
شاهد خم شد و گردن بند گرفت طرفش دید و گفت خوشت آمده ؟
با تکان سر گفتم ها
کمی نزدیک کراچی شد و یک گردن بند دگه که حرف انگلیسی sh بود گرفت
گفت ای چطور است
طرفش دیدم و گفتم نی ای خوبش نیست
فهمید که بخاطر حرف هایش میگم
گفت اما مره خوشم آمده از آستینم گرفت و گردن بند در دستم انداخت
گفت اگر دوستم داری قبولش کو
با تحجب طرفش دیدم و در قلبم زلزله شده بود
و تمام کس های که اونجه بودن طرفش سیل داشتن
از خجالت سرخ شده بودم و تمام بدنم میلرزید
شاهد پول به کراچی دار داد و در گوشم آهسته گفت
خانه که رفتی خاله جان بگو برت اسفند بندازه امروز محشر شدی و دل شاهر بیشتر میبری قرص قمر
ای گپ گفته رفت
با گپ هایش تمام تنم به لرزه انداخت و مات و مبهوت طرفش میدیدم در دلم خیلی خوشحال بودم
صدف آمد و گفت. اوووومای گاد چی بچه ای ره گپ دادی او دختر
گفتم. اوف چپ شو صدفم
صدف زود بیا بریم
و آمدیم خانه
خانه که آمدم در اوطاقم بسته کردم و در آینه خود ره با گردن بند نقره ایی که شاهد برم داد میدیدم و ناخودآگاه لبخند میزدم و هنوزم میلرزیدم
که دروازه تک تک شد
و مادرم صدا زد
ریشما دخترم تیار شدی لالایت بیایه میریم خانه خالیت
مام خیستم و تیار شدم و گردن بند در گردنم انداختم اما سر نامش پنهان در داخل یخنم کردم کس نبینه امروز یکی از بهترین روز های عمرم بود
یک لباس نسبتا دراز پوشیدم و رفتیم خانه خاله جان
الحمدالله که منصور خانه نبود
با صدف و خانم برادرش مصروف قصه بودم که دروازه صالون باز شد و قد منصور نمایان شد
با دیدنش لرزه به تنم میامد و زیاد میترسیدم
منصور نسبتا چاق بود و بسیار لندغر
با خاله خود بسیار گرم سلام و علیکی کرد و طرف مه آمد
دست پیش کرد و
گفت سلام بانو ریشما
سلام لالا منصور
با ای که لالا گفتمش رنگش سرخ شد و رفت در یک گوشه نشست اصلا خوشم نمیامد
با صدف مصروف آماده کردن ترکاری بودیم به صدف زنگ آمد و خواهر کلانش بود و رفت
مه کارم انجام میدادم که صدای به گوشم پیچید و منصور لعنتی بود اوف
جااان دختر خاله چخوب کاری گر شدی
طرفش بدبد سیل کردم
که نزدیکم شد و گفت والا ای دست های سفید که در ترکاری بخوره چقه مزه دار میشه
با تعجب به بی ادبی اش طرفش دیدم
که شکر خدا خالیم آمد
و میشد بگویم با دیدنم همراه بچه خود خیلی خوش شده بود و لبخند میزد شاید خالیم فکر میکرد مه هم از منصور خوشم میاید
گفت بچیم تو اینجه بودی برو دروازه ره باز کو که بچه خالیت آمده
و با لبخند طرف مه میدید
احمد امد اما پدرم نامده بود خالیم شان منتو و اشک خیلی خوش مزه آماده کرده بودن
و ای گاو منصور سه غوری ره خورد
توبه خدایا
بعد از نان خانه آمدیم
و خابیدیم
۲ روز بعد
امروز اول ماه جوزا است و هوای بارانی است
باران زیاد دوست دارم
عشق و علاقیم به شاهد هر روز بیشتر میشد و عاشقش شده بودم
اما نمیفهمیدم که او چی حس به مه داره
شاهد تمام فکرو ذهنم تسخیر کرده بود و با هر بار دیدنش خیلی حس خوب میداشتم حس غریب که به هیچ کس نداشتم تا حال
چند روزی بود که ندیده بودم اش و دق دیدارش بودم هر لحظه دعا میکردم بیبینم اش
دوباره صبح شد
مادرم خیاطی ره یاد داشت و هر روز برم یک لباس جدید میدوخت
امروز احمد ام خانه نبودخوشبختانه
و میتانستم به خود خوب برسم تایم کورس ما تغیر کرده بود و صبح ساعت ۹ میرفتیم
امروز به امید دیدار یار خاستم کمی بیشتر به خود برسم
یک پیراهن دراز که تازه مد شده بود پیش بسته بود و بغل اش چاک دار بود و رنگ اش لاجوردی با چادر و پتلون همرنگش پوشیدم
و ضد آفتاب زدم مژه هایم قات دار بود فقط ریمل زدم و یک خط چشم زیبا و باریک با لبسیرین قهویی تاریک زدم عطر زده و برامدم
با مادرم خداحافظی کردم و چتری ره گرفته پایین رفتم
که صدفم ام آمده بود
اما دیوانه ره چتری نگرفته بود
سلام صدفیم
سلام مقبولم بیشک بخدا بچه مردم دیوانه خاد کردی با ای استایلت ههههه
به صدف درباره شاهد گفته بودم
اما او زیاد خوش نبود و از شاهد خوشش نمیامد و میگفت تو باید زن برادر مه شوی
هر دو خنده و قصه کرده رفتیم اما شاهد نبود که میدیدمش
و کاملا ناامید شده بودم
اصلا نفهمیدم استاد چی درس داد
خو درس تمام شد باران ام کم بود و الماسک میزد آسمان
در راه طرف خانه روان بودیم
و سرم به موبایلم گرم بود که در دم رویم دو پا دیدم و صدف به شانیم زد
وقتی بالا دیدم
اووومای گاد نی دگه شاهد بود
میشد بگویم زیبا ترین چهره
موهای سیاه و بالا زده بود چهره روشن و نسبتا گرد و کمی ریش که زیبایش بیشتر کرده بود
مه زیادتر شاهد با پیراهن تمان میدیدم و ایبار یک یخن قاق به رنگ قیماق چایی که بسیییار زیبا میگفت برش
وقتی چشم دوختم به چشم هایش
چشم و ابروی سیاه و سرمه سا داشت که رنگ چشم هایش آبی برنگ آسمان بود
و با هر بار نگاه کردن به اوچشم ها به یاد شعری میافتادم و در گوش دلم زمزمه میکردم
❤️👀
به راه دیده در دل خانه کردی
سپس این خانه را ویرانه کردی
نگویم آنچه کردی یا نکردی
فقط یک گپ مرا دیوانه کردی
با صدای دلنشین اش به خود آمدم
که به صدف دیده گفت
میخایم همراه ریشما تنها حرف بزنم
با شنیدن نامم از زبان شاهد دست و پایم به لرزه آفتاد
صدف گفت ها چرا نی ریشما مه میریم جانم بای
میخاستم از پشتش برم که شاهد از آستینم گرفت و روبرویش استادم کرد
و گفت. چرا فرار میکنی فقط چند کلام همراهت حرف میزنم
دور برم دیدم و گفتم اگر کس بیبینه بد میشه خاهش میکنم بان برم
کمی نزدیکم شد و گفت
بیبی ریشما میخایم برت بگویم که دین و دنیایم دگرگون کردی
هر وقت که میبینمت احساس میکنم مالک تمام دنیا شدیم یک دل نی صد دل عاشقت شدیم
با چشم های که از حدقه برامده بود طرفش دیدم و گفتم
بخدا اگر احمد بفامه سرم گوش تا گوش میبره
گفت نترس مه اجازه نمیتم هیچ کس ضرر برت برساند
برسر ما باران میبارید و هر دو تر شده بودیم و ای بود باران محبت
با هر حرف که شاهد میگفت با ای که میلرزیدم اما تمام بدنم داغ بود و تعرق داشتم
یک موتر نزدیک ما شد و مه خیلی ترسیده بودم و حرکت کردم از پشتم صدای شاهد آمد که گفت
ریشما اگر یک زره ام برم حس داری بگو
با تمام ترس و لرز و با دوش خود به خانه رساندم دروازه ره محکم محکم تک تک کردم مادرم باز کرد و گفت
واااااای دختر ای چی وضع است چرا تر شدی دخترم چرا حقدر دیر کردی ؟
گفتم. چیزی نیست ممی جان استاد دیر تر رخصت کرد ماره
مادرم لباس هایم اورد و بخاری برقی ره روشن کرد تا گرم شوم
در وقت تبدیل کردن کالایم بودم
مادرم متوجه گردن بندم شد
زود زود لباس هایم پوشیدم
مادرم روی پاک آورد و موهایم خشک داشت که از دهنم پرید
و گفتم
ممی بره تو اولین بار پدرم چوقت گفته بود دوستت دارد
مادرم روی خودره طرفم کرد و گفت چرا میپرسی ؟
گفتم هیچ امتو
خیلی پشیمان شدم که ای سوال پرسیدم
مادرم گفت. ریشما چیزی شده دخترم
گفتم نی نی ممی امتو پرسیدم باور کنید
گفت خو مه و پدرت اولین بار در شیرینی خوری همدیگر ره دیدم و فکر کنم در دوره نامزادی برم گفته بود
رفتم وضو کردم و نماز خاندم اما حرف های شاهد هنوز در گوش هایم میپیچید و لبخند میزدم
........
*ادامـــــــــــــه بفــــرســتــــم؟؟؟*

❤️
👍
❤
♥
😂
⏩
🆕
😢
🙏
4⃣
261