
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
12.3K subscribers
About ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
*بِسْـــــــــــــــــــــــمِ اللہِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِیْمِ* *خوش آمدین به کانال رسمی داستان سرا خلوت دل* > قبل از تصمیم به ترک، حتماً چند پست ببینید 😉 *اگر عضو کانال نيستيد از قسمت بالا👆(دنبال کردن+یا follow) را بزنید تا عضو کانال شوید.*
Similar Channels
Swipe to see more
Posts

♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :هشتم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15088 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ ریشما وقتی چشم هایم باز کردم که در سر تختم استم و یک سیروم در دستم در حال تزریق شدن است صدای پدر و مادرم که جروبحث داشتن از دهلیز میامد یک هفته نرفتم کورس چرا که هیچ حال خوب نداشتم و هر لحظه ضعف میکردم واقعا هضم ای سخت بود که عشقت به همیشه بره و دگه امیدی به دیدن و داشتنش نداشته باشی کمی حالم خوب بود امروز و خاستم برم رفتم کورس سوسن آمد دم راهم و گفت سلام ریشما یم خوبستی کجا بودی؟ سلام جانم شکرست هیچ کم مریض بودم اووو خدا نکنه حال خوب استی ها تشکر بعد از تمام شدن درس آمدم طرف خانه در راه تنها بودم و خیلی میترسیدم خو بسم الله گفته آمدم در راه روان بودم و در کوچه پشه پر نمیزد بخاطر که ساعت ۱۲ چاشت بود که یک موتر سایکل در پهلویم استاد کرد ترسیدم و خوده گوشه کردم یک صدا در گوشم پیچید چرا تنها استی کجا میری؟ سرم بالا کردم که یک طالب که میشه بگویم چهره زیبایی داشت اما متسفانه که موها و ریش خیلی چرب و دراز داشت و یک کلاه قندهاری در سرش بود سرم دوباره پایین کردم و گفتم ملا صایب منتظر برادرم بودم نامد مام مجبور شدم تنها برم کجا میری؟ خانه خووو برو دگه تنها نبینمت مه ام دو پا داشتم دو دانه ام قرض کردم و خود زود خانه رساندم ۲ روز بعد امروز جمعه است و مادرم گفت بریم بازار چرا که پرده زمستانی میخرد و هوا رو به سردی بود و آخر های ماه میزان بود با مادرم در بازار بودیم و مادرم برش تکه میگرفت از پشتم یک صدای خنده آمد روی گشتاندم که اوووف نی دگه حدس بزنین کی بود ؟ ها امو طالب بود و زلف های چرب اش شمال میزد با خود گفتم وققق چقه مردار خور است با یک دکان دار به پشتو گپ میزد که چشمش به مه افتاد زود روی خوده دور دادم و از ترس کم بود سکته کنم بعد از چند دقه متوجه شدم که طرف دکان که ما استیم آمد زود مادرم گفتم مادر زود شو بریم چرا دخترم هیچ امتو دلم تنگ شد زود بگیر یکی اش ره خو سیس طالب کده دکان دار گپ میزد و دکان دار قاری صایب میگفتیش زود برامدیم و مادرم مجبور کردم خانه بریم در راه احساس میکردم کس از پشتم میایه اما وقتی روی میگشتاندم کس نبود خانه که آمدیم احمد با اعصبانیت گفت کجا رفته بودین طرفم دید و گفت نگفته بودم زیاد در گوچه و خیابان نگرد حه مه ام نتانستم خشم خود ره کنترول کنم رفتم و در مقابلش استاد شدم و به طرز کیانه گفتم برو یک قفس برم جور کو ازی بعد در قفس بندازیم هر چی میکشم از دست توست احمد چرا مستقیم نگفتی شاهد رفته به او خاطر اجازه دادی کورس برم ؟ با تحجب طرفم دید و گفت تو از کجا میفامی که شاهد رفته کفتم. تو فکر کردی گپ پت میمانه نمیمانه فامیدی احمد خان و گریه کرده رفتم داخل اوطاقم و دوباره گریه ام شروع شد درای مدت زیاد هرگز نتانستم شاهد فراموش کنم او با عیش و هوس اونجه زندگی میکند اما مه هر لحظه به عشقش میسوزم گردن بند اش هنوز در گردنم بود ا اما سر از امروز نمیخاستم باشد او بی وفا بود اما هنوزم چشم های آبیش و نگاه هایش زیر نظرم میگذشت دلبرم اندر خیالم خود نمایی میکند در فراقش ای دل من بی نوایی میکند او برفت و پشت پا زد بر دل و دنیایی من کار دل را بین که بهرش بیقراری میکند اول عاشقم کرد و بعد ترکم کرد بیوفایی نامرد با دستم گردن بند از گردنم کندم که قیتک اش خراب شد طرف اش دیدم و امو روز به یادم آمد که شاهد گفت اگر دوستم داری قبولش کو اه شاهد چطو تانستی ای کار کنی در حقم تا شب گریه کردم و خابم بورد __________ روح الله عبدالواحد زازی استم مشهور به قاری روح الله در یکی از حوزه های کابل آمر جنایی استم ۲۹ سال عمر دارم و فراغ تحصیل رشته شریعت استم از ۲۰ سالگی به امارت اسلامی پیوستم اما بعد از ای که کابل فتح کردن به طور اشکار کار میکردم همراه شان ما تازه از جلال آباد به کابل آمدیم چرا که پدرم گفت دگه جلال آباد آمده نمیتوانه و در کابل بره ما یک خانه بزرگ و زیبا گرفت مه ۵ برادر دارم ۳ دانه اش از مادر خودم است و ۲ دانه اش از مادر اندرم مه متحل استم و ۴ سال از عروسیم میشه و یک دختر و یک بچه خیلی شیرین دارم که دوگانه استن زنم دختر کاکایم است اما زن خوب است و دوستش دارم یک روز طرف حوزه میرفتم که یک دختر تنها در سرک قدم میزد مه از دختر های بیحیا و ولگرد خیلی بدم میایه خاستم که حوزه ببرمش که دگه ولگردی نکند و اصلاح شوه موتر سایکل در پهلویش استاد کردم اما با چیزی که دیدم قلبم شروع کرد به لرزیدن یک دختر خیلی معصوم و مقبول با چشم های عسلی و بینی قلمی و لب های اناری رنگش مثل ابر سفید بود و مثل ماه میدرخشید کمی موهای سیاهش در سر پیشانیش ریخته بود که به زیبایش افزوده بود 🥰 اما با وجود حقدر تپش قلب خود ره کنترول کردم و گفتم چرا تنها استی و کجا میری لب های اناریش به هم فشرد و گفت منتظر برادرش بوده اما نامده و مجبور شده تنها بره پرسیدم کجا میره گفت خانه بخاطر سیاست که داشتم گفتم خوو دگه تنها نبینمت و دویده دویده رفت اما ازو لحظه به ایسو دگه تپش قلبم به اراده خودم نبود و هر دم چهره زیبایش پیش چشمم بود چند روز میگذشت و مه آرزویم دیدن دوباره او دختر بود یک روز بخاطر خرید تکه رفتم بازار که چشمم باز به امو چشم های عسلی آفتاد تا دیدمش باز دلم در لرزه شد و یک چیز جالب ای که او طرفم میدید اما امی که طرفش دیدم خود به او راه زد ههههه خیلی خوشحال بودم ناخودآگاه رفتم در دکان که او بود همراهش یک زن تقریبا مسن بود که فهمیدم مادرش است زود رفتن مه در دلم بس نامدم و تعقیب اش کردم در راه دو سه بار پشتش دید اما مه پنهان شدم میفهمیدم که گناه داره با هر بار دیدنش قلبم میتپد به امو خاطر خاستم مادرم خاستگاری روان کنم در قوم ما کسی که دوزن و سه زن داشت زیاد بود و مطمعا بودم کسی مخالفت نمیکند اما دلم به هاجر زنم میسوخت اوزن خوب بود و مادر دو دانه اولاد هایم بود اما با خود عهد کرده بودم که اگر خداوند لایق ام بیبینه به او چشم عسلی برسم حقوق هر دویش یک اندازه بدهم و به هر دویش به یک اندازه عشق بتم گر چی میترسیدم