♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 21, 2025 at 03:32 PM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :چهارم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15077 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ شاهد بعد ازی که ریشما رفت تقریبا نیم ساعت بود در زیر باران استاد بودم و به حرف های خود که با تمام احساس بیان کردم برش و به بی احساسی و بی اهمیتی ریشما فکر میکردم در دلم به تقدیر پسخند زدم و راهی خانه شدم در راه فقط بغض داشتم و بس امی که خانه آمدم مادرم آمد و در زانو های خود زد الاااا شاهده سی شوی دی گرانه هیچ شی نه دی موری طرف اوطاقم رفتم و لباس هایم تبدیل کردم با دل نامید در تخت خابم دراز کشیدم امی که چشمهایم بسته کردم چهره ریشما در پیش چشم هایم آمد و قلبم لرزید کم کم چشم هایم گرم آمد و خابیدم با صدای شیرزاد بیدار شدم شیرزاد. خوبستی شاهد بیدار شدی؟ شاهد. ها خوبستم لالا شیرزاد. بخیز برت زنگ است موبایلم دیدم و قلبم در تکان شد شماره احمد بود به دل گفتم حتما ریشما همه چیز گفته خو بسم الله گفته جواب دادم بلی 📲 سلام شاهد جان سلام احمد خوبستی بخیر سلامت باشی لالا خانه استی ؟ ها ها خانه استم چرا هیچ یک بار تا دکان کاکا انور بیا خیرت است ؟ ها خیرت هست کلگی بچه ها استیم خو سیس اینه میایم تیار شدم و رفتم ساعت ۷ و سی شام بود رفتم که احمد میرویس محمود منیر هجرت الله ادریس و عرفان بودن همراه همگی احوال پرسی کردم که میرویس گفت شاهد جان لالا ما بچا همگی تصمیم گرفتیم آخر امی هفته بریم چکر گفتن خودت ام بگویم که اگر میری کت ما بری گفتم خو بیشک کجا میرین ‌ احمد گفت صیاد و سالنگ و پنجشیر خوو خوبست هجرت الله. خو ازی بگو کد ما میری یا نی اممم ولا مچم بخدا. خو ها میریم بچه ها. اوووورا بخیزین خی یک صبا فقط وقت داریم صبح ساعت ۵ بامداد روز جمعه سیس امدم خانه فردا ام یک بازار رفتم و یگان چیز خریدم و یک حمام کردم شب مادرم بکسم بسته میکرد که گفت شاهد جان پدرت بخیر میایه چند روز بعد راستی مادر ها میخایم بخیر پایت بند کنیم و نامزادت کنیم با ای گپش رنگ از رخم پرید و گفتم خوو هنوز خو زود است درس ام خلاص نکردیم ‌ (ما در خانه پشتو میگفتیم) خو خیر است بچیم با پدرت که دیروز گپ زدیم امتو گفت دگه شب بیقرار بودم و با خود خاطرات ریشما ره مرور میکردم عشق او مثل خون در رگ هایم بود اگر پدرم بگویم دوستش دارم برم خواهد گرفتیش ؟ بعد از خیلی فکر خابم بورد با صدای آلارم موبایلم بیدار شدم وضو کردم نماز خاندم که صدای آرند موتر آمد از کلکین اوطاقم دیدم موتر تونس میرویس آورده بودن و طرفم اشاره کردن که پایین برم بکسم گرفته رفتم همراه مادرو شیرزاد و خانم برادرم خداحافظی کردم و رفتیم راه خیلی خوشایند بود و قرار بود در سالنگ خانه بچه کاکای پدر میرویس بریم در راه خیلی امنیت خوب بود و دو بار در چک پایند برابر شدیم تا بلاخره رسیدم یک خانه نسبتا قدیمی بود و یک بابه که تقریبا ۷۰ سالش بود با یک دختر جوان به استقبال ما آمدن به ما یک اوطاق کلان و یک حمام دادن همگی ما به نوبت حمام کردیم و چاشت یک قابلی خوش مزه خورده رفتیم طرف دریایی سالنگ آب و هوای بهاری و خیلی زیبا بود ❤️🌞🌲 با بچا عکس میگرفتیم که یک بره طرفم دوید و بغلش کردم یک دختر که تقریبا ۱۷ و ۱۸ سال سن داشت با سرو موهای پریشان و نفس سوخته آمد و مات و مبهوت طرفم مانده بود طرف بره دیده گفتم چرا فرار میکنه؟ دخترک که معلوم بود کوچی است با لحجه پشتو گفت نمیفامم احمد از اوطرف صدا زد نوش جانت شاهد جان طرف دختر دیدم و بره ره برش دادم که طرف چشم هایم دیده گفت شما تازه در ای منطقه آمدین ؟ گفتم نی چکر آمدیم خووو خی اتووو دوباره طرف چشمهایم دید و گفت. چشم هایت زیاد زیباست یک لبخند زدم و رفت اما تا که دور شد پشت خود ره یعنی طرفم سیل کرد با کارش زیاد خنده گرفته بودیم ۲ روز خیلی خوب گذشت و قرار شد امروز میله گل ارغوان در پروان بریم احمد گفت. اوبچا یگان فرمایش بتین هر چی نباشه وطن ما میریم و اوقت فامیدم که احمد شان از پروان استن در اونجه ام زیاد ساعت ما تیر شد و گودی پران بلند کرده بودیم چاشت ام یک شوربای مزه دار چهاری کار خوردیم و آمدیم دوباره خانه کاکا قرار شد سبا بیایم دوباره کابل شب بود و همگی خابیده بود اما مه بیتاب و بیقرار یار بودم و در زیر نظرم میگذشت چشم های عسلیش دیوانیم کرده بود رفتم در روی حویلی و یک سگرت روشن کردم که منیر آمد و گفت چی گپ است شاهد جان چرا بیخاب استی نی که به فکر ینگیم افتادی چی بلا یک پسخند زدم و گفتم اووف لالا کدام ینگه او حتی به مه فکر نمیکند اما مره بیبین که در عشقش خمار استم منیر. نخاد اتو باشه شاهد تو اقدر جذاب استی که هیچ دختری نمیتانی در مقابلت بی احساس باشه ههههه شاهد. هههههه بس کو دگه رشخندی نکو سرم منیر. حال چرا رشخندی مه مطمعا استم ای ام دوستت داره خو از ترس احمد چیزی گفته نمیتانه برت طرف منیر دیدم و یادم آمد و گفتم ها راست میگی امو روز ام میگفت اگر احمد بیبینه سرم گوش تا گوش میبره از احمد زییییاد میترسد ناگهان از پشتم یک صدا آمد گفت کی از احمد میترسه ؟ احمد بود و معلوم بود تمام گپ های ماره شنیده دلم به لرزیدن شد مه و منیر طرف ام دیگر دیدیم که منیر گفت هیچ لالا احمد درباره احمد بچه خالیم گپ میزدیم احمد پیش آمد و گفت دروغ نکو مه کل چیز شنیدم طرف سیل کد و گفت چی فساد داری کت خواهر مه شاااااهد با سیلی زد به صورتم که باعث شد صورتم کج شود از یخنم گرفت و بلند داد زد بی ناموس بی غیرت چشم بد به خوار مه داره حه احمق با مشت زد به دهنم و با لگت به شکمم و بلند میگفت امی بود رفاقتت بی ناموس حه گپ بزن شاهد چقه نامرد بودی توووو چقه بی وجدان بودی بچا آمدن و جدای ما کردن میرویس. چی حال انداختی او بچه در ای وقت شب چی گپ شد احمد با صدای بلند گفت مه ای بی غیرت زنده نمیمانممم میخاست طرفم حمله کنه که منیر دم رویم استاد شد و گفت بسسس کو دگه احمد چی جور کدی خوده حال ای بچه کدام کار بد خو نکرده فقط خوارت دوست داره و بس چرا ایرقم میکنی احمد. تو گپ نزن احمد زیاد بیغیرت و بی ناموس گفت برم اما به خدا معلوم است مه به