♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️ WhatsApp Channel

♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️

12.4K subscribers

About ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️

*بِسْـــــــــــــــــــــــمِ اللہِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیْمِ* *خوش آمدین به کانال رسمی داستان سرا خلوت دل* > قبل از تصمیم به ترک، حتماً چند پست ببینید 😉 *اگر عضو کانال نيستيد از قسمت بالا👆(دنبال کردن+یا follow) را بزنید تا عضو کانال شوید.* *برای تبلیغات پیام بدهید* *+93 78 064 9507*

Similar Channels

Swipe to see more

Posts

♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
6/16/2025, 7:13:02 PM

*همه تان آمین بگوین❤❤❤🌱* *رئیس حسرت♥️*

Post image
❤️ 🤲 👍 ♥️ 🙏 🫀 🤍 🌹 629
Image
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
6/16/2025, 12:40:06 PM

♥️رومـان :غـرور در عـشـق #نـویـسـنـده :نا شناس #تـرتـیـب کـنـنـده : بانو رسا #قـسـمـت: دوم ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ لـیـنـگ قـسـمـت قـبـلـی رومـان👇 https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15181 خواستم قصد حرف زدن بالای پوست هایم را ازش بگیرم در مسج نوشتم جنگلی بیدار هست ؟ ایمان : نمیفهمم از خود جنگلی پرسان کو دعا : دقیقا همو کار را کردم ایمان : مه جنگلی هستم ؟ دعا : شک نکو ایمان : یا خدا تو چیرقم بشر هستی دعا : همی قسم که میبینی ایمان : ندیدیم شکر خدا دعا : بس حوصله ندارم ایمان : هههه نی مه بسیار حوصله دارم دیگه مسج نکنی فهمیدی مه با هر آدم بحث نمیکنم دعا : جان جان مه بسیار شوق به بحث با تو دارم ایمان : نگفتم مسج نکو دعا : اولین بار ایقسم یکی بی ادبی میکرد در برابرم زیاد تاثیر کرد با وجود که شوخی میکردم اما جدی جدی حرف زد اشک هایم جاری شد هیچ خوده کنترول نمیتانستم به گریه برایش وایس گذاشتم ها بسیار بی ادب هستم که با تو واری آدم سر کلام باز کردم یک تو انسان با شخصیت و خوب هستی یک مه بد و بی راه هستم دیگه تو هم نه در پوست هایم کامنت کنی نه مسج منتظر نماندم چیزی بگویه آفلاین شدن و با گریه خواب کردم صبح دست ناز یکی روی موهایم بود چشمانم را به مشکل باز کردم دیدم مادرم گریه داره مادر جان صبح بخیر چی شده ممی جانم ؟ یلدا : دخترم تب داری منتظر بودم بیدار شوی دعا : گریه نکو مادر جان خوب هستم آمادگی بگیرین مهمان داریم امروز یلدا : کی هست گل مادر ؟ دعا : لالا بکتاش با مروه میایه یلدا : اونا از خود هستن اول باید به تو برسم بلند شو لباس هایت را تبدیل کو که برویم پیش داکتر دعا : خوب هستم مادر جان تبم زیاد نیست یلدا : فقط تو و بهیر ماندی کنارم نمیخواهم چیزی شوه تان دعا : فدای مادر مهربانم شوم درست هست آماده میشم از جایم بلند شدم فهمیدم چقدر جانم درد داره از طفلیت عادت داشتم کمی هم گریه میکردم مریض میشدم داکتر رفتیم که داکتر احمق هم کنول زد و دو سیروم طزریق کرد سیروم هنوز تمام نشده بود که بکتاش زنگ زد سلام لالا جان بکتاش : علیکم گلم خوب هستی ؟ دعا : خوب هستم بکتاشم بکتاش : گلم خفه نشوی امروز آمده نمیتانیم برایم کار پیدا شد دعا : چرا لالا ؟ بکتاش : بیرون از کابل میرم مروه شان تنها آمده نمیتانن دعا : درست هست بکتاشم انشالله جبران کنی بکتاش : حتمی جبران میکنم فعلا وقت خوش دعا : الله حافظ یلدا : کی بود دخترم ؟ دعا : لالایم بود گفت آمده نمیتانم یلدا : حتمی کار داره دخترم بهیر هم با بکتاش هست دعا : یعنی کاملا تنها هستیم امروز یلدا : بله مادر دختر امروز تنها میباشیم غذا هم از بیرون میگیریم دعا : مادر مهربان مه طرف خانه رفتیم غذا هم گرفتیم با خسته گی زیادی راهی صالون شدم چون مادرم تنها بود نخواستم تنها باشه موبایلم را گرفته طرف دستم دیدم یک عکسی هم از کنول گرفتم آنلاین شدم در فیسبوک استوری کردم مسج هم زیاد بود باز هم هیچ باز نکردم و آفلاین شدم با مادرم غذا خوردم کمی یاد طفلیتم را کرد و خنده میکردیم با هم کمی بهتر شدم بعد چاشت مادرم را هم خواب برود منم از بیکاری زیاد موبایلم را گرفتم آنلاین شدم.... سر مسج ها رفتم دیدم آقای ایمان مسج کرده باز کردم مسج ها را نوشته بود ایمان : هدف مه بی احترامی نبود فقط شوخی شما را تحمل نتانستم گریه چرا میکنی ؟ چقدر دلت نازک بوده شما را چیشده ؟ مریض هستین ؟ دعا : بی احترامی بود نبود حالا گذشت فقط مه به ای حد بی احترامی در برابر خود ندیده بودم گریه هایم به او خاطر بود مریض هم وقتی گریه کنم مریض میشم ای عادتم هست جواب دادم آفلاین بود باز هم حس شاعریم پیدا شد یک شعر خواستم بنوسیم _تو در غیاب کسی که دوستش داری، یتیم خواهی ماند_، _حتی اگر تمامِ دنیا تو را در آغوش بگیرند_. با یک عکس مناسب این را هم به نشر رساندم مادرم بیدار شد عصر بخیر مادر جان یلدا : از تو هم قند مادر چی میخوری دخترم آماده کنم دعا : هیچی مادرم خوابم گرفته شما خواب شدین مرا خواب نبرد حالا میخوابیم پدرم هم میایه شما تنها نمیمانین یلدا : درست هست دخترم بخواب برو اطاقت دعا : اطاقم رفتم سرم را روی بالشت گذاشتم دیگه اصلا خبر نشدم چی حرف هست در دنیا چشمانم را باز کردم که تاریکی اطاق را گرفته ساعت موبایل را دیدم ساعت ده شب بود یعنی چیطو اینقدر خواب شدیم و مادرم هم بیدارم نکرده از اطاق بیرون شدم همه جا تاریک بود فهمیدم همه خواب هستن دوباره اطاقم آمدم موبایل را گرفتم باز هم مسج باران بود نمیفهمم چی شده بود هیچ دلم نمیشد جواب دیگرا را بدهم فقط میخواستم جواب یک شخص را بدهم با وجود که خیلی ازش نفرت داشتم ولی باز هم انتظار داشتم برایم مسج بگذاره که خوشبختانه مسج کرده بود ایمان : بلا به دور ببخشین بسیار زیاد که بخاطر مه ناراحت شدین قسم هست اگر میفهمیدم به ای حد ناراحت میشین اصلا چنین حرفی نمیزدم شرمنده تان دیگه کاری نمیکنم شما گریه کنین خودم گریه میکنم اجازه نمیدهم شما گریه کنین دعا : عجب آدمی چقدر مهربان شده تشکر همین که گفتین یک دنیاست عملی نکنین هم خیر مقصد دیگه ایقسم رویه نکنین ای بار آنلاین بود زود آمد سر مسج ام ایمان : نخیر دیگه غلط کنم رویه بد با شما کنم غلط کردم ببخشین دعا : خدا ببخشه مشکلی نیست حالا گذشت ایمان : شما هم بخشین ؟ دعا : بخشیدم ایمان : اینه خوب دختر بودی ناحق خوده در جمع جنگره ها زده بودی دعا : چی جنگره گی دیدی ازم که ایقسم میگی ؟ ایمان : میفهمی چقدر دیر هست از چندین فیسبوک چک دارم فیسبوکت را دعا : خوب چرا ؟ ایمان : چون شعر هایت برایم زیاد جالب و دیدنی بود میخواستم همرایت معرفی شوم از فیسبوک های فیک مسج کردم چندین بار چند فوش تقدیم کردی و بلاک کردی دعا : هههه حقت بوده پس ای بار هنوز خوب دختر شدیم ایمان : دقیقا که خوب دختر شدی او هم خوب دختر بودی حالا چون میشناسم خوبتر دعا : مسج ما ادامه داشت نمیفهمم تا چی وقت شب با هم مسج کردیم که چشمانم گرم خواب شد خوابم برد آفتاب به چشمانم میخورد که بیدار شدم اه خدایا چیقسم خوابم برد ایمان چی شده باشه موبایلم را گرفته دیدم که چقدر مسج مانده بود وارخطا هم شده بود چون آنلاین بودم و جواب نمیدادم جواب مسج هایش را دادم که تازه متوجه ساعت شدم نیم ساعت به پوهنتون رفتنم مانده بود یعنی باز هم ناوقت شد اففف هیچ نمیرم امروز هم هههه امروز برعکس روز های دیگه خیلی شاد بیرون شدم از اطاق رفتم که مادرم هم صبحانه آماده کرده صبح بخیر پدر و مادر شیرینم ناصر : صبح تو هم بخیر شادختم یلدا : صبح تو هم بخیر دخترم خوب هستی بهتر شدی ؟ دعا : بهتر چی که کاملا خوب هستم ناصر : دختر نازم شب آمدم چندین بار دیدمت خواب بودی کار نگرفتمت بر غذای شب هم بیدارت نکردیم حالا خوب هستی ؟ دعا : پدر جان مادر جان تشویش نکنین خوب هستم فقط یک تب عادی بود حالا کاملا خوب هستم ناصر : خیالم راحت شد حالا میرم وظیفه دعا : صبحانه خوردین پدر جان ناصر : ها گل پدر خوردم شما نوش جان کنین دعا : پدرم رفت با مادرم صبحانه خوردم کمی کمک کردم در کار های خانه که خالیم زنگ زد مادرم را خواست مادرم رفت منم تنها ماندم در خانه فکر میکردم چیکار کنم همه کار ها را هم تمام کرده بودم که زنگ آمده برام... شماره ناشناس بود اوکی کردم اما حرف نزدم یک صدای خیلی دلنشین بود پشت موبایل ایمان : دعا ایمان هستم چرا خاموش هستی ؟ دعا : اه ایمان تو هستی شماریم را از کجا کردی ؟ ایمان : جوینده یابنده هست هههه دعا : نمیشه با ای حرف ها بگذری بگو از کجا کردی ؟ ایمان : از فردی که گرفتیم به جان عزیزم قسم داده که نباید چیزی بگویم دعا : خوب باشه مقصد عزیزت را هم گیر نکنم ایمان : هههه نمیکنی انشالله دعا : با ایمان صحبت کردم کمی دلتنگیم کم شد هم مادرم نبود که زیادتر دلتنگ بودم با هم خیلی آشنا شدیم فهمیدم ایمان طب میخواند و در جلال اباد زندگی میکرد اما بخاطر درس هایش کابل بود سرگذشت تلخ داشت پدرش هم وفات کرد وقتی که ایمان طفل بوده حتی تصویری از پدرش به یاد نداشت مادرش به تنهایی زیاد کوشش کرد که زندگی سه فرزندش را خوب پیش ببره یک خواهر داشت که عروسی کرده بود و خارج از کشور زندگی میکرد همچنان برادرش هم خارج از کشور زندگی میکرد یک راز در همه حرف هایش معلوم میشد اما نخواستم زیاد سوال کنم و فکر اشتباه کنه اگر قسمت باشه بعدا میفهمم او روز خیلی برایم خوش گذشت هر بار برام مغرور میگفت وقتی سوال میکردم که چرا مغرور میگی ؟ میگفت چون خیلی امتحان کردمت خیلی مغرور هستی او هم کم از مه نبود خیلی مغرور بود جنگلی را حس نشاخته ایی برایم دست داده بود میخواستم شب روز با ایمان حرف بزنم طولانی ترین روز باشه مه باشم و ایمان باشه اصلا هیچی و هیچکش نباشه فقط ما باشیم با حرف هایش خیلی آرامم کرد اولین بار بود با یک فرد که نمیشناختم حرف میزنم و‌ حس آرامش داشتم خودم در حیرت با این همه آرامش بودم غرق در حرف هایش بودم که صدای آذان آمد وای خدایا چقدر حرف زده بودیم ما ازش خدا حافظی کردم غذا آماده کرده نوش جان کردم کمی پاک کاری کردم خسته شدم خواب کردم خوابم چند مدت بود زیاد شده بود نمیفهمم چرا که یکبار یک حس بد برایم رخ داد چشمانم را باز کردم که بهیر بالایم آب انداخته بود بهیر : پرنسس صبح بخیر دعا : بهیر چیرقم برادر هستی ؟ تو کاش هیچ برادرم نمیبودی بهیر : اتو نگو کور میشی که نباشم فکر کو دنیا نیست پاپی واری تنها میماندی باز دعا : پاپی خودت هستی تنهایی را قبول داشتم نه آب سرد را بهیر : کبر نکو بیازو در همی چند وقت میرم باز دق شدی گریه کنی کتیت میفهمم او وقت دعا : کجا میری ؟ بهیر : به امکان زیاد کانادا دعا : چرا میری از مه خسته شدی که میری ؟ بهیر : هههه تا حالا نمیگفتی تنهایی بهتر از مه هست ؟ دعا : مه شوخی میکردم چی میفهمیدم جدی هستی بهیر : بیا حالا تا رفتنم وقت زیاد هست یگان چیز بیار که بدرقم گرسنه هستم دعا : پس اول بگو نمیری ؟ بهیر : هههه باشه نمیرم حالا بیار دعا : برادر شیرین خودم میفهمی حتی از بکتاش هم کرده ترا دوست دارم بهیر : خودش خبر داره ؟ هههه دعا : هههه نی بهیر : هله تنبل یکساعت شد موردم دعا : دشمنت بمیره آمده به بهیر غذا آماده کردم مادرم هم از خانه خالیم آمده بود رفتم بیبینم کجا هست که به خواب ناز بود بیدار نکردم با بهیر غذا خوردم بر شب هم غذا آماده کردم اطاقم آمدم زنگ از طرف ایمان هم آمده یعنی چی معنا هر ساعت زنگ میزنه عجب آدم هست سر او هم دوباره زنگ زدم گویا منتظر زنگ مه بوده عاجل اوکی کرد کمی با هم حرف زدیم که مادرم صدا کرد دوباره رفتم پیش مادرم پدرم هم آمده بوده با هم فامیل کوچک ما کنار هم با خوشی تمام غذا را میل کردیم با فامیل خود خیلی خوش بودم با وجود نبود بکتاش و دو خواهرم چون بهیر جای همه شان را پر کرده بود...