هاجر مخالفت نکند اما میگفتم او مره دوست داره و خوشحالی مه خوشحالی او است شب در بستر خاب هاجر در پهلویم خاب بود طرفش دیدم و موهایش نوازش میکردم که چشم هایش باز کرد و یک لبخند زد گفتم هاجرم اگر یک چیز بگویم خفه نمیشی ازم نی چرا خفه شوم بگو امم میخایم زن دوم بگیرم هاجر روی جای خابش نشست و گفت راستی ها یک دختر خوشم آمده خاستم اول اجازه توره بگیرم اول کمی ناراحت شد بعد گفت به یک شرط جاان چی شرط امم به شرط ای که زیادتر وقتت پیش مه باشی چشم هایم طرفش کشیدم و گفتم اووو نمیفامیدم حقدر دوستم داری ههههه خو خی چی تو پدر اولاد هایم استی هههههه خو چشم شرطت قبول هاجر دختر ساده و دل پاک بود و زیاد توقع نداشت و امی که لباس خوب و خوراک خوب و کمی ام محبت مره میداشت دگه هیچ وقتی لب به شکایت نمیگشود چهره خوب ام داشت اما کمی سیاه چهره بود با مادرم گپ زدم و مادرم گفت درست دیگر با خانم ببرادرم میرن و از مه خاست تا خانه شان برسانمش پدرم خانه شیرزاد شان بود زیادتر اوقات شیرزاد و شاهد برادر های خورد ما بود شیرزاد عروسی کرده بود و یک بچه گک قند داشت که ۳ ماهه بود و شاهد پیش ازی که ما کابل کوچ بیایم رفته بود قطر رفتم پیش پدرم و او ام اجازه داد ساعت ۲ دیگر بود و مادرم خانم برادرم در موتر رساندم دم خانه امو دختر که دلم بورده بود اما هنوز نامش نمیفهمیدم هههههه مادرم گفت اول موضوع خاستگاری ره یاد نمیکنن فقط درباره دختر تعقیق میکنن خودم رفتم به دکان خوارکه فروشی که روبروی خانه شان بود یک کاکا که تقریبا ۵۰ ساله بود نشسته بود که داخل شدم با دیدنم از جایش خیست و گفت سلام و علیکم قاری صایب علیکم سلام کاکا جان شه یی ها سلامت باشی بفرماین فهمیدم که فارسی زبان است رفتم نزدیک و گفتم یک بوتل آب بته برم کاکا گفت چشم سرد باشه یا گرم ؟ نی سرد باشه درست طرف خانه چشم عسلی دیدم و گفتم اممم کاکا ای خانه از کسی است کراه است یا گراو ها قاری صایب ای خانه از یک فامیل است و خانه خوشان است و خودشان زندگی میکنن خووو از کدام مردم استن فارسی زبان استن خووو خی اتو چند نفر استن ۴ نفر هستن یک پدر و مادر و یک دختر و یک پسر دارن خووو بسیار تشکر کاکا پولش دادم و رفتم طرف حوزه اما در دلم سیر و سرکه میجوشید و بی صبرانه منتظر بودم شب شود و خانه برم


♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :نهم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15089 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ بلاخره شب شد و خانه رفتم و مستقیم به اوطاق مادرم رفتم سلام و علیکم موری علیک و سلام ستری مه شی جور اوسی سی شوی دی هیچ بچیم رفتیم از مردم تاجک پروان استن فامیل خوب و بی جنجال استن نام دختر ام ریشما است دختر خوبی است امااا اما چی مادر اما بچیم قهرت نیایه اول که تو طالب استی و دوم ام زن داری و دو اولاد ای مردم به مرد زن دار دختر مجرد خود ره نمیتن و ای دختر ازینا فقط ۱۸ سالش است اصلا متعجب نشدم از گپ های مادرم و سرم پاین انداختم که مادرم ادامه داد بیبین بچیم مه میگم ازی دختر بگذر جان مادرش مادر نمیتانم مه دوستش دارم اگر پدرت بفامه دختر تاجک میگیری هیچ وقت قبول نمیکنه مادر اگر شما برش چیزی نگوین کس دگه نمیگه خو سیس خی دلت آمدم طرف اوطاق خود و خیلی جگرخون بودم اما مه از خردی عادت داشتم کار که در دلم میبود هر رقم شده بود انجام میدادم و به گفته مادرم مرغ ام یک پای داشت تاصبح خاب بر چشم هایم نامد و به فکر ریشما بودم نامش ام مثل خودش زیبا بود ریشما نامش تکرار میکردم و خنده میکردم یک فکر در ذهنم آمد و صبح امی که حوزه رفتم به بچه ها وظیفه دادم که بیادر ای دختر تعقیب کنن یک نقشه کشیده بودم و انشالله کارم خیر است و به هدفم میرسم _____ ریشما از کورس خانه آمدم که از خانه ما دو زن برامدن ریشما. سلام علیکم سلام ته ریشما یی ؟ فامیدم که میگن ریشما استی به تکان سر گفتم بلی لبخند زده رفتن در سر راهم مادرم آمد گفتم مادر اینا کی بود چرا آمده بودن؟ مادرم گفت ههههه خاستگار های جدیدت بودن ام دفه کدام طالب گپ دادی و رفت اوطاق خود با شنیدن ای گپ خیلی جگرخون شدم مادرم فکر میکرد که دختر بد استم اووووف خدا خاک به سرم حال چیکنم ای از کجا آدرس خانه ماره پیدا کرده اوف خدا جان خودت کمکم کو با دل نا امید و ترس بسیار رفتم اوطاقم و کمی درس خاندم اما فکرم نارام بود ۳ روز بعد درای سه روز شکر ازامو طالب هیچ خبری نیست مادرم گفت نامش روح الله است و زن و دو اولاد ام داره چرقم جرات کرده خاستگاری مه بیایه خود چی فکر کرده مچم اعصابم زیاد خراب بود سرش و میگفتم اگر ای بار دیدمش خوب بیابش میکنم از کورس طرف خانه آمدم که پدرم خانه بود وارخطا شدم و گفتم خیرت باشه جور باشه پدرم خانه آمدم و گفتم سلام علیکم سلام جان پدر پدر جان خیرت است نرفتین کار دخترم برادرت احمد از دیشب که خانه نامده صبح یک رفیق اش زنگ زد و گفت طالب ها دیروز از پیش دروازه شرکت بوردن اش حه چییییییییی پاهایم سست شد و در زمین افتادم و شروع کردم به گریه کردن چی میگن پدر چرا بوردنش ؟ مام نمیفامم دخترم حال منتظر کاکایت استم میرم حوزه نمیفهمیدم چی کنم و گریه امانم نمیداد پدرم رفت اما مه و مادرم گریه کرده خود کور کردیم و دردل ما سیر و سرکه میجوشید تا شب از پدرم خبری نبود نماز خفتن ادا کردم که صدای پدرم امد به امید ای که احمد کدش اورده باشه رفتم اما پدرم و کاکایم تنها بودن سلام و علیکی کردیم که مادرم پرسید چیی شد چرا احمد ناوردین؟. پدرم اصلا حال حرف زدن نداشت و کاکایم گفت. خانم بیادر نگفتن چوقت آزاد اش میکنن و به ما هم گفتن که کدام خبر ضد دولتی در تلویزیون نشر کرده زیاد جگرخون شدیم و تا صبح نماز تحجد خانده و دعا کردیم ساعت ۱۱ روز بود و مصروف تلاوت کردن قرآن کریم بودم که در تلیفون خانه ما زنگ آمد گفتم حتما کاکایم است قرآن نشانی کردم و جم کردم رفتم موبایل گرفتم هلو📲 صدای نا آشنا و مردانه به گوشم پیچید روح الله استم اگر میخایی بیادرت زنده بیبینی ساعت ۲ ظهر در حوزه ... بیا چیی تو کی استی هلو هلو هلو موبایل قط شد روح الله روح الله خو نام امو طالب بود اووووووف خدا یا ای چی میخایه ازم تا ۱ چاشت برم و نرم داشتم از یک طرف ترس از روح الله و از طرف دگه ترس از دست دادن احمد نماز خاندم و توکلم به خدا کردم یک چپن کلان سیاه مادرم پوشیدم و یک چادر سیاه ره خوب حجاب کردم و رو بند سیاه به رویم بستم مادرم. کجا میری دخترم هیچ مادر جان تا بازار یک چیز ضرور کار دارم دگه مادرم وقت ندادم سوال پیچم کنه و راهی امو آدرس شدم امی که رسیدم گاردهای که اونجه بودن به پشتو گفتن سوگ ییی سه کار لری هغه ته مه که پشتو گفته نمیتوانستم گفتم م مم مه ره ملا روح الله خاسته قاری روح الله ها ها امو یکیش مخابره روشن کرد و بعد از چند دقه با احترام گفت رازه خوری مه ام پشتش رفتم توبه خدایا اولین بار بود اینجه ره میدیدم و خیلی میترسیدم ای روح الله چی خاد کرد کدم تا رسیدیم آیت الکرسی خاندم و به خود چوف کردم خدایا خودت نگاهم کو او گارد دروازه یک جای تک تک کرد یک صدای مردانه از او طرف دروازه آمد و گفت رازه دروازه ره گارد باز کرد و مه داخل رفتم خود گارد نامد روح الله یا بهتر بگویم امو طالب که برم گفت دگه تنها نبینمت در میز تکیه داده بود و در موبایل پشتو صحبت میکرد بعد از چند دقه خداحافظی کرد و موبایل سر میز خود ماند و آمد نزدیک یک لبخند زد و گفت بلاخره آهوی گریز پای ما تشریف آوردن بد بد طرفش سیل داشتم که یک نظر سر تا پایم انداخت و گفت چقه روبند سیاه برت میزیبه ریشما. مره بخاطر چی اینجه خاستی بخاطر گفتن امی گپ های ناق؟ ههههه حوصله کو حال چرا عجله داری بیا بشین چرا بیادرم گرفتی حه چی فساد داری چی میخاییی از جانم اممممم ها حال شد سوال اصلی مه خودت میخایم و اگر میخایی برادر محترمت آزاد شوه و گپ اش در زندان پل چرخی نرسه نکاحم قبول کو و زن مه شو مه زن تو نمیشم چرا نمیفامی مه تو ره نمیخایم نزدیکتر ام آمد و با هر قدمش قلبم تند تر میزد روبند از رویم پس کرد و گفت. امی زیبایت دیوانیم کرده امی زبانت که پره آسیاب واری است با تعجب طرفش دیدم و خیلی ترسیده بودم و خاستم برم که از بند دستم گرفت و گفت بیبین دختر جان امروز ۴ بجه بیادرت آزاد میشه اماااا ساعت دستی خود ره از بند دست اش کشید و در دستم ماند و گفت فردا دقیق امی وقت نکاح مه و تو بسته میشه یک دم اشک در چشم هایم حلقه زد و بغض گلویم پر کده بود و او ادامه داد و هاااا اگر قبول نداری امروز امو ساعت چهار برادر ت میبرم زندان حال ام به سلامت با دل ناامید و چشم های گریان دوباره خانه آمدم و ساعت اش در راه در زمین زدم که توته توته شد خدا لعنتت کنه بی وجدان _____ روح الله بلاخره نقش ام کار کرد و به هدف نزدیک شدم پدر و کاکای احمد دو روز زیاد رفت و آمد کردن اما بخاطر که کسی ره نمیشناختن و از ترس رشوت ام داده نمیتانستن هیچ کار نشد که بکنن امروز بعد از رفتن پری گک چشم عسلیم رفتم سراغ احمد و از حبس آزادش کردم در وقت شصت کردن عهد نامه با شانیش زدم و گفتم شه یی احمد جانه سلامت باشی قاری صایب طرفش لبخند زدم و گفتم اینه بخیر خلاص شدی از حبس اما قول بتی دگه ازی کارها نکنی بخدا قاری صایب مه هیچ چیزی نشر نکردیم خووو خیر حال ام چانس آوردی و به قید زمانت رها شدی احمد با تعجب طرف دید و گفت چیی زمانت کی زامن م شده قاری صایب امم راستش کس نی اماا اما چی اماا به قید زمانت نکاح خواهرت چییییی چی گفته میری تو هااا دگه دستم به شانیش ماندم و گفتم خواهرت تنها امشب مهمانت است و هااا فکرت بگیری که قصد فرار نکنی که هر جا باشی زیر پرچم ما استی _______ ریشما در اوطاقم گریه کرده شیشته بودم که صدای احمد شنیدم مادرم ریشما کجاست در اوطاقش است احمد آمد و با صدای بلند و اعصابنیت گفت ریشما چرا ای کار کردی حه چرا مه حاضر بودم صد سال در زندان باشم اما ای نی که تو زن او طالب شوی چرا قبول کردی ؟ مادرم امد و به زانو هایش زده گفت چی میگی احمد چی کرده مادر ریشما آزادی مره به قید زمانت خریده زمانت ای که نکاح شوه به قاری روح الله چییییی مادرم شروع کرد به گریه کردن و سروصورتش میزد مه ام گریه داشتم و گفتم دگه چاره نداشتم او تهدیدم کرد و گفت اگر قبول نکنم توره میکشد احمد شانه هایم محکم گرفت و گفت هیچ تشویش نکو تا وقت احمد داری خودم فرارت میتم و نمیمانم با او بی شرف عروسی کنی فامیدی؟ و از خانه برامد ساعت ۸ شام بود و همه گی ما جگرخون بودیم که احمد با دو تا تکت موتر های مزار شریف آمد و گفت میریم مزار و تا چند وقت اونجه میباشیم باز ویزه و پاسپورت جور میکنم و میریم تاجکستان و اونجا با شنیدن حرف های احمد از خوشی کم بود پرواز کنم و محکم در آغوش گرفتمش گفت برو چند جوره لباس و چیز های ضرورت بگی که ۴ صبح باید بریم مه ام چند جوره لباس و قدیفه و چادر به خود گرفتم و یگانه چیز که گرفتم یگانه یادگاری شاهد بود با دیدنش اشک از چشم هایم جاری شد و گفتم اییی نامرد اگر از تو میشدم حال مجبور به فرار نبودم قیتک اش به بسیار سختی جور کردم و دوباره به گردنم آویختم اش دوباره صدای شاهد به گوشم پیچید اگر دوستم داری قبولش کو اشک هایم روان بود و چشم هایم بسته بودم تا تصویر شاهد پیش چشمم ببینم خیلی سخت است که از مرده و زنده عشقت بیخبر باشی مه شاهد دوست داشتم او هم. با جان و دل اما او حتی نخاست بفهمه و رفت تا صبح اشک ریختم و خاطرات شاهد مرور میکردم که آذان صبح به گوشم پیچید وضو کردم و نماز خاندم با پدر و مادرم خداحافظی کردیم و با دل لرزان طرف ایستگاه موتر های مزار شریف حرکت کردیم وقتی رسیدیم در یک موتر بالا شدیم و هر دو در سیت نشسته بودیم احمد. خوب استی هاا خوبستم فقط زیاد میترسم نترس قند لالایش انشالله همه چیز خوب خاد شد کلنر موتر آمد و گفت احمد خودت استی ؟ ها چرا ؟ یک نفر در دم دروازه کارت داره هر دو طرف ام سیل کردیم و احمد خیست که بره گفتم احمددد نرو لالا مه میترسم نترس پس میایم و رفت دلم طاقت نکرد و پایین شدم از موتر که چشمم به روح الله آفتاد اوووووف نی دگه خدایا ای چی تقدیر است پاهایم سست شد و در روی زمین خاکی افتادم که احمد و روح الله زود طرفم دویدن احمد بلندم کرد و در آغوشش گرفتیم روح الله احمد تیله کرد از بازویم گرفت و دوانده دوانده طرف یک موتر سیاه بوردیم و داخل موتر انداختیم و دروازه ره قفل کرد صدای هق هق گریه ام هر لحظه بلند تر میشد هوا سرد بود و دم دم های صبح بود سرم به شیشته موتر تکیه داده بودم و به تقدیر نحسم میگریستم دروازه باز شد و روح الله سوار موتر شد موتر روشن کرد و به سرعت زیاد حرکت کرد در راه گریه داشتم فقط موبایلم از چیب پتلونم کشیدم و میخاستم به پدرم زنگ بزنم که ای وجدان از دستم گرفت از کلکین پاینش انداخت با ای کارش شدد گریه ام زیاد شد و خود ره کنترول نتانستم و به سروصورتش زده رفتم و گریه میکردم دلم سیاه شده بود از عالم و آدم روح الله یک دستمال در پیش رویم گرفت و گفت بیگی پاک کو اشک هایت ره بس است دگه کور کدی خوده طرفش بد بد دیدم و گفتم به تو چی حه ام بزور آوردیم و ام سرم گپ میزنی بی وجدان بیشرف چی بلااستی توو اصلا انسان نیستی یک پسخند زد و گفت بیبی دختر پیش ازی که فرار میکردی به ای کار ها فکر میکردی تو چی فکر کردی اوقدر ساده استم که در روز روشن فرارت بتن اصلا فکر نکردی کد کی طرف استی حه ؟ دگه چیز نگفتم و فقط گریه داشتم .........


