
♥️DastanSara | خـلـوت دل♥️
May 24, 2025 at 11:51 AM
♥️رومـان :عـشـق ابــدی
#نـویـسـنـده: سـمـا ابــراهـیـمـی
#تـرتـیـبـ کـنـنـده :بــانـو رسـا
#قـسـمـت :دهم
https://whatsapp.com/channel/0029VaWaiPEBA1f2u4ilGG3m/15093
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
بعد از طی کردن راه نی چندان طولانی رسیدیم به یک خانه بسیار بزرگ دروازه گراچ باز شد و موتر روحالله داخل رفت
دروازه ره باز کرد و گفت بیا پایین عزیزم
مه عزیز کس نیستم
عزیز مه خو میشی بخیر
بد بد طرفش سیل کردم که دوباره گفت. بیا پایین اعصابم خراب نکو
مجبور پایین شدم از موتر در یک دهلیز خیلی کلان رفتیم
امو زن که قبلا درخانه ما دیده بودمش نزدیک ما آمد و صورتم بوسید و
گفت
شه راغلاست گرانه
چند زن دگه ام آمدن و شه راغلاست گفته میرفتن. بعد روح الله صدا زد
موری دلته راشه و
فامیدم که امی زن مادرش بوده
او زن های دگه بوردنم در یک اوطاق که با یک قالین و پرده ها و دوشک های خیلی زیبا تعزیین بود
نشستم و زانو هایم بغل کرده گریه داشتم به بختم نمیفهمیدم آینده ام چی خاد شد دلم آغوش مادرم میخاست
با نوازش موهایم سر بالا کردم که مادر روح الله است
با لحجه پشتو گفت
چرا گریه میکنی دخترم
خاله جان بچه ات مره بزور آورد مه نمیخایم اینجه باشم خانه مه اینجه نیست
نکو گریه دخترم ما تو ره دوست داریم و اینجه دگه با ما زندگی میکنی ازی بعد اینجه خانه ات است ما خاستگاریت آمدیم اما توره به بچیم ندادن روح الله توره زیاد دوست داره
مه نمیخایم ایرقم دوستی ره شما هم زن استین خاهش میکنم مره نجات بتین
یک چند دقه مکث کرد باز گفت
جان مادر گشنه نشدی
در دلم گفتم مادر چی خدا لعنتت کنه که روح الله واری آدم به دنیا آوردی
باز ادامه داد
میرم برت یگان چیز میارم بخو
و رفت بعد از چند دقه یک پتنوس آورد
که کلایی تخم مرغ پخته بود
در دلم گفتم کی د جانم میشینه نان تان
خو بازم گفتم کبر نشه و خیلی گشنه ام شده بودم رفتم دست و رویم شستم و آمدم شروع کردم به خوردن
در حال خوردن بودم که چند دختر ام سن خود م و از مه کرده خورد تر و کلان تر آمدن و گفتن ما برادر زاده های روح الله استیم
در بین شان یک دخترک خیلی قند بود که سه ساله و چهار ساله معلوم میشد یک دختر که در بین شان فارسی یاد داشت امد پیشم شیشت و گفت خوش آمدین
خوش باشی
مه ثنا استم نواسه کلان ای خانه
خو خوش شدم از دیدنت
مه ام
باش برت معرفی کنم طرف دخترها اشاره کرده رفت و معرفی کرد
مه بعد طرف دخترک خورد که در بغلش بود اشاره کردم و گفتم
خی ای کیست؟
ای رعنا است دختر کاکا روح الله
خووو
دخترک خیلی ناز بود دختر ها کم کم رفتن و ثنا و مینه دختر های برادر کلان روح الله پیشم ماندن
اما مه بخاطر که دیشب نخابیده بودم و سرم زیاد درد داشت گفتم میخابم
یک کمپل کلان و جدید آوردن و در سرم انداختن
و مه ره ام خاب بورد
_________
روح الله
بعد ازی که ریشما ره تسلیم مادرم کردم در موتر شیشتم و رفتم طرف خانه خسر جانم ههههه
خانه ریشمای شان چند کوچه اوطرف تر از خانه شیرزاد شان بود
از موتر پیاده شدم دروازه ره تک تک کردم
پدر ریشما باز کرد از یخنم گرفت و گفت
تو چرقم آدم پست استی دخترم کجا بوردی بی شرف اصلا وجدان نداری حه ؟
کاکا جان
با سیلی زد به رویم و بلند چیغ زد به مه نگو کاکا جان آدم بیشرف نمیشرمی هیچ وجدان نداری کسی که برت محرم نیست در خانیت میبری
