♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 22, 2025 at 02:34 PM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :ششم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15086 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ ریشما تقریبا ۲۰ روز از اوروز میگذشت اما احمد دگه نماند حتی پایم از خانه بیرون بانم خیلی جگرخون بودم شب تا صبح گریه میکردم و از خاب و خوارک مانده بودم خیلی لاغر شده بودم و اصلا میل به چیزی نداشتم تمام شوق و زوق و آرزو و هوسم از دست داده بودم و شب روز به شاهد فکر میکردم و گردن بند که برم داده بود ره میدیدم و میبوسیدم او یگانه یادگار شاهد بود در اوطاقم نشسته بودم و دلم بد رقم تنگ بود رفتم طرف کلکین که ازش کوچه معلوم میشد ناگهان چشمم به شاهد افتاد که از دکان کاکا انور بیرون شد با دیدنش چشم هایم روشن شد و دلم در سینه میتپید و ناخوداگاه به لب هایم بعد از چند روز تبسم آمد از پشم صدای آمد احمد. چیره سیل داری ؟ رو گشتاندم که احمد است زود ای طرف آمدم و تنم از ترس میلرزید خاستم از اوطاق بیرون شوم که دستم محکم گرفت طرف کلکین رفت و دید شاهد سیل داشتم طرف م سیل کرد و گفت تو هنوزم ای بی شرف دوست داری ؟ سرم پایین انداختم و اشک در چشم هایم حلقه زد در دل گفتم مگر میشه دوستش نداشته باشم او تمام دنیایم شده نزدیکم آمد و با دست زنخم بلند کرد طرف چشم های پر از اشکم دید و گفت. بیبین ریشما اگر ای یک زره مرد میبود و از راه راست میامد خاستگاریت مه هیچ مخالفت نداشتم به دوست داشتنت قطره اشکی از چشمم افتاد احمد سرش نزدیک کرد و اشک ام پاک کرد و گفت به کس که اشک میریزی هیچ ارزش ات نداره او نمیتانه پشت تو بیایه چرا که فامیلش نمیخاین بچه شان با یک دختر که از قوم خودشان نیست عروسی کند میفامی شاهد پشتون است و تو تاجک اگر مه و پدرم ام راضی شویم به ای که از شاهد شویی او هیچ وقت فامیل خوده راضی کرده نمیتانه با شنیدن ای گپ های احمد. به هق هق افتادم تازه دلیل ای ره که شاهد ترکم کرده ره فامیدم فامیدم چرا حقدر بی وفا بود و دگه حتی خبری ازم نگرفت احمد رفت و مه نشستم و گریه میکردم یعنی هیچ راه دگه وجود نداره مادرم آمد گفت. ریشما دخترم بخیز میریم خانه خالیت تیار شو یک کمی خوش شدم چرا که دلم خوش بود که همراه صدف گپ بزنم و دلم آرام کنم اما گفتم. ممی مه نمیرم اگر احمد ببینه احمد خودش اجازه داد بخیز تیار شو تیار شدم و رفتیم با صدف رفتیم به اوطاقش و تا شب قصه کردم و گریه کردم صدف زیاد دلداری. دادیم غذا ره خوردیم و ظرف هاره شستیم و در یک اوطاقک خورد که پس خانه شان بود صافی داشتیم صدف رفت چای ببره و گفت میایم پس مصروف صافی زدن ظرف ها بودم که صدای منصور در گوشم پیچید کمک کار نداری بانو ریشما تنم از ترس لرزید دروازه ره بسته کرد و آمد نزدیکم ترسم بیشتر شده بود و راه فرار میپالیدم گفت. جاااان چرا ترسیدی هنوز خو کاری نکردیم چشم هایم از حدقه برامد یعنی میخایه چی کند ؟ خاستم برم که تیله ام کرد روی زمین و گفت میفامم تو ام مره دوست داری پس مانع ام نشو کس خبر نمیشه باشنیدن ای گپش حالم به هم میخورد و دوباره بلند شدم که از بازو ام گرفت و صورت نجس اش نزدیکم کرد و گفت چرا فرار میکنه حه با صدای لرزان گفتم بچه خاله ایلایم بته دروازه بشدد باز شد و احمد بود دویدم طرفش و گریه داشتم خود در بغل احمد جم کرده بودم احمد پسم کرد و تا توانست لت و کوب کرد منصور ره و دو دشنام میداد برش احمد از بند دستم گرفت و دوانده دوانده داخل موتر انداختیم مادرم از پشت ما دوید و زود حرکت کردیم در راه هیچ گپ نبود بین ما امی که رسیدیم با گریه و ترس به اوطاقم رفتم که احمد امد و یک سیلی محکم به صورتم زد که روی تختم افتادم از موهایم گرفت و صورتم مقابل صورتش اورد و گفت تو چرا اتو استی حه هیچ دهن و زبان نداری هیچ دفاع کرده نمیتانی اگر ۵ دقه دیر تر میرسیدم حال لاشت افتاده بود اشک امانم نمیداد مادرم امد گفت بچیم ایلا بتیش خوارت خو گناه نداره احمد. تووووو چپ باش مادر چند دفه گفتم ای دختر نباید دگه بیرون بره اما بازم اصرار کردی که دق اورده ریشما به بار آخر میگم تا وقت که در خانه ما استی بدون اجازه مه حتی نمیتانی پایت از خانه بیرون بانی فامیدییییی احمد رفت و مه خیلی گریه داشتم و خیلی ترسیده بودم فقط مرگ میخاستم تا از حقدر مشکلات خلاص شوم خدا لعنتت کنه منصور احمق از دهلیز صدای پدرم میامد مادرم ره سرزنش داشت که چرا بوردیم خانه خالیم مادرم ام گریه داشت خدا لعنتت کنه منصور اوووووف خدا از هر چی نام مرد بود بدم آمده بود و از کلشان نفرت داشتم دنیا دنیایی مرد هاست و زن های پیچاره فقط بازیچه استن هیچ مردی عشق در وجودش نیست و کلش هوس است و زود گذر 🥹😭 شاهد یک ماه گذشت اما مه اصلا خوب نبودم و گو شه نشین بودم از ریشما ام هیچ احوال نداشتم گرچی در عصر تکنالوژی و موبایل بودیم اما حتی شماریش نداشتم و هیچ ارتباطی بین ما نبود و دلم بیتاب و بیقرار اش بود فقط دعا میکردم خوب باشه تازه بچه گک شیرزاد به دنیا آمده بود و پدر و مادرم و شیرزاد و خانم برادرم و مه زیاد خوش بودیم شب بود و دوباره بیخاب بودم و به عشق ناکامم اشک میریختم تا صبح بیدار بودم رفتم وضو کردم ونماز صبح خاندم از خداوند خاستم خودش کمکم کند هوا گرم بود و برق کابل ام کم بود برق نبود و مه ام رفتم سر بام با خود در فکر بودم که پدرم صدا زد صبحت بخیر شاهد جان همچنان پدرجان خوبستی شکرست بیبین بچیم مه دمی روزها دوباره میرم وطن اممم تو ام خو جواب درست برم ندادی طرف پدرم دیده گفتم پدر مه گفتم مه نمیتانم فراموشش کنم و هیچ کسی ره در جایش آورده نمیتانم پدرم دستش به شانیم گذاشت و گفت جان پدر درکت میکنم اما نمیشه تو خو شکر بچه تحصیل کرده استی بغیر از او هر چیز دگه از پدرت بخایی به روی دو دیده به یک لحظه مکث کردم و یک فکر در ذهنم آمد گفتم امم پدر جان پدر میتانین خارج از کشور روانم کنین ای آخرین راه بود که به ذهنم میامد و فکر کردم شاید بطانم ریشما ره فراموش کنم ها شیر پدرش چرا نی کجا میخایی بری پاسپورت داری؟ ها پاسپورت دارم اممم نمیفامم هر کجا که خودتان صلاح میبینین هیچ تشویش نکو خی قطر خوبست اونجه رفیق هایم زیاد است و تنها نمیمانی اممم ها خوبست خی فردا پاسپورتت ره بته برم میبرم بره حاجی یعقوب و برت ویزه میگیرم درست پدرم صورتم بوسید و گفت دگه تشویش نکو اونجه که بری دگه هیچ فکرت ام نمیشه که کی بود در دلت و به حال امروزت میخندی از پدرم قهر بودم چرا که حرف مفت مردم زیاد ارزش میداد اما حق داشت در قوم ما و حتی برادر هایم یکیش بیگانه ره نگرفتن و حداقل اگر از خیش ما نیستن حتما