Post image
❤️ 👍 🆕 🤍 😂 🙏 442
Image
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
6/19/2025, 7:50:21 AM

*داستان ما نصف شد دوستا لایک و حمایت تان کم شده پر انرژی باشید لایک 500برسانید بریم ادامه 🫢💋*

❤️ 👍 😮 👏 💚 😢 🥰 🫀 124
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
6/17/2025, 3:17:20 PM

> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > #نـویـسـنـده: فـری > #نـاشـر :بــانو رسـا > #قـسـمـت :یازدهم *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍* https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15177 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ با چند لحظه سکوت پرسیدم: کی است؟ هدیه: خواهر جان هدیه هستم. دروازه را باز کردم و گفتم: هدیه جان هیچ خانه نیا، پدرم بسیار قهر است که چرا اینقدر ناوقت کردی. چشم هایش برق زد و گفت: چه میگی خواهر؟ تا هنوز که ناوقت نشده؟ من: ولا نمی فهمم جانم، پدرم بسیار قهر است حتا سر مادرم هم دست بلند کرد و گفت که چرا اینقدر هدیه ناوقت کرده؟ مادرم هر قدر که خواست ازت دفاع کنه ولی پدرم اجازه نداد. چشم هایش تا حدی اشک پر شده بود که توان حرف زدن را نداشت و با بسیار مشکل گفت: حالا چی کار کنم خواهر؟ درین وقت شب کجا بروم؟ خنده ام را کنترول نتانستم و بلند بلند خندیدم و گریه های هدیه را تماشا میکردم. من: عزیز دلم شوخی کردم همرایت. چرا اینقدر خوش باور هستی؟ محکم به شانه ام زد و گفت: چرا اینقدر احمق هستی عایشه. نزدیک بود که سکته کنم. و به یک طرف دروازه با دستش شانه ام را زد و داخل رفت. بعد از چند دقیقه گاز را خاموش کردم و به طرف اتاقی که هدیه بود رفتم. خود را به روی دوشکی که در کنار الماری قرار داشت انداخته بود و روجایی را بر سرکش کرده بود. دستانم را لای موهایش فرو کردم و گفتم: هدی جان، جان خواهر مرا نمی بخشی. چیزی نگفت ولی میدانستم بد رقم عصبانی است. دوباره تکرار کردم عزیزل دلم ، خواهر مقبولم، شادخت یکدانیم، ببخش دیگه.سرش را روی زانویم گذاشت و گفت: عایشه لطفاً دیگه این قسم مزاح نکنی بعد از سال ها اولین بار بود که بیرون رفتم با دوستایم، او هم نزدیک بود که سکته کنم در پیش دروازه. من: فقط یک شوخی بود و بس، زیاد کلانش نکو. دستش را محکم به زانویم کوبید، از جا پریدم. من: چیکار میکنی هدییییییی؟ خندید و گفت: نزدیک بود که سکته کنم در پیش دروازه. من: خب قصه کو حالا ببینم که امروز با دوست هایت کجا رفتی و چی کار کردی؟ »هدیه«....... پس از پرسیدن سوال عایشه، من هم تمام داستان روز را برایش قصه کردم. اول دانشگاه رفتم. بعد به غذا خوردن. بعدش به پارک. و بعد هم قدم زدن. ایقدر خنده کردیم که تاحالا در تمام عمرم نخندیده بودم.صورتم را بوسید و گفت: خوب شد که رفتی خواهرجان. من: حالا تو قصه کو خواهر! امروز چطور گذشت؟ عایشه هم با جواب دادن خوب بود ، خوش گذشت به حرف های ما خاتمه داد و ازم خواست تا به مادر و پدرم سر بزنیم. عایشه ایستاده شد و ازش خواستم تا دست مرا هم بگیرد و بلندم کند. با لبخند دستم را گرفت و بلندم کرد و هر دوی ما از اتاق خارج شدیم. مادرم مصروف چیدن سفره بود. عایشه: وای مادرجان، چرا تو غذا آوردی میگذاشتی من میاوردم. مادرم خندید و گفت: هر قدر منتظر ماندم که شما هردو بیایید و سفره را آماده کنید،ولی شما از اتاق هیچ بیرون نشدین و بالاخره خودم بلند شدم و غذا آوردم. عایشه: ببخشی مادرجان، بسیار معذرت میخواهم. مادرم تبسم کرد و گفت: جرم که نکردی دخترم،حالا چرا معذرت خواهی میکنی. صدای تک تک دروازه باعث شد تا صحنه اساسی قصه های مادرم و عایشه بر هم بخوردهمه به سوی دروازه نگاه کردیم و گفتم: من میبینم. پشت دروازه الیاس بکتاش ایستاده بودند. من: خوش آمدی الیاس جان، خوش آمدی بکتاش جان. الیاس: خوش باشی هدی جان. بکتاش: خوش باشی خواهر قندم. هر دوی آنها هم با پدرم، مادرم و عایشه سلام علیکی کردند و دور دسترخوان نشستیم. وای خدا، چه غذای خوشمزه ، مادر جان دست تان درد نکنه. قربان دست های ناز تان شوم که با این مزه  غذا آماده میکنین. این صدای عایشه بود که مدام تکرار میکرد و یک لحظه از تعریف و توصیف مادرم و پدرم دریغ نمی کرد. من: خب قصه کنین که امروز تان چطور گذشت؟ عایشه: یعنی چی؟ الیاس: نکنه که تا هنوز پدرم و عایشه را خبر نکردید؟ عایشه: از چه خبر نداریم؟ چیزی نگفتیم و فقط همه با هم به صورت همدیگر خود تماشا میکردیم. عایشه دوباره صدایش را بلند کرد و گفت: بگویین دیگه...... بکتاش: راستش عایشه ......ما......... امروز...... در دانشگاه ......با یک بچه جنگ کردیم....... و.... با چوب..... عایشه: چه......چیکار کردین؟ بکتاش: همرایش جنگ کردیم و با چوب در سرش زدیم و حالا در شفاخانه است. پدر: چه؟ چطور؟ چرا جنگ کردین؟ همه حیران به طرف بکتاش میدیدیم که بالاخره به حرف آمد....... شاید تا چند روز خوب شود او قدر مهم نیست.... عایشه با خشم: یعنی چی مهم نیست؟ بچه مردم را میزنین افگارش میکنین بعد میگین که مهم نیست. فامیل اش خبر داره یا نه؟ الیاس: خب خواهر، ما اصلاً تا حالا به فامیل اش چیزی نگفتیم. عایشه: افسوس به حال تان. حیف دانشگاه که شما را محصل قبول کرده. بکتاش: عه عه خواهر، چرا این قسم میگی. عایشه با خشم: آرام دیگه.به یک بارگی همۀ ما قهقهقه خندیدیم و الیاس در حالی که از خندۀ زیاد چیزی گفته نمی توانست گفت: خدا ترا چی کند خواهر؟ کشتی ما از خنده. در حالی که میخندید میگفت: وای خدایا، کم است بمیرم از خنده. عایشه: آفرینت هم جنگ میکنین هم باز ای قسم میخندین. الیاس: خواهر جان ما همرایت شوخی کردیم. من و بکتاش امروز صاحب وظیفه شدیم. لقمۀ که در دهن عایشه بود باعث شد تا عایشه را به سرفه دعوت کند. عایشه: چی؟....... واقعاً؟......... چه قسم؟ الیاس: عایشه، اگر تا دو دقیقه دیگه برت نمیگفتم که اتفاق چه است قسم که حالا جای ما در بیرون بود. بکتاش: اووووفففف، چرا اینقدر برش زود گفتی، میذاشتی چند لحظه قهرشه میدیدیم و میخندیدیم. عایشه: چییییییی؟......دوباره بگو. بکتاش: اممممم..... چی..... شوخی.... وقتش است که باید برم دیگه حرفی به گفتن نیست. و پرید طرف بیرون. همۀ ما خندیدیم و بکتاش قبل ازینکه از دروازه بیرون شود رو به عایشه کرد و گفت: کاش الیاس، چند لحظه دیگه هم نمی گفتی و دوید. عایشه از دنبالش هم رفت و با هم تمام حویلی را پشت هم دویدند. و ما هم چنان میخندیدم که گویا هیچ بنی آدمی نمیتواند جلوی خنده های ما را بگیرد. پس از چند دقیقه هر دو شان به خانه آمدند و نفس نفس میزندند و عایشه از پشت بلوز بکتاش گرفته بود و آرام آرام داخل شدند. پدر: بس کنید دیگه. کشتین یکی دیگر خود را. تبریک باشه اولاد های نازم. خداوند همیشه خوشبختی را نصیب دنیا و آخرتان بگرداند. بکتاش و الیاس دست های پدرجان را بوسیدند و با تشکری مختصری در کنارش نشستند. عایشه: در کجا وظیفه گرفتین؟ بکتاش: در یکی از شفاخانه های خصوصی و به حیث فارمسس کار میکنیم. عایشه: خیلی خب، بازهم تبریک باشه. و با رد و بدل چند کلام دیگر به بحث خاتمه دادند. الیاس: عایشه تو قصه کن که چطور بود اولین روز کاری ات؟ عایشه: خوب بود و بسیار جای آرام هم بود و ها یک چیزی به کلی فراموشم شد. خانم فروزان بر علاوه اینکه مرا به دفتر معرفی کرد یک موتر نیز آماده کرده که پس از این به دفتر بروم و دوباره بیایم. من: وای خواهر تو خوشبخت هستی که هم وظیفه داری و هم موتر. و همۀ ما قهقهققۀ زدیم. عایشه: نی دیگه صاحب موتر چی. فقط که از خودم شخصی باشه. موتر دفتر است هر روز به دفتر میبرد و دوباره به خانه میارد. الیاس: هر چی که باشد خواهر جان باز هم موتر شخصی بنیاد است یا نه؟ ترا میرساند و میارد یا نه؟ تنها برای تو است یا نه؟ عایشه: اوووفففف، آرام دیگه الیاس. و دوباره به خندیدن آغاز کردیم. »خانم فروزان«.......... برای علی و عطیه تمام داستان عایشه را تعریف کردم. هرچند علی که هیچگاه او را ندیده بود ولی برایم توصیه کرد که باید دست عایشه را بگیرم و ازین بدبختی او را نجات دهم. در ضمن هم یادآوری کرد که ما هم چنین روزهای دشوار اقتصادی را سپری کردیم، و بعد از تولد عمر و عطیه هیچ کاری نمانده بود که انجام نداده باشم. صفاکاری، موتر شویی، کراچی دستی، سگرت فروشی، لیلامی فروشی، میوه فروشی و امثال اینها......... عطیه با اصرار بیشتر خواست که به دفتر برود و عایشه را از نزدیک ببیند. مخالفتی نکردم و گفتم که فردا بعد از به پایان رساندن درس به دفتر بیا و با هم معرفی شوید. در جریان قصه با علی و عطیه بودم که صدای زنگ مبایل بلند شد و باعث شد تا به گفتگوی ما خاتمه بدهیم . تلفون را برداشتم. عطیه: کی است مادر؟ من: عمر است دخترم. عمر: سلام مادر جان، چطور هستی؟ من: علیکم السلام جان مادر! شکر خوب هستم، خودت چطور هستی؟ عمر: خدا را شکر مادر گلم، چه خبرها؟ من: شکر که خوب هستی جان مادر، چطور میگذرد درس هایت؟ عمر: خوب است مادر جان کمی مشکل است ولی باز هم خوب میگذرد. من: انشالله که موفق میشوی پسر نازم. عمر: قربان تان مادرجان قندم، چطور است پدرم، شادخت مقبولم؟ من: خوب هستند خدا را شکر. عمر: شکر که خوب هستند مادرجان، کارهایت چطور پیش میرود؟ من: خوب است جان مادر. عمر: مادر جان همین که رخصت شدم در اولین پرواز پیش تان میایم، بسیار پشت شما، پدر جانم و شادختم دق آوردیم، به محض اینکه برسم خانه، خود را در آغوش تان میندازم و محکم در آغوشم میگیرم تان. من: مادر قربانت عمرم، ان شاءالله که بخیر درس هایت را تمام کنی و بیایی. عمر: ان شاءالله مادرجان. مادر جان، پدرم نزدیک تان است؟ من: بلی است. وبعد از چند لحظه کلام با همدیگر با من خداحافظی کرد و با پدرش در ارتباط شد. عمر: سلام پدر جان، چطور هستید؟ علی: علیکم السلام قند پدر، شکر خوب هستم، خودت چطور هستی؟ عمر: شکر خوب هستم پدر جان، خود تان چطور هستید؟ علی: زنده باشی جان پدر، چطور میگذرد درس هایت؟ عمر: خدا را شکر پدر جان خوب میگذرد، شما چه حال دارید با کارو بار؟ علی: خوب میگذرد قند پدر. و بعد از چند لحظه گفتگو هم با علی خداحافظی کرد و با عطیه حرف زدن را آغاز کرد. »عطیه«...... بعد از صحبت مادرم و پدرم مبایل را من گرفتم و با عمر حرف زدم. عمر: ساام شادختم، چطور هستی؟ من: سلام جان، شکر خوب هستم، خودت چطور هستی؟ عمر: شکر من هم خوب هستم، چه خبرها؟ من: خیریتی لالا جان. طرف های خودت چی خبرها؟ عمر: خیریتی است ناز لالا. من: چه وقت میایی لالا جان؟ زیاد دلتنگ ات شدیم. عمر: میایم بخیر قند لالا، همین که سمستر آخر است دگه، ان شاءالله که بخیر تمام شد زود تر پیشت میایم. من: بیا بخیر لالا جان. عمر: دانشگاه میری قندم؟ من: بلی لالا جان، میروم هر روز. عمر: آفرین شادختم، هیچ گاه غیر حاضری نکنی. من: لالا جان درس ها بسیار مشکل است کم کم دلگیر شدیم. عمر: تو که بسیار لایق هستی شادختم، چرا این قسم میگی؟ من: سمستر شش بسیار مشکل است، خودت بیشتر میفهمی؟ عمر: هر قدر که مشکل هم باشد، باور دارم که خودت توان تمام کردنش را داری. من: قربان لالا جانم شوم. عمر: خدا نکنه جان لالا، لالا فدایت شود. خب قصه کن دوست هایت چطور است؟ من: شکر خوب هستند، با خندۀ آرامی پرسیدم: تو با دوست هایم چه کار داری؟ عمر: تنها پرسیدم، چه کار داشته میتوانم جان لالا؟ نکنه که از بین دوست هایم کدام کس خوشت آمده چطو؟ عمر: چه میگی شادختم، چطو در باره لالایت این قسم فکر میکنی؟ من: خوب خیر باشد لالا جان، یک گپ جدید را برایت میگویم؟ عمر: بگو شادخت مقبولم. من: در دفتر مادرم یک دختر به نام عایشه است و تازه از طرف مادرم استخدام شده. مادرم دو روز قبل هم خانۀ شان رفته بود و ازش خواسته که در دفتر کار کند. و هر لحظه تعریف او را برای من و پدرم میکند. عمر: تو تا حالا دیدیش؟ من: نخیر ندیدیم، ولی مادرم را گفتم که میخواهم ببینمش. عمر: آفرین، برو ببین که چگونه است که مادرم ازش این قدر تعریف میکند. من: امممم لالا جان، من هم خواستم که یک بار ببینمش. خب فعلاً خدانگهدار لالا جان، باز فردا یا پس فردا که دیدمش همرایت به تماس میشوم و برایت میگم که چی قسم دختر است. ها فکر کنم که مادرم عروس خود را پیدا کرده و بلند خندیدم. عمر: عطیییییی........ من: عه عه، خداحافظ لالا جان. عمر: خدانگهدار میبوسمت. من: من هم میبوسمت لالا جان، خدانگهدار، دوستت دارم. عمر: من هم دوستت دارم شادختم، شب خوش. »عایشه«....... با شنیدن صدای آذان از خواب بلند شدم و سمت دستشویی حرکت کردم. بعد از وضو جانماز را به سوی قبله گذاشته و شروع به نماز خواندن کردم. نماز تمام شد و دست دعا به سوی خدا دراز کردم و از پروردگار بابت مهرمانی و خنده هایش سپاسگذاری کردم. بعد از اتمام نماز، به سوی آشپزخانه رفتم تا صبحانه آماده کنم. دلم بی نهایت ضعف میرفت از خوشحالی. ازینکه خودم صاحب وظیفه شدم. ازینکه الیاس و بکتاش صاحب وظیفه شده. واقعاً بی نهایت خرسند بودم در میان افکار خود میرقصیدم که با صدای دروازه حمام از افکارم خارج شدم. به دهلیز رفتم و پدرم در حال گرفتن آب بود. با سلام و صبح بخیری پدرم را مهمانم کردم. پدر: صبح بخیر جان پدر. جانماز را به دست اش گذاشتم و راهی آشپزخانه شدم. پدرم صدا زد: عایشه در این وقت آشپزخانه چی میکنی؟ رو به پدرم کردم و گفتم: صبحانه آماده میکنم. پدر: تو چرا آماده میکنی، مادرت و هدیه هستند، تو برو خودت صبحانه بخور و بعد آماده شو و به طرف دفتر حرکت کن. من: مشکلی نیست پدرجان اول صبحانه آماده میکنم بعداً میروم. پدرم نمازش را ادا کرد و بعد از تمام کردن نمازش مادرم آمد. صبحانه را آماده کرده و طرف دهلیز میرفتم که مادرم را دیدم. با مادرم صبح بخیری کرده و سفره صبحانه را چیدم. هدیه، الیاس و بکتاش را نیز بیدار کردم و ازشان خواستم تا به دور سفره بیایند و با هم یکجا صبحانه را نوش جان کنیم. همه به دور سفره نشسته بودیم و بعد از ختم صبحانه با هدیه یکجا ظروف را به آشپزخانه بردم. هدیه: عایشه تو برو آماده شو، من ظروف را شسته و به دانشگاه میروم. من: درست است. و دقیقاً به ساعت نگاه کردم نیم ساعت به رفتنم مانده بود. خود را آماده کردم و دست کَولم را برداشتم و به سمت دروازه حرکت کردم. دروازه تک تک شد...!!! به محض اینکه مادرم دروازه را باز کرد شفیق در عقب دروازه ایستاده بود. مادرم با شفیق احوال پرسی کرد و شفیق با مادرم. به سمت شان رفتم. مادرم را به شفیق معرفی و شفیق را به مادرم معرفی کردم و بعد از چند دقیقه رد و بدل کلام ها، با مادرم خداحافظی کرده و سوار موتر شدم. تا نیمه راه هر دوی ما در سکوت بودیم و بلاخره آقا شفیق سکوت را شکست و گفت: خانوادۀ تان بسیار مهربان است، و شما را بسیار دوست دارد. با تکان سر جواب آقا شفیق را دادم و گفتم: سلامت باشید. پس از چند لحظه مکث دوباره به گفتگو آغاز کرد. شفیق: شما خوشبخت هستید که این قسم فامیل دارید و با هم یکجا زندگی میکنید. با لبخند گفتم: خب شما همچنان با فامیل یکجا زندگی میکنید....