بیبی کاکا جان مه ریشما ره دوست دارم به زبان خوش خاستگار روان کردم اما شما قبول نکردین باز گفتم حتما سر گپ تان استاد استن اما پیش ازی که احمد ریشما ره فرار میداد باید فکر ای میشدین که کده کی طرف استین
دوباره با سیلی زدیم دور ما کل مردم محل جم شده بودن
و گفت بی شرف بی وجدان تو کی استی که ای گپها ره میزنی فکر کردی مقام دولتی داری میتانی صایب ناموس مردم ام باشی مه کدام گپ نزدیم به کسی که سرش استاد باشم
با خیلی خشم گفتم
درست است مه امده بودم که ببرم تان تا به نکاح ما رضایت بتین اما حال که نمیرین میرم و به حرام دخترتان زنم میسازم
می خاستم طرف موترم برم که کاکا از بند دستم گرفت و کمی رویه خود تغیر داده گفت
بیبی قاری صایب مه خو میفامم حقدر بی ناموس نیستی که کار حرام کنی اما خودت بگو راه خداست دختر ۱۸ سالیم به تو که زن و اولاد داری بتم حه ؟
کاکا تو مسلمان نیستی ؟
هستم
خو مگم نخاندی که به یک مرد ۴ زن رواست حال گناه کبیره خو نکردیم میخایم پاک و حال دخترت نکاح کنم بس
خو بلاخره کاکا راضی شد و اوردم اش خانه ما
ملا مسجد ام اوردم
خوشبختانه بگویم که پدرم کابل نیست و بخاطر تجارت خود رفته مراکش
دو برادرم شاهد شدن و برادر کلانم عبدالوارث پدر وکیلم
بعد از چند دقه پری گکم اوردن در پهلویم شاندن و رویش پنهان بود با شال سبز
وقتی ملا خطبه نکاح ره میخاند دستش در بین دست هایم گرفتم
چنان میلرزید که حتی مره به لرزه آورد هههه
نکاح ما بسته شد و ملا و برادر هایم رفتن بیرون پدر ریشما نزدیکش آمد و بغلش کرد هر دو گریه داشتن و مره ام گریه گرفته بود
کاکا امد پیشرویم استاد شد در آغوش گرفتیم و گفت
اول دخترم به خدا دوم به تو سپردیم کار نکو که از رضایتم پشیمان شوم
چشم کاکا جان دلت جم
پدر ریشما رفت و برادر هایم یکیکی آمدن و برم تبریکی دادن
واقعیت اش از خوشی دهنم جم نمیشد هههه
اما امشب نمیتانستم پیش ریشمایم برم بخاطر که در حوزه کار داشتم پیش مادرم رفتم و گفتم فکرش طرف ریشما باشه که پا بفرار نگذاره چرا که هنوزم سرش باور نداشتم
بخاطر که دختر درس خانده و شهری بود بعید میدانستم قبولم کنه
ریشما
با نوازش دستی به موهایم از خاب بیدار شدم فکر کردم مادرم است اما مادر روح الله بود
بیدار شدی قندم
هااا
بگیر ای پیراهن بپوش
ای چیست .؟
پیراهن نکاح است
اووووف خدا به کدام زبان بگویم که کد او بچه تان عروسی نمیکنم
دخترم لج نکو
نمیییخایمش چرا نمیفامین
بخیز ای ره بپوش پدرت آمده
چییی؟
ها
از خوشی کم بود پرواز کنم زود لباس پوشیدم خاله یک شال سبز سرم انداخت و بوردیم پایین
و در سر یک چوکی نشاندیم
صدای پدرم در گوشم میرسید اما تا میخاستم شال از سرم پس کنم که بیبینم پدرم کجاست دستم تیله میشد
فقط زیر شال اشک میریختم به بخت سیاهم و از تع دل شاهد صدا داشتم
با برخورد دست مردانه در دست هایم تمام تنم لرزه گرفت
بعد از چند دقه صدا های چک چک و خوشی میامد و صدای پدرم در گوشم نشست
با یک دل پر بغض پدرم بغل کردم و میگفتم ازینجه ببریم
وقتی پدرم از بغلم جدا شد کسی دستم گرفت و بردنم در زینه ها بالا کردنم
یک اوطاق باز کردن و داخل بوردنم شال از رویم پس کردم که در یک اوطاق بودم که دو دانه دوشک هموار بود او طرف تر یک الماری بود و یک دروازه حمام
صدای مادر روح الله به گوشم پیچید
خوشت آمد دخترم