پشتون استن و از ولایت دگه و مردم دگیش بعد از یک هفته پدرم پاسپورتم آورد و ویزه قطر خورده بود و تکت برم به روز جمعه که اول ماه سرطان بود بوک کرده بود با دیدن تکت و ویزه بیشتر شد جگرخونیم اما دگه راه نداشتم در ای دو روز رفتم خرید و خیلی چیز های جدید گرفتم به خود فقط دو روز دگه مانده بود به رفتم فقط میخاستم یکبار که شده عشقم بیبینم روز تا شب منتظر بودم در دکان کاکا انور اما ندیدمش او دگه سراب بود و خیال و محال بود دیدن او قرص قمر روز دوم بود و قرار بود ساعت ۱۱ شب میدان هوایی حامد کرزی حاضر باشم امروزم منتظر بودم ساعت ۵ عصر بود و کاملا ناامید شدم از دیدنش تمام بچه ها و رفیق هایم آمده بودن و برم تحفه و یادگاری آورده بودن با همشان خداحافظی کردم و رفتن تحفه هایم در خریطه جابجا میکردم که صدای آشنایی به گوشم پیچید ریشما. سلام و علیکم کاکا انور دست از کارم ورداشتم و طرف اش دیدم باورم نمیشد که خودش باشه هر دو به چشم های همدیگر خیره بودیم و میخاستم یک دل سیر بیبینم اش با صدای کاکا انور به خود آمدیم کاکا انور. بیا داخل دخترم ریشما طرف وترین دکان کاکا انور رفت و گفت امم یک جوس کلان مالته برم بتین نتانستم خود ره کنترل کنم و رفتم نزدیک اش گفتم. چرا باورت نمیشه دوستت دارم چرا میخایی ازم فرار کنی ؟ ریشما لب های اناریش ره به هم فشرد و گفت بیبی شاهد راه های ما کاملا از ام جداست خاهش میکنم التماست میکنم پشتم ایلا کو و به حال خود بانیم ای گپ گفت و از دکان برامد تا که در خانه داخل شد سیلش داشتم دستم مشت کردم و در دیوار زدم و سرم محکم به دستم قطره اشکی از چشمم افتاد و با خود گفتم خلاصش کو شاهد او توره نمیخواهد منیر به شانیم زد و گفت بیا که بریم خانه آمدم مادرم بکسم چیند و گریه میکرد و میگفت تا دگه دیدن خودم حال خوش نداشتم رفتم در حمام و زیر آب سرد استاد شدم تا توان داشتم اشک ریختم چشم هایم بسته بودم و تصویر ریشما ره میدیم _____ از حمام بیرون شدم آماده شدم و رفتم پایین با همگی خداحافظی کردم و با پدرم و شیرزاد میدان هوایی رفتیم بعد از خداحافظی با اونها ام رفتم طرف تیرمینال و منتظر بودم نیم ساعت گذشت و داخل طیاره رفتیم در دم در استاد شدم و به شهر و وطنم خوب نظر انداختم و با خاکم خداحافظی کردم معلوم نبود که چقدر مسافری در نصیبم خواهد بود بعد از مدت زیاد بلاخره طیاره نشست کرد و در میدان هوایی قطر آمدم حاجی عباس رفیق پدرم همراه بچیش راشد به استقبالم آمده بودند و بوردنم خانه شان خانه زیبایی داشتن هوای قطر خیلی گرم بود حمام کردم و رفتم به خوردن غذای شب یک دستر خوان خیلی بزرگ هموار کردن و بسیار غذا های لذیذ آماده کرده بودن حاجی عباس ۴ پسر داشت محمد و علی که عروسی کرده بودن و راشد و فرشاد مجرد بودن و ۴ دختر داشت و دو دانه اش بودن در خانه خیلی خسته بودم و خاستم زود تر بخوابم راشد. بیا شاهد جان از امشب در اوطاق مه میخابی مه تنها نمیمانم ات تشکر گفته رفتم به بستر خاب و امی که سر ماندم خابم بورد صبح با صدای راشد بیادر شدم بخیز شاهد جان نماز صبح است رفتم نماز خاندم و دوباره خابیدم .......
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: ♥️رومـان :عـشـق ابــدی <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-...
❤️ 👍 😢 💔 😭 🫀 ❤‍🩹 💜 200

Comments