
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 22, 2025 at 02:38 PM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی
#نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی
#تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا
#قـسـمـت :هفتم
https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15087
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
شروع فصل تازه زندگی
ریشما
روز ها میگذشت و هوا خیلی گرم بود
یک روز مصروف جاروب کردن خانه بودم که احمد آمد
سلام
علیکم سلام مقبول لالایشخوبستی
ازی رویه اش تحجب کرده بودم
احمد مره زیاد دوست داشت و شاید نمیخاست خواهر یکدانیش بازیچه دست کس و ناکس شود
امد نزدیکم و گفت. قهر استی جان لالایش
با چشم های پر اشک طرفش دیدم و محکم بغلش کردم و هق هق گریه ام بلند شد
سرم از روی سینیش بلند کرد اشک هایم پاک کرد و گفت دق آوردی
سرم تکان دادم که ها
گفت برو تیار شو میبرمت در یک کورس ثبت نام میکنم ات
با چشم های از حدقه بیرون شده طرفش دیدم
گفت. حله دگه
گفتم. جدی استی
هههههه ها جگرم برو دگه
با خیلی خوشحالی روی اش بوسیدم و رفتم تیار شدم
در ای روز ها خیلی جگرخون بودم و از روز که منصور لعنتی برم دست دازی کرد دگه صدف ره ام ندیدم
به یک کورس که نسبتا دور تر بود بوردیم و گفت اینجه درس اش خیلی خوب است
گفتم. اممم تنها برم و بیایم ؟
گفت نی مه خودم میبرمت و خودم میارمت
ثبت نام کردم و رفتیم ایسکریم خوردن
در راه هر چی سیل کردم شاهد ندیدم خیلی دیر میشد نمیدیدمش بعد از امو روز که برش گفتم پشتم ایلا کند
با خود دعا میکردم فقط خوب باشد در دل گفتم شاید کار گرفته به خود
یک هفته بود که کورس میرفتم و یک دوستک خوب بنام سوسن پیدا کرده بودم
احمد طبق معمول هر روز میبوردیم و باز میاوردیم
شب در وقت غذا خوردن احمد گفت در یک شبکه تلویزیونی در پشت صحنه کار پیدا کرده
خیلی خوشحال شدیم
برم گفت برت عمله( موتر کرایی) میگیرم
مه ام قبول کردم گفت فردا هیچ نرو باز سر از شنبه برو
قبول کردم
صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم دیدم سوسن است
هلو📲
سلام ریشما گلی خوبی جانم
ها شکرست خیرت درای گل صبح خابم دیده بودی 🤭🤔
ههههه نی جگر دیشب مهمان داشتیم درس خانده نتوانستم بره امتحان
زود سر تختم نشستم و گفتم. اوووف خدا امروز خو امتحان داریم خاک به سرم شد
ههههههه چی شده نی که توام درس نخواندی ؟
نی درس خیرست قرار بود نیایم امروز
چرا
هیچ خیر یک کارش میکنم به امید دیدار
خداحافظ مقبولم
رفتم حمام دست و صورتم شستم و آمدم تیار شدم
زود رفتم مادرم صدا زد دخترم صبحانه نخوردی
خیر ممی جان در راه یگان چیز خواهد خوردم
بخاطر که راه طولانی بود رفتم دکان کاکا انور که یگان چیز بخرم بره خوردن و دلم میلرزید که اگر شاهد باشه و بیبینمش
داخل رفتم که امو بچه که همیشه همراه شاهد میدیدمش و شنیده بودم نامش منیر است در دکان بود سلام داده داخل رفتم
سلام علیکم همشیره
میبخشی یک جوس و یک چپس برم بته
درست
برم داد خاستم یک بار احوال شاهد بپرسم که خوب است یا نی
باز با خود گفتم نی بد است میخاستم برم که دلم اجازه نداد چهار اطرافم دیدم کس نیست
گفتم. اممممم میبخشین
بلی بفرما خواهر
اممم شاهد شاهد در ای روز ها نمیبینم خوب است؟
منیر با تعجب طرفم دید
گفت. شما خبر ندارین ؟
به یک بارگی خونم خشک شد و گفتم نی که چیزی شده شاهد ره و با ترس گفتم از چی
خو میگم اما جگر خون نشین شاهد ای دوماه است که از کابل رفته و رفته قطر
چیییییی
چشم هایم اشک حلقه زد و😱🖤 نمیفامیدم چی مشنوم منیر ادامه داد