طرفش سیل کرد که از دو شانیم گرفت و سر دوشک شانیدم
بیبین دخترم ازی به بعد عروس خانه ما استی پدرجانت ام رضایت داد به نکاح تان و تو حال رسمی و قانونی زن روح الله بچیم استی
طرفش بد بد سیل کردم که ادامه داد
امشب روح الله کمی کار داره پیشت آمده نمیتانه تو ام خسته استی آرام بخاب
در دلم خوش شدم و گفتم خدا ره شکر
خاله گفت مه میرم اما نواسیم مینه ره پیشت روان میکنم شب همراهت باشه
مه کس نمیخایم میخایم تنها باشم
نمیشه دخترم تو زیر نکاح استی و تا وقت زن نشدی تنها نمیمانیمت
با ای گپش گوش دلم جرق کرد و گفتم اوووف حال چی کنم مه زن نکاح شده روح الله استم اووف خدا ای چی کار بود که در حقم کردی😭😭😭
خاله رفت
از جایم خیستم و یک چرخ در اوطاق زدم متوجه عکس روح الله در سر میز شدم
احرام بسته بود و در بیت الله حرام بود
اووو ای لعنتی حاجی ام بوده
خوب دقیق طرفش دیدم اوقت ریش و زلف نداشته اما یک چیز عجیب روح الله زیاد شباهت به شاهد داشت فقط شاهد رنگ چشم هایش آبی بود اما ازی سیاه است
باز با خود گفتم نی دگه دختر دیوانه شاهد کجا ای طالب کجا
دروازه باز شد و مینه با خوش روی داخل آمد
بغل کردیم و گفت نکاحت مبارک ریشما جان خوشبخت باشی انشالله
لبخند زدم که از پشتش ثنا ام آمد و یک پتنوس غذا در دستش بود در روی زمین ماند و آمد و او هم تبریک گفت برم
خیلی غذای خوش مزه پخته بودن بریانی بود با قورمه مرغ
مینه گفت زن کاکا تو چند ساله استی ؟
طرفش سیل کردم و گفتم مره دگه زن کاکانگو
هههه چرا خو زن کاکایم استی
امم ۱۸ ساله استم
خوو چقه خوب مه ۱۶ ساله استم
خوو خوبست درس خاندی ؟
نی در جلال آباد مدرسه خاندیم تمام ما
خووو شما جلال آباد بودین.
ها تازه سه ماه میشه اینجه آمدیم
خوو چند خواهر و برادر استین ؟
دو خواهر ها استیم سه برادر داریم در پاکستان درس میخانن .
غذا ره خوردیم و خاستیم بخابیم اما ای پیراهن خیلی کلان بود و اصلا راحت نبودم کدش رفتم الماری ره باز کردم اما در الماری فقط دوشک و بالشت و کمپل بود لباس نبود
که مینه صدا زد
چیزی کار داری زن کاکا
مینه مه نگفتم دگه زن کاکا نگویم
ههههه خو خیر ریشما جان
ها یک لباس راحت ای لباس خیلی کلان است
خو باش مه مادرم صدا کنم برت بیاره
دروازه اوطاق باز کرد و صدا زد
موری موری دلته رازه
مادرش آمد و به پشتو برش چیزی گفت مینه داخل آمد و گفت حالی میاره
چند دقه منتظر نشستم که مادر مینه آمد یک زن میان سال بود و میشه گفت همسن مادر خودم یک لباس دراز کمرچین برنگ سرمه یی پوشیده بود و چادرش خوب کلان پوشیده بود زن زیبایی بود و چشم های خیلی کلان کلان داشت و سیاه چهره بود اما قد و اندامش خیلی بلند
روبرویم استاد شد و گفت
واده ته مبارک شه
دا نوی کمیس دی تاسو ته راورم
با تحجب طرفش سیل داشتم و فقط یک مننه گفتم دگه چیز ره یاد نداشتم 😜
او که رفت مینه ره گفتم مادرت چی گفت
ههههه در اول گفت عروسیت مبارک ای کالا نو است و به تو اوردیم
خوو
طرف لباس دیدم یک لباس بخمل سرخ بود و هوا ام رو به سرد شدن بود و ماه قوس بود
کالا ره پوشیدم که چشمم به مینه خورد طرفم سیل داشت
چی شده مینه؟
نامخدا چخوب سفید استی چقه رنگ سرخ نمودت میته
ههه تشکر چشم هایت مقبول است
کاکایم با ای لباس بیبینیت دیوانه ات خاد شد
اووف چپ شو دگه توبه خدایا
ههههه
با مینه تا ۱۱ بجه قصه کردیم بعد هر دو خابیدیم
..........

❤️
👍
😢
😭
❤
🆕
😮
🥹
😂
♥
477