*سوال برای دختران۰۰۰۰* *اگر بدانی عشقت بدون حضور تو خوشبخت میشود حاظر به ترک کردنش خواهی بود؟*

♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :هفتم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15087 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ شروع فصل تازه زندگی ریشما روز ها میگذشت و هوا خیلی گرم بود یک روز مصروف جاروب کردن خانه بودم که احمد آمد سلام علیکم سلام مقبول لالایشخوبستی ازی رویه اش تحجب کرده بودم احمد مره زیاد دوست داشت و شاید نمیخاست خواهر یکدانیش بازیچه دست کس و ناکس شود امد نزدیکم و گفت. قهر استی جان لالایش با چشم های پر اشک طرفش دیدم و محکم بغلش کردم و هق هق گریه ام بلند شد سرم از روی سینیش بلند کرد اشک هایم پاک کرد و گفت دق آوردی سرم تکان دادم که ها گفت برو تیار شو میبرمت در یک کورس ثبت نام میکنم ات با چشم های از حدقه بیرون شده طرفش دیدم گفت. حله دگه گفتم. جدی استی هههههه ها جگرم برو دگه با خیلی خوشحالی روی اش بوسیدم و رفتم تیار شدم در ای روز ها خیلی جگرخون بودم و از روز که منصور لعنتی برم دست دازی کرد دگه صدف ره ام ندیدم به یک کورس که نسبتا دور تر بود بوردیم و گفت اینجه درس اش خیلی خوب است گفتم. اممم تنها برم و بیایم ؟ گفت نی مه خودم میبرمت و خودم میارمت ثبت نام کردم و رفتیم ایسکریم خوردن در راه هر چی سیل کردم شاهد ندیدم خیلی دیر میشد نمیدیدمش بعد از امو روز که برش گفتم پشتم ایلا کند با خود دعا میکردم فقط خوب باشد در دل گفتم شاید کار گرفته به خود یک هفته بود که کورس میرفتم و یک دوستک خوب بنام سوسن پیدا کرده بودم احمد طبق معمول هر روز میبوردیم و باز میاوردیم شب در وقت غذا خوردن احمد گفت در یک شبکه تلویزیونی در پشت صحنه کار پیدا کرده خیلی خوشحال شدیم برم گفت برت عمله( موتر کرایی) میگیرم مه ام قبول کردم گفت فردا هیچ نرو باز سر از شنبه برو قبول کردم صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم دیدم سوسن است هلو📲 سلام ریشما گلی خوبی جانم ها شکرست خیرت درای گل صبح خابم دیده بودی 🤭🤔 ههههه نی جگر دیشب مهمان داشتیم درس خانده نتوانستم بره امتحان زود سر تختم نشستم و گفتم. اوووف خدا امروز خو امتحان داریم خاک به سرم شد ههههههه چی شده نی که توام درس نخواندی ؟ نی درس خیرست قرار بود نیایم امروز چرا هیچ خیر یک کارش میکنم به امید دیدار خداحافظ مقبولم رفتم حمام دست و صورتم شستم و آمدم تیار شدم زود رفتم مادرم صدا زد دخترم صبحانه نخوردی خیر ممی جان در راه یگان چیز خواهد خوردم بخاطر که راه طولانی بود رفتم دکان کاکا انور که یگان چیز بخرم بره خوردن و دلم میلرزید که اگر شاهد باشه و بیبینمش داخل رفتم که امو بچه که همیشه همراه شاهد میدیدمش و شنیده بودم نامش منیر است در دکان بود سلام داده داخل رفتم سلام علیکم همشیره میبخشی یک جوس و یک چپس برم بته درست برم داد خاستم یک بار احوال شاهد بپرسم که خوب است یا نی باز با خود گفتم نی بد است میخاستم برم که دلم اجازه نداد چهار اطرافم دیدم کس نیست گفتم. اممممم میبخشین بلی بفرما خواهر اممم شاهد شاهد در ای روز ها نمیبینم خوب است؟ منیر با تعجب طرفم دید گفت. شما خبر ندارین ؟ به یک بارگی خونم خشک شد و گفتم نی که چیزی شده شاهد ره و با ترس گفتم از چی خو میگم اما جگر خون نشین شاهد ای دوماه است که از کابل رفته و رفته قطر چیییییی چشم هایم اشک حلقه زد و😱🖤 نمیفامیدم چی مشنوم منیر ادامه داد هاا خواهر شاهد زیاد کوشش کرد فامیلش راضی کند اما فامیلش میخاستن برش یک دختر دگه ره بگیرن شاهد قبول نکرد و نتانست خودت فراموش کند و رفت مات مانده بودم به حرف هایش و دلم ناامید شده بود اصلا شیمه نداشتم که خوده خانه برسانم رفتم در اوطاقم و از خوشچانسیم که هیچ کسی خانه نبود با خود میگفتم. رفت حه رفت بی وفای نامرد بیشرف خی دل مه چی ناااااامرد انقدر بلند گریه میکردم و به صرو صورتم میزدم هر چی دم دستم امد شکستم و موهایم میکندم 😭🖤 اصلا گذر زمان نفامیده بودم در سر تختم شیشتم که چشمم به تصویر خودم در آینه اوطاقم افتاد گیلاسم گرفتم که پرت کنم طرف آینه صدای آذان به گوشم رسید و منصرف شدم ازی کارم شیطان لعنت کردم رفتم وضو کردم و سر جای نماز انقدر گریه کردم که قلبم فکر کردم گنده شده 😭😭 با صدای مادرم به خود آمد دخترم آمدی از کورس؟ از جایم خیستم که پیش چشمم سیاهی کرد و پاهایم سست شد در زمین افتادم شاهد ۲ ماه شد از آمدنم اینجه خیلی ساعتم تیر بود و کم تر ریشما به یادم میامد میخاستم درسم ادامه بتم وقتی بره امتحان دادن رفتم گفت که باید اول اقامت بگیری چرا که از ویزه ام کم وقت مانده با علی بچه کاکا عباس پشت کارهایم میگشتم کاکا عباس مثل بچه هایش همراهم رویه میکرد و زیاد دوستم داشتن یک شب خسته از بیرون آمدم موبایلم روشن کردم که ۱۰ تماس بی پاسخ از طرف منیر زود برش زنگ زدم بعد از احوال پرسی برم گفت شاهد جان لالا دیروز ریشما آمده بود دکانم و احوال توره میگرفت با شنیدن گپ اش از جایم استاد شدم و گفتم خووو چی گفتی؟ گفت چی میگفتی لالا حقیقت گفتم اما خیلی تعجب کرده بود و زیاد ناراحت شد و زود رفت خانه خودان با حرف های منیر دلم آتش گرفت و اشک هایم سرازیر شد با منیر خدا حافظی کردم شیشتم سر تختم و اشک میریختم به کار که در حق ریشما کردم شاید او هم مره دوست داشت سرم بین دست هایم گرفته بودم و گریه میکردم راشد آمد و گفت شاهد نان تیار است بیا پایین لالا اصلا میل به غذا نداشتم اما رفتم در بستر خاب بودم چشم هایم بسته بودم و خاطرات ریشما ره مرور میکردم و ای آهنگ در گوشکی پلی کرده بودم از پیش من برو که دل آزارم نا پیدار و سست و گناه کارم در کنج سینه یک دل دیوانه در کنج دل هزاران هوس دارم من ناکامم ناکام عشقم من بدنامم بدنام عشقم 🎶🎶 با دست که موهایم نوازش میداد یک قد پریدم روی تخت نشستم لامپ روشن کردم که راشد است اشک هایم پاک کردم و گفتم چی گپ است راشد ترسانیدم گریه داری؟ نی کی گفته گوشکی ره در گوشش ماند و آهنگ کمش شنید طرفم دید و گفت راستی ناکام عشق استی ؟ گفتم. بیخیز ناق ناق گپ نزن حال چرا نمیگی برم بیبی شاهد تو مثل برادرم استی بخدا قسم بگو اصل گپ راستی عاشق بودی؟ نی به تو چی وی بیخیز برو نمیرم تا نگویی اوووف خدا چی بلا استی تو خو بگو کمی دلت خالی میشه به کس خو نمیگم طرفش دیدم و کل قصه ره برش کردم راشد ناراحت شد و گفت اوووه چی روز های ره تیر کردی خیلی روز های بد ره خیر دگه دقصیش نشو البت قسمتت نبوده قند لالایش اممممم چی کنم ام تو چطو کسی ره دوست داری ؟ ها دختر کاکا یم است دختر حاجی یونس خوووو بیشک امم بخیر فرشاد عروسی کنیم میرن خواستگاریش اینجه است ؟ ها راشد عکسش برم نشان داد و گفت بیبی چقه مقبول است ینگیت ههههه ها ماشالله انشالله برسی برش الهی آمین میفامی شاهد مه حورالعین میگم اش اوووووه بیشک بخدا کدش در ارتباط استی ها شماریش دارم گپ ممیزنیم بعضی وقت ها شب با قصه های ما تیر شد و صبح بعد از نماز خابیدیم


♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :پنجم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15078 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ ریشما امروز ۵ روز شد که احمد و شاهد و دگه رفیق هایشان رفتن چکر تصمیم گرفتیم ای بار شاهد دیدم برش بگویم که مه ام دوستش دارم امروز صدف زنگ زد که کورس نمیره مه ام دلم جم شد و به صبحانه کرایی میپختم در حال شستن پیاز و رومی بودم که دروازه باز شد و احمد آمد با دیدنش دویدم بغلش کردم و گفت. سلام لالا جان خوش آمدی خسته نباشی جور باشی چای بیارم برت ها بیار اما قهر معلوم میشد ☹️🤔 مادرم ام با احمد روبوسی کرد و هر دو روی مبل دهلیز نشستن چایبر و گیلاس بردم و در سر میز ماندم در حال چای ریختن بودم که احمد گفت با شاهد چی سرو حساب داری ؟ با تعجب طرف احمد دیدم که از جایش خیست از موهایم گرفت و روی مبل تیله ام کرد هر دو دستش در دو طرف مبل گرفت و گفت گپپپپپپ بزن ریشما از ترس میلرزیدم و اشک در چشم هایم جمشده بود با سیلی به رویم زد و داد زد میگم گپ بزن دختر بیچشم گفت. خووو نمیگی سیس نگو میریم او بی ناموس لت کرده کل چیز ازش میپرسم طرف دروازه رفت که دم راهش استاد شدم با صدا و تن لرزان گفتم نییییی احمد نرو خاهش میکنم به شاهد ضرر نرسان مه مه او ره دوسسس دوست دارم با ای گپم انقدر سیلی محکم زدیم که در بغل مادرم پرت شدم و بلند گفت دختر بی حیا هیچ نمشرمی حه بفامم پایت ازی خانه بیرون ماندی بخدا قسم هم توره هم او شاهد نامرد توته توته میکنم و برامد از اوطاق مه در بغل مادرم گریه کردم و حتا روی نداشتم طرف مادرم بیبینم گر چی کاری بد نکرده بودم اما سال ها پیش احمد اختارم داده بود که اگر چشمت ره کمی چپ بیبینم میکشمت مادرم ام گریه داشت و گفت چرا به مه نگفتی جان مادر گریه کرده سر مبل دراز کشیدم و گریه امانم نمیداد مادرم موهایم نوازش داشت اصلا نمیفهمیدم و در دلم خود بدعا داشتم حتما شاهد گفته برش همه چیز خدا لعنتت کند شاهد کم کم چشم هایم گرم شدو خوابم بورد /_/_/_/_/_/_/_/_ شاهد پدرم از جلال آباد آمد و با دیدن پدرم خوشحال بودم پدرم زیاد دوست داشتم دو روز بعد از زینه ها پایین شدم که صدای پدر و مادرم شنیدم پدرم. نامش خاگه است و خیلی دختر خوب است درس ام خانده مقبول ام است و امی که پدرش بگویم نی نمیگه مادرم. خو دلت دگه خودت کدش گپ بزن مه قناعت داده نمیتانمش پدرم. شاهد بچه خوب است و مه مطمعا استم از گپ ام سر پچی نمیکند با گپهای که شنیدم دلم دوباره ناامید شد آمدم اوطاقم و تا جان داشتم بی صدا اشک ریختم و به تقدیرم میگریستم من در چی خیال فلک در چی خیال مه میخاستم ریشما ازم شوه اما پدرم کس دگه ره برم پیش کرده اصلا خاب نمیبوردیم تقریبا نیمه های شب بود که دروازه اوطاقم تک تک شد کی است مه استم شیر پدر ش دروازه ره باز کردم پدرم آمد و سر تخت ام نشست مه ام پهلویش نشستم گفت خاب نرفتی بچیم نی پدر جان خابم نبورد پدرم ههههههه کلش تاثیر مجردی است لبخند آرام زدم و کمی شرمیدم که پدرم گفت خیر تشویش نکو دمی روز ها بخیر نامزادت میکنیم چشم هایم برق زد در دل گفتم حتما درباره ریشما گفتن برش اما پدرم در موبایلش عکس یک دختر دگه ره نشانم داد دختری زیبایی بود اما به زیبایی ریشما نی فامیدم امی امو خاگه است گفت. خوشت آمد ؟ طرف پدرم دیدم و گفتم اممم پدر اما مه اما چی بچیم اما مه کسی دگه ره دوست دارم ای دختر نمیتانه با مه خوشبخت شود پدرم کمی اعصبانی شد و گفت اما انتخاب تو غلط است شاهد او دختر از قوم ما نیست مردم چی خاد گفتن حه از جایم خیستم و گفتم پدر به مه گپ مردم اصلا مهم نیست به مه گپ دلم مهم است پدرم. لاحواله والا او بچه چرا اتو میکنی تو مطمعا استی او دختر دوستت داره حه اگر او هم دوستت داره مه میفامم فامیل اش اوره به تو نمیتن اما اگر خود دختر در روی فامیلش استاد میشه و قبولت داره امی فردا میریم خاستگاریش به ای گپ پدرم جواب نداشتم و آرام شدم پدرم رفت اما مه ماندم و یک دنیا سوال بی جواب روز ها در گذر بود و تقریبا دو هفته ازو شب گذشت هوا رو به گرمی بود اما از ریشما هیچ خبری نبود و دگه کورس ام نمیرفت و ای به ای معنا بود که دگه تمام شده همه چیز اما دلم راضی نمیشد به عشقش خیانت کنم گرچی او مره دوست نداشت اما بازم دلم به خاگه و هیچ دختر دگه نبود که ازدواج کنم فقط میخاستم تنها باشم و زمین چاک شود و داخل اش برم از طرف دگه پدرم هر روز برم میگفت تصمیم بگیرم درباره عروسی با خاگه ..........


*سوال برای دختران۰۰۰۰* *انتخاب شما کدام است ازدواج سنتی یا قدیمی و یا ازدواج مدرن و جدید؟*

♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :چهارم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15077 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ شاهد بعد ازی که ریشما رفت تقریبا نیم ساعت بود در زیر باران استاد بودم و به حرف های خود که با تمام احساس بیان کردم برش و به بی احساسی و بی اهمیتی ریشما فکر میکردم در دلم به تقدیر پسخند زدم و راهی خانه شدم در راه فقط بغض داشتم و بس امی که خانه آمدم مادرم آمد و در زانو های خود زد الاااا شاهده سی شوی دی گرانه هیچ شی نه دی موری طرف اوطاقم رفتم و لباس هایم تبدیل کردم با دل نامید در تخت خابم دراز کشیدم امی که چشمهایم بسته کردم چهره ریشما در پیش چشم هایم آمد و قلبم لرزید کم کم چشم هایم گرم آمد و خابیدم با صدای شیرزاد بیدار شدم شیرزاد. خوبستی شاهد بیدار شدی؟ شاهد. ها خوبستم لالا شیرزاد. بخیز برت زنگ است موبایلم دیدم و قلبم در تکان شد شماره احمد بود به دل گفتم حتما ریشما همه چیز گفته خو بسم الله گفته جواب دادم بلی 📲 سلام شاهد جان سلام احمد خوبستی بخیر سلامت باشی لالا خانه استی ؟ ها ها خانه استم چرا هیچ یک بار تا دکان کاکا انور بیا خیرت است ؟ ها خیرت هست کلگی بچه ها استیم خو سیس اینه میایم تیار شدم و رفتم ساعت ۷ و سی شام بود رفتم که احمد میرویس محمود منیر هجرت الله ادریس و عرفان بودن همراه همگی احوال پرسی کردم که میرویس گفت شاهد جان لالا ما بچا همگی تصمیم گرفتیم آخر امی هفته بریم چکر گفتن خودت ام بگویم که اگر میری کت ما بری گفتم خو بیشک کجا میرین احمد گفت صیاد و سالنگ و پنجشیر خوو خوبست هجرت الله. خو ازی بگو کد ما میری یا نی اممم ولا مچم بخدا. خو ها میریم بچه ها. اوووورا بخیزین خی یک صبا فقط وقت داریم صبح ساعت ۵ بامداد روز جمعه سیس امدم خانه فردا ام یک بازار رفتم و یگان چیز خریدم و یک حمام کردم شب مادرم بکسم بسته میکرد که گفت شاهد جان پدرت بخیر میایه چند روز بعد راستی مادر ها میخایم بخیر پایت بند کنیم و نامزادت کنیم با ای گپش رنگ از رخم پرید و گفتم خوو هنوز خو زود است درس ام خلاص نکردیم (ما در خانه پشتو میگفتیم) خو خیر است بچیم با پدرت که دیروز گپ زدیم امتو گفت دگه شب بیقرار بودم و با خود خاطرات ریشما ره مرور میکردم عشق او مثل خون در رگ هایم بود اگر پدرم بگویم دوستش دارم برم خواهد گرفتیش ؟ بعد از خیلی فکر خابم بورد با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم وضو کردم نماز خاندم که صدای آرند موتر آمد از کلکین اوطاقم دیدم موتر تونس میرویس آورده بودن و طرفم اشاره کردن که پایین برم بکسم گرفته رفتم همراه مادرو شیرزاد و خانم برادرم خداحافظی کردم و رفتیم راه خیلی خوشایند بود و قرار بود در سالنگ خانه بچه کاکای پدر میرویس بریم در راه خیلی امنیت خوب بود و دو بار در چک پایند برابر شدیم تا بلاخره رسیدم یک خانه نسبتا قدیمی بود و یک بابه که تقریبا ۷۰ سالش بود با یک دختر جوان به استقبال ما آمدن به ما یک اوطاق کلان و یک حمام دادن همگی ما به نوبت حمام کردیم و چاشت یک قابلی خوش مزه خورده رفتیم طرف دریایی سالنگ آب و هوای بهاری و خیلی زیبا بود ❤️🌞🌲 با بچا عکس میگرفتیم که یک بره طرفم دوید و بغلش کردم یک دختر که تقریبا ۱۷ و ۱۸ سال سن داشت با سرو موهای پریشان و نفس سوخته آمد و مات و مبهوت طرفم مانده بود طرف بره دیده گفتم چرا فرار میکنه؟ دخترک که معلوم بود کوچی است با لحجه پشتو گفت نمیفامم احمد از اوطرف صدا زد نوش جانت شاهد جان طرف دختر دیدم و بره ره برش دادم که طرف چشم هایم دیده گفت شما تازه در ای منطقه آمدین ؟ گفتم نی چکر آمدیم خووو خی اتووو دوباره طرف چشمهایم دید و گفت. چشم هایت زیاد زیباست یک لبخند زدم و رفت اما تا که دور شد پشت خود ره یعنی طرفم سیل کرد با کارش زیاد خنده گرفته بودیم ۲ روز خیلی خوب گذشت و قرار شد امروز میله گل ارغوان در پروان بریم احمد گفت. اوبچا یگان فرمایش بتین هر چی نباشه وطن ما میریم و اوقت فامیدم که احمد شان از پروان استن در اونجه ام زیاد ساعت ما تیر شد و گودی پران بلند کرده بودیم چاشت ام یک شوربای مزه دار چهاری کار خوردیم و آمدیم دوباره خانه کاکا قرار شد سبا بیایم دوباره کابل شب بود و همگی خابیده بود اما مه بیتاب و بیقرار یار بودم و در زیر نظرم میگذشت چشم های عسلیش دیوانیم کرده بود رفتم در روی حویلی و یک سگرت روشن کردم که منیر آمد و گفت چی گپ است شاهد جان چرا بیخاب استی نی که به فکر ینگیم افتادی چی بلا یک پسخند زدم و گفتم اووف لالا کدام ینگه او حتی به مه فکر نمیکند اما مره بیبین که در عشقش خمار استم منیر. نخاد اتو باشه شاهد تو اقدر جذاب استی که هیچ دختری نمیتانی در مقابلت بی احساس باشه ههههه شاهد. هههههه بس کو دگه رشخندی نکو سرم منیر. حال چرا رشخندی مه مطمعا استم ای ام دوستت داره خو از ترس احمد چیزی گفته نمیتانه برت طرف منیر دیدم و یادم آمد و گفتم ها راست میگی امو روز ام میگفت اگر احمد بیبینه سرم گوش تا گوش میبره از احمد زییییاد میترسد ناگهان از پشتم یک صدا آمد گفت کی از احمد میترسه ؟ احمد بود و معلوم بود تمام گپ های ماره شنیده دلم به لرزیدن شد مه و منیر طرف ام دیگر دیدیم که منیر گفت هیچ لالا احمد درباره احمد بچه خالیم گپ میزدیم احمد پیش آمد و گفت دروغ نکو مه کل چیز شنیدم طرف سیل کد و گفت چی فساد داری کت خواهر مه شاااااهد با سیلی زد به صورتم که باعث شد صورتم کج شود از یخنم گرفت و بلند داد زد بی ناموس بی غیرت چشم بد به خوار مه داره حه احمق با مشت زد به دهنم و با لگت به شکمم و بلند میگفت امی بود رفاقتت بی ناموس حه گپ بزن شاهد چقه نامرد بودی توووو چقه بی وجدان بودی بچا آمدن و جدای ما کردن میرویس. چی حال انداختی او بچه در ای وقت شب چی گپ شد احمد با صدای بلند گفت مه ای بی غیرت زنده نمیمانممم میخاست طرفم حمله کنه که منیر دم رویم استاد شد و گفت بسسس کو دگه احمد چی جور کدی خوده حال ای بچه کدام کار بد خو نکرده فقط خوارت دوست داره و بس چرا ایرقم میکنی احمد. تو گپ نزن احمد زیاد بیغیرت و بی ناموس گفت برم اما به خدا معلوم است مه به ریشما نیت بد نداشتم در یک گوشه نشسته بودم و موهایم چنگ زده بودم و سرم پایین بود که احمد دوباره طرفم آمد و با مشت زد در صورتم از دهن و دماغم خون میامد بخاطر که گناهم بود اصلا نتانستم از خود دفاع کنم یا احمد ره بزنم بلند گفت. او بی ناموس اگر بفامم به تار موی خوارم دست زدی سرت از تنت جدا میکنم گفتم بیا سرم جدا کو احمد مه ازت نمیترسم و اقدر خوارت دوست دارم که اگر مرد شوی و امی کار کنی مه ترس ندارم دستش از یخنم رها کردم و گفتم مه دوستش دارم و ها حقدر بی وجدان نیستم و حقدر حلال و حرام سرم میشه که بخدا قسم به تار موی خوارت دست نزدیم میرویس دوباره جدای ماکرد و گفت برین جم کنین که بریم طرف کابل منیر گفت تو امینجه باش مه تکه میارم زخم هایت پاک کو مه همه چیز ات جم میکنم در دم حوض نشستم و با آب سرد صورتم شستم دختر کاکا صالح. (بچه کاکای پدر میرویس) دست مال برم داد و با بسیار عشوه گفت زیاد خو اوگار نشدین ؟ گفتم نیی در پیش پاهایم نشست و یک دست بند در دستم بست و گفت ایره از مه یادگار نگاه کو و بفام که مه همیشه به یادت استم از گپ ای دختر واقعا تعجب کردم طرفش دیدم به نظر دختر پاک و خوبی میامد وقتی ازجایم بلند شدم آمد در پیش رویم استاد شد و گفت مه به دو چشمت دل بستیم شاهد سرم پایین انداختم و گفتم کوشش کو به مه دل نتی چرا که در حسرتم خواهد سوختی شاهد هزار سر ره تر کرده اما یکیش کل کرده نتانسته کم کم داخل موتر شدیم و حرکت کردیم در راه یک آهنگ آرام پلی کردم که به حال و روز مه خانده بود ز عشقت فتادم به دریایی غم بیا و نجاتم بده پر از درد تو شد دل شاعرم بیا و نجاتم بده ز عشقت بمیرم به دامت اسیرم نظر کن به حالم غمت کرده پیرم به عشقت تباه شد جوانی ز غم بیا و نجاتم بده 🎶🎶🎶🎶 و بلاخره خانه رسیدیم خیلی خسته بودم و شب هیچ خاب نداشتم و دلم از آدم و عالم بد شده بود رفتم به اوطاقم و فقط خابیدم وقتی بیدار شدم. شیرزاد آمد و ازم پرسید که چیشدیت و از ا تا ی تمام چیز قصه کردم برش گفت. هیچ د قصیش نباش لالا مه کت مادرم گپ میزنم بره برت خاستگاریش از خوشی اشک شوق در چشم هایم جم شد و شیرزاد بغل کردم صبح بود رفتم پایین که مادرم صدایم کرد شاهده. زویه دلته رازه رفتم پیشش نشستم مادرم در حال پاک کردن ترکاری بود گفت شاهد بچیم تو راستی او دختر دوست داری ؟ فامیدم که شیرزاد برش گفته به تکان سر گفتم بلی گفت اما بیادرت گفت او از قوم تاجک است راست میگه گفتم. خو مادر تاجک و پشتون نداره مه دوستش دارم اگر میشه برین خاستگاریش گفت. خو خیر باشه انشالله امروز حاجی پدرت میایه همراهش گپ میزنم که چی میگه روزنه امید در دلم جای گرفت صورت مادرم بوسیدم و رفتم تا بیرون طرف دروازه احمد شان سیل داشتم اما نمیفامیدم احمد چی بلایی سر ریشما آورده مطمعا بودم دگه نمیمانه از خانه بیرون شود و تنها امیدم امی بود که پدرم قبول کند و برن خاستگاری


♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :سوم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15065 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ ریشما تقریبا چند هفته گذشت و یگان روز شاهد ره میبینم و دلم به لرزه میشه او هم طرفم میبینه و صدف میگفت ای خوشت کرده ههههه با ای گپ ها بیشتر عاشق میشدم و مطمعا بودم ای یک حس عادی نیست و شاید عاشق شده بودم از کورس طرف خانه میامدیم که یک کراچی پر از لوازم آرایشی و زیورات بود مه و صدف ام استاد شدیم یک رنگ ناخن گرفتم یک لب سرین و یک گردن بند در آینه به خود میدیدم که در آیینه شاهد دیدم که در پشتم استاد است و از آینه طرفم سیل داره با دیدنش رو گشتاندم و گردن بند از دستم افتاد شاهد خم شد و گردن بند گرفت طرفش دید و گفت خوشت آمده ؟ با تکان سر گفتم ها کمی نزدیک کراچی شد و یک گردن بند دگه که حرف انگلیسی sh بود گرفت گفت ای چطور است طرفش دیدم و گفتم نی ای خوبش نیست فهمید که بخاطر حرف هایش میگم گفت اما مره خوشم آمده از آستینم گرفت و گردن بند در دستم انداخت گفت اگر دوستم داری قبولش کو با تحجب طرفش دیدم و در قلبم زلزله شده بود و تمام کس های که اونجه بودن طرفش سیل داشتن از خجالت سرخ شده بودم و تمام بدنم میلرزید شاهد پول به کراچی دار داد و در گوشم آهسته گفت خانه که رفتی خاله جان بگو برت اسفند بندازه امروز محشر شدی و دل شاهر بیشتر میبری قرص قمر ای گپ گفته رفت با گپ هایش تمام تنم به لرزه انداخت و مات و مبهوت طرفش میدیدم در دلم خیلی خوشحال بودم صدف آمد و گفت. اوووومای گاد چی بچه ای ره گپ دادی او دختر گفتم. اوف چپ شو صدفم صدف زود بیا بریم و آمدیم خانه خانه که آمدم در اوطاقم بسته کردم و در آینه خود ره با گردن بند نقره ایی که شاهد برم داد میدیدم و ناخودآگاه لبخند میزدم و هنوزم میلرزیدم که دروازه تک تک شد و مادرم صدا زد ریشما دخترم تیار شدی لالایت بیایه میریم خانه خالیت مام خیستم و تیار شدم و گردن بند در گردنم انداختم اما سر نامش پنهان در داخل یخنم کردم کس نبینه امروز یکی از بهترین روز های عمرم بود یک لباس نسبتا دراز پوشیدم و رفتیم خانه خاله جان الحمدالله که منصور خانه نبود با صدف و خانم برادرش مصروف قصه بودم که دروازه صالون باز شد و قد منصور نمایان شد با دیدنش لرزه به تنم میامد و زیاد میترسیدم منصور نسبتا چاق بود و بسیار لندغر با خاله خود بسیار گرم سلام و علیکی کرد و طرف مه آمد دست پیش کرد و گفت سلام بانو ریشما سلام لالا منصور با ای که لالا گفتمش رنگش سرخ شد و رفت در یک گوشه نشست اصلا خوشم نمیامد با صدف مصروف آماده کردن ترکاری بودیم به صدف زنگ آمد و خواهر کلانش بود و رفت مه کارم انجام میدادم که صدای به گوشم پیچید و منصور لعنتی بود اوف جااان دختر خاله چخوب کاری گر شدی طرفش بدبد سیل کردم که نزدیکم شد و گفت والا ای دست های سفید که در ترکاری بخوره چقه مزه دار میشه با تعجب به بی ادبی اش طرفش دیدم که شکر خدا خالیم آمد و میشد بگویم با دیدنم همراه بچه خود خیلی خوش شده بود و لبخند میزد شاید خالیم فکر میکرد مه هم از منصور خوشم میاید گفت بچیم تو اینجه بودی برو دروازه ره باز کو که بچه خالیت آمده و با لبخند طرف مه میدید احمد امد اما پدرم نامده بود خالیم شان منتو و اشک خیلی خوش مزه آماده کرده بودن و ای گاو منصور سه غوری ره خورد توبه خدایا بعد از نان خانه آمدیم و خابیدیم ۲ روز بعد امروز اول ماه جوزا است و هوای بارانی است باران زیاد دوست دارم عشق و علاقیم به شاهد هر روز بیشتر میشد و عاشقش شده بودم اما نمیفهمیدم که او چی حس به مه داره شاهد تمام فکرو ذهنم تسخیر کرده بود و با هر بار دیدنش خیلی حس خوب میداشتم حس غریب که به هیچ کس نداشتم تا حال چند روزی بود که ندیده بودم اش و دق دیدارش بودم هر لحظه دعا میکردم بیبینم اش دوباره صبح شد مادرم خیاطی ره یاد داشت و هر روز برم یک لباس جدید میدوخت امروز احمد ام خانه نبودخوشبختانه و میتانستم به خود خوب برسم تایم کورس ما تغیر کرده بود و صبح ساعت ۹ میرفتیم امروز به امید دیدار یار خاستم کمی بیشتر به خود برسم یک پیراهن دراز که تازه مد شده بود پیش بسته بود و بغل اش چاک دار بود و رنگ اش لاجوردی با چادر و پتلون همرنگش پوشیدم و ضد آفتاب زدم مژه هایم قات دار بود فقط ریمل زدم و یک خط چشم زیبا و باریک با لبسیرین قهویی تاریک زدم عطر زده و برامدم با مادرم خداحافظی کردم و چتری ره گرفته پایین رفتم که صدفم ام آمده بود اما دیوانه ره چتری نگرفته بود سلام صدفیم سلام مقبولم بیشک بخدا بچه مردم دیوانه خاد کردی با ای استایلت ههههه به صدف درباره شاهد گفته بودم اما او زیاد خوش نبود و از شاهد خوشش نمیامد و میگفت تو باید زن برادر مه شوی هر دو خنده و قصه کرده رفتیم اما شاهد نبود که میدیدمش و کاملا ناامید شده بودم اصلا نفهمیدم استاد چی درس داد خو درس تمام شد باران ام کم بود و الماسک میزد آسمان در راه طرف خانه روان بودیم و سرم به موبایلم گرم بود که در دم رویم دو پا دیدم و صدف به شانیم زد وقتی بالا دیدم اووومای گاد نی دگه شاهد بود میشد بگویم زیبا ترین چهره موهای سیاه و بالا زده بود چهره روشن و نسبتا گرد و کمی ریش که زیبایش بیشتر کرده بود مه زیادتر شاهد با پیراهن تمان میدیدم و ایبار یک یخن قاق به رنگ قیماق چایی که بسیییار زیبا میگفت برش وقتی چشم دوختم به چشم هایش چشم و ابروی سیاه و سرمه سا داشت که رنگ چشم هایش آبی برنگ آسمان بود و با هر بار نگاه کردن به اوچشم ها به یاد شعری میافتادم و در گوش دلم زمزمه میکردم ❤️👀 به راه دیده در دل خانه کردی سپس این خانه را ویرانه کردی نگویم آنچه کردی یا نکردی فقط یک گپ مرا دیوانه کردی با صدای دلنشین اش به خود آمدم که به صدف دیده گفت میخایم همراه ریشما تنها حرف بزنم با شنیدن نامم از زبان شاهد دست و پایم به لرزه آفتاد صدف گفت ها چرا نی ریشما مه میریم جانم بای میخاستم از پشتش برم که شاهد از آستینم گرفت و روبرویش استادم کرد و گفت. چرا فرار میکنی فقط چند کلام همراهت حرف میزنم دور برم دیدم و گفتم اگر کس بیبینه بد میشه خاهش میکنم بان برم کمی نزدیکم شد و گفت بیبی ریشما میخایم برت بگویم که دین و دنیایم دگرگون کردی هر وقت که میبینمت احساس میکنم مالک تمام دنیا شدیم یک دل نی صد دل عاشقت شدیم با چشم های که از حدقه برامده بود طرفش دیدم و گفتم بخدا اگر احمد بفامه سرم گوش تا گوش میبره گفت نترس مه اجازه نمیتم هیچ کس ضرر برت برساند برسر ما باران میبارید و هر دو تر شده بودیم و ای بود باران محبت با هر حرف که شاهد میگفت با ای که میلرزیدم اما تمام بدنم داغ بود و تعرق داشتم یک موتر نزدیک ما شد و مه خیلی ترسیده بودم و حرکت کردم از پشتم صدای شاهد آمد که گفت ریشما اگر یک زره ام برم حس داری بگو با تمام ترس و لرز و با دوش خود به خانه رساندم دروازه ره محکم محکم تک تک کردم مادرم باز کرد و گفت واااااای دختر ای چی وضع است چرا تر شدی دخترم چرا حقدر دیر کردی ؟ گفتم. چیزی نیست ممی جان استاد دیر تر رخصت کرد ماره مادرم لباس هایم اورد و بخاری برقی ره روشن کرد تا گرم شوم در وقت تبدیل کردن کالایم بودم مادرم متوجه گردن بندم شد زود زود لباس هایم پوشیدم مادرم روی پاک آورد و موهایم خشک داشت که از دهنم پرید و گفتم ممی بره تو اولین بار پدرم چوقت گفته بود دوستت دارد مادرم روی خودره طرفم کرد و گفت چرا میپرسی ؟ گفتم هیچ امتو خیلی پشیمان شدم که ای سوال پرسیدم مادرم گفت. ریشما چیزی شده دخترم گفتم نی نی ممی امتو پرسیدم باور کنید گفت خو مه و پدرت اولین بار در شیرینی خوری همدیگر ره دیدم و فکر کنم در دوره نامزادی برم گفته بود رفتم وضو کردم و نماز خاندم اما حرف های شاهد هنوز در گوش هایم میپیچید و لبخند میزدم ........ *ادامـــــــــــــه بفــــرســتــــم؟؟؟*


*سوال برای دختران...* *اگر دامادی نزد شما آمد و شرطش این بود* *که به جای عروسی،شمارا (عمره به خانه اللّه )ببرد؟؟؟* *قبول میکنی ؟!!*

♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :ششم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15086 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ ریشما تقریبا ۲۰ روز از اوروز میگذشت اما احمد دگه نماند حتی پایم از خانه بیرون بانم خیلی جگرخون بودم شب تا صبح گریه میکردم و از خاب و خوارک مانده بودم خیلی لاغر شده بودم و اصلا میل به چیزی نداشتم تمام شوق و زوق و آرزو و هوسم از دست داده بودم و شب روز به شاهد فکر میکردم و گردن بند که برم داده بود ره میدیدم و میبوسیدم او یگانه یادگار شاهد بود در اوطاقم نشسته بودم و دلم بد رقم تنگ بود رفتم طرف کلکین که ازش کوچه معلوم میشد ناگهان چشمم به شاهد افتاد که از دکان کاکا انور بیرون شد با دیدنش چشم هایم روشن شد و دلم در سینه میتپید و ناخوداگاه به لب هایم بعد از چند روز تبسم آمد از پشم صدای آمد احمد. چیره سیل داری ؟ رو گشتاندم که احمد است زود ای طرف آمدم و تنم از ترس میلرزید خاستم از اوطاق بیرون شوم که دستم محکم گرفت طرف کلکین رفت و دید شاهد سیل داشتم طرف م سیل کرد و گفت تو هنوزم ای بی شرف دوست داری ؟ سرم پایین انداختم و اشک در چشم هایم حلقه زد در دل گفتم مگر میشه دوستش نداشته باشم او تمام دنیایم شده نزدیکم آمد و با دست زنخم بلند کرد طرف چشم های پر از اشکم دید و گفت. بیبین ریشما اگر ای یک زره مرد میبود و از راه راست میامد خاستگاریت مه هیچ مخالفت نداشتم به دوست داشتنت قطره اشکی از چشمم افتاد احمد سرش نزدیک کرد و اشک ام پاک کرد و گفت به کس که اشک میریزی هیچ ارزش ات نداره او نمیتانه پشت تو بیایه چرا که فامیلش نمیخاین بچه شان با یک دختر که از قوم خودشان نیست عروسی کند میفامی شاهد پشتون است و تو تاجک اگر مه و پدرم ام راضی شویم به ای که از شاهد شویی او هیچ وقت فامیل خوده راضی کرده نمیتانه با شنیدن ای گپ های احمد. به هق هق افتادم تازه دلیل ای ره که شاهد ترکم کرده ره فامیدم فامیدم چرا حقدر بی وفا بود و دگه حتی خبری ازم نگرفت احمد رفت و مه نشستم و گریه میکردم یعنی هیچ راه دگه وجود نداره مادرم آمد گفت. ریشما دخترم بخیز میریم خانه خالیت تیار شو یک کمی خوش شدم چرا که دلم خوش بود که همراه صدف گپ بزنم و دلم آرام کنم اما گفتم. ممی مه نمیرم اگر احمد ببینه احمد خودش اجازه داد بخیز تیار شو تیار شدم و رفتیم با صدف رفتیم به اوطاقش و تا شب قصه کردم و گریه کردم صدف زیاد دلداری. دادیم غذا ره خوردیم و ظرف هاره شستیم و در یک اوطاقک خورد که پس خانه شان بود صافی داشتیم صدف رفت چای ببره و گفت میایم پس مصروف صافی زدن ظرف ها بودم که صدای منصور در گوشم پیچید کمک کار نداری بانو ریشما تنم از ترس لرزید دروازه ره بسته کرد و آمد نزدیکم ترسم بیشتر شده بود و راه فرار میپالیدم گفت. جاااان چرا ترسیدی هنوز خو کاری نکردیم چشم هایم از حدقه برامد یعنی میخایه چی کند ؟ خاستم برم که تیله ام کرد روی زمین و گفت میفامم تو ام مره دوست داری پس مانع ام نشو کس خبر نمیشه باشنیدن ای گپش حالم به هم میخورد و دوباره بلند شدم که از بازو ام گرفت و صورت نجس اش نزدیکم کرد و گفت چرا فرار میکنه حه با صدای لرزان گفتم بچه خاله ایلایم بته دروازه بشدد باز شد و احمد بود دویدم طرفش و گریه داشتم خود در بغل احمد جم کرده بودم احمد پسم کرد و تا توانست لت و کوب کرد منصور ره و دو دشنام میداد برش احمد از بند دستم گرفت و دوانده دوانده داخل موتر انداختیم مادرم از پشت ما دوید و زود حرکت کردیم در راه هیچ گپ نبود بین ما امی که رسیدیم با گریه و ترس به اوطاقم رفتم که احمد امد و یک سیلی محکم به صورتم زد که روی تختم افتادم از موهایم گرفت و صورتم مقابل صورتش اورد و گفت تو چرا اتو استی حه هیچ دهن و زبان نداری هیچ دفاع کرده نمیتانی اگر ۵ دقه دیر تر میرسیدم حال لاشت افتاده بود اشک امانم نمیداد مادرم امد گفت بچیم ایلا بتیش خوارت خو گناه نداره احمد. تووووو چپ باش مادر چند دفه گفتم ای دختر نباید دگه بیرون بره اما بازم اصرار کردی که دق اورده ریشما به بار آخر میگم تا وقت که در خانه ما استی بدون اجازه مه حتی نمیتانی پایت از خانه بیرون بانی فامیدییییی احمد رفت و مه خیلی گریه داشتم و خیلی ترسیده بودم فقط مرگ میخاستم تا از حقدر مشکلات خلاص شوم خدا لعنتت کنه منصور احمق از دهلیز صدای پدرم میامد مادرم ره سرزنش داشت که چرا بوردیم خانه خالیم مادرم ام گریه داشت خدا لعنتت کنه منصور اوووووف خدا از هر چی نام مرد بود بدم آمده بود و از کلشان نفرت داشتم دنیا دنیایی مرد هاست و زن های پیچاره فقط بازیچه استن هیچ مردی عشق در وجودش نیست و کلش هوس است و زود گذر 🥹😭 شاهد یک ماه گذشت اما مه اصلا خوب نبودم و گو شه نشین بودم از ریشما ام هیچ احوال نداشتم گرچی در عصر تکنالوژی و موبایل بودیم اما حتی شماریش نداشتم و هیچ ارتباطی بین ما نبود و دلم بیتاب و بیقرار اش بود فقط دعا میکردم خوب باشه تازه بچه گک شیرزاد به دنیا آمده بود و پدر و مادرم و شیرزاد و خانم برادرم و مه زیاد خوش بودیم شب بود و دوباره بیخاب بودم و به عشق ناکامم اشک میریختم تا صبح بیدار بودم رفتم وضو کردم ونماز صبح خاندم از خداوند خاستم خودش کمکم کند هوا گرم بود و برق کابل ام کم بود برق نبود و مه ام رفتم سر بام با خود در فکر بودم که پدرم صدا زد صبحت بخیر شاهد جان همچنان پدرجان خوبستی شکرست بیبین بچیم مه دمی روزها دوباره میرم وطن اممم تو ام خو جواب درست برم ندادی طرف پدرم دیده گفتم پدر مه گفتم مه نمیتانم فراموشش کنم و هیچ کسی ره در جایش آورده نمیتانم پدرم دستش به شانیم گذاشت و گفت جان پدر درکت میکنم اما نمیشه تو خو شکر بچه تحصیل کرده استی بغیر از او هر چیز دگه از پدرت بخایی به روی دو دیده به یک لحظه مکث کردم و یک فکر در ذهنم آمد گفتم امم پدر جان پدر میتانین خارج از کشور روانم کنین ای آخرین راه بود که به ذهنم میامد و فکر کردم شاید بطانم ریشما ره فراموش کنم ها شیر پدرش چرا نی کجا میخایی بری پاسپورت داری؟ ها پاسپورت دارم اممم نمیفامم هر کجا که خودتان صلاح میبینین هیچ تشویش نکو خی قطر خوبست اونجه رفیق هایم زیاد است و تنها نمیمانی اممم ها خوبست خی فردا پاسپورتت ره بته برم میبرم بره حاجی یعقوب و برت ویزه میگیرم درست پدرم صورتم بوسید و گفت دگه تشویش نکو اونجه که بری دگه هیچ فکرت ام نمیشه که کی بود در دلت و به حال امروزت میخندی از پدرم قهر بودم چرا که حرف مفت مردم زیاد ارزش میداد اما حق داشت در قوم ما و حتی برادر هایم یکیش بیگانه ره نگرفتن و حداقل اگر از خیش ما نیستن حتما پشتون استن و از ولایت دگه و مردم دگیش بعد از یک هفته پدرم پاسپورتم آورد و ویزه قطر خورده بود و تکت برم به روز جمعه که اول ماه سرطان بود بوک کرده بود با دیدن تکت و ویزه بیشتر شد جگرخونیم اما دگه راه نداشتم در ای دو روز رفتم خرید و خیلی چیز های جدید گرفتم به خود فقط دو روز دگه مانده بود به رفتم فقط میخاستم یکبار که شده عشقم بیبینم روز تا شب منتظر بودم در دکان کاکا انور اما ندیدمش او دگه سراب بود و خیال و محال بود دیدن او قرص قمر روز دوم بود و قرار بود ساعت ۱۱ شب میدان هوایی حامد کرزی حاضر باشم امروزم منتظر بودم ساعت ۵ عصر بود و کاملا ناامید شدم از دیدنش تمام بچه ها و رفیق هایم آمده بودن و برم تحفه و یادگاری آورده بودن با همشان خداحافظی کردم و رفتن تحفه هایم در خریطه جابجا میکردم که صدای آشنایی به گوشم پیچید ریشما. سلام و علیکم کاکا انور دست از کارم ورداشتم و طرف اش دیدم باورم نمیشد که خودش باشه هر دو به چشم های همدیگر خیره بودیم و میخاستم یک دل سیر بیبینم اش با صدای کاکا انور به خود آمدیم کاکا انور. بیا داخل دخترم ریشما طرف وترین دکان کاکا انور رفت و گفت امم یک جوس کلان مالته برم بتین نتانستم خود ره کنترل کنم و رفتم نزدیک اش گفتم. چرا باورت نمیشه دوستت دارم چرا میخایی ازم فرار کنی ؟ ریشما لب های اناریش ره به هم فشرد و گفت بیبی شاهد راه های ما کاملا از ام جداست خاهش میکنم التماست میکنم پشتم ایلا کو و به حال خود بانیم ای گپ گفت و از دکان برامد تا که در خانه داخل شد سیلش داشتم دستم مشت کردم و در دیوار زدم و سرم محکم به دستم قطره اشکی از چشمم افتاد و با خود گفتم خلاصش کو شاهد او توره نمیخواهد منیر به شانیم زد و گفت بیا که بریم خانه آمدم مادرم بکسم چیند و گریه میکرد و میگفت تا دگه دیدن خودم حال خوش نداشتم رفتم در حمام و زیر آب سرد استاد شدم تا توان داشتم اشک ریختم چشم هایم بسته بودم و تصویر ریشما ره میدیم _____ از حمام بیرون شدم آماده شدم و رفتم پایین با همگی خداحافظی کردم و با پدرم و شیرزاد میدان هوایی رفتیم بعد از خداحافظی با اونها ام رفتم طرف تیرمینال و منتظر بودم نیم ساعت گذشت و داخل طیاره رفتیم در دم در استاد شدم و به شهر و وطنم خوب نظر انداختم و با خاکم خداحافظی کردم معلوم نبود که چقدر مسافری در نصیبم خواهد بود بعد از مدت زیاد بلاخره طیاره نشست کرد و در میدان هوایی قطر آمدم حاجی عباس رفیق پدرم همراه بچیش راشد به استقبالم آمده بودند و بوردنم خانه شان خانه زیبایی داشتن هوای قطر خیلی گرم بود حمام کردم و رفتم به خوردن غذای شب یک دستر خوان خیلی بزرگ هموار کردن و بسیار غذا های لذیذ آماده کرده بودن حاجی عباس ۴ پسر داشت محمد و علی که عروسی کرده بودن و راشد و فرشاد مجرد بودن و ۴ دختر داشت و دو دانه اش بودن در خانه خیلی خسته بودم و خاستم زود تر بخوابم راشد. بیا شاهد جان از امشب در اوطاق مه میخابی مه تنها نمیمانم ات تشکر گفته رفتم به بستر خاب و امی که سر ماندم خابم بورد صبح با صدای راشد بیادر شدم بخیز شاهد جان نماز صبح است رفتم نماز خاندم و دوباره خابیدم .......