هاا خواهر شاهد زیاد کوشش کرد فامیلش راضی کند اما فامیلش میخاستن برش یک دختر دگه ره بگیرن شاهد قبول نکرد و نتانست خودت فراموش کند و رفت
مات مانده بودم به حرف هایش و دلم ناامید شده بود اصلا شیمه نداشتم که خوده خانه برسانم رفتم در اوطاقم و
از خوشچانسیم که هیچ کسی خانه نبود
با خود میگفتم. رفت حه رفت بی وفای نامرد بیشرف خی دل مه چی ناااااامرد
انقدر بلند گریه میکردم و به صرو صورتم میزدم هر چی دم دستم امد شکستم و موهایم میکندم
😭🖤
اصلا گذر زمان نفامیده بودم
در سر تختم شیشتم که چشمم به تصویر خودم در آینه اوطاقم افتاد
گیلاسم گرفتم که پرت کنم طرف آینه
صدای آذان به گوشم رسید
و منصرف شدم ازی کارم
شیطان لعنت کردم رفتم وضو کردم و سر جای نماز انقدر گریه کردم که قلبم فکر کردم گنده شده 😭😭
با صدای مادرم به خود آمد
دخترم آمدی از کورس؟
از جایم خیستم که پیش چشمم سیاهی کرد و پاهایم سست شد در زمین افتادم
شاهد
۲ ماه شد از آمدنم اینجه خیلی ساعتم تیر بود و کم تر ریشما به یادم میامد
میخاستم درسم ادامه بتم وقتی بره امتحان دادن رفتم گفت که باید اول اقامت بگیری
چرا که از ویزه ام کم وقت مانده با علی بچه کاکا عباس پشت کارهایم میگشتم
کاکا عباس مثل بچه هایش همراهم رویه میکرد و زیاد دوستم داشتن
یک شب خسته از بیرون آمدم موبایلم روشن کردم که ۱۰ تماس بی پاسخ از طرف منیر
زود برش زنگ زدم بعد از احوال پرسی برم گفت شاهد
جان لالا دیروز ریشما آمده بود دکانم و احوال توره میگرفت
با شنیدن گپ اش از جایم استاد شدم و گفتم خووو چی گفتی؟
گفت چی میگفتی لالا حقیقت گفتم اما خیلی تعجب کرده بود و زیاد ناراحت شد و زود رفت خانه خودان
با حرف های منیر دلم آتش گرفت و اشک هایم سرازیر شد
با منیر خدا حافظی کردم
شیشتم سر تختم و اشک میریختم
به کار که در حق ریشما کردم شاید او هم مره دوست داشت
سرم بین دست هایم گرفته بودم
و گریه میکردم
راشد آمد و گفت شاهد نان تیار است بیا پایین لالا
اصلا میل به غذا نداشتم اما رفتم
در بستر خاب بودم چشم هایم بسته بودم و خاطرات ریشما ره مرور میکردم و ای آهنگ در گوشکی پلی کرده بودم
از پیش من برو که دل آزارم
نا پیدار و سست و گناه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزاران هوس دارم
من ناکامم ناکام عشقم
من بدنامم بدنام عشقم
🎶🎶
با دست که موهایم نوازش میداد یک قد پریدم روی تخت نشستم لامپ روشن کردم که راشد است
اشک هایم پاک کردم و گفتم
چی گپ است راشد ترسانیدم
گریه داری؟
نی کی گفته
گوشکی ره در گوشش ماند و آهنگ کمش شنید طرفم دید و گفت
راستی ناکام عشق استی ؟
گفتم. بیخیز ناق ناق گپ نزن
حال چرا نمیگی برم بیبی شاهد تو مثل برادرم استی بخدا قسم
بگو اصل گپ راستی عاشق بودی؟
نی به تو چی وی بیخیز برو
نمیرم تا نگویی
اوووف خدا چی بلا استی تو
خو بگو کمی دلت خالی میشه به کس خو نمیگم
طرفش دیدم و کل قصه ره برش کردم
راشد ناراحت شد و گفت اوووه چی روز های ره تیر کردی
خیلی روز های بد ره
خیر دگه دقصیش نشو البت قسمتت نبوده قند لالایش
اممممم چی کنم ام تو چطو کسی ره دوست داری ؟
ها دختر کاکا یم است دختر حاجی یونس
خوووو بیشک
امم بخیر فرشاد عروسی کنیم میرن خواستگاریش
اینجه است ؟
ها
راشد عکسش برم نشان داد و گفت بیبی چقه مقبول است ینگیت
ههههه
ها ماشالله انشالله برسی برش
الهی آمین
میفامی شاهد مه حورالعین میگم اش
اوووووه بیشک بخدا کدش در ارتباط استی
ها شماریش دارم گپ ممیزنیم بعضی وقت ها
شب با قصه های ما تیر شد و صبح بعد از نماز خابیدیم

❤️
👍
😢
❤
⏩
♥
❤🩹
💔
💜
😂
217