♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 24, 2025 at 08:30 AM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی #نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی #تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا #قـسـمـت :نهم https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15089 ─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─ بلاخره شب شد و خانه رفتم و مستقیم به اوطاق مادرم رفتم سلام و علیکم موری علیک و سلام ستری مه شی جور اوسی سی شوی دی هیچ بچیم رفتیم از مردم تاجک پروان استن فامیل خوب و بی جنجال استن نام دختر ام ریشما است دختر خوبی است امااا اما چی مادر اما بچیم قهرت نیایه اول که تو طالب استی و دوم ام زن داری و دو اولاد ای مردم به مرد زن دار دختر مجرد خود ره نمیتن و ای دختر ازینا فقط ۱۸ سالش است اصلا متعجب نشدم از گپ های مادرم و سرم پاین انداختم که مادرم ادامه داد بیبین بچیم مه میگم ازی دختر بگذر جان مادرش مادر نمیتانم مه دوستش دارم اگر پدرت بفامه دختر تاجک میگیری هیچ وقت قبول نمیکنه مادر اگر شما برش چیزی نگوین کس دگه نمیگه خو سیس خی دلت آمدم طرف اوطاق خود و خیلی جگرخون بودم اما مه از خردی عادت داشتم کار که در دلم میبود هر رقم شده بود انجام میدادم و به گفته مادرم مرغ ام یک پای داشت تاصبح خاب بر چشم هایم نامد و به فکر ریشما بودم نامش ام مثل خودش زیبا بود ریشما نامش تکرار میکردم و خنده میکردم یک فکر در ذهنم آمد و صبح امی که حوزه رفتم به بچه ها وظیفه دادم که بیادر ای دختر تعقیب کنن یک نقشه کشیده بودم و انشالله کارم خیر است و به هدفم میرسم _____ ریشما از کورس خانه آمدم که از خانه ما دو زن برامدن ریشما. سلام علیکم سلام ته ریشما یی ؟ فامیدم که میگن ریشما استی به تکان سر گفتم بلی لبخند زده رفتن در سر راهم مادرم آمد گفتم مادر اینا کی بود چرا آمده بودن؟ مادرم گفت ههههه خاستگار های جدیدت بودن ام دفه کدام طالب گپ دادی و رفت اوطاق خود با شنیدن ای گپ خیلی جگرخون شدم مادرم فکر میکرد که دختر بد استم اووووف خدا خاک به سرم حال چیکنم ای از کجا آدرس خانه ماره پیدا کرده اوف خدا جان خودت کمکم کو با دل نا امید و ترس بسیار رفتم اوطاقم و کمی درس خاندم اما فکرم نارام بود ۳ روز بعد درای سه روز شکر ازامو طالب هیچ خبری نیست مادرم گفت نامش روح الله است و زن و دو اولاد ام داره چرقم جرات کرده خاستگاری مه بیایه خود چی فکر کرده مچم اعصابم زیاد خراب بود سرش و میگفتم اگر ای بار دیدمش خوب بیابش میکنم از کورس طرف خانه آمدم که پدرم خانه بود وارخطا شدم و گفتم خیرت باشه جور باشه پدرم خانه آمدم و گفتم سلام علیکم سلام جان پدر پدر جان خیرت است نرفتین کار دخترم برادرت احمد از دیشب که خانه نامده صبح یک رفیق اش زنگ زد و گفت طالب ها دیروز از پیش دروازه شرکت بوردن اش حه چییییییییی پاهایم سست شد و در زمین افتادم و شروع کردم به گریه کردن چی میگن پدر چرا بوردنش ؟ مام نمیفامم دخترم حال منتظر کاکایت استم میرم حوزه نمیفهمیدم چی کنم و گریه امانم نمیداد پدرم رفت اما مه و مادرم گریه کرده خود کور کردیم و دردل ما سیر و سرکه میجوشید تا شب از پدرم خبری نبود نماز خفتن ادا کردم که صدای پدرم امد به امید ای که احمد کدش اورده باشه رفتم اما پدرم و کاکایم تنها بودن سلام و علیکی کردیم که مادرم پرسید چیی شد چرا احمد ناوردین؟. پدرم اصلا حال حرف زدن نداشت و کاکایم گفت. خانم بیادر نگفتن چوقت آزاد اش میکنن و به ما هم گفتن که کدام خبر ضد دولتی در تلویزیون نشر کرده زیاد جگرخون شدیم و تا صبح نماز تحجد خانده و دعا کردیم ساعت ۱۱ روز بود و مصروف تلاوت کردن قرآن کریم بودم که در تلیفون خانه ما زنگ آمد گفتم حتما کاکایم است قرآن نشانی کردم و جم کردم رفتم موبایل گرفتم