
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 22, 2025 at 02:41 PM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی
#نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی
#تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا
#قـسـمـت :هشتم
https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15088
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
ریشما
وقتی چشم هایم باز کردم که در سر تختم استم و یک سیروم در دستم در حال تزریق شدن است
صدای پدر و مادرم که جروبحث داشتن از دهلیز میامد
یک هفته نرفتم کورس چرا که هیچ حال خوب نداشتم و هر لحظه ضعف میکردم واقعا هضم ای سخت بود که عشقت به همیشه بره و دگه امیدی به دیدن و داشتنش نداشته باشی
کمی حالم خوب بود امروز و خاستم برم
رفتم کورس سوسن آمد دم راهم و گفت سلام ریشما یم خوبستی کجا بودی؟
سلام جانم شکرست هیچ کم مریض بودم
اووو خدا نکنه حال خوب استی
ها تشکر
بعد از تمام شدن درس آمدم طرف خانه در راه تنها بودم و خیلی میترسیدم
خو بسم الله گفته آمدم
در راه روان بودم و در کوچه پشه پر نمیزد بخاطر که ساعت ۱۲ چاشت بود
که یک موتر سایکل در پهلویم استاد کرد ترسیدم و خوده گوشه کردم
یک صدا در گوشم پیچید
چرا تنها استی کجا میری؟
سرم بالا کردم که یک طالب که میشه بگویم چهره زیبایی داشت اما متسفانه که موها و ریش خیلی چرب و دراز داشت و یک کلاه قندهاری در سرش بود
سرم دوباره پایین کردم و گفتم
ملا صایب منتظر برادرم بودم نامد مام مجبور شدم تنها برم
کجا میری؟
خانه
خووو برو دگه تنها نبینمت
مه ام دو پا داشتم دو دانه ام قرض کردم و خود زود خانه رساندم
۲ روز بعد
امروز جمعه است و مادرم گفت بریم بازار چرا که پرده زمستانی میخرد و هوا رو به سردی بود و آخر های ماه میزان بود
با مادرم در بازار بودیم و مادرم برش تکه میگرفت
از پشتم یک صدای خنده آمد روی گشتاندم که اوووف نی دگه
حدس بزنین کی بود ؟
ها امو طالب بود و زلف های چرب اش شمال میزد
با خود
گفتم وققق چقه مردار خور است
با یک دکان دار به پشتو گپ میزد که چشمش به مه افتاد
زود روی خوده دور دادم و از ترس کم بود سکته کنم
بعد از چند دقه متوجه شدم که طرف دکان که ما استیم آمد
زود مادرم گفتم
مادر زود شو بریم
چرا دخترم
هیچ امتو دلم تنگ شد زود بگیر یکی اش ره
خو سیس
طالب کده دکان دار گپ میزد و دکان دار قاری صایب میگفتیش
زود برامدیم و مادرم مجبور کردم خانه بریم
در راه احساس میکردم کس از پشتم میایه اما وقتی روی میگشتاندم کس نبود
خانه که آمدیم احمد با اعصبانیت گفت
کجا رفته بودین طرفم دید و گفت
نگفته بودم زیاد در گوچه و خیابان نگرد حه
مه ام نتانستم خشم خود ره کنترول کنم رفتم و در مقابلش استاد شدم و به طرز کیانه گفتم
برو یک قفس برم جور کو ازی بعد در قفس بندازیم هر چی میکشم از دست توست احمد چرا مستقیم نگفتی شاهد رفته به او خاطر اجازه دادی کورس برم ؟
با تحجب طرفم دید و گفت تو از کجا میفامی که شاهد رفته
کفتم. تو فکر کردی گپ پت میمانه نمیمانه فامیدی احمد خان
و گریه کرده رفتم داخل اوطاقم و دوباره گریه ام شروع شد
درای مدت زیاد هرگز نتانستم شاهد فراموش کنم او با عیش و هوس اونجه زندگی میکند اما مه هر لحظه به عشقش میسوزم گردن بند اش هنوز در گردنم بود ا
اما سر از امروز نمیخاستم باشد او بی وفا بود اما هنوزم چشم های آبیش و نگاه هایش زیر نظرم میگذشت
دلبرم اندر خیالم خود نمایی میکند
در فراقش ای دل من بی نوایی میکند
او برفت و پشت پا زد بر دل و دنیایی من
کار دل را بین که بهرش بیقراری میکند
اول عاشقم کرد و بعد ترکم کرد بیوفایی نامرد
با دستم گردن بند از گردنم کندم که قیتک اش خراب شد طرف اش دیدم و امو روز به یادم آمد که شاهد گفت اگر دوستم داری قبولش
کو
اه شاهد چطو تانستی ای کار کنی در حقم
تا شب گریه کردم و خابم بورد
__________
روح الله
عبدالواحد زازی استم
مشهور به قاری روح الله
در یکی از حوزه های کابل آمر جنایی استم
۲۹ سال عمر دارم و فراغ تحصیل رشته شریعت استم
از ۲۰ سالگی به امارت اسلامی پیوستم
اما بعد از ای که کابل فتح کردن به طور اشکار کار میکردم همراه شان
ما تازه از جلال آباد به کابل آمدیم چرا که پدرم گفت دگه جلال آباد آمده نمیتوانه و در کابل بره ما یک خانه بزرگ و زیبا گرفت
مه ۵ برادر دارم
۳ دانه اش از مادر خودم است و ۲ دانه اش از مادر اندرم