Post image
❤️ 👍 🆕 😮 🤍 ⏭️ 431
Image
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
6/15/2025, 7:39:45 AM

♥️رومـان :غـرور در عـشـق #نـویـسـنـده :نا شناس #تـرتـیـب کـنـنـده : بانو رسا #تـعـداد قـسـمـت: ؟ ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ امـاده نـشـر اسـتـیـد 500 لایک ؟ بــلـی نـشـر کـو ♥️

Post image
❤️ 👍 ♥️ 😮 🆕 563
Image
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
6/19/2025, 7:49:07 AM

> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > #نـویـسـنـده: فـری > #نـاشـر :بــانو رسـا > #قـسـمـت :دوازدهم *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍* https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15188 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ متأثرانه جواب داد: من همرای فامیلم یکجا زندگی کردم ولی هیچ گاه محبت از آنها ندیدم. کنجکاوانه پرسیدم: چطور؟؟؟...... شفیق: زمانیکه من تولد شدم گویا مادرم تازه از دانشگاه فارغ شده بود و صاحب وظیفه شده بود و پدرم همچنان وظیفه داشت، هر دویشان صبح وقت به کار می رفتند و شب به خانه می آمدند و بعد از آن حوصله نداشتند که من پیش آنها بروم، چون آنها آنقدر خسته و مانده میبودند که حوصله این را نداشتند که من نزدیک شان بروم و مرا در آغوش بگیرند و بعد از غذای شب خواب میکردند و کمی که بزرگتر شدم، مادرم روسیه رفت بخاطر دروس ماستری. از طفولیت یک دایۀ بسیار مهربان داشتم به اسم »آمنه«.... و مرا بسیار زیاد دوست داشت و همیشه برایش مادر می گفتم از بس که بیشتر متوجه من بود مادرم وقتی که به روسیه رفت برایش گفت: حالا حواسم به کلی جمع است که تو پیش پسرم هستی و از پسرم مراقبت میکنی و پدرم شب که به خانه میامد مدام در پی کارهایش بود و هیچ وقت خود را صرف من نمیکرد. پرسیدم: بعد از چقدر وقت مادر تان به افغانستان برگشت؟ شفیق: مادرم در یک سال هر شش ماه بعد می آمد برای بیست روز.... و بعد از سه سال برای همیشه آمد و دیگر نرفت هرچند در آنجا خیلی سریع خانه خریده بود ولی دلش نخواست که برود. من: خدا را شکر که فعلاً با هم هستید ..... شفیق با لبخند: تشکر، سلامت باشید... به دفتر رسیدیم و از موتر پایین شدم. آقا شفیق: بعد از تمام کردن کارتان همین جا منتظر تان هستم. با تکان سر جواب مثبتم را مهمانش کردم. با یک دنیا امید و نفس عمیق داخل دفتر شدم. و با دیدن خانم فروزان خوشحالیم دوچند شد. با خانم فروزان احوال پرسی کردم و ازم پرسید: چرا اینقدر پر انرژی هستی؟ و لبخند بر روی لبانش نشست. من: دوست دارم زمانی که به کارم آغاز میکنم بسیار پر انرژی باشم و تاوان انرژی مصرف شدۀ دیروز را دوباره پس دهم و خندیدم. خندید و سر تکان داد. خانم فروزان: چه بگویم دیگه، تا حالا مثل تو اینقدر دختر شیرین زبان ندیده ام. در جریان صحبت های خانم فروزان بودم که بنفشه آمد و گفت: خانم، میشه من امروز وقتر بروم خانه؟ خانم فروزان: اگر ضروری نیست نرو، ولی اگر ضروری است برو. بنفشه: بسیار ضرور است خانم، باید حتماً بروم. خانم فروزان: درست است برو. با خشم به سویم نگاه کرد و رفت. از نگاهش چیزی نفهمیدم اصلاً برایم مهم نبود که در میان نگاهش چه چیزی پنهان بود. از خانم فروزان اجازه گرفته و به سمت میز کاریم رفتم. دوباره به سویش رفتم و صدا زدم. خانم فروزان........!!!! به سویم نگاه کرد و با اشاره سر فهماند که چه میگویم؟ نزدیکش رفتم و گفتم: بابت موتری که قرار است پس از این رفت و آمدم را به دوش گرفته ، سپاسگذارم. لبخند زد و گفت: خواهش میکنم عایشه جان. چیزی نیست که قابل تشکری باشد. فقط یک موتر عادی است که ترا میبرد و میارد. من: خانم فروزان نمی فهمم که با کدام الفاظ از شما تشکری کنم. خانم فروزان: عایشه......باز...... نگذاشتم حرف شان تکمیل شود و گفتم: درست است خانم جان.... فهمیدم...... بر صورت خانم فروزان لبخند نمایان شد و گفت: خوب است که خودت می دانی که چه میخواستم بگم. احترامانه جواب دادم: خوب است خانم جان. من باید بروم سراغ کارم. »الیاس«...... با خداحافظی با پدر و مادرم، راهی شفاخانه با بکتاش گردیدم. و در جریان بوشیدن بوت های مان بودیم که مادرم از پشت ما آمد و گفت: بچه ها، اول دانشگاه میروید و یا شفاخانه؟ من: اول شفاخانه میرویم که همرای رئیس مان درباره ساعت کار ما حرف بزنیم بعد هم به دانشگاه و سپس دوباره به شفاخانه. با لبخند مادرم از خانه بیرون شدیم و راهی شفاخانه...!!! تا چند قدم هنوز نرفته بودیم که محمد در کنار ما ایستاد و گفت: بیایین حاجی ها من شما را میرسانم. با همدیگر احوال پرسی کردیم و گفتم: زحمت نکش از سرک موتر میگیرم. محمد: از چه وقت خودت تصمیم میگیری که با کی بری با کی نه؟ گفتم که بالا شوین، زیاد اکت و ناز مثل دخترها نکنین. در جریان راه خیلی با هم حرف زدیم و هیچ مسیری راه را نفهمیدیم داخل شفاخانه گردیدیم و با چند سلام کلام و احوال پرسی با جمیل خواستم که با سرطبیب حرف بزنم. من: رئیس صاحب در دفتر است؟ جمیل بلی گفت و پرسید: خیریت است؟ من هم با خیریتی گفتن خود را ازش دور کردم و راهی اتاق رئیس شدم. با اجازه گفتن و جواب مثبت آنها داخل اتاق شان گردیدیم. و بعد از احوال پرسی موضوع دانشگاه را برای شان یادآوری کردم و او هم با کمال میل جواب مثبت داد. و دوباره راهی دانشگاه گردیدیم. »عایشه«......... سرم را فرو داده بودم به سمت برگه های که لیست اسامی کسانی بود که راجستر شده بودند. با صدای خانم فروزان سرم را بلند کردم. خانم فروزان: بسیار سرگرم کار ات هستی؟ در کنارش یک دختر زیبای جوان ایستاده بود. خندیدم و گفتم: مگر کار من به جز گوش دادن به حرفای شما کدام چیزی دیگری هم است؟ خندید و گفت: بسیار زبان شیرین داری......!!! تا چی وقت میخواهی با این شیرین زبانی ات مرا به جلب خوددت نمایی. من: چی میگین خانم جان مگر من که کدام حرفی نگفتم. هردویشان خندیدند. خانم فروزان: عایشه جان! این دخترم عطیه است. ایستاد شدم و دستم در مقابل اش دراز کردم و با هم احوال پرسی کردیم. من: سلام، عطیه جان. چطور هستی ؟ عطیه: شکر خوب هستم،........ شما چطور هستید؟ ......... فامیل محترم چطور است؟ من: شکر خدا، خوب هستند. من: خانم فروزان از شما بسیار برایم تعریف میکرد، مشتاقانه آرزو داشتم که شما را حتماً ببینم. عطیه: ای جان من هم میخواستم که شما را از نزدیک ببینم. خانم فروزان: من میروم، شما با هم قصه کنید. با لبخند از کنار هر دوی مان رد شد و ما با هم نشستیم. من: چیزی میخواهی برایت بیارم عطیه جان؟ عطیه: نه عزیزم...... سلامت...... بیا بنشین...... من از خاطر خودت اینجا آمدم... من: بسیار به زحمت شدی قندم. عطیه: زحمت چی جانم؟ از خودت قصه کن.... من: از خودم قصۀ که ندارم ، و آرام خندیدم. عطیه: تو بسیار خوش اخلاق هستی..... چطور قصه نداری. من: خب درست است. یک خواهر و دو برادر دوگانی دارم. خواهرم »هدیه« نام دارد و محصل سال چهارم حقوق است. »الیاس و بکتاش« محصل سال دوم طب معالجوی هستند. و پدرم و مادرم شکر خدا که حیات هستند. حالا تو قصه کن. عطیه: من هم محصل سال سوم کمپیوتر ساینس هستم و تک دختر خانواده ام هستم. من: خواهر نداری؟ عطیه: نخیر ندارم، ولی یک برادر بسیار شیرین دارم که هم برادر است، هم بهترین دوست و هم بهترین رفیق و همرازم. من: وای وای چقدر خوب. عطیه: از خودت بگو، هرچند مادرم قصه کرد که مکتب را تمام نکردی..... من: اممممم عطیه جان، نتوانستم که به درس هایم ادامه بدهم. عطیه: مأیوس نباش عزیزم، زندگی فقط درس خواندن نیست........ بسیاری چیزهایی دیگری هم است که والاتر از تحصیل است. دستش را محکم در دستم فشار دادم و گفتم: چقدر با درک هستی. عطیه: خب بگذریم از این چیزها. مادرم در باره تو بسیار قصه کرده و گفته که مهره بافی و خیاطی را خوب بلد هستی؟ من: آنقدر که خانم فروزان تعریف کرده مهارت ندارم ولی کم کم میتوانم که چیزی بسازم. خندید: ای جوان مرگ..... بسیار شکسته نفسی میکنی. و هر دویما خندیدیم. »عطیه«........ در همان نگاه اول از عایشه خوشم آمد و با خود گفتم: از دیدن عایشه، من ایقدر ذوق زده شدم چه بسا که عمر ببیندش. بهتر است که یک کم از عمر برایش تعریف کنم و در دلش جایی برای عمر را جاگزین کنم هرچند نمیدانم که عمر خودش میخواهد یا نه؟ ولی صد در صد مطمئن هستم که شب برایش از عایشه قصه کنم دهنش باز میماند. من: خب از برادرم برایت میگم. نامش عمر است...... محصل سال چهارم رشته انجینری در آمریکا.......بچه بسیار با درک است......بهترین دوستم، بهترین همرازم، بهتریم شخص زندگیم است....... بچه بسیار با تربیه و خوش اخلاق است...... همیشه به حرفهای مادرم و پدرم گوش میکند ..... هیچ گاه سرکشی از کاری که آنها برایش میگویند نه نمیگه...... دوست ندارد که با دخترا زیاد گپ بزند.... و اگر احیاناً کدام دختر ازش چیزی بپرسه سرش را پایین میندازد و سریع جوابش را میدهد و ازش دور میشه. لبخندی آرامی زدم و سرم را پایین انداختم. عایشه: بسیار خوب، به فرمودۀ خودت برادرت بهترین دوستت، بهترین همرازت است. چه خوشتر ازین که برادر بهترین دوست یک خواهر باشد. من: ولا راست بگویم تا حالا هیچ احساس نکردیم که خواهر ندارم. خلاصه عمر بهترین شخص است اگر یک بار ببینیش شاید دلت ذوق دیدن دوباره اش را داشته باشد. عایشه: عه عه، شاید برادرت بهترین باشد ولی برای خودت. و دوباره هر دویما خندیدیم. من: دلم برای عمر تنگ شده.... عایشه: عطیه جان میشه که موضوع عمر را یک طرف بگذاری و از خودت برایم قصه نمایی؟ خندیدم و گفتم: خودم دختر بسیار شیرین زبان.... بسیار مهربان......زادۀ هرات زیبا.......عاشق شعر های مولانا.......عاشق رنگ های روشن..... عاشق غذا. خندیدم و دستم را پیشروی دهنم قرار دادم و گفتم: حالا چشم گرسنه خیال نکنی ولی خیلی غذا را دوست دارم. خندید و سرش را به علامت نه تکان داد. به تعقیب خندهایش من هم میخندیدم و با هم بسیار سریع دوست شدیم و از هر دری و هر گوشۀ قصه کردیم. گویا که هزار سال است که با هم دوست باشیم. من: راستی عایشه جان، شما از کجا هستید؟ عایشه: از مزار شریف هستیم. من: عاشق مزار شریف هستم خصوصاً زیارت علی که فکر کنم روضۀ شریف مینامند را بسیار دوست دارم و میخواهم که یکبار بروم. عایشه: خوب بیا برو همرای ما. من: ای جان، قربان زبانت. ان شاءالله که حرفت فال زبانت بگردد. و باز هم خندیدیم. عایشه لطفاً از خود بگو که چی را دوست داری؟ عایشه: درمجموع بگویم که همه چیز...... من: یعنییییییی؟ عایشه: یعنی اول اینکه مولانا را زیاد دوست دارم.......... باران را زیاد دوست دارم.......... رنگ سفید......... چکر رفتن......... خنده و غیره.......و باز هم خندیدیم. ساعت ها با هم حرف زدیم و هیچ متوجه ساعت نشدیم که به یک باره گی مادرم آمد و گفت: از صبح که تا حالا قصه میکنید. شما هر دو چه میگین که هیچ تمام شدنی نیست. من: هیچ مادرجان چه بگوییم با همدیگر خود فقط حرف میزدیم و کمی درد و دل می کردیم. خانم فروزان: خوب است، هله بیایید که برویم.