هلو📲 صدای نا آشنا و مردانه به گوشم پیچید روح الله استم اگر میخایی بیادرت زنده بیبینی ساعت ۲ ظهر در حوزه ... بیا چیی تو کی استی هلو هلو هلو موبایل قط شد روح الله روح الله خو نام امو طالب بود اووووووف خدا یا ای چی میخایه ازم تا ۱ چاشت برم و نرم داشتم از یک طرف ترس از روح الله و از طرف دگه ترس از دست دادن احمد نماز خاندم و توکلم به خدا کردم یک چپن کلان سیاه مادرم پوشیدم و یک چادر سیاه ره خوب حجاب کردم و رو بند سیاه به رویم بستم مادرم. کجا میری دخترم هیچ مادر جان تا بازار یک چیز ضرور کار دارم دگه مادرم وقت ندادم سوال پیچم کنه و راهی امو آدرس شدم امی که رسیدم گاردهای که اونجه بودن به پشتو گفتن سوگ ییی سه کار لری هغه ته مه که پشتو گفته نمیتوانستم گفتم م مم مه ره ملا روح الله خاسته قاری روح الله ها ها امو یکیش مخابره روشن کرد و بعد از چند دقه با احترام گفت رازه خوری مه ام پشتش رفتم توبه خدایا اولین بار بود اینجه ره میدیدم و خیلی میترسیدم ای روح الله چی خاد کرد کدم تا رسیدیم آیت الکرسی خاندم و به خود چوف کردم خدایا خودت نگاهم کو او گارد دروازه یک جای تک تک کرد یک صدای مردانه از او طرف دروازه آمد و گفت رازه دروازه ره گارد باز کرد و مه داخل رفتم خود گارد نامد روح الله یا بهتر بگویم امو طالب که برم گفت دگه تنها نبینمت در میز تکیه داده بود و در موبایل پشتو صحبت میکرد بعد از چند دقه خداحافظی کرد و موبایل سر میز خود ماند و آمد نزدیک یک لبخند زد و گفت بلاخره آهوی گریز پای ما تشریف آوردن بد بد طرفش سیل داشتم که یک نظر سر تا پایم انداخت و گفت چقه روبند سیاه برت میزیبه ریشما. مره بخاطر چی اینجه خاستی بخاطر گفتن امی گپ های ناق؟ ههههه حوصله کو حال چرا عجله داری بیا بشین چرا بیادرم گرفتی حه چی فساد داری چی میخاییی از جانم اممممم ها حال شد سوال اصلی مه خودت میخایم و اگر میخایی برادر محترمت آزاد شوه و گپ اش در زندان پل چرخی نرسه نکاحم قبول کو و زن مه شو مه زن تو نمیشم چرا نمیفامی مه تو ره نمیخایم نزدیکتر ام آمد و با هر قدمش قلبم تند تر میزد روبند از رویم پس کرد و گفت. امی زیبایت دیوانیم کرده امی زبانت که پره آسیاب واری است با تعجب طرفش دیدم و خیلی ترسیده بودم و خاستم برم که از بند دستم گرفت و گفت بیبین دختر جان امروز ۴ بجه بیادرت آزاد میشه اماااا ساعت دستی خود ره از بند دست اش کشید و در دستم ماند و گفت فردا دقیق امی وقت نکاح مه و تو بسته میشه یک دم اشک در چشم هایم حلقه زد و بغض گلویم پر کده بود و او ادامه داد و هاااا اگر قبول نداری امروز امو ساعت چهار برادر ت میبرم زندان حال ام به سلامت با دل ناامید و چشم های گریان دوباره خانه آمدم و ساعت اش در راه در زمین زدم که توته توته شد خدا لعنتت کنه بی وجدان _____ روح الله بلاخره نقش ام کار کرد و به هدف نزدیک شدم پدر و کاکای احمد دو روز زیاد رفت و آمد کردن اما بخاطر که کسی ره نمیشناختن و از ترس رشوت ام داده نمیتانستن هیچ کار نشد که بکنن امروز بعد از رفتن پری گک چشم عسلیم رفتم سراغ احمد و از حبس آزادش کردم در وقت شصت کردن عهد نامه با شانیش زدم و گفتم شه یی احمد جانه سلامت باشی قاری صایب طرفش لبخند زدم و گفتم اینه بخیر خلاص شدی از حبس اما قول بتی دگه ازی کارها نکنی بخدا قاری صایب مه هیچ چیزی نشر نکردیم خووو خیر حال ام چانس آوردی و به قید زمانت رها شدی احمد با تعجب طرف دید و گفت چیی زمانت کی زامن م شده قاری صایب امم راستش کس نی اماا اما چی اماا به قید زمانت نکاح خواهرت چییییی چی گفته میری تو هااا دگه دستم به شانیش ماندم و گفتم خواهرت تنها امشب مهمانت است و هااا فکرت بگیری که قصد فرار نکنی که هر جا باشی زیر پرچم ما استی _______ ریشما در اوطاقم گریه کرده شیشته بودم که صدای احمد شنیدم مادرم ریشما کجاست در اوطاقش است احمد آمد و با صدای بلند و اعصابنیت گفت ریشما چرا ای کار کردی حه چرا مه حاضر بودم صد سال در زندان باشم اما ای نی که تو زن او طالب شوی چرا قبول کردی ؟ مادرم امد و به زانو هایش زده گفت چی میگی احمد چی کرده مادر ریشما آزادی مره به قید زمانت خریده زمانت ای که نکاح شوه به قاری روح الله چییییی مادرم شروع کرد به گریه کردن و سروصورتش میزد مه ام گریه داشتم و گفتم دگه چاره نداشتم او تهدیدم کرد و گفت اگر قبول نکنم توره میکشد احمد شانه هایم محکم گرفت و گفت هیچ تشویش نکو تا وقت احمد داری خودم فرارت میتم و نمیمانم با او بی شرف عروسی کنی فامیدی؟ و از خانه برامد ساعت ۸ شام بود و همه گی ما جگرخون بودیم که احمد با دو تا تکت موتر های مزار شریف آمد و گفت میریم مزار و تا چند وقت اونجه میباشیم باز ویزه و پاسپورت جور میکنم و میریم تاجکستان و اونجا با شنیدن حرف های احمد از خوشی کم بود پرواز کنم و محکم در آغوش گرفتمش گفت برو چند جوره لباس و چیز های ضرورت بگی که ۴ صبح باید بریم مه ام چند جوره لباس و قدیفه و چادر به خود گرفتم و یگانه چیز که گرفتم یگانه یادگاری شاهد بود با دیدنش اشک از چشم هایم جاری شد و گفتم اییی نامرد اگر از تو میشدم حال مجبور به فرار نبودم قیتک اش به بسیار سختی جور کردم و دوباره به گردنم آویختم اش دوباره صدای شاهد به گوشم پیچید اگر دوستم داری قبولش کو اشک هایم روان بود و چشم هایم بسته بودم تا تصویر شاهد پیش چشمم ببینم خیلی سخت است که از مرده و زنده عشقت بیخبر باشی مه شاهد دوست داشتم او هم. با جان و دل اما او حتی نخاست بفهمه و رفت تا صبح اشک ریختم و خاطرات شاهد مرور میکردم که آذان صبح به گوشم پیچید وضو کردم و نماز خاندم با پدر و مادرم خداحافظی کردیم و با دل لرزان طرف ایستگاه موتر های مزار شریف حرکت کردیم وقتی رسیدیم در یک موتر بالا شدیم و هر دو در سیت نشسته بودیم احمد. خوب استی هاا خوبستم فقط زیاد میترسم نترس قند لالایش انشالله همه چیز خوب خاد شد کلنر موتر آمد و گفت احمد خودت استی ؟ ها چرا ؟ یک نفر در دم دروازه کارت داره هر دو طرف ام سیل کردیم و احمد خیست که بره گفتم احمددد نرو لالا مه میترسم نترس پس میایم و رفت دلم طاقت نکرد و پایین شدم از موتر که چشمم به روح الله آفتاد اوووووف نی دگه خدایا ای چی تقدیر است پاهایم سست شد و در روی زمین خاکی افتادم که احمد و روح الله زود طرفم دویدن احمد بلندم کرد و در آغوشش گرفتیم روح الله احمد تیله کرد از بازویم گرفت و دوانده دوانده طرف یک موتر سیاه بوردیم و داخل موتر انداختیم و دروازه ره قفل کرد صدای هق هق گریه ام هر لحظه بلند تر میشد هوا سرد بود و دم دم های صبح بود سرم به شیشته موتر تکیه داده بودم و به تقدیر نحسم میگریستم دروازه باز شد و روح الله سوار موتر شد موتر روشن کرد و به سرعت زیاد حرکت کرد در راه گریه داشتم فقط موبایلم از چیب پتلونم کشیدم و میخاستم به پدرم زنگ بزنم که ای وجدان از دستم گرفت از کلکین پاینش انداخت با ای کارش شدد گریه ام زیاد شد و خود ره کنترول نتانستم و به سروصورتش زده رفتم و گریه میکردم دلم سیاه شده بود از عالم و آدم روح الله یک دستمال در پیش رویم گرفت و گفت بیگی پاک کو اشک هایت ره بس است دگه کور کدی خوده طرفش بد بد دیدم و گفتم به تو چی حه ام بزور آوردیم و ام سرم گپ میزنی بی وجدان بیشرف چی بلااستی توو اصلا انسان نیستی یک پسخند زد و گفت بیبی دختر پیش ازی که فرار میکردی به ای کار ها فکر میکردی تو چی فکر کردی اوقدر ساده استم که در روز روشن فرارت بتن اصلا فکر نکردی کد کی طرف استی حه ؟ دگه چیز نگفتم و فقط گریه داشتم ‌.........
Image from ♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️: ♥️رومـان :عـشـق ابــدی <a class="text-blue-500 hover:underline cursor-...
❤️ 👍 😢 🆕 😭 💔 😂 😮 🥺 351

Comments