مه متحل استم و ۴ سال از عروسیم میشه و یک دختر و یک بچه خیلی شیرین دارم که دوگانه استن
زنم دختر کاکایم است اما زن خوب است و دوستش دارم
یک روز طرف حوزه میرفتم که یک دختر تنها در سرک قدم میزد
مه از دختر های بیحیا و ولگرد خیلی بدم میایه خاستم که حوزه ببرمش که دگه ولگردی نکند و اصلاح شوه
موتر سایکل در پهلویش استاد کردم اما با چیزی که دیدم قلبم شروع کرد به لرزیدن
یک دختر خیلی معصوم و مقبول با چشم های عسلی و بینی قلمی و لب های اناری رنگش مثل ابر سفید بود و مثل ماه میدرخشید کمی موهای سیاهش در سر پیشانیش ریخته بود که به زیبایش افزوده بود 🥰
اما با وجود حقدر تپش قلب خود ره کنترول کردم
و گفتم چرا تنها استی و کجا میری
لب های اناریش به هم فشرد و گفت منتظر برادرش بوده اما نامده و مجبور شده تنها بره
پرسیدم کجا میره گفت خانه
بخاطر سیاست که داشتم گفتم خوو دگه تنها نبینمت
و دویده دویده رفت
اما ازو لحظه به ایسو دگه تپش قلبم به اراده خودم نبود و هر دم چهره زیبایش پیش چشمم بود
چند روز میگذشت و مه آرزویم دیدن دوباره او دختر بود
یک روز بخاطر خرید تکه رفتم بازار که چشمم باز به امو چشم های عسلی آفتاد تا دیدمش باز دلم در لرزه شد و یک چیز جالب ای که او طرفم میدید اما امی که طرفش دیدم خود به او راه زد ههههه
خیلی خوشحال بودم ناخودآگاه رفتم در دکان که او بود همراهش یک زن تقریبا مسن بود که فهمیدم مادرش است
زود رفتن مه در دلم بس نامدم و تعقیب اش کردم در راه دو سه بار پشتش دید اما مه پنهان شدم
میفهمیدم که گناه داره با هر بار دیدنش قلبم میتپد به امو خاطر خاستم مادرم خاستگاری روان کنم
در قوم ما کسی که دوزن و سه زن داشت زیاد بود و مطمعا بودم کسی مخالفت نمیکند
اما دلم به هاجر زنم میسوخت اوزن خوب بود و مادر دو دانه اولاد هایم بود اما با خود عهد کرده بودم که اگر خداوند لایق ام بیبینه به او چشم عسلی برسم حقوق هر دویش یک اندازه بدهم
و به هر دویش به یک اندازه عشق بتم
گر چی میترسیدم هاجر مخالفت نکند اما میگفتم او مره دوست داره و خوشحالی مه خوشحالی او است
شب در بستر خاب هاجر در پهلویم خاب بود طرفش دیدم و موهایش نوازش میکردم
که چشم هایش باز کرد و یک لبخند زد
گفتم هاجرم اگر یک چیز بگویم خفه نمیشی ازم
نی چرا خفه شوم بگو
امم میخایم زن دوم بگیرم
هاجر روی جای خابش نشست و گفت راستی
ها یک دختر خوشم آمده خاستم اول اجازه توره بگیرم
اول کمی ناراحت شد بعد گفت
به یک شرط
جاان چی شرط
امم به شرط ای که زیادتر وقتت پیش مه باشی
چشم هایم طرفش کشیدم و گفتم اووو نمیفامیدم حقدر دوستم داری
ههههه خو خی چی تو پدر اولاد هایم استی
هههههه خو چشم شرطت قبول
هاجر دختر ساده و دل پاک بود و زیاد توقع نداشت و امی که لباس خوب و خوراک خوب و کمی ام محبت مره میداشت دگه هیچ وقتی لب به شکایت نمیگشود
چهره خوب ام داشت اما کمی سیاه چهره بود
با مادرم گپ زدم و مادرم گفت درست دیگر با خانم ببرادرم میرن و از مه خاست تا خانه شان برسانمش
پدرم خانه شیرزاد شان بود زیادتر اوقات
شیرزاد و شاهد برادر های خورد ما بود شیرزاد عروسی کرده بود و یک بچه گک قند داشت که ۳ ماهه بود
و شاهد پیش ازی که ما کابل کوچ بیایم رفته بود قطر
رفتم پیش پدرم و او ام اجازه داد
ساعت ۲ دیگر بود و مادرم خانم برادرم در موتر رساندم دم خانه امو دختر که دلم بورده بود اما هنوز نامش نمیفهمیدم
هههههه
مادرم گفت اول موضوع خاستگاری ره یاد نمیکنن فقط درباره دختر تعقیق میکنن
خودم رفتم به دکان خوارکه فروشی که روبروی خانه شان بود
یک کاکا که تقریبا ۵۰ ساله بود نشسته بود که داخل شدم با دیدنم از جایش خیست و گفت سلام و علیکم قاری صایب
علیکم سلام کاکا جان شه یی
ها سلامت باشی بفرماین
فهمیدم که فارسی زبان است
رفتم نزدیک و گفتم یک بوتل آب بته برم کاکا
گفت چشم سرد باشه یا گرم ؟
نی سرد باشه
درست
طرف خانه چشم عسلی دیدم و گفتم اممم کاکا ای خانه از کسی است کراه است یا گراو
ها قاری صایب ای خانه از یک فامیل است و خانه خوشان است و خودشان زندگی میکنن
خووو از کدام مردم استن
فارسی زبان استن
خووو خی اتو چند نفر استن
۴ نفر هستن یک پدر و مادر و یک دختر و یک پسر دارن
خووو بسیار تشکر کاکا پولش دادم و رفتم طرف حوزه
اما در دلم سیر و سرکه میجوشید و بی صبرانه منتظر بودم شب شود و خانه برم

❤️
👍
😢
😮
❤
🆕
😂
😭
🥺
9⃣
467