Post image
❤️ 👍 🆕 ♥️ 👀 🖤 😂 382
Image
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
6/19/2025, 12:30:25 PM

*#شب جمعه_مبارک است حتمن درود شریف بخانن*😍♥️ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد✨♥️ اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد✨♥️

❤️ 👍 🤍 💋 🩶 ♥️ ❤‍🩹 🎀 380
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
6/19/2025, 10:45:55 AM

♥️️یک مـــــرد را اینـــــگونه عاشق کن👇 `https://whatsapp.com/channel/0029VakAFOkDZ4LZ3rhrvr3w/6510`

❤️ 👍 😂 ❤‍🩹 💔 😮 🪦 25
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
6/15/2025, 5:11:13 PM

♥️رومـان :غـرور در عـشـق #نـویـسـنـده :نا شناس #تـرتـیـب کـنـنـده : بانو رسا #قـسـمـت: اول ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ چون خون جا گرفته‌یی اندر رگانِ من آری تو جانِ دیگری اندر روانِ من بیهوده نیست این‌که مرا مُرده گفته اند والله گرفته است فراقِ تو جانِ من نادیدن و نبوییدن مویت ای نگار دردی‌ست در میانِ تن و استخوان من بنگر بیا که زار چه‌سان گشته‌است دلم دشمن مباش، باش دمی پشتی‌بان من بگذر ز ظلم و جبر، خدا را ترحمی زین بیش‌تر نگیر عزیز، امتحانِ من هر چند عشوه می‌کنی اما به یاد دار! ای بی‌خبر تو آنِ منی و از آن من با گفتن این شعر یاد گذشته افتادم یاد روز های که از خداوند میخواستم هیچوقت تمام نشود مانند رویا همه خوش و خوشحال کنار هم اما افسوس هیچی طبق میل ام پیش نرفت بهترین فرد زندگیم همراهم بیگانه شد فردی که همیشه میگفتم این با دیگرا فرق دارد چیطو ایتو شد ؟ چرا خودم نفهمیدم که گپ به اینجا میرسه ؟ دختری به مغروری مه و این همه بی ارزش شدن از بس گاهی در خود غرق میشدم حس میکردم همه اطرافم حیران مه هستن با بسیار بی قراری گویا قلبم به دهانم آمده بود دعا ترا چی میشه ؟ این حس ها چی هست ؟ از رفتنش بسیار زمان گذشت او دیگه نمیایه چرا باور نمیتانی ؟ خانه رسیدم اشک هایم مانند باران جاری شد مادرم خیلی آشفته آمد در آغوش گرفت _یلدا مادر دعا_ : دخترم چی شدن خوب هستی ؟ چرا گریه داری گل مادر ؟ دعا : هیچی مادر جان زیاد خسته شدیم یلدا : گل مادر کسی در پوهنتون چیز گفت برایت ؟ دعا : نخیر مادرم فقط خسته ام یلدا : هله مقبول مادر آبی به سر صورتت بزن تا کمی به حال بیایی تا او زمان مه غذای چاشت را آماده میکنم دعا : چشم مادر جان نمیتانستم از این زیادتر مادرم را جگرخون کنم لباس هایم را تبدیل کرده کمی در اطاق خود را راحت کردم بعد رفتم سری به مادرم زدم مادر مقبولم یلدا : جان نازدانه مادر آمدی دعا : آمدم که به مادر مهربانم کمک شوم یلدا : کاری نمانده دخترم برو صالون منم میام دعا : چشم مادر جان خانه هم مانند دلم عجب سکوتی داشت در کل فامیل بزرگی بودیم اما همه از هم جدا شدن دو خواهر دارم مهر و افسون هر دوی شان ازدواج کردن رفتن خارج از کشور دو برادر دارم بکتاش و بهیر بکتاش هم ازدواج کرده خانمش با ما خوش نبود جدا شدن بهیر هم خارج از کشور در خانه هم فقط مه مادرم و پدرم بودیم اگر خواهر و یا برادر هایم میبود در این حد محتاج محبت نمیشدم انتظار محبت از هر کس را نمیداشتم یلدا : دخترم در کدام فکر هستی ؟ موبایلت زنگ میخوره بیبین کی هست دعا : مادر جان بهیر هست حرف میزنی همرایش ؟ یلدا : حرف میزنم دخترم دعا : تا خواستم جواب بدهم که تماس خاتمه یافت دوباره مسج ماند که مشتری آمد بعدا حرف میزنیم مادر جان کار براش پیدا شد نمیتانه حرف زده یلدا : خیر دخترم بیا غذا بخوریم دعا : با مادرم غذا خوردم بعد ظرف ها را شسته اطاقم رفتم که کمی بخوابم موبایل را گرفته کمی از حال دل خود نوشتم از سرگردانی ها از دلتنگی ها خلاصه از هر دردم نوشتم بعد نوشتن متوجه شدم چقدر درد داشتم اما هنوز روی پای خود بودم با وجود این همه درد هیچ وقت شکست نخوردم دلتنگ شدم اما هیچوقت بیان نکردم صفحه ها پر شد از دست نویس هایم اما بی فایده بود کجاست مرحم دردهایم ؟ از بالا به مردم نگاه میکردم که یاد عشق مغرور خود افتادم چشمانم بسته شد مانند یک خواب زود گذر همه چیز زیر نظرم آمد. « زمان گذشته » اه بهیر فیسبوک مه چقدر فرند هایش زیاد شده بهیر : چقدر شده که مانند شادی خوشحالی داری ؟ دعا : دو هزار فرند دارم نمونه آخر زمان بهیر : ای تو نادیده را ههههه دعا : خودت نادیده چرا ایتو میگی ؟ بهیر : مردم ها چند میلیون فالور و فرند دارن مثل تو نادیده گی نمیکنن اما ترا بیبین اینم از طالع بد مه هست که مثل تو خواهر دارم دعا : حیف گفتنم برت روانی بهیر : نمیگفتی قندولک هههه دعا : بچه کوچه قندولک چی معنا ؟ بهیر : وییی راست میگی هیچ قندولک به تو نمیخوانه برو سیاه بچیش حوصله ندارم دیگه دعا : رفتم مه هم شوق به ماند کنارت را هیچ ندارم سیاه هم هستی از اطاق بهیر بیرون شدم اما با وجود این همه حرف هایش باز هم دوستش داشتم چون تنها بهیر بود کنارم و گاه گاهی هم افسون میامد زیاد تنها خسته شده بودم فیسبوک خود را باز کردم باز هم مانند همیشه یک روانی مانند بهیر هر بار بالای پوست هایم حرف میزد در کامنت ای بار حوصله منم به صفر رسیده بود در کامنت خیلی چیز های زشت گفتم بعد انترنت را خاموش کردم خواب شدم بهیر : شادی گک سیاه بیدار شو مادرم میگه بیا کمک کو همراهم دعا : اذیت نکو بهیر تازه خواب کردم بهیر : یا خدا ناحق همتو کارا میکنی که دست پایت را میده کنم دعا : اففف باشه آمدم یلدا : دخترم خوب هستی ؟ چرا تا حالا خواب بودی ؟ دعا : درس هایم امروز در پوهنتون زیاد بود خسته شدم بهیر : دیگه نرو پوهنتون که نمیتانی درس خوانده هههه دعا : به چشم میباشم در خانه و خدمتکار شما میشم جناب یلدا : باز جنگ شما سر گرفت بهیر : حیف مه واری بچه مقبول نکرده که با ای سیاه جنگ کنم دعا : یکبار دیگه سیاه گفتی میزنم دهان بینیت را یکی میکنم بهیر : هههه جان او بکسرم دعا : هههه خنده نتی مه قهر هستم کتیت بهیر : هم بکسر شدی هم قهر هستی نکو نی گناه داره یلدا : هههه خدا روی تان را بیبینه برین صالون غذا آماده هست پدرت هم میرسه حالا دعا : چشم مادری با بهیر نشسته بودیم یادم آمد که کلان جنگ را پشت سر گذشتاندم خواستم اطاقم رفته موبایلم را بگیرم که پدرم آمد خوش آمدین پدر جان _ناصر پدر دعا_ : خوش باشی گل پدر دعا : با مادرم کمک کردم غذا آماده شد بعد خیلی مدت غذا در کمال آرامش خورده شد امشب بهیر محشر بود هیچ حرف نزد بسیار برایم جالب تمام شد کار هایم را تمام کردم رفتم دیدن بهیر خواستم کمی با هم حرف بزنیم که خواب بود هیچی نگفتم نخواستم بیدار شوه اطاقم رفتم به بکتاش زنگ زدم خیلی دلتنگ بودم بکتاش : گودی برادر چیطو یاد ما کردی ؟ دعا : سلام بکتاشویم چی حال داری ؟ مه همیشه یاد میکنم شما هستین از خواهر در فرار بکتاش : علیکم سلام قند برادر زنده باشی گلم خوب هستم ها بسیار خوب یاد میکنی دعا : زیاد دق شدیم بکتاشی بکتاش : صدقه شوم خواهرم ره خیر فردا خانم برادرت و ناز را گرفته میایم دعا : خیالم راحت شد پس مزاحمم نشو میخوابم هههه بکتاش : تو مطلب آشنا هههه بخواب جگر لالا شب خوش دعا : شب خوش لالایی به تماس پایان دادم خوشحال شدم چون در خانه تنها زیاد دق میشدم فردا پوهنتون هم نبود راحت با مهمان ها میتانستم باشم یک شعر یادم آمد خواستم در فیسبوک نشر کنم تا فراموشم نشده موبایلم را گرفته فیسم را باز کردم مسج زیاد بود اما خواستم اما شعرم را نشر کنم *اسم زیبا ترا خال زنم در بدنم* *تا که محفوظ بماند نام تو در کفنم* ... با یک عکس زیبا به نشر گذاشتم یک دقیقه نگذشته بود که باز هم مزاحم همیشگی پیدا شد و کامنت کرد ای بار اصلا کامنت را نخوانده رفتم که برایش مسج کنم داخل صفحه مسج شدم که خودش هم مسج مانده بود، _ایمان_ : چرا به این حد جنگره هستی وقتی نظر دادم چشم گفته قبول کو دعا : آن وقت به کدام دلیل به نظرت چشم بگویم ؟ ایمان : چون نظر هایم خیلی ارزشمند هست دعا : هههه یکرقم خندیم گرفت آدم روانی ایمان : خنده کو که هیچ خنده نکردی و ها نامم ایمان هست دعا : چی خدمت کنم که نامت ایمان هست ؟ ایمان : چون آدم روانی گفتی خواستم نامم را بفهمی دعا : نمیفهمم چی رقم بشر بود ای آدم خسته کن دیگه جر و بحث نکردم آفلاین شدم اما هیچ خوابم نگرفته بود کوشش کردم خواب کنم اما کجا بود خواب خلقم تنگ شد دوباره موبایلم را گرفته آنلاین شدم که مضر هنوز خواب نکرده بود