ریشما نیت بد نداشتم در یک گوشه نشسته بودم و موهایم چنگ زده بودم و سرم پایین بود که احمد دوباره طرفم آمد و با مشت زد در صورتم از دهن و دماغم خون میامد بخاطر که گناهم بود اصلا نتانستم از خود دفاع کنم یا احمد ره بزنم بلند گفت. او بی ناموس اگر بفامم به تار موی خوارم دست زدی سرت از تنت جدا میکنم گفتم بیا سرم جدا کو احمد مه ازت نمیترسم و اقدر خوارت دوست دارم که اگر مرد شوی و امی کار کنی مه ترس ندارم دستش از یخنم رها کردم و گفتم مه دوستش دارم و ها حقدر بی وجدان نیستم و حقدر حلال و حرام سرم میشه که بخدا قسم به تار موی خوارت دست نزدیم میرویس دوباره جدای ماکرد و گفت برین جم کنین که بریم طرف کابل منیر گفت تو امینجه باش مه تکه میارم زخم هایت پاک کو مه همه چیز ات جم میکنم در دم حوض نشستم و با آب سرد صورتم شستم دختر کاکا صالح. (بچه کاکای پدر میرویس) دست مال برم داد و با بسیار عشوه گفت زیاد خو اوگار نشدین ؟ گفتم نیی در پیش پاهایم نشست و یک دست بند در دستم بست و گفت ایره از مه یادگار نگاه کو و بفام که مه همیشه به یادت استم از گپ ای دختر واقعا تعجب کردم طرفش دیدم به نظر دختر پاک و خوبی میامد وقتی ازجایم بلند شدم آمد در پیش رویم استاد شد و گفت مه به دو چشمت دل بستیم شاهد سرم پایین انداختم و گفتم کوشش کو به مه دل نتی چرا که در حسرتم خواهد سوختی شاهد هزار سر ره تر کرده اما یکیش کل کرده نتانسته کم کم داخل موتر شدیم و حرکت کردیم در راه یک آهنگ آرام پلی کردم که به حال و روز مه خانده بود ز عشقت فتادم به دریایی غم بیا و نجاتم بده پر از درد تو شد دل شاعرم بیا و نجاتم بده ز عشقت بمیرم به دامت اسیرم نظر کن به حالم غمت کرده پیرم به عشقت تباه شد جوانی ز غم بیا و نجاتم بده 🎶🎶🎶🎶 و بلاخره خانه رسیدیم خیلی خسته بودم و شب هیچ خاب نداشتم و دلم از آدم و عالم بد شده بود رفتم به اوطاقم و فقط خابیدم وقتی بیدار شدم. شیرزاد آمد و ازم پرسید که چیشدیت و از ا تا ی تمام چیز قصه کردم برش گفت. هیچ د قصیش نباش لالا مه کت مادرم گپ میزنم بره برت خاستگاریش از خوشی اشک شوق در چشم هایم جم شد و شیرزاد بغل کردم صبح بود رفتم پایین که مادرم صدایم کرد شاهده. زویه دلته رازه رفتم پیشش نشستم مادرم در حال پاک کردن ترکاری بود گفت شاهد بچیم تو راستی او دختر دوست داری ؟ فامیدم که شیرزاد برش گفته به تکان سر گفتم بلی گفت اما بیادرت گفت او از قوم تاجک است راست میگه گفتم. خو مادر تاجک و پشتون نداره مه دوستش دارم اگر میشه برین خاستگاریش گفت. خو خیر باشه انشالله امروز حاجی پدرت میایه همراهش گپ میزنم که چی میگه روزنه امید در دلم جای گرفت صورت مادرم بوسیدم و رفتم تا بیرون طرف دروازه احمد شان سیل داشتم اما نمیفامیدم احمد چی بلایی سر ریشما آورده مطمعا بودم دگه نمیمانه از خانه بیرون شود و تنها امیدم امی بود که پدرم قبول کند و برن خاستگاری
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: ♥️رومـان :عـشـق ابــدی <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-...
❤️ 👍 😢 🆕 5⃣ 😂 5️⃣ 439

Comments