Post image
❤️ 👍 😂 🆕 😮 484
Image
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
6/14/2025, 6:29:24 AM

> ♥️رومـان: شـهـر عـشـق > #نـویـسـنـده: فـری > #نـاشـر :بــانو رسـا > #قـسـمـت :دهم *بــرای دریـافـت قـسـمـت قـبــلـی روی لـیـنـکـ🫠🤍* https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15175 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ خانم فروزان: و ما همچنان در این بنیاد در حدود چهل کارمند داریم که بیست تن آن از طبقه اناث و بیست تن آن از طبقه ذکور است. پدر: خیلی خوب خانم. با اجازۀ تان من باید بروم تا بالای من هم وظیفه ناوقت نشود. خانم فروزان: صاحب اجازه هستید آقا یوسف. بابت آمدن تان سپاس گذارم. پدر: خواهش میکنم خانم. با پدرم خداحافظی کرده و پدرم روانۀ کار خود گردید. خانم فروزان به سویم نگاه کرد و گفت: عایشه جان بیا که ترا با همکارانت معرفی کنم. لبخندی که در صورتم به وضوح دیده میشد گفتم: درست است خانم جان، برویم. با خانم فروزان داخل دفتر شدم و چند تن از دختران و چند تن از پسران مشغول کار بودند. خانم فروزان با یک سرفه توجه همۀ آنها را به خود جلب کرد. همۀ آنها متوجه خانم فروزان گردیدند و از دیدن من متعجب شدند. خانم فروزان: دوستا، این »عایشه« است، و بعد از این همرای ما یکجا کار میکند، همکار جدید تان. من: سلام به همه. همۀ آنها با تکان سر با من احوال پرسی کردند. خانم فروزان با دست اشاره به طرف دختران کرد و گفت: آرزو، صفا، زهره، مریم، شبنم، فیروزه، شفیقه، سمیرا، زحل، بنفشه، ثنا، یلدا، خدیجه، زرمینه، سمیه، حسینه، بهاره، زرلشت، مژده و مدینه همکارانت هستند. و بعد رو به پسران کرد و گفت: و همچنان: احمد، میالد، عبدالله، سیاوش، جاوید، مصطفی، مسیح، انور، شهاب، قیس، جلال، وهاب، زبیر، حسیب، بهزاد، ولی، طاها، امیر، مراد، و هارون . و اینها نیز با خودت یکجا کار میکنند. آنها هم با دست به سینه احوال پرسی کردند. من هم که در مقابل آنها قرار گرفته بودم و مرکز دید همۀ شان شده بودم کمی استرس داشتم و سعی میکردم که استرسم نمایان نگردد و خود را عادی نشان بدهم. خانم فروزان: عایشه جان بیا تا جای کار ات را برایت نشان بدهم. من با آرامش: درست است خانم جان. خانم فروزان به چوکی که در کنار کلکین بود اشاره کرد و گفت: پس از این، این چوکی تو است و هرکسی که اینجا برای اخذ کمک میایند خودت راجستر مینمایی و آنها بعداً کمک را تسلیم میشوند. حواست باشه که یک نفر دو بار شامل لست نگردد که بعداً از آنها دیدن میشود. با اعتماد به نفسی که داشتم گفتم: شما تشویش نکنید خانم، من هر قدر توان داشته باشم سعی میکنم تا هیچ اشتباهی از دستم سرنزند که باعث ناراحتی تان گردد. خانم فروزان: من یقین دارم که خودت میتوانی از پس این کار برآیی. من: تشکر خانم جان. خانم فروزان: خواهش میکنم عزیزم، من میروم تا کار دیگران را نظارت کنم. من: بروید خانم، فعلاً خدانگهدار. بسم الله گفته و به کار آغاز کردم. پس از چند دقیقه یک نفر آمد بخاطر راجستر، و او را راجستر کردم. »الیاس و بکتاش«....... به شفاخانه رسیدیم و با شخصی که درعقب میز معلومات نشسته بود احوال پرسی کردیم. و برای او جریان تماس صبح را تعریف کردیم. کارمند پس از چند لحظه خود را برای ما معرفی کرد؛ از حرف های آن فهمیده شد که اسمش جمیل بود و ما را بخاطر رهنمایی بیشتر به اتاق رئیس شفاخانه دعوت کرد. پس از تک تک بر دروازه رئیس، جمیل از وی اجازه ورود به اتاقش را گرفت و رئیس هم با بسیار مهربانی ما را به سوی خودش دعوت کرد و بعد از چند لحظه جمیل هر دوی ما را به سر طبیب شفاخانه معرفی کرد. سرطبیب هم که خیلی خوشکلام به نظر میرسید به فرموده خودش برگه مشخصات ما را مطالعه کرده بود و از ما درخواست بار دوم معرفی را کرد تا بیشتر با ما آشنا شود. با بسیار عشق و علاقه خود را معرفی کردیم و او هم، از جمیل خواست تا تمام بخش های شفاخانه را برای ما معرفی کند و بعد از آن ما را به دواخانه رهنمایی کند تا روز های اول کار مان را از آنجا آغاز نماییم. »هدیه«........ پس از احوال پرسی خوش انگیز با نجوا و صدف، آنها دلیل خوشحالیم را چیزهای عجیبی تعبیر میکردند که گویا تازه به دنیای عاشقی پیوستم و یا هم وابسته کسی شدم که آنها خبر ندارند و امثال اینها........ پس از چند لحظه آزار از سوی آنها، دلیل خوشحالیم را اجازۀ امروز از سوی مادرم بیان کردم و آنها هم با خجالتی که از روی شیطانی و شوخی بود معذرت خواهی کرده و مرا در آغوش گرفتند و پس از آن با شنیدن چنین خبر بسیار خوشحال به نظر میرسیدند و به آنها هشدار دوباره رفتن به خانه قبل از آذان شام را دادم و آنها هم تایید کردند. پس از ختم درس همۀ ما در باره رفتن به جاهای مختلف مشاجره کردیم . نجوا میخواست که اول پارک برویم و صدف میخواست که اول غذا خوردن برویم. بعد از چند لحظه جر و بحث، توافق ما اول به غذا خوردن رسید چون همۀ ما بسیار گرسنه بودیم. صدف با بسیار خوشحالی برای ما بیان میکرد که اولین بار است که همرای دوستان خود بیرون به غذا خوردن میرود و هدیه هم که خوشحالتر از صدف به نظر میرسید با بسیار اشتیاق و شوق قصه از رفتن با دوستان خارج از محوطه دانشگاه و لذت آن میکرد. من هم که به جز از کفتریای دانشگاه جایی دیگری نرفته بودم حس بسیار خوبی داشتم وفقط به کار های روزام که در حال اجرا بود تمرکز میکردم. الیاس «.......... با بکتاش مصروف قصۀ خانه بودم و بکتاش هم همه حرفایم را تایید میکرد. واقعا بکتاش نسبت به من بسیار بچه آرام بود، هرچند دوگانی بودیم و بعضی عادت های ما یکسان بود ولی بکتاش نسبتا بسیار آرام و با درک بود. بعضی اوقات اگر کاری انجام میدادم که مورد قبولش قرار نمی گرفت با بسیار لحن آرام و عاطفی برایم میفهماند که چه بهتر است. ولی من زود رنج بودم و نمی توانستم که آنقدر بردباری که در وجود بکتاش است در وجود خود پیدا کنم. در جریان صحبت های مان آوازی به گوش هر دوی مان رسید که باعث شد که قصۀ ما را خاتمه بدهیم. به عقب نگاه کردیم که سر طبیب به سوی ما میاید و با لحن شیرین خود، سر صحبت را با ما باز کرد. و همچنان در بارۀ اولین روز کاری مان حرف زد ما هم احترامی که به سن و سال شان داشتیم با بسیار شور و شوق به سوالات شان پاسخ میدادیم. و بعد از پرسیدن اینکه روز تان چطور گذشت؟ خسته نشدین؟ از کارتان راضی هستین؟ خود را معرفی کرد و گفت قبلاً فراموش کردم که خود را برایتان معرفی کنم. بعد از چند لحظه رد و بدل کلام های مان، فهمیده شد که اسم شان »عثمان« است و مدت هژده سال میشود که در اینجا کار میکند. اول به حیث دستیار یک جراح، بعد جراح و حالا هم سر طبیب. بکتاش هم آرزوی که به دل داشت را به زبان آورد و با امید خاصی به آقا عثمان گفت: من هم آرزو دارم که یک روز به حیث جراح عمومی کار نمایم. آقا عثمان هم با اطمینان کامل برایش اشاره کرد که ان شاءلله آیندۀ خوبی در پیش رو داری و به آرزویت میرسی. »عایشه« ......... خانم فروزان در طول روز چند بار برایم سر زد و گفت: چطور میگذره؟ خسته نشدی؟ مشتاقانه به حرف های شان گوش میدادم و جواب سوالات شان را با لبخند میدادم. پس از ساعت ها روز به اتمام رسید و آفتاب در پشت کوه در حال غروب بود و از دید من آسمان رنگ سرخ و زرد را گرفته بود. نگاه به طرف آسمان در حال غروب آفتاب عادت همیشگی ام بود و با پایان روز، تمام اتفاقات روز ام را در یک دفترچه مینوشتم و با خود میسنجیدم که کدام کارم مورد نظرم قرار گرفته و کدام یک نه؟ با فشار دست خانم فروزان به شانه ام افکارم دوباره به حالت اولی اش قرار گرفت و از جا بلند پریدم. خانم فروزان سویم نگاه کرد و گفت: ببخشی که ترساندمت. من: خواهش میکنم خانم جان. خانم فروزان به محوطه بیرون بنیاد اشاره کرد و گفت: موتر در بیرون است و شفیق ترا به خانه میرساند. با تعجب پرسیدم: شفیق کی است؟ خانم فروزان: شفیق، رانندۀ جدیدت، که ترا بعد ازین به خانه میرساند. من: نخیر، این خوبی بزرگ تان را قبول کرده نمی توانم. خانم فروزان با پیشانی خط افتاده: چیزی را که گفتم باید قبول نمایی. با اعتراض بیشتر نخواستم که امر خانم فروزان را بجا بیارم و خوبی بزرگش را در حقم حساب کنم. ولی خانم فروزان نسبت به من جدی تر بود و حرفم را قبول نکرد و با اینکه اعتراض کردم بیشتر ناراحت شد و ازم خواست تا این مسئله را به کلی فراموش کنم. خانم فروزان پس از چند ثانیه مکث نگاهم را به نگاهش پیوند داد و گفت: تو مثل دخترم هستی و من هم مثل مادرت. بالای یک مادر اولاد های شان حق بسیار زیادی دارند. میدانی که من هم خودم مادر دو فرزند هستم. »عمر و عطیه« عطیه هم مانند خودت زیبا و با هوش است. عطیه را خیلی دوست دارم و تو هم برایم مثل عطیه هستی. از این حرفش به وجد آمده بودم، گفتم: شما هم مانند مادرم هستین و من بسیار خوشحال هستم که با شما یکجا کار میکنم. بعد از چند لحظه قربان صدقه همدیگر، از خانم فروزان اجازه گرفتم و هوا کم کم در حال تاریک شدن بود. خانم فروزان هم با بسیار اشتیاق مرا صاحب اجازه خواند و هم از دفتر بیرون شدم. و اشاره به موتر که در بیرون منتظر بود کرد. از دفتر خارج شدم و به سمت راستم نگاه کردم که یک پسر با قد و هیکلی بلندی به سویم اشاره کرد و مرا نزد خود میخواند. دقیقاً همان شخصی بود که خانم فروزان تمام مشخصات سر و صورتش را برایم داده بود و در کل رانندۀ که من را به خانه میرساند. نزدیکش رفتم و با چند کلام سلام و احوال پرسی خود را آغاز کردم و بعد ختم. خود را برایم معرفی کرد و اسمش به فرمودۀ خانم فروزان، شفیق بود از طرز گفتارش بسیار شخص با ادب و با شخصیت معلوم میشد و بعد از چند لحظه رد و بدل کلام ازم خواست که داخل موتر شوم و مرا به خانه برساند. خجالتی که در صورتم به وضوح دیده میشد گفتم: با معذرت که شما را هم به زحمت ساختم ولی این اولین و آخرین بار است که همچین اتفاقی میفته. سوار موتر شدم و بعد از چند لحظه، آقا شفیق سکوت را شکست و سوالات خود را پیا پی آغاز کرد. در نخست گفت که پس از این من راننده شما هستم و هر روز دقیقاً ساعتی که شما میخواهید از خانه بیرون شوید مرا در مقابل خود میبینید و خندید با اعتراض جواب دادم: نخیر آقا شفیق، نمیخواهم که شما را به زحمت بسازم پس از این خودم به تنهایی به دفتر میایم. آقا شفیق از آیینه نگاهی به من کرد و گفت: اگر شما این کار را انجام دهید، صد در صد باعث اخراج شدن من از دفتر میشوید. با عجله حرفم را دوباره تصحیح کردم: خواهش میکنم آقا شفیق. و بعد هم اینکه مسیر راه را نفهمیم و برای ما خسته کن نگذرد سوالات خود پرسید.... از کجا هستید؟ تحصیل تان تا کجا است؟ در خانه چند نفر هستید؟ و همه سوالات را با جزئیات میپرسید. با خود گفتم: این راننده است یا خواستگارم. به تمام سوالاتش پاسخ دقیق دادم و دو باره سرم را به دور بیرون چرخاندم. باز هم پس از چند لحظه سکوت، آقا شفیق دوباره گفتگو را آغاز کرد. شفیق: من هم فارغ التحصیل از رشته کمپیوتر ساینس هستم و تازه ازدواج کردم که از ازدواجم چهار ماه میگذرد. من: بسیار خوب، شما در فامیل چند نفر هستید. شفیق: ما همچنان در فامیل هفت نفر هستیم. پدرم، مادرم، خواهرم، برادرم، خانم برادرم، خانمم و خودم. پدر و مادرم و خواهرم تازه به کشور برگشتند و در خارج از کشور زندگی میکردند و برادرم فارغ التحصیل از رشته ژورنالیزم است. برادرم پس از آنکه از دانشگاه فارغ شد عروسی کرد و با خانم خود یکجا به ترکیه سفر نمودند بخاطر دروس ماستری. و خواهرم در آلمان تازه از مکتب فارغ شده است. من: شما چرا نرفتید آلمان، که همرای فامیل تان زندگی کنید؟ شفیق: من خیلی دوست داشتم که تمام تحصیلم را در آلمان به اتمام برسانم ولی زمانیکه فامیلم آنجا رفتند من تازه شامل دانشگاه شدم و دلم نخواست که دانشگاه خود را اینجا رها کرده بروم و بعداً با یکی از همصنفانم بیشتر دوست شدم و تصمیم گرفتیم که با هم ازدواج نماییم و خدا را شکر که به آرزوی ما هم رسیدیم. عایشه: خوش شدم که شما اینقدر خوشبخت هستید. به خانه رسیدم و با تشکری زیاد از موتر پایین شدم و با آقا شفیق خداحافظی کرده داخل خانه شدم. پدرم در مقابل تلویزیون نشسته بود و مصروف تماشای اخبار بود. با شوق بیشتر با پدرم احوال پرسی کردم و او هم صورتم را بوسید و جویای احوالم شد من هم با بسیار اشتیاق به تمام سوالات شان پاسخ داده و جویای احوال مادرم گردیدم. پدرم هم مرا بسوی آشپزخانه فرستاد. مادرم در آشپزخانه مصروف آماده کردن غذای شب بود با شنیدن سلام من از جا پرید و رو به سوی من کرد. با چند کلام صدقه و قربان من گرفت و مرا بوسید، بعد از چند لحظه از مادرم جدا شدم و خواستم که خودم غذا را آماده کنم ولی مادرم اجازه نداد و گفت که تو تازه از کار برگشتی و خیلی خسته هستی. در حقیقت مادرم حرف دلم را میگفت، خیلی خسته بودم. خوب دیگه مادر است از تک تک حالات اولاد های شان با خبر است. در بارۀ هدیه از مادرم پرسیدم و گفت که با دوستانش بیرون است. بعد از چند لحظه نشستن با من مادرم به صالون رفت و مرا هم گفت که متوجه غذا باشم. دروازه تک تک شد و از جایم بلند شدم تا برم ببینم که کی است؟ از جای کلید دروازه مشاهده کردم که هدیه پشت دروازه است.

Post image
❤️ 👍 🆕 😢 😮 😂 🩵 ➡️ 455
Image
Link copied to